مىخواستم برم. صد تومان از كيفم درآوردم و به او دادم و ازش تشكر كردم. با عصبانيت صد تومن را به طرف كيف من هول داد و گفت صد تومن چيه فكر كردى من گدام؟ لااقل هزار تومن بده. من كه جا خورده بودم گفتم باشه اگر نمىخواهى برندار. چشمهايش را تنگ كرد و براى لحظهاى به من خيره شد. خواستم از پلهها پايين بروم كه آستينم را گرفت. گفت نميدى؟ نفرينت مىكنم
تازه از خوردن چلوكباب سلطانى در نايب سعادت آباد فارغ شده بودم و هنوز بار گناه خوردن پياز را به دوش مىكشيدم. در فكر آن بودم كه چطور خودم را به خانه فاميلى كه در آن نزديكى زندگى مىكرد برسانم كه همگى به سمت در به راه افتاديم. چلوكبابيها حتما لازم است در محدوديت تعداد افرادى كه با آسانسور بالا مىروند و يا پائين مىآيند تجديد نظر كنند. هنگام بالا رفتن هر شش نفر ما به راحتى در آن اسانسور جا گرفته بوديم ولى حالا هنگام پائين آمدن نفس آسانسور زير بار سنگينى پنج نفر از ما بند آمده بود و حركت نمىكرد.
موقع خداحافظى بود. دو نفر براى آوردن ماشينها رفتند و بقيه مشغول ديدهروبوسى شدند. در همين هنگام خانم سيه چردهاى كه يك مربع فلزى طلايى رنگ در دست داشت و چادر سياهش را آزادانه روى سرش انداخته بود جلو آمد و شروع به حرف زدن كرد. نمى دانم بين آن زن و دوست پهلو دستيم چه رد و بدل شد كه به سرعت من طرف گفتگو قرار گرفتم و تا به خود بجنبم ديدم آن خانم با لهجه شيرينش كه نمىدانم مال كجا بود شروع كرد فال مرا گرفتن. گفت آدم بسيار باهوشى هستى و در عين حال خيلى حساسى. تازه از سفر آمدهاى و روزهاى خوبى را در پيش دارى. قلب پاكى دارى. حرفهايى را كه مىزد به نظرم واقعيت داشت. فكر كردم نكند دوستم اين اطلاعات را به او داده است ولى آنها زمان بسيار كوتاهى با هم صحبت كردند و وقت اين حرفها را نداشتند.
دست من رو گرفت. مىخواست با او به پايين پلهها بروم و از او خرمهره بخرم. گفتم نه مرسى من خرمهره دارم. گفت خوب بگذار بقيه فالت را بگيرم و شروع كرد آن مربع طلايى را به شانههايم ماليدن. ماشين آمده بود و من مىخواستم برم. صد تومان از كيفم درآوردم و به او دادم و ازش تشكر كردم. با عصبانيت صد تومن را به طرف كيف من هول داد و گفت صد تومن چيه فكر كردى من گدام؟ لااقل هزار تومن بده. من كه جا خورده بودم گفتم باشه اگر نمىخواهى برندار. چشمهايش را تنگ كرد و براى لحظهاى به من خيره شد. خواستم از پلهها پايين بروم كه آستينم را گرفت. گفت نميدى؟ نفرينت مىكنم. گفتم چرا؟ گفت براى اينكه پول فالى رو كه برات گرفتم نمىدى. گفتم خوب صد تومن را بردار. گفت هزار تومن بده وگرنه نفرين مىكنم. آستينم را از دستش در آوردم و به طرف ماشين رفتم.
صدايش را مىشنيدم كه مىگفت الهى تو زندگى خير نبينى. الهى برى زير ماشين. الهى يك روز خوش نداشته باشى. پول منو نمىدى؟ الهى ذليل بميرى.
نمىدانم كداميك از نفرينهايش گريبانم را خواهد گرفت اما اگر اتفاقى براى من افتاد يادتان باشد گدايى را كه بهسلاح نفرين مجهز است را نا اميد نكنيد.
موقع خداحافظى بود. دو نفر براى آوردن ماشينها رفتند و بقيه مشغول ديدهروبوسى شدند. در همين هنگام خانم سيه چردهاى كه يك مربع فلزى طلايى رنگ در دست داشت و چادر سياهش را آزادانه روى سرش انداخته بود جلو آمد و شروع به حرف زدن كرد. نمى دانم بين آن زن و دوست پهلو دستيم چه رد و بدل شد كه به سرعت من طرف گفتگو قرار گرفتم و تا به خود بجنبم ديدم آن خانم با لهجه شيرينش كه نمىدانم مال كجا بود شروع كرد فال مرا گرفتن. گفت آدم بسيار باهوشى هستى و در عين حال خيلى حساسى. تازه از سفر آمدهاى و روزهاى خوبى را در پيش دارى. قلب پاكى دارى. حرفهايى را كه مىزد به نظرم واقعيت داشت. فكر كردم نكند دوستم اين اطلاعات را به او داده است ولى آنها زمان بسيار كوتاهى با هم صحبت كردند و وقت اين حرفها را نداشتند.
دست من رو گرفت. مىخواست با او به پايين پلهها بروم و از او خرمهره بخرم. گفتم نه مرسى من خرمهره دارم. گفت خوب بگذار بقيه فالت را بگيرم و شروع كرد آن مربع طلايى را به شانههايم ماليدن. ماشين آمده بود و من مىخواستم برم. صد تومان از كيفم درآوردم و به او دادم و ازش تشكر كردم. با عصبانيت صد تومن را به طرف كيف من هول داد و گفت صد تومن چيه فكر كردى من گدام؟ لااقل هزار تومن بده. من كه جا خورده بودم گفتم باشه اگر نمىخواهى برندار. چشمهايش را تنگ كرد و براى لحظهاى به من خيره شد. خواستم از پلهها پايين بروم كه آستينم را گرفت. گفت نميدى؟ نفرينت مىكنم. گفتم چرا؟ گفت براى اينكه پول فالى رو كه برات گرفتم نمىدى. گفتم خوب صد تومن را بردار. گفت هزار تومن بده وگرنه نفرين مىكنم. آستينم را از دستش در آوردم و به طرف ماشين رفتم.
صدايش را مىشنيدم كه مىگفت الهى تو زندگى خير نبينى. الهى برى زير ماشين. الهى يك روز خوش نداشته باشى. پول منو نمىدى؟ الهى ذليل بميرى.
نمىدانم كداميك از نفرينهايش گريبانم را خواهد گرفت اما اگر اتفاقى براى من افتاد يادتان باشد گدايى را كه بهسلاح نفرين مجهز است را نا اميد نكنيد.
Date: Wednesday, August 30, 2017 - 20:00
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو