يك كاسه و يك قاشق به دست و پارچه‌اى بر سر از پله ها بالا رفتم. پشت در خانه همسايه نشستم و شروع به قاشق‌زنى كردم. بعد از مدتى همسايه بيرون آمد و سر من داد كشيد و دعوايم كرد. كاسه و قاشق را پشت در ول كردم و گريه‌كنان به خانه برگشتم. تا زمانى كه در آن خانه بوديم، رابطه ما با طبقه بالا كاملا قطع شد و من ديگر هيچوقت به قاشق زنى نرفتم
خاطرات كودكى مثل لحاف چهل تكه است. مجموعه اى از وقايع، رويدادها و شنيده ها. بعضى شفافند و رنگارنگ. بعضى تيره و خاكسترى سياه. بعضى هم محو. دليل نوشتن اين خاطرات را در پايان برايتان خواهم گفت.
اولين خاطره در باره عشق من به پستانك است.  زمان ما پستانكها قرمز بودند. آنقدر تنوع و رنگ و جزئيات نداشتند. من چهار پستانك داشتم. يكى در دهانم، دوتا در دو دستم و يكى در بالاى لبم. هنوز تصوير خودم به وضوح جلوى چشمم است. مادرم از اينكه من هنوز در چهار سالگى دست از پستانك بر نمى‌داشتم و هيچكدام از ترفندهاى او در اين زمينه كارساز نشده بود به فكر چاره ديگرى افتاد. مادرم از علاقه مفرط من به دختر خاله بزرگترم استفاده كرد و گفت اگر باز پستانک بخورى شهلا ديگر با تو حرف نمى‌زند. من پستانكها را كنار گذاشتم. روايت است كه مدتى بعد چند تن از دوستان خانوادگى به خانه ما آمدند و وقتى من بدون پستانك در مقابلشان ظاهر شدم از من پرسيدند كه شعله جان حالا كه پستانك نمى‌خورى شبها چكار مى‌كنى؟ من در جواب گفته بودم روزنامه مى‌خونم. اين حكايت براى ساليان بسيار زياد موجب خنده اهل خانه و فاميل بود.
خاطره بعدكه دريادم است رفتن همسايه بالايى خانه ما بود. امريكايى بودند و دو تا بچه داشتند.  وقتى رفتند من و دو سه بچه ديگر به خانه‌شان رفتيم كه درش باز بود. خانهپر از كاغذهاى مجلات رنگى بود اسباب بازيهايى كه نديده بودم. خوراكی‌هايى كه برايمغريبه بود. چند ورق از آنها را با خودم به خانه آوردم و مثل گنج از آنها تا مدتها نگهدارى كردم.
خاطره بعدى باز هم به خانه طبقه بالاى ما مربوط است. چهار شنبه سورى بود. مادرم اجازه نمى‌داد براى قاشق زنى به خيابان بروم حتى با پرستارم. بعد از گريه و زارى رضايت داد به در خانه همسايه بالايى بروم. يك كاسه و يك قاشق به دست و پارچه‌اى بر سر از پله ها بالا رفتم. پشت در خانه همسايه نشستم و شروع به قاشق‌زنى كردم. بعد از مدتى همسايه بيرون آمد و سر من داد كشيد و دعوايم كرد. كاسه و قاشق را پشت در ول كردم و گريه‌كنان به خانه برگشتم. تا زمانى كه در آن خانه بوديم، رابطه ما با طبقه بالا كاملا قطع شد و من ديگر هيچوقت به قاشق زنى نرفتم.
مدير كودكستانى كه مى‌رفتم دختر عمه‌ام بود. هميشه در كشوى ميزش شيرينى شكرى داشت. مستطيل شكر با دانه‌هاى شفاف شكر كه تمام سطحش را پوشانده بود. هنوز هم شيرينى شكرى را دوست دارم.
در كودكستان بعد از ناهار بايد مى‌خوابيديم. هركدام پتو و بالشى داشتيم و جاى مشخص. يكروز يكى از كارهاى دستى كه داشتيم نخ كردن مهره‌هاى رنگى بود. رنگهاى مختلف. من فقط مهره‌هاى قرمز را به نخ كشيدم و انقدر آنها را دوست داشتم كه دور از چشم معلممان آنها را زير پتو قايم كردم و خودم را بخواب زدم. بعد از مدتى يادم نيست كه چه اتفاقى افتاد، قيافه معلممان را هم يادم نيست. تنها چيزى كه در يادم مانده دست معلممان است كه گوشه پتوى من را گرفت و با سرعت آنرا كنار زد. من و مهره‌هاى قرمز همزمان خشكمان زد. آنها را از من گرفت و گفت بخواب.
پدرم سكته كرد و در بستر بود. گربه داشتيم. گربه با پدرم بيشتر از بقيه افراد خانه نزديك بود. كنار پدرم در بسترش خوابيده بود كه من آمدم و خواستم بلندش كنم. گربه هم عصبانى چنگ و دندانش را به من نشان داد. پدرم گربه را بغل كرد و گفت هيچوقت كارى نكن كه حيوانى را عصبانى و ناراحت كنى.
با صداى جيغ مادرم در وسطهاى شب از خواب بيدار شدم. تمام پله را تا اطاق پدرم دويدم. لاى در اطاقش باز بود. پسر عمه ام كه پزشك بود آمپول بزرگى را به سينه پدرم زد.
اولين روزهاى مدرسه چند روز بعد از مرگ پدرم، دخترى در ماشين سرويس مدرسه مرا مسخره كرد و من تا پايان دوره دبستان با او حرف نزدم.
تاب سوارى در حياط مدرسه. بالا رفتن، دور شدن از زمين. ترس.
بستنى چوبى يخى سبزرنگ با طعم ليمو.
غافلگير شدن، زمان خوردن شير خشک بزغاله.
شركت در مسابقه دكلمه شعر. به مرحله نهايى رسيدن و باختن به دختر همكلاسيم كه پدرش سناتور بود. 
بيش از نيم قرن از اين خاطرات مى‌گذرد. ولى چقدر هنوز زنده در ذهن من حضور دارند. دليل نوشتن همه اينها دختر دو ساله‌ايست كه پدرش را اآخر هفته‌ها مى‌بيند. وقتى هفته پيش پدرش او را به مهد كودك آورد دختر حاضر به جدا شدن از پدر نبود. به پيراهن پدرش چنگ انداخته بود و با صداى بلند گريه مى‌كرد. پدر رفت و من دختر را بغل كردم. تا مدتها آرام آرام نوازشش كردم تا ساكت شد.
اه كه چقدر كودک بودن سخت است. جدايى سخت است. نديدن سخت است. نداشتن سخت است. نخواسته شدن سخت است.
وقتى براى زمانى طولانى با بچه ها كار مى‌كنى، بعد از مدتى به وضوح مى‌بينى كه بچه‌هاى خوشبخت كه تكه‌هاى لحاف خاطره‌هاشان پر است از خاطرات خوش، محبت، لبخند؛ چه تفاوتهايى دارند با آنها كه غبارى خاكسترى حتى روى لحظات شاد زندگيشان هم سايه انداخته.
Date: Wednesday, August 16, 2017 - 20:00

Share this with: ارسال این مطلب به