در تمام همه این سالهایی که من و کیاندخت در سوئد بودیم همیشه احساس میکردم جشنهای نوروزمان آن رنگ و بوی نوروز در ایران را ندارد
چمری برای دالاهو
پدر کتاب رمان " سالهای ابری" را سال ها پیش وقتی که دانشآموز دبیرستان بودم برایم خریده بود، بارها آن را خوانده بودم.تمام سطرها و کلمات کتاب را میتوانستم مانند سکانسهای یک فیلم سینمایی در ذهن و خاطرم مرور کنم. آخرین باری که پدر به آمستردام برای دیدنم آمده بود از او خواستم این بار او با صدای خودش رمان را برایم بخواند. وقتی که پدر رمان را می خواند در کنارش مینشستم؛ چشمهایم را میبستم و دستهایش را در دستانم میگرفتم و در خیال، خودم را دخترکی عاصی و کنجکاو میدیدم که دست در دست پدر به تمام کوچه پس کوچههای رمان سرک میکشد.گاهی به دنبال پدر و گاهی هم با شیطنتهای سرخوشانه پدر را به دنبال خود میکشیدم.
آن شب بعد از اینکه به پشت در آپارتمانم رسیدم و وارد خانه شدم مستقیم به سمت اتاق خواب رفته و خودم را با همان لباسهای بیرون از خانه به روی تخت خواب انداختم.از ابتدای صبح آن روز احساس عجیبی داشتم، یک نوع دلتنگی همراه با دلشوره برای خانه پدری.نگاهم به کتابخانه اتاقم که دقیقا روبروی تخت خواب قرار داشت افتاد، با تمام ضعف و خستگی که در بدن احساس میکردم خودم را روی تخت نیمخیز کرده و کتاب رمان" سالهای ابری" که همیشه جایش در کنار قاب عکس پدر بود برداشتم، دوباره روی تخت دراز کشیدم و با پلی کردن فایل صوتی پدر رمان را سطر به سطر دنبال میکردم. خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردم پلک هایم سنگین شده بودند.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که از خواب پریدم، خوابی آشفته و گنگ دیده بودم. کتاب از دستم به روی زمین افتاده بود، چشمم به قاب عکس پدر افتاد، انگار نگاهش برایم نگران به نظر میرسید.صفحه نمایشگر موبایل را روشن کردم، همیشه اخبار ایران را در تمام سالهایی که دور از وطن بودم دنبال میکردم.ابتدا سری به گروه دوستان دوران دانشجویی در تلگرام زدم، یکی از آنها خبری در مورد وقوع زلزله در کرمانشاه گذاشته بود، خبر تقریبا داغ و تازه بود. از حالت درازکش به روی تخت خواب بلند شدم و با دقت بیشتری خبر را خواندم انگار آواری بر روی جسمم فرو ریخت، تپش قلبم را که شدت گرفته بود احساس میکردم. عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود، تمام اتاق دور سرم میچرخید. خودم را دوباره روی تخت خواب رها کردم، چند دقیقهایی زمان برد تا توانستم قدرت و توان خودم را دوباره پیدا کنم و دستم را به سوی گوشی موبایل که به گوشهایی از تخت افتاده بود برسانم. تماس با پدر برقرار شد، طوری صحبت میکرد که باعث نگرانیام نشود، اما حتی همان ترکی که بر روی دیوار خانه پدری هم که افتاده بود برایم ویرانکننده بود. انگار دیواری که تکیهگاهم بود، تمام خاطرات کودکیام و همه امید و پناهم ترک برداشته بود. در طول همه این سالهایی که در غربت زندگی میکردم احساس میکردم مانند درختی هستم که ریشهاش در سرزمین مادری و خانه پدری آنقدر قوی و مستحکم است که مرا از گزند هر طوفانی محافظت میکند، اما الان دل نگران بودم که نکند این ترک آنقدر عمیق شود که آواری شود بر روی تمام باورم از خانه پدری.
از پشت پنجره اتاق به آسمان نگاه کردم، از تاریکی شب اندکاندک به سپیدی صبح نزدیک میشد. برایم جای هیچ تردیدی نبود باید میرفتم.
چند سالی بود که به عنوان داوطلب آزاد با سازمان صلیب سرخ جهانی همکاری داشتم به همین خاطر ایمیلی به کمیته مرکزی صلیب سرخ در ژنو سوییس زدم برای اعلام آمادگی از جهت اعزام و هماهنگی با صلیب سرخ هلند و منتظر پاسخ ماندم.
کتاب رمان " سالهای ابری" را دوباره کنار قاب عکس پدر گذاشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد. نگاهش دوباره همان نگاه مطمئن همیشه بود , همانقدر گرم و پر از امید.
خونه ایرانی
جنگ به پشت در خانهها رسیده بود.روزی که بلشویکها به شهر وارد شدند همه را به خط میکردند و سوار بر کامیونهای ارتشی به سوی قطارهایی میبردند که مقصدشان جهنم سرد سیبری بود.قاعده جنگ همین است یا مرگ یا اسارت.ماتیلدا تمام دنیای دخترانهاش را، تمام خاطرات کودکیاش همه و همه را یک جا در یک چمدان ریخت و به همراه مادر بیمارش راهی سیبری شد. مدتها بود که از پدر هم خبری نبود، او از مفقودین نبرد با آلمانها بود.سرمای سیبری مادر بیمارش را از پای در آورد. بعد از سالی در پی حمله ناگهانی آلمان به شوروی در سال 1941 میلادی معادلات جنگ جهانی دوم هم تغییر کرد. روسها همه اسرای لهستانی را آزاد کردند، حالا اسراء راهی جز عبور از دریای مازندران و رساندن خود به سرزمین ایران را نداشتند.کشتیها در بندر کراسنووسک پهلو گرفته بودندتا اسراء را به مقصد بندر انزلی در ایران سوار کنند. ماتیلدا وقتی به همراه دیگر پناهجویان لهستانی پایش به ساحل بندر انزلی رسید بیاختیار سجده کرد و خاک آن را بوسید. شاید این تعلق خاطر به این سرزمین تازه رسیده ناشی از افسانههای کهنی بود که در ضمیر ناخودآگاه لهستانیها برای قرنها رسوخ کرده بود که میگفتند کشور لهستان خاستگاهش را مدیون سرمتیهاست، قومی ایرانی زبان که حدود دوهزارسال قبل به این منطقه مهاجرت کرده بودند. در قرون وسطی، گفته میشد که بلند نظری لهستانی نشأت گرفته از آن سرمتیهاست و شروع کردند به پوشیدن لباسهایی با مدل ایرانی و تلاش کردند آنچه را که سلوک سرمتیها میدانستند تقلید کنند.
وقتی که خبر ورود مهاجرین لهستانی در شهر بندر انزلی پیچید، مردم دستهدسته خود را به اطراف کمپی که برای آنها در ساحل تدارک دیده بودند میرساندند و از بالای فنسهای اردوگاه برای آنها انواع خوراکی و تنقلات پرتاپ میکردند.
آوارگان گرسنه و خسته از این همه مهربانی به وجد آمده بودند و انگار جانی تازه یافته بودند. ماتیلدا خود را به پشت فنسهای اردوگاه رساند در حالیکه چشمانش از برق شادی میدرخشید، نا گهان گرمای دست نوازشگر دختر جوانی هم سن و سال خودش را احساس کرد. ماهرخ به همراه پدرش برای دیدن تازه واردان به بندر آمده بود.
پدر ماهرخ تنها پزشک شهر بود که خود را برای معاینه بیماران احتمالی پناهجو به اردوگاه رسانده بود. اکثر پناهجویان بیمار و ناتوان بودند و باید سریعا مورد مداوا قرار میگرفتند. از آن روز به بعد تقریبا هر روز ماهرخ به بهانه دیدار با ماتیلدا به همراه پدر به کمپ پناهجویان میآمد.اگرچه در ابتدا آن دو نمیتوانستند با هم ارتباط کلامی داشته باشند اما ماهرخ سعی میکرد به تدریج چند کلمهایی روسی از پدرش که بواسطه تحصیل در روسیه به آن زبان تقریبا تسلط داشت بیاموزد و بتواند با ماتیلدا که او هم کم و بیش به زبان روسی آشنایی داشت صحبت کند. هر روز که میگذشت انس و الفت بین دو دختر جوان بیشتر میشد.تا اینکه مسئولین اردوگاه پناهجویان به پاس خدمات دکتر حشمت اجازه دادند که ماتیلدا به خواسته دکتر و رضایت خودش عضوی از خانواده آنها شود.
ماتیلدا بندر انزلی و ایران را به عنوان خانه دوم خود پذیرفته بود. سالها گذشت و ماتیلدا دین خود را به سرزمین و مردمی که روزی اورا به گرمی در آغوش خود جای داده بودند اداء کرد.
حالا هر سال آرامگاه پرستار ماتیلدا در تنها گورستان لهستانیهای شهر بندری انزلی در سالروز مرگش از سوی دوستدارانش گلباران میشود.
ویلای نیاوران
هرگز راضی نشدم وطنم را مثل بنفشهها با خودم به هر کجا که خواستم ببرم، اما کیاندخت وطنش، خاطراتش و حتی ریشههایش را هم از خاک بیرون کشید و همه را داخل یک چمدان گذاشت و با خود برد.
ویلای نیاوران یادگار پدر و مادرمان بود آن را علی رغم اصرار کیاندخت برای فروش نگهداشتم، چون نمیخواستم ریشههایم با سرزمین مادری و با خانه پدری قطع شود. هنوز بعد از سالها هر بار که به ایران میروم و پایم به حیاط خانه میرسد انگار صدای خندهها و شادیهایمان را از پشت درختهای اقاقیا و از لابهلای بوتههای شمشاد باغچههای ویلا میشنوم.
اوایل ماه مارس کیاندخت برایم پیام فرستاد که "برای جشن نوروز در استکهلم منتظرت هستم و من هم در جوابش گفتم که "برای عید نوروز در ویلای نیاوران منتظرت هستم".کیاندخت آنقدر متعجب شده بود که گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند تا مطمئن شود که تصمیمم برای سفر به ایران جدی است یا نه.
در تمام همه این سالهایی که من و کیاندخت در سوئد بودیم همیشه احساس میکردم جشنهای نوروزمان آن رنگ و بوی نوروز در ایران را ندارد، به همین دلیل تصمیم گرفته بودم امسال برای نوروز خودم را به ایران برسانم.
فکر میکردم پدر منتظر است که بروم ایران و با کمک هم بنفشهها را در باغچههای ویلا بکاریم و مادر مثل سالهای کودکی دستم را بگیرد و با هم به بازار تجریش برویم و سمنو عمه لیلا برای سفره هفت سین بخریم.دلم برای پیاده روی از خود میدان کاخ تا سر پل تجریش تنگ شده بود.برای رسیدن به ازدحام و هیاهوی جمعیت در حال خرید شبهای عید بازار، برای دیدن ماهیهای قرمز، برای تخم مرغهای رنگی و برای سر و صدای فروشندههای تکیه بالای تجریش که هر کدام برای جلب مشتری دلبری میکردند لحظه شماری میکردم.
باید میرفتم و پردههای پنجرههای ویلا را کنار میکشیدم تا آفتاب دوباره به شمعدانیهای مادر برسد.
پدر کتاب رمان " سالهای ابری" را سال ها پیش وقتی که دانشآموز دبیرستان بودم برایم خریده بود، بارها آن را خوانده بودم.تمام سطرها و کلمات کتاب را میتوانستم مانند سکانسهای یک فیلم سینمایی در ذهن و خاطرم مرور کنم. آخرین باری که پدر به آمستردام برای دیدنم آمده بود از او خواستم این بار او با صدای خودش رمان را برایم بخواند. وقتی که پدر رمان را می خواند در کنارش مینشستم؛ چشمهایم را میبستم و دستهایش را در دستانم میگرفتم و در خیال، خودم را دخترکی عاصی و کنجکاو میدیدم که دست در دست پدر به تمام کوچه پس کوچههای رمان سرک میکشد.گاهی به دنبال پدر و گاهی هم با شیطنتهای سرخوشانه پدر را به دنبال خود میکشیدم.
آن شب بعد از اینکه به پشت در آپارتمانم رسیدم و وارد خانه شدم مستقیم به سمت اتاق خواب رفته و خودم را با همان لباسهای بیرون از خانه به روی تخت خواب انداختم.از ابتدای صبح آن روز احساس عجیبی داشتم، یک نوع دلتنگی همراه با دلشوره برای خانه پدری.نگاهم به کتابخانه اتاقم که دقیقا روبروی تخت خواب قرار داشت افتاد، با تمام ضعف و خستگی که در بدن احساس میکردم خودم را روی تخت نیمخیز کرده و کتاب رمان" سالهای ابری" که همیشه جایش در کنار قاب عکس پدر بود برداشتم، دوباره روی تخت دراز کشیدم و با پلی کردن فایل صوتی پدر رمان را سطر به سطر دنبال میکردم. خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردم پلک هایم سنگین شده بودند.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که از خواب پریدم، خوابی آشفته و گنگ دیده بودم. کتاب از دستم به روی زمین افتاده بود، چشمم به قاب عکس پدر افتاد، انگار نگاهش برایم نگران به نظر میرسید.صفحه نمایشگر موبایل را روشن کردم، همیشه اخبار ایران را در تمام سالهایی که دور از وطن بودم دنبال میکردم.ابتدا سری به گروه دوستان دوران دانشجویی در تلگرام زدم، یکی از آنها خبری در مورد وقوع زلزله در کرمانشاه گذاشته بود، خبر تقریبا داغ و تازه بود. از حالت درازکش به روی تخت خواب بلند شدم و با دقت بیشتری خبر را خواندم انگار آواری بر روی جسمم فرو ریخت، تپش قلبم را که شدت گرفته بود احساس میکردم. عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود، تمام اتاق دور سرم میچرخید. خودم را دوباره روی تخت خواب رها کردم، چند دقیقهایی زمان برد تا توانستم قدرت و توان خودم را دوباره پیدا کنم و دستم را به سوی گوشی موبایل که به گوشهایی از تخت افتاده بود برسانم. تماس با پدر برقرار شد، طوری صحبت میکرد که باعث نگرانیام نشود، اما حتی همان ترکی که بر روی دیوار خانه پدری هم که افتاده بود برایم ویرانکننده بود. انگار دیواری که تکیهگاهم بود، تمام خاطرات کودکیام و همه امید و پناهم ترک برداشته بود. در طول همه این سالهایی که در غربت زندگی میکردم احساس میکردم مانند درختی هستم که ریشهاش در سرزمین مادری و خانه پدری آنقدر قوی و مستحکم است که مرا از گزند هر طوفانی محافظت میکند، اما الان دل نگران بودم که نکند این ترک آنقدر عمیق شود که آواری شود بر روی تمام باورم از خانه پدری.
از پشت پنجره اتاق به آسمان نگاه کردم، از تاریکی شب اندکاندک به سپیدی صبح نزدیک میشد. برایم جای هیچ تردیدی نبود باید میرفتم.
لطفا فیلم زیر را نگاه کنید
کتاب رمان " سالهای ابری" را دوباره کنار قاب عکس پدر گذاشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد. نگاهش دوباره همان نگاه مطمئن همیشه بود , همانقدر گرم و پر از امید.
خونه ایرانی
جنگ به پشت در خانهها رسیده بود.روزی که بلشویکها به شهر وارد شدند همه را به خط میکردند و سوار بر کامیونهای ارتشی به سوی قطارهایی میبردند که مقصدشان جهنم سرد سیبری بود.قاعده جنگ همین است یا مرگ یا اسارت.ماتیلدا تمام دنیای دخترانهاش را، تمام خاطرات کودکیاش همه و همه را یک جا در یک چمدان ریخت و به همراه مادر بیمارش راهی سیبری شد. مدتها بود که از پدر هم خبری نبود، او از مفقودین نبرد با آلمانها بود.سرمای سیبری مادر بیمارش را از پای در آورد. بعد از سالی در پی حمله ناگهانی آلمان به شوروی در سال 1941 میلادی معادلات جنگ جهانی دوم هم تغییر کرد. روسها همه اسرای لهستانی را آزاد کردند، حالا اسراء راهی جز عبور از دریای مازندران و رساندن خود به سرزمین ایران را نداشتند.کشتیها در بندر کراسنووسک پهلو گرفته بودندتا اسراء را به مقصد بندر انزلی در ایران سوار کنند. ماتیلدا وقتی به همراه دیگر پناهجویان لهستانی پایش به ساحل بندر انزلی رسید بیاختیار سجده کرد و خاک آن را بوسید. شاید این تعلق خاطر به این سرزمین تازه رسیده ناشی از افسانههای کهنی بود که در ضمیر ناخودآگاه لهستانیها برای قرنها رسوخ کرده بود که میگفتند کشور لهستان خاستگاهش را مدیون سرمتیهاست، قومی ایرانی زبان که حدود دوهزارسال قبل به این منطقه مهاجرت کرده بودند. در قرون وسطی، گفته میشد که بلند نظری لهستانی نشأت گرفته از آن سرمتیهاست و شروع کردند به پوشیدن لباسهایی با مدل ایرانی و تلاش کردند آنچه را که سلوک سرمتیها میدانستند تقلید کنند.
وقتی که خبر ورود مهاجرین لهستانی در شهر بندر انزلی پیچید، مردم دستهدسته خود را به اطراف کمپی که برای آنها در ساحل تدارک دیده بودند میرساندند و از بالای فنسهای اردوگاه برای آنها انواع خوراکی و تنقلات پرتاپ میکردند.
آوارگان گرسنه و خسته از این همه مهربانی به وجد آمده بودند و انگار جانی تازه یافته بودند. ماتیلدا خود را به پشت فنسهای اردوگاه رساند در حالیکه چشمانش از برق شادی میدرخشید، نا گهان گرمای دست نوازشگر دختر جوانی هم سن و سال خودش را احساس کرد. ماهرخ به همراه پدرش برای دیدن تازه واردان به بندر آمده بود.
پدر ماهرخ تنها پزشک شهر بود که خود را برای معاینه بیماران احتمالی پناهجو به اردوگاه رسانده بود. اکثر پناهجویان بیمار و ناتوان بودند و باید سریعا مورد مداوا قرار میگرفتند. از آن روز به بعد تقریبا هر روز ماهرخ به بهانه دیدار با ماتیلدا به همراه پدر به کمپ پناهجویان میآمد.اگرچه در ابتدا آن دو نمیتوانستند با هم ارتباط کلامی داشته باشند اما ماهرخ سعی میکرد به تدریج چند کلمهایی روسی از پدرش که بواسطه تحصیل در روسیه به آن زبان تقریبا تسلط داشت بیاموزد و بتواند با ماتیلدا که او هم کم و بیش به زبان روسی آشنایی داشت صحبت کند. هر روز که میگذشت انس و الفت بین دو دختر جوان بیشتر میشد.تا اینکه مسئولین اردوگاه پناهجویان به پاس خدمات دکتر حشمت اجازه دادند که ماتیلدا به خواسته دکتر و رضایت خودش عضوی از خانواده آنها شود.
ماتیلدا بندر انزلی و ایران را به عنوان خانه دوم خود پذیرفته بود. سالها گذشت و ماتیلدا دین خود را به سرزمین و مردمی که روزی اورا به گرمی در آغوش خود جای داده بودند اداء کرد.
حالا هر سال آرامگاه پرستار ماتیلدا در تنها گورستان لهستانیهای شهر بندری انزلی در سالروز مرگش از سوی دوستدارانش گلباران میشود.
ویلای نیاوران
هرگز راضی نشدم وطنم را مثل بنفشهها با خودم به هر کجا که خواستم ببرم، اما کیاندخت وطنش، خاطراتش و حتی ریشههایش را هم از خاک بیرون کشید و همه را داخل یک چمدان گذاشت و با خود برد.
ویلای نیاوران یادگار پدر و مادرمان بود آن را علی رغم اصرار کیاندخت برای فروش نگهداشتم، چون نمیخواستم ریشههایم با سرزمین مادری و با خانه پدری قطع شود. هنوز بعد از سالها هر بار که به ایران میروم و پایم به حیاط خانه میرسد انگار صدای خندهها و شادیهایمان را از پشت درختهای اقاقیا و از لابهلای بوتههای شمشاد باغچههای ویلا میشنوم.
اوایل ماه مارس کیاندخت برایم پیام فرستاد که "برای جشن نوروز در استکهلم منتظرت هستم و من هم در جوابش گفتم که "برای عید نوروز در ویلای نیاوران منتظرت هستم".کیاندخت آنقدر متعجب شده بود که گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند تا مطمئن شود که تصمیمم برای سفر به ایران جدی است یا نه.
در تمام همه این سالهایی که من و کیاندخت در سوئد بودیم همیشه احساس میکردم جشنهای نوروزمان آن رنگ و بوی نوروز در ایران را ندارد، به همین دلیل تصمیم گرفته بودم امسال برای نوروز خودم را به ایران برسانم.
فکر میکردم پدر منتظر است که بروم ایران و با کمک هم بنفشهها را در باغچههای ویلا بکاریم و مادر مثل سالهای کودکی دستم را بگیرد و با هم به بازار تجریش برویم و سمنو عمه لیلا برای سفره هفت سین بخریم.دلم برای پیاده روی از خود میدان کاخ تا سر پل تجریش تنگ شده بود.برای رسیدن به ازدحام و هیاهوی جمعیت در حال خرید شبهای عید بازار، برای دیدن ماهیهای قرمز، برای تخم مرغهای رنگی و برای سر و صدای فروشندههای تکیه بالای تجریش که هر کدام برای جلب مشتری دلبری میکردند لحظه شماری میکردم.
باید میرفتم و پردههای پنجرههای ویلا را کنار میکشیدم تا آفتاب دوباره به شمعدانیهای مادر برسد.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, June 27, 2018 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Mehdi Tavakoli مهدی توکلی تبریزی دانش آموخته رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه فردوسی مشهد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو