میزبان ساکت و کم تحرک ما با نگاه و اشاره‌ای موزون به من حالی‌ کرد خریدار خارج شده است، تشکر و خدا حافظی کردم راستش یک کمی‌ هم پیش ایشان خجالت زده شدم، از اینکه این‌همه منتظر ما شد که بفهمیم باید دنبال کارمان برویم. سری تکان داد و در را پشت سر من بست. مشتری داخل اتومبیل منتظر من بود، منهم سوار شدم، تلفنم را پیدا کردم با دلخوری به صفحه تلفن نگاهی‌ انداختم و متن پیامک به چشمم خورد “تایید” کلید روی جعبه کنار در ورودی ، این خانه خالی‌ و متروکه است کسی‌ در آن زندگی‌ نمی‌‌کند، اوه خدای من
ماجرا‌یی که می‌خواهم تعریف کنم کاملاً واقعیه منظورم اینه که برای من اتفاق افتاده خوب اگر بخواهم صادق باشم بیشترش واقعیست، داستان مربوط به ده سال  قبل می‌‌شود و می دانید که بعضی‌ خاطرات قدیمی‌ در ذهن انسان ممکن‌است کمی‌ تغییر کرده باشد، راستش الان که تصمیم گرفتم آنرا برایتان تعریف کنم خیلی‌ به ذهن خودم فشار می‌‌آورم که آنرا با جزئیات دقیق بازگو کنم ولی‌ برایم روشن نیست که چقدر از‌‌آن حاصل این تغییرات و چه میزان برداشت من از این اتفاق است.
حتماً می‌‌دانید که یک اتفاق از دید مردم جور‌های مختلفی‌ دیده می‌‌شود ، من و شما هر دو یک ماجرا را می‌‌بینیم ولی‌ اگر فردا از ما در مورد آن ماجرا بپرسند ممکن‌است دو جور مختلف آن ‌را تعریف کنیم. برداشت و درک ما از یک  اتفاق معلوم نیست چقدر به خود آن اتفاق نزدیک باشد، پس واقعیت چیست و چقدر با تخیل و ادراک شخصی‌ ما مخلوط شده است جوابی برای آن ندارم، هرگز کودکی را دیده اید که چطور با آب و تاب تخیلات خودش را به جای واقعیت برای شما تعریف می‌‌کند ؟ من به  آدم‌های بزرگسال  با این کیفیت برخورد داشته‌ام و همیشه از خودم پرسیده‌ام چطور ممکن‌است کسی‌ تا این حد در تخیلات خودش غوطه ور باشد.
اما داستان منکهتقریباً ده سال پیش اتفاق افتاد با یک تلفن شروعشد، یک مشتری به من زنگ زد و گفت که تمایل دارد خانه‌ای بخرد، چند سوال مقدماتی از ایشان پرسیدم در مورد بودجه اش و محلی که تمایل دارد خرید کند و به ایشان قول دادم که بزودی ملک مورد نظرش را پیدا می‌‌کنم و با او تماس می‌‌گیرم.
من مشاور املاک هستم کار من مشاوره دادن به مشتری و انجام امور  مربوط به خرید و فروش ملک است.  حافظه خوبی‌ دارم بیشتر کسانی‌ که فقط با من یک تماس تلفنی داشته اند و من هرگز آنها را ندیده‌ام وقتی‌ دوباره و بعد از مدتی‌ به من زنگ میزنند تا سٔوالی را بپرسند تعجب میکنند که من حتی جزئیات مکالمه قبلی‌ را به خاطر می‌‌آورم.  تقریباً تمام مشتری‌های خودم حتی تمام کسانی‌ را که یکبار به دیدن خانه ای‌ برده‌ام یا در مورد فروش خانه ای‌ به سوالاتشان جواب داده‌ام به خاطر دارم. اما باید اعتراف کنم هر چه به مغزم فشار می‌‌آورم این یک مشتری را یادم نمی‌‌آید اصلا صورتش را نمی توانم مجسم کنم نمی دانم فعالیت من در مورد اوبه نتیجه رسید  و ایشان خانه ای‌ از طریق من خریداری کرد یا نه‌ ولی‌ یک چیز را مطٔمئنم ، من آنروز ایشان را به دیدن خانه‌ای بردم. این قطعیست اما اسم ایشان یا چهره اش یا اینکه چه پوشیده بود اصلا وا بدا یادم نمی‌‌آید. من آنروز خانه ای‌ با مشخصاتی که مورد نظرش بود در بازار پیدا کردم با قیمتی کمتر از حد معمول و متعجّب شدم که چرا تا کنون در چنین بازار داغی به فروش نرسیده است بنابراین مانند اینکه کشف بزرگی‌ کرده باشم بلافاصله با ایشان تماس گرفتم و گفتم تمایل دارم هر چه سریعتراین خانه را با هم ببینیم. فورا با شرکتی که این خانه را آگهی‌ کرده بود تماس گرفتم و تقاضا کردم ترتیب دیدن این خانه را برای من و مشتریم بدهد.
معمولاً رسم بر اینست که بعد از چنین تماسی یک پیامک ازشرکت طرف مقابل دریافت می‌کنم این پیامک با آدرس ملک مورد نظر و کلمه “تایید” شروع می‌‌شود و سپس در متن، توضیح مختصری از نحوه کار می دهد مثلاً می‌‌گوید خانه خالیست یا احتمال حضور مستاجر در خانه هست حتماً قبل از ورود زنگ بزنید، کفشهایتان را در بیاورید، چراغ‌ها را قبل از خروج خاموش کنید یا مثلاً ممکن‌است بچه خواب باشد زنگ نزنید، مطمئن شوید در را هنگام خروج  قفل می‌‌کنید یا خانه خالیست کلید را از جعبه‌ی که که به نرده آویزان است و رمزش اینست بردارید از انجائیکه من آنروز عجله داشتم که خانه را سریعتر نشان مشتری بدهم متن پیامک را نخواندم و با دیدن کلمه “تایید”  با عجله داخل اتومبیلم پریدم ‌ خریدار را سوار کردم و بهسمت ملک مورد نظر حرکت کردیم. همیشه عادت دارم که به هر حالزنگ بزنم اگر کسی‌ در را باز نکرد به فکر پیدا کردن کلید بیفتم بگذریم به محل مورد نظر رسیدیم از بیرون خانه بسیار زیبایی بوداحتیاج به تعمیراتی داشت روکش پشت بام حتماً باید تعویض میشد خانه کهنه بنظر می‌‌رسید ولی ظاهرش دلچسب بود،  به دل می‌نشست، اتومبیل را جلوی خانه پارک کردم، هر دو پیاده شدیم کمی خانه را بر انداز کردیم و من انگشتم را روی زنگ گذاشتم، کمی‌ طول کشید، هیچ صدای پایی یا حرکتی‌ مشاهده نشد، دنبال تلفن همراهم که داخل اتومبیل جا گذاشته بودم رفتم که پیامک مربوطه را بخوانم و دنبال کلید بروم اما نه در باز شد شخصی‌ که در را باز کرده بود لباس مرتبی پوشیده بود کراوات هم زده بود موهایش نه بلند بود نه کوتاه، سنّ و سالش را نمی‌شد درست تشخیص داد صورت مسخ شده ای‌ داشت. حتی نتوانستم تشخیص بدهم که مرد است یا زن، در را باز کرد و با نگاه ما را به داخل دعوت کرد، طبق معمول سلام و تعارفی کردم ولی‌ بنظرم رسید خیلی‌ مایل به صحبت نیست، آدم گرمی‌ نبودپیش خودم گفتم شاید مستخدم خانه باشد هر دو کفش‌ها را در آوردیم  داخل و به تماشای خانه مشغول شدیم آن شخص همانجا کنار در ایستاده بود خیلی‌ مستقیم شق و رق، دستش هنوز به دستگیره در نیمه باز بود، حرکت زیادی نداشت بقول معروف عصا قورت داده بود بی‌ حرکت با نگاهی‌ بی‌ احساس به جلو.
از حق نگذریم خانه قدیمی‌ و زیبایی بود از آن  خانه‌ها که این‌روز‌ها دیگر نمی‌‌سازند و مشتری‌ها همیشه به دنبالش می‌‌گردند با اینکه همه چیز مرتب بود ولی‌ گرد و غبار سبکی روی همه چیز نشسته بود و گاهی‌ تار عنکبوتی روی چراغ‌ها مشاهده می‌‌شد. معلوم نبود کسی‌ اینجا زندگی‌ می‌‌کند یا نه، میزبان ما هم که اهل صحبت نبود، راستی‌ اگر مستخدم اینجا بود چرا نظافت نکرده بود.
خانه یک طبقه بود، سالن بزرگی‌ داشت، یک آشپزخانه قدیمی‌ و جا دار که به سادگی‌ میشد فهمید مدت‌ها در آن پخت و پز نشده است، از همه مهمتر مشتری از خانه خوشش آمده بود. از چهره اش می‌‌توانستم بفهمم که خانه را می‌‌خواهد ‌‌گفت همانیست که مدت‌ها دنبالش میگشته، توصیه کردم حالا که خانه را دوست دارد به جزئیات آن بیشتر توجه کنیم ، پرده‌ها را کنار زدم تا میزان نور خانه را بهتر ببینیم و با کنار زدن پرده‌ها زیبایی خانه صد برابر شد. چه حیاط قشنگی‌ داشت، با خودم گفتم چه کسی‌ با وجود چنین حیاط زیبایی پرده‌ها را می‌‌بندد، برگشتم به طرف میزبان ، حرکت نکرده بود همانطور دستش به دستگیره و در را باز نگه داشته بود انگار منتظر بود ما برویم در را ببندد،  فقط زیبایی حیاط  نبود آنچه آنرا فوق‌العاده کرده بود باغ بزرگ پشت حیاط بود انگار این خانه به بهشت متصل بود.
همینطور که الان این داستان را برای شماتعریف می‌کنم آنروز هم یک لحظه فکر کردم خواب می بینم اما نه بیدار بودم ، چطور چنین خانه‌ای در بازار مانده بود، باور می‌‌کنید یا نه ولی‌ آدرس این خانه را هم بیاد نمی‌‌آورم وگرنه خیلی‌ دوست داشتم به آنجا برگردم و یکبار دیگر آنجا را ببینم،  خواب نبودم همانطوریکه الان نیستم، من به آنجا رفتم و مشتری هم برای خانه بردم این مسلّم است.
به مشتری پیشنهاد کردم کفش‌ها را بپوشیم و گشتی در حیاط بزنیم مشتری من که خیلی‌ ذوق زده شده بود زودتر کفش‌ها را آورد و پوشید و داخل حیاط شد بقدری شیفته باغ بزرگ پشت حیاط شده بود که بلافاصله خودش را به انتهای حیاط رساند و از روی دیوار کوتاه خم شد تا باغ را بهتر نگاه کند من هنوز کفشهایم را به درستی نپوشیده بودم که دیدم ایشان برگشت و گفت خواهش می‌کنم زودتر از اینجا برویم، از اینجا خوشم نیامده است. کفش‌ها را در آورد به دست گرفت و مستقیم به سمت در رفت من که کنجکاو شده بودم با عجله خودم را به انتهای حیاط رساندم باغ را از نزدیک دیدم و تازه متوجه شدم که چرا مشتری با این عجله تصمیمش عوض شد. به شانس خودم زیر لب بد و بیراه گفتم، خانه به این قشنگی‌ چرا باید اینجا ساخته می‌‌شد، این باغ مربوط به قبرستانی بود که پشت خانه قرار داشت، البته سنگ قبر‌ها هنوز ده‌ها متر با این خانه فاصله داشتند ولی‌ خوب بزودی جلوتر می‌‌آمدند و می‌‌توان حدس زد که یک روز که صاحبخانه در حیاط منزل خودش قدم میزند یا در یک روز یکشنبه با فنجان چای در حیاط منزل خودش به قصد تمدد اعصاب نشسته است باید شاهد مراسم تدفینی هم در پشت حیاط خانه  باشد و شریک اندوه بسیار بازماندگان مرحوم، اشکالی هم ندارد ولی‌ خوب بعضی‌ خریدار‌ها خوششان نمی‌‌آید یعنی‌ چطور میشود در این خانه با شادی زندگی‌ کرد اگر بخواهی هر روز شاهد مراسم تدفین باشی‌، شاید یک روز بخواهی در حیاط منزل جشنی بگیری یا عروسی‌ برگزار کنی‌ آنوقت به احترام متوفّی همه باید سکوت کنند. خوب کاری نمی‌‌شود کرد به ناچار بر گشتم کفش‌ها را در آوردم به دستم گرفتم و به دنبال خریدار می‌‌گشتم میزبان ساکت و کم تحرک ما با نگاه و اشاره‌ای موزون به من حالی‌ کرد خریدار خارج شده است، تشکر و خدا حافظی کردم راستش یک کمی‌ هم پیش ایشان خجالت زده شدم، از اینکه این‌همه منتظر ما شد که بفهمیم باید دنبال کارمان برویم. سری تکان داد و در را پشت سر من بست. مشتری داخل اتومبیل منتظر من بود، منهم سوار شدم، تلفنم را پیدا کردم با دلخوری به صفحه تلفن نگاهی‌ انداختم و متن پیامک به چشمم خورد “تایید” کلید روی جعبه کنار در ورودی ، این خانه خالی‌ ومتروکه است کسی‌ در آن زندگی‌ نمی‌‌کند، اوه خدایمن!
Date: Wednesday, August 23, 2017 - 20:00

Share this with: ارسال این مطلب به