اعتراف
برنامه تلویزیونی تهرانتو:
تهیهکننده برنامه: آرمین این پسره امیرحسین اومد، جوری هم راه میره که انگار دانلدترامپ اومده برنامه کار آموزش رو مدیریت کنه ما هم کارمندهاشیم.
آرمین: اینجوری نگاش نکن یک پتروشیمی و پالایشگاه رو میچرخوند. میتونست والتروایتی (شخصیت اصلی برکینگ بد) بشه برا خودش. بعد فریاد زد امیرحسین من اینجا هستم اونجا بشین بچههای گریم صورتت رو یک دستی بزنن بعد از ده دقیقه میای داخل استیج برای مصاحبه. بعد برمیگرده داخل اطاق تهیهکننده.
امیرحسین: سلام آرمین چه خبر. خوبم ممنون ببینم، از من میپرسی چرا شدم ریلتور؟ با فوقلیسانس مهندسی شیمی و کار تو پتروشیمی و پالایشگاه به مدت ده سال، راستش وقتی رسیدم کانادا دیدم ۳۵ سالمه با سابقه خوبی که داشتم برای رفتن به کارخونهی تصفیه تو آلبرتا خواستنم، اونم نه تو کالگری بلکه خارج شهر. زنم گفت من و بچهات خیلی دور از تو بودیم برای کارِت تو ایران، دیگه اینجا تحملمون طاق شده میریم تورنتو هروقت مرخصی داشتی بیا خونه. دیدم دیر بجنبم مثل بعضی از رفقام یک دفعه چشم باز میکنم میبینم برگه طلاق دستمه و زنمم یک بویفرند سکیوریتی یا مربی تنیس و یوگا گیر آورده، خونه هم از چنگم در اومده از همه بدتر بچمم بین من و مامانش هوایی میشه، گفتم میام تورنتو اومدم دیدم کار ریلتوری بهتر از همه هست درآمدش خوبه، ساعت کاریش خوبه و هم باکلاسه. اوایل نبودی ببینی امیرحسینت تو این اسکاربرو (شرق تورنتو) برای کارخانه مواد شیمیایی چیکار میکرد. تازه خیرسرم سوپروایزر هم بودم، باید به اندازه دو تا قاطر کالری مصرف میکردم. ازهمه بدتر درک لهجههای نیوزیلندی و اسکاتلندی دور و بریهام بود که شرکت مادر فرستاده بودشون. خلاصه بیخیال اونجا شدم و الان راضیم. حالا خودت رو بگو فوق لیسانس کامپیوتر شریف گرفتی بیای اینجا تو کانال تلویزیونی و اینستاگرامت تبلیغ صرافی اسکروچ و پسران به غیر از اون مجتبی خیر ندیده رو بکنی یا در مورد خوبیهای فروشگاه دست و تجسم (چه اسم خیطی)که جنس بنجول چینی رو سه لاپهنا باهات حساب میکنن تبلیغ کنی، وعده هم میدی در قرعهکشی ما حضور بهم برسانید.
بعد از چند لحظه امیرحسین به خودش اومد، نه این حرفها رو که نمیشه به آرمین اونم تو برنامه زنده زد بعدشم کل بیزینسها خشتکم رو پرچم میکنن، پس اینجوری میگم؛ صداش رو صاف میکنه سعی میکنه با تُن صدای فردین تو سلطان قلبها صحبت کنه، یکی از آرزوهای من خدمت به ایرانیان شریف تورنتو است میبینم بسیاری از ایرانیان دغدغهی داشتن منزلی برای خرید یا اجاره دارند، مدرسه خوب نزدیک میخواهید، محله ساکت و امن، من و تیم متخصصمان در بروکریج غیرانتفاعی "خانهات را از من بخواه و دیگر هیچ" با تعهد و کوششی مثالزدنی برای شما و خانواده دلبندتان سرپناهی فراهم میکنیم. صدای زنگ تلفنش به صدا درمیآید. سلام اِلی من دارم آماده مصاحبه میشم، بعد با هم صحبت میکنیم. چی؟ اون خانمه تو سیکستین رو میگی؟ خونه رو براش لیست نکن. هرسال هر وقت بیکاری بهش فشار میاره میره دنبال یک بروکر بختبرگشته، بعد هم دو ماه خونهاش رو تر و تمیز میکنی و استیج (طراحی خانه برای جلب بیشتر مشتری) تازه میشینه خونه با مشتریها دل و قلوه دادن و گرفتن آخرشم میگه حال اسبابکشی ندارم یا یک قیمتی میگه انگار خونهاش رو چاههای نفت تگزاسه. فروشنده نیستها. باز هم سئوال، حسین میگه خونهام خیلی عالیه، بهش بگو جلوی خونهات شیر آتشنشانی هست برای ماشین مهمونات پارک بیپارک، اینو مشتری که کور نیست میبینه. ماشینهای آتشنشانی هم هر وقت اطراف خبری باشه میان دم در خونهات آبپاششون رو راه بندازن. تازه پشت خونهات پارک و سر و صدای بچهها هست مخصوصا تابستونها راکون و ماکون هم آخر شبها از تو همون پارک میان تو بکیاردت، بعضیهاشونم خیلی گندهان من خودم ازشون حساب میبرم. برای لیزا چه کارکنم؟ منظورت چیه؟ اون خریداره؛ از طرف بچههای تیم خودم بهش بگو این شیر آب مزیته خدای نکرده خونهات آتش بگیره، سریع آتشنشانی دست به کار میشه و بیمه هم بهت تخفیف میده. تازه کسی هم اون دور و برخونهات پارک نمیکنه راحتی و با گربهات هم حال میکنی مهمونم که نداری، تازه پشت خونهات پارک هست اگه حال پارک رفتن نداری انگار پارک رو آوردی خونه. من خیلی کمکم، ممنون خداحافظ.
آها آماده شم بیام رو استیج برای مصاحبه الان اومدم.
۳/۲/۱ شروع ... سلام من آرین هستم دوست و همراه شما ایرانیان فهیم کانادا و خصوصا تورنتو میخواهیم با امیرحسین صحبت کنیم در مورد اعتصاب کارکنان صنعت نفت در ایران و خاطراتش از اون زمان.
امیرحسین با خودش زمزمه میکنه...چی؟یعنی من رو اینجا نخواستن برای کار ریلاستِیتیم؟! به خشکی شانس گفتیم یک تبلیغی میکنیم دو تا مشتری شکار میکنیم پول ماشینم و تعطیلات مکزیکم درمیاد، آخه الان چی بگم من. هرچی بگم میرن سراغ خانوادهام تو ایران. جهنم بذار شروع کنم یک سری چیزها رو در مورد اعتصابها گفتن. حداکثر بعدش میگم منظورم این نبود. مردمم میفهمن چه مشکلاتی داریم. شروع میکنه صحبت کردن، خب بینندهها و شنوندههای عزیز، اون سال.... یک دفعه گریهاش گرفت یاد بوی سوخته نیزار و جنازه کارگرش عبدالخضر افتاد.
سِرِلاک
میدانید آدمها به محض تولدشون شاهد وقایع سرنوشتساز نیستند ولی من خوشبختانه بودم یا اولش فکر میکردم خوشبختانه، به محض تولد من انقلاب ۵۷ به ثمرنشست. همه به پدر و مادرم تبریک میگفتن که چه پسر خوشیُمنی ولی خب امکانات اقتصادی مردم کم میشد و همینطور ذوقزدگی اول هرانقلابی. در یک سال و اندی از میلاد باسعادتم نگذشته بود که در هتل "هایت" خزر شاهد درگیری پدر و مادرم به خاطر حجاب مادرم بودیم، خب افتخار به ماه و سال تولدم دیگه جزو برنامه زندگیم نبود. هر بچهای بعد از گرفته شدن از شیر یواش یواش با غذاهای مختلف آشنا میشه منطقه، کشور، سطح اقتصادی، خانواده تاثیرات خودش را دارد ولی برای بچه به اون سن، شما گزینههای محدودی دارید و نمیتونید مثلا پیتزای پپرونی ایتالیایی، سوشی ژاپنی کیم چی کرهای، کلهپاچه یا قرمهسبزی ایرانی به بچه یک و نیم ساله بدهید. باید از سوپ خیلی رقیق فرنی یا چیزی مثل اینها استفاده کنید. موقعیکه حدود دو سالم بود جنگ ایران و عراق شروع شده بود همه غمگین بودند به غیر از من که با غذایی آشنا شدم به نام سرلاک، یک غذای آماده که با مقداری آب جوش تبدیل میشد به یک غذای بهشتی. بعد از خوردن این غذا من ناگهان به صحبت کردن افتادم دستاوردی بزرگ. بعد از آن کلا تنها دغدغهام مقدار لازم سرلاک در طول روز برای حفظ کیفیت زندگیم بود. هر وقت این هدیه آسمانی رو میخوردم احساس میکردم تواناییهام صدچندان شده ناگهان بامزی خرس مهربونی میشدم که با یک قوطی عسل کارهای محیرالعقول میکرد، یا پاپای (ملوان زبل) که به لطف جادوی اسفناج میتونست دوست دختر سیخ قلیان دومتریاش را از چنگال دشمن بدذات با قیافهای شبیه معلم پرورشی دوران دبیرستان من نجات دهد. همانطور که در سریالهای اول انقلاب نشان میداد افراد با پوشیدن ربدوشامبر، استخر و نوشیدن لیوانی آب پرتقال احساس راکفلر(ثروتمند وصاحب کمپانیهای نفتی) بودن بهشون دست میداد، همین حالت برای من با خوردن سرلاک رخ میداد. این محلول جادویی در آب تواناییش را سالها بعد در امتحانات پایان ترم دانشگاه پلیتکنیک، مسابقات شطرنج، پایاننامه دکترا در کانادا، مصاحبه شغلی با بمباردیه (شرکتی کانادایی) و حتی شب خواستگاری نشان داد. حتی امروز از والمارت که خواستم خرید کنم سرلاک را دیدم و بردم خونه، زنم چنان با شَک منو نگاه میکرد که انگار یک زن و یک بچه دو ساله یک جای دیگه دارم و اشتباها اینو آوردم خونه خودمون. راستش اینقدر با خوردن اولین قاشقش لذت بردم که دهان متعجب باز زنم خللی در شعف من ایجاد نکرد. نوستالژی خاطرات بچگی، خونه سازمانی شرکت نفت پدرم، لباس پرستاری مادرم، مسابقه شنا تو امجدیه، خندههای شوهرخالم که میگفت حیف پام هنوز خوب نشده وگرنه بهت میگفتم فوتبالیست باشگاه هما و شاگرد دهداری بودن یعنی چی؟ برادرم با لباس خلبانی هوانیروز (هلیکوپتر) میگفت تو هم آخر رفتی هوافضا خوندی. همه مردهها زنده شدن و دور من نشستن، حتی بوی هندوانه و جگر سیخ شده رو حس میکنم. هیچکدومشون هم اهمیتی به مزه سرلاک با اشک من نمیداد.
قول
درسته، همینه با شما موافقم، خانوادهام بیشتر مهندس عمران بودند، خودم هم مهندس عمران شدم چرا؟ گفتم با بزرگان فامیل مخالفت نمیکنم، پول هم به قدرکفایت درمیارم، میرم کارگاههای راهسازی خارج از شهر اینقدر وقت دارم بنویسم که نگو. تو بچگی نویسنده و مورخ بودن رو درخودم میدیدم ولی نشد که نشد، بارِ این نشدن رو سی سالی هست با خودم میکشم.
حالا چرا نویسندگی؟به خاطر قول دادن به دو تا پیرزن، به خاطر اینکه اونها در ناصیهی من نویسندگی را دیده بودند. موقعیکه بچه بودم برخلاف بچههای فامیل که بلد بودن گلیم خودشون را از آب بیرون بکشند من خجالتی بودم و فاقد توانایی برای مطرح کردن خودم در جمع. آرزویم این بود که وقتی یکی از دختران دوستان یا فامیل را میدیدم در کنار دوستانم مانند رهبری مقتدر با گفتن لطیفههای بانمک یا خاطرات خفن، شادیبخش محفل آنها باشم. آنها بگویند جدی میگی؟ و من بگم اینکه هنوز اولشه طوری که انگار پدرخوانده محل باشم و دل ببرم ولی هیچوقت اینجوری نبود. با دیدن دخترا اصلا انگار لال میشدم. علاقه به نوشتن برای همین در من تقویت شد به گونهای که حتی سر صف برای بچههای مدرسه، داستان یا متن نوشته شده خودم را میخوندم حالا به جای لیدر بودن واسه همکلاسیهام انشا مینوشتم تا به جاش اونها هم منو به محافل سِری خودشون راه بدن.
هر سال عید یا تابستون مقصد ما تهران بود. برای منِ مشهدی این سعادت دنیوی و اخروی مرهون خانواده مادرم بود که سپاه بیشمارشان بر بیشتر نقاط تهران سایه افکنده بود. البته تک و توکی خانواده پدرم هم بودند ولی در توازن قوا مثل مقایسه جمعیت چین با قرقیزستان همسایهاش بود. در این سفرها وقتی در خانهای بزرگ که هر دو مادربزرگم ساکن آن بودند جمع میشدیم من سعی میکردم متواری باشم، اینقدر بدم میومد وقتی مهمونهای با کلاس دایی یا عمهام برای دیدن مادربزرگهایم میومدن و میفهمیدن من از مشهد اومدم، میگفتند از مشهد اومدی؟ طفلی! این موزه عموجون بخور (احمقها من از صحرای کالاهاری که نیومدم از دومین شهر ایران اومدم.)
مواقعی هم تست ورزش میگرفتند که کی تو دو سرعت اول میشه،کی بهتر شنا میره، اینجانب احساس رقابت ناعادلانهی یک راکون چاق با چند یوزپلنگ ترکهای بهم دست میداد. در این آوردگاه سرنوشتساز، من ترجیح میدادم برم تو خلوت خودم و یه کتاب بخونم ولی درهمین اثنا دو تا مادربزرگم گروهی مصمم را برای پیدا کردن من اجیر میکردند تا بیایم برای جمعی فاقد ذوق و چه بسا شعور، انشایم را بخوانم. متاسفانه پدر و مادرم با این توجیه که خودت باید حقت را بگیری نقش سوئیس را ایفا میکردند. در حالیکه من به آمریکا و شوروی وتو کنندهی قطعنامههای سازمان ملل نیاز داشتم. خلاصه بعد از اتمام خوندن انشا یا داستان متنها دو نفر از من قدردانی میکردند؛ دقیقا همون دو تا مادربزرگم که مرا یگانه اختر تابناک نویسندگی در فامیل معرفی میکردند در حالی که دیگران مرا اقدس فتیلهای هم حساب نمیکردند. سالها بعد هر دو مادربزرگم را از دست دادم و همیشه به یاد قولم میافتادم که باید تنها نویسنده فامیل باشم. شاید یک روز داستانی بنویسم در مورد مرد میانسالی که تازه به فکر آرزوهای دو عزیزش افتاده تا وفای به عهدی نیز کرده باشد.
چگونه نویسنده شویم؟
یکی از کارتونهایی که در کودکی دوست داشتم پینوکیو بود. داستان در مورد پیرمردی بود که نه همسری داشت نه دوستی، نه فرزندی، نه فامیلی، کلا به فنا رفته بود برای همین یک روز تصمیم گرفت یک عروسک درست کنه که همدمش باشه. البته اگر من بودم ترجیح میدادم یه پیشی ملوسی بیارم به جای عروسک زبون نفهم. خداییش عروسکبازی برات برازنده نبود پدر ژپتو، به خودت بیا مَرد. خلاصه پیرمرد قصه ما که در تضرع به درگاه پروردگار موفق عمل کرده بود توانست زنده شدن عروسک خود را ببیند.(ببین اون زمانها جنس خوب چقدر در دسترس بوده).پینوکیو از همون اول بازیگوش بود و در اواسط کارتون به الاغ تبدیل شد و باز آخرش تبدیل به آدم شد. حالا چرا اینا رو گفتم؟ من به کلمهها و جملهها مثل تکه چوبهای پینوکیو نگاه میکنم که اگه خوب وصله پینه بشه، آخر کار پینوکیوی ما زنده میشه و جملهها شکل داستان میگیره، حالا اگر نویسنده در برانگیختن احساسات خواننده یا کاربر روی نقاط عطف داستان و شخصیتسازی ضعیف عمل کند عروسک ماهمان سرنوشت الاغ را پیدا خواهد کرد، ولی اگر بتونه هر تکه داستان رو مثل تکههای پازل با هم خوب جفت و جور کنه، بلی شما صاحب یک بچه واقعی گوگولی مگولی در آخر خواهید شد.
لذت واقعی نویسندگی چیه؟ حقیقتا اعتراف کنم که من در گذر زمان نکته بهتری در داستاننویسی دیدم و آن هم قدرت آفرینش است. شما خالق داستان خود هستید، میتونید شخصیتهای اصلی داستان را خوشبخت یا حتی سلاخی کنید، فلانی را ثروتمند کنید و بهمانی را به خاک سیاه بنشانید. میتوانید همکلاسی خودپسند ثروتمندتان که در کوی و برزن شهره خاص و عام به ثروت و مکنت است رو در عرض دو ثانیه تبدیل به طیکش دم در سینما شهرفرنگ کنید. یا مثلا اگه تمام عمرتان از سوارکاری و نشستن بر روی اسب میترسیدین تو داستان خودتون سوار بر یک مادیان سیاه چهار نعل از رودخونه رد میشوید و عشقتان را اونور در آغوش بگیرید. اگه از آب مثل سگ میترسین، تو داستان خودتون میتونین ناخدای کشتی بشین، دریای کارائیب را در کنار دزدان دریایی طی کنید یا با وایکینگها تو دریای شمال وسط آبهای یخزده ماجرا بیافرینید.
ممکنه تو زندگی واقعی سکینه سه پستون هم به شما محل سگ نذاره ولی در داستانهایتان بر سر شما بین دو تا ملکه زدوخورد رخ بده. هر کی هم گفت فلانی در داستان شما طفلیست و گناه دارد بگویید من اینگونه صلاح دانستم، مگر چه چیز خدای داستان شما از خدای این جهان کمتره؟ اصلا شاید خدای دنیای ما هم یکی مثل من و تو دردنیای دیگری باشد که تمام زندگی ما را هر جور حال کرده مینویسد و به یک ورش هم نیست که بر سر موجودات زنده این کره خاکی و بقیهی کرات دیگر چه میآید. شاید هم خدا و شیطان روی زندگی ما قمار کردن و شیطان دست رو برده! کی میدونه؟)مثل آهنگ Spanish train کریستی دبرگ).
برنامه تلویزیونی تهرانتو:
تهیهکننده برنامه: آرمین این پسره امیرحسین اومد، جوری هم راه میره که انگار دانلدترامپ اومده برنامه کار آموزش رو مدیریت کنه ما هم کارمندهاشیم.
آرمین: اینجوری نگاش نکن یک پتروشیمی و پالایشگاه رو میچرخوند. میتونست والتروایتی (شخصیت اصلی برکینگ بد) بشه برا خودش. بعد فریاد زد امیرحسین من اینجا هستم اونجا بشین بچههای گریم صورتت رو یک دستی بزنن بعد از ده دقیقه میای داخل استیج برای مصاحبه. بعد برمیگرده داخل اطاق تهیهکننده.
امیرحسین: سلام آرمین چه خبر. خوبم ممنون ببینم، از من میپرسی چرا شدم ریلتور؟ با فوقلیسانس مهندسی شیمی و کار تو پتروشیمی و پالایشگاه به مدت ده سال، راستش وقتی رسیدم کانادا دیدم ۳۵ سالمه با سابقه خوبی که داشتم برای رفتن به کارخونهی تصفیه تو آلبرتا خواستنم، اونم نه تو کالگری بلکه خارج شهر. زنم گفت من و بچهات خیلی دور از تو بودیم برای کارِت تو ایران، دیگه اینجا تحملمون طاق شده میریم تورنتو هروقت مرخصی داشتی بیا خونه. دیدم دیر بجنبم مثل بعضی از رفقام یک دفعه چشم باز میکنم میبینم برگه طلاق دستمه و زنمم یک بویفرند سکیوریتی یا مربی تنیس و یوگا گیر آورده، خونه هم از چنگم در اومده از همه بدتر بچمم بین من و مامانش هوایی میشه، گفتم میام تورنتو اومدم دیدم کار ریلتوری بهتر از همه هست درآمدش خوبه، ساعت کاریش خوبه و هم باکلاسه. اوایل نبودی ببینی امیرحسینت تو این اسکاربرو (شرق تورنتو) برای کارخانه مواد شیمیایی چیکار میکرد. تازه خیرسرم سوپروایزر هم بودم، باید به اندازه دو تا قاطر کالری مصرف میکردم. ازهمه بدتر درک لهجههای نیوزیلندی و اسکاتلندی دور و بریهام بود که شرکت مادر فرستاده بودشون. خلاصه بیخیال اونجا شدم و الان راضیم. حالا خودت رو بگو فوق لیسانس کامپیوتر شریف گرفتی بیای اینجا تو کانال تلویزیونی و اینستاگرامت تبلیغ صرافی اسکروچ و پسران به غیر از اون مجتبی خیر ندیده رو بکنی یا در مورد خوبیهای فروشگاه دست و تجسم (چه اسم خیطی)که جنس بنجول چینی رو سه لاپهنا باهات حساب میکنن تبلیغ کنی، وعده هم میدی در قرعهکشی ما حضور بهم برسانید.
بعد از چند لحظه امیرحسین به خودش اومد، نه این حرفها رو که نمیشه به آرمین اونم تو برنامه زنده زد بعدشم کل بیزینسها خشتکم رو پرچم میکنن، پس اینجوری میگم؛ صداش رو صاف میکنه سعی میکنه با تُن صدای فردین تو سلطان قلبها صحبت کنه، یکی از آرزوهای من خدمت به ایرانیان شریف تورنتو است میبینم بسیاری از ایرانیان دغدغهی داشتن منزلی برای خرید یا اجاره دارند، مدرسه خوب نزدیک میخواهید، محله ساکت و امن، من و تیم متخصصمان در بروکریج غیرانتفاعی "خانهات را از من بخواه و دیگر هیچ" با تعهد و کوششی مثالزدنی برای شما و خانواده دلبندتان سرپناهی فراهم میکنیم. صدای زنگ تلفنش به صدا درمیآید. سلام اِلی من دارم آماده مصاحبه میشم، بعد با هم صحبت میکنیم. چی؟ اون خانمه تو سیکستین رو میگی؟ خونه رو براش لیست نکن. هرسال هر وقت بیکاری بهش فشار میاره میره دنبال یک بروکر بختبرگشته، بعد هم دو ماه خونهاش رو تر و تمیز میکنی و استیج (طراحی خانه برای جلب بیشتر مشتری) تازه میشینه خونه با مشتریها دل و قلوه دادن و گرفتن آخرشم میگه حال اسبابکشی ندارم یا یک قیمتی میگه انگار خونهاش رو چاههای نفت تگزاسه. فروشنده نیستها. باز هم سئوال، حسین میگه خونهام خیلی عالیه، بهش بگو جلوی خونهات شیر آتشنشانی هست برای ماشین مهمونات پارک بیپارک، اینو مشتری که کور نیست میبینه. ماشینهای آتشنشانی هم هر وقت اطراف خبری باشه میان دم در خونهات آبپاششون رو راه بندازن. تازه پشت خونهات پارک و سر و صدای بچهها هست مخصوصا تابستونها راکون و ماکون هم آخر شبها از تو همون پارک میان تو بکیاردت، بعضیهاشونم خیلی گندهان من خودم ازشون حساب میبرم. برای لیزا چه کارکنم؟ منظورت چیه؟ اون خریداره؛ از طرف بچههای تیم خودم بهش بگو این شیر آب مزیته خدای نکرده خونهات آتش بگیره، سریع آتشنشانی دست به کار میشه و بیمه هم بهت تخفیف میده. تازه کسی هم اون دور و برخونهات پارک نمیکنه راحتی و با گربهات هم حال میکنی مهمونم که نداری، تازه پشت خونهات پارک هست اگه حال پارک رفتن نداری انگار پارک رو آوردی خونه. من خیلی کمکم، ممنون خداحافظ.
آها آماده شم بیام رو استیج برای مصاحبه الان اومدم.
۳/۲/۱ شروع ... سلام من آرین هستم دوست و همراه شما ایرانیان فهیم کانادا و خصوصا تورنتو میخواهیم با امیرحسین صحبت کنیم در مورد اعتصاب کارکنان صنعت نفت در ایران و خاطراتش از اون زمان.
امیرحسین با خودش زمزمه میکنه...چی؟یعنی من رو اینجا نخواستن برای کار ریلاستِیتیم؟! به خشکی شانس گفتیم یک تبلیغی میکنیم دو تا مشتری شکار میکنیم پول ماشینم و تعطیلات مکزیکم درمیاد، آخه الان چی بگم من. هرچی بگم میرن سراغ خانوادهام تو ایران. جهنم بذار شروع کنم یک سری چیزها رو در مورد اعتصابها گفتن. حداکثر بعدش میگم منظورم این نبود. مردمم میفهمن چه مشکلاتی داریم. شروع میکنه صحبت کردن، خب بینندهها و شنوندههای عزیز، اون سال.... یک دفعه گریهاش گرفت یاد بوی سوخته نیزار و جنازه کارگرش عبدالخضر افتاد.
سِرِلاک
میدانید آدمها به محض تولدشون شاهد وقایع سرنوشتساز نیستند ولی من خوشبختانه بودم یا اولش فکر میکردم خوشبختانه، به محض تولد من انقلاب ۵۷ به ثمرنشست. همه به پدر و مادرم تبریک میگفتن که چه پسر خوشیُمنی ولی خب امکانات اقتصادی مردم کم میشد و همینطور ذوقزدگی اول هرانقلابی. در یک سال و اندی از میلاد باسعادتم نگذشته بود که در هتل "هایت" خزر شاهد درگیری پدر و مادرم به خاطر حجاب مادرم بودیم، خب افتخار به ماه و سال تولدم دیگه جزو برنامه زندگیم نبود. هر بچهای بعد از گرفته شدن از شیر یواش یواش با غذاهای مختلف آشنا میشه منطقه، کشور، سطح اقتصادی، خانواده تاثیرات خودش را دارد ولی برای بچه به اون سن، شما گزینههای محدودی دارید و نمیتونید مثلا پیتزای پپرونی ایتالیایی، سوشی ژاپنی کیم چی کرهای، کلهپاچه یا قرمهسبزی ایرانی به بچه یک و نیم ساله بدهید. باید از سوپ خیلی رقیق فرنی یا چیزی مثل اینها استفاده کنید. موقعیکه حدود دو سالم بود جنگ ایران و عراق شروع شده بود همه غمگین بودند به غیر از من که با غذایی آشنا شدم به نام سرلاک، یک غذای آماده که با مقداری آب جوش تبدیل میشد به یک غذای بهشتی. بعد از خوردن این غذا من ناگهان به صحبت کردن افتادم دستاوردی بزرگ. بعد از آن کلا تنها دغدغهام مقدار لازم سرلاک در طول روز برای حفظ کیفیت زندگیم بود. هر وقت این هدیه آسمانی رو میخوردم احساس میکردم تواناییهام صدچندان شده ناگهان بامزی خرس مهربونی میشدم که با یک قوطی عسل کارهای محیرالعقول میکرد، یا پاپای (ملوان زبل) که به لطف جادوی اسفناج میتونست دوست دختر سیخ قلیان دومتریاش را از چنگال دشمن بدذات با قیافهای شبیه معلم پرورشی دوران دبیرستان من نجات دهد. همانطور که در سریالهای اول انقلاب نشان میداد افراد با پوشیدن ربدوشامبر، استخر و نوشیدن لیوانی آب پرتقال احساس راکفلر(ثروتمند وصاحب کمپانیهای نفتی) بودن بهشون دست میداد، همین حالت برای من با خوردن سرلاک رخ میداد. این محلول جادویی در آب تواناییش را سالها بعد در امتحانات پایان ترم دانشگاه پلیتکنیک، مسابقات شطرنج، پایاننامه دکترا در کانادا، مصاحبه شغلی با بمباردیه (شرکتی کانادایی) و حتی شب خواستگاری نشان داد. حتی امروز از والمارت که خواستم خرید کنم سرلاک را دیدم و بردم خونه، زنم چنان با شَک منو نگاه میکرد که انگار یک زن و یک بچه دو ساله یک جای دیگه دارم و اشتباها اینو آوردم خونه خودمون. راستش اینقدر با خوردن اولین قاشقش لذت بردم که دهان متعجب باز زنم خللی در شعف من ایجاد نکرد. نوستالژی خاطرات بچگی، خونه سازمانی شرکت نفت پدرم، لباس پرستاری مادرم، مسابقه شنا تو امجدیه، خندههای شوهرخالم که میگفت حیف پام هنوز خوب نشده وگرنه بهت میگفتم فوتبالیست باشگاه هما و شاگرد دهداری بودن یعنی چی؟ برادرم با لباس خلبانی هوانیروز (هلیکوپتر) میگفت تو هم آخر رفتی هوافضا خوندی. همه مردهها زنده شدن و دور من نشستن، حتی بوی هندوانه و جگر سیخ شده رو حس میکنم. هیچکدومشون هم اهمیتی به مزه سرلاک با اشک من نمیداد.
قول
درسته، همینه با شما موافقم، خانوادهام بیشتر مهندس عمران بودند، خودم هم مهندس عمران شدم چرا؟ گفتم با بزرگان فامیل مخالفت نمیکنم، پول هم به قدرکفایت درمیارم، میرم کارگاههای راهسازی خارج از شهر اینقدر وقت دارم بنویسم که نگو. تو بچگی نویسنده و مورخ بودن رو درخودم میدیدم ولی نشد که نشد، بارِ این نشدن رو سی سالی هست با خودم میکشم.
حالا چرا نویسندگی؟به خاطر قول دادن به دو تا پیرزن، به خاطر اینکه اونها در ناصیهی من نویسندگی را دیده بودند. موقعیکه بچه بودم برخلاف بچههای فامیل که بلد بودن گلیم خودشون را از آب بیرون بکشند من خجالتی بودم و فاقد توانایی برای مطرح کردن خودم در جمع. آرزویم این بود که وقتی یکی از دختران دوستان یا فامیل را میدیدم در کنار دوستانم مانند رهبری مقتدر با گفتن لطیفههای بانمک یا خاطرات خفن، شادیبخش محفل آنها باشم. آنها بگویند جدی میگی؟ و من بگم اینکه هنوز اولشه طوری که انگار پدرخوانده محل باشم و دل ببرم ولی هیچوقت اینجوری نبود. با دیدن دخترا اصلا انگار لال میشدم. علاقه به نوشتن برای همین در من تقویت شد به گونهای که حتی سر صف برای بچههای مدرسه، داستان یا متن نوشته شده خودم را میخوندم حالا به جای لیدر بودن واسه همکلاسیهام انشا مینوشتم تا به جاش اونها هم منو به محافل سِری خودشون راه بدن.
هر سال عید یا تابستون مقصد ما تهران بود. برای منِ مشهدی این سعادت دنیوی و اخروی مرهون خانواده مادرم بود که سپاه بیشمارشان بر بیشتر نقاط تهران سایه افکنده بود. البته تک و توکی خانواده پدرم هم بودند ولی در توازن قوا مثل مقایسه جمعیت چین با قرقیزستان همسایهاش بود. در این سفرها وقتی در خانهای بزرگ که هر دو مادربزرگم ساکن آن بودند جمع میشدیم من سعی میکردم متواری باشم، اینقدر بدم میومد وقتی مهمونهای با کلاس دایی یا عمهام برای دیدن مادربزرگهایم میومدن و میفهمیدن من از مشهد اومدم، میگفتند از مشهد اومدی؟ طفلی! این موزه عموجون بخور (احمقها من از صحرای کالاهاری که نیومدم از دومین شهر ایران اومدم.)
مواقعی هم تست ورزش میگرفتند که کی تو دو سرعت اول میشه،کی بهتر شنا میره، اینجانب احساس رقابت ناعادلانهی یک راکون چاق با چند یوزپلنگ ترکهای بهم دست میداد. در این آوردگاه سرنوشتساز، من ترجیح میدادم برم تو خلوت خودم و یه کتاب بخونم ولی درهمین اثنا دو تا مادربزرگم گروهی مصمم را برای پیدا کردن من اجیر میکردند تا بیایم برای جمعی فاقد ذوق و چه بسا شعور، انشایم را بخوانم. متاسفانه پدر و مادرم با این توجیه که خودت باید حقت را بگیری نقش سوئیس را ایفا میکردند. در حالیکه من به آمریکا و شوروی وتو کنندهی قطعنامههای سازمان ملل نیاز داشتم. خلاصه بعد از اتمام خوندن انشا یا داستان متنها دو نفر از من قدردانی میکردند؛ دقیقا همون دو تا مادربزرگم که مرا یگانه اختر تابناک نویسندگی در فامیل معرفی میکردند در حالی که دیگران مرا اقدس فتیلهای هم حساب نمیکردند. سالها بعد هر دو مادربزرگم را از دست دادم و همیشه به یاد قولم میافتادم که باید تنها نویسنده فامیل باشم. شاید یک روز داستانی بنویسم در مورد مرد میانسالی که تازه به فکر آرزوهای دو عزیزش افتاده تا وفای به عهدی نیز کرده باشد.
چگونه نویسنده شویم؟
یکی از کارتونهایی که در کودکی دوست داشتم پینوکیو بود. داستان در مورد پیرمردی بود که نه همسری داشت نه دوستی، نه فرزندی، نه فامیلی، کلا به فنا رفته بود برای همین یک روز تصمیم گرفت یک عروسک درست کنه که همدمش باشه. البته اگر من بودم ترجیح میدادم یه پیشی ملوسی بیارم به جای عروسک زبون نفهم. خداییش عروسکبازی برات برازنده نبود پدر ژپتو، به خودت بیا مَرد. خلاصه پیرمرد قصه ما که در تضرع به درگاه پروردگار موفق عمل کرده بود توانست زنده شدن عروسک خود را ببیند.(ببین اون زمانها جنس خوب چقدر در دسترس بوده).پینوکیو از همون اول بازیگوش بود و در اواسط کارتون به الاغ تبدیل شد و باز آخرش تبدیل به آدم شد. حالا چرا اینا رو گفتم؟ من به کلمهها و جملهها مثل تکه چوبهای پینوکیو نگاه میکنم که اگه خوب وصله پینه بشه، آخر کار پینوکیوی ما زنده میشه و جملهها شکل داستان میگیره، حالا اگر نویسنده در برانگیختن احساسات خواننده یا کاربر روی نقاط عطف داستان و شخصیتسازی ضعیف عمل کند عروسک ماهمان سرنوشت الاغ را پیدا خواهد کرد، ولی اگر بتونه هر تکه داستان رو مثل تکههای پازل با هم خوب جفت و جور کنه، بلی شما صاحب یک بچه واقعی گوگولی مگولی در آخر خواهید شد.
لذت واقعی نویسندگی چیه؟ حقیقتا اعتراف کنم که من در گذر زمان نکته بهتری در داستاننویسی دیدم و آن هم قدرت آفرینش است. شما خالق داستان خود هستید، میتونید شخصیتهای اصلی داستان را خوشبخت یا حتی سلاخی کنید، فلانی را ثروتمند کنید و بهمانی را به خاک سیاه بنشانید. میتوانید همکلاسی خودپسند ثروتمندتان که در کوی و برزن شهره خاص و عام به ثروت و مکنت است رو در عرض دو ثانیه تبدیل به طیکش دم در سینما شهرفرنگ کنید. یا مثلا اگه تمام عمرتان از سوارکاری و نشستن بر روی اسب میترسیدین تو داستان خودتون سوار بر یک مادیان سیاه چهار نعل از رودخونه رد میشوید و عشقتان را اونور در آغوش بگیرید. اگه از آب مثل سگ میترسین، تو داستان خودتون میتونین ناخدای کشتی بشین، دریای کارائیب را در کنار دزدان دریایی طی کنید یا با وایکینگها تو دریای شمال وسط آبهای یخزده ماجرا بیافرینید.
ممکنه تو زندگی واقعی سکینه سه پستون هم به شما محل سگ نذاره ولی در داستانهایتان بر سر شما بین دو تا ملکه زدوخورد رخ بده. هر کی هم گفت فلانی در داستان شما طفلیست و گناه دارد بگویید من اینگونه صلاح دانستم، مگر چه چیز خدای داستان شما از خدای این جهان کمتره؟ اصلا شاید خدای دنیای ما هم یکی مثل من و تو دردنیای دیگری باشد که تمام زندگی ما را هر جور حال کرده مینویسد و به یک ورش هم نیست که بر سر موجودات زنده این کره خاکی و بقیهی کرات دیگر چه میآید. شاید هم خدا و شیطان روی زندگی ما قمار کردن و شیطان دست رو برده! کی میدونه؟)مثل آهنگ Spanish train کریستی دبرگ).
Date: Monday, May 13, 2024 - 20:30
Pedram Nazemzadeh پدرام ناظمزاده فارغالتحصیل رشته عمران و مدیریت است؛ وی در حال حاضر در تورنتو در زمینه ساختمان و کنترل پروژه فعالیت میکند. Pedram_nazemzadeh@yahoo.com |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو