گوشه لباس گلدار دختر را ديد كه از زير خاک بيرون زده بود. خاک را عقب زد. با شتاب به دنبال دختر مىگشت. لباس خالى بود از بدن دختر. اسم دختر را براى چندمين بار صدا زد و گوشش را بر روى خاک گذاشت. هيچ صدايى نمىآمد. به كندن ادامه داد و با هر چنگه خاک كه بر مىداشت اسم دختر را صدا زد و گفت كه دوستش دارد و سالهاست كه با روياى او به خواب مىرود و هر شب در تاريكى انتظار مىكشد تا دختر چراغ اطاقش را روشن كند تا او بتواند تصويرش را از پشت شيشههايى كه با قالبهاى چهارگوش به قطعات كوچك تقسيم شده اند ببيند
خواب ديد كه زمين مىلرزد و دختر همسايه كه او سالها دل در گرو عشقش دارد را با خود مىبرد و از دختر هيچ چيز باقى نمىماند. صداى فرو ريختن ديوارها و شكستن شيشه از خواب پراندش. صورتش را به طرف پنجره اطاق دختر گرداند و ديد هيچكس انجا نيست. در سايه روشن صبح چشمهايش را ماليد وبه دنبال پنجره اطاق دختر گشت و ان را نيافت. صدايش كرد. بلند. تا كنون هيچگاه نام دختر را به اين بلندى بر زبان نياورده بود. صدايش در هياهوى ناشناختهاى گم شد. صداى گريه مادرش او را از جاى پراند. در اطاق پذيرايى خانهشان كه شبها ميزبان پدر و مادر و خواهر نوزادش بود همه چيز بهم ريخته بود و در ميان اطاق گودالى بود كه مادر در بالاى آن موهايش را چنگ مىزد و پدرش را به اسم مىخواند. از خواهرش هم با آن چهره لاغر و موهاى مثل شبق سياهش هيچ نشانى نبود. به طرف مادرش رفت. از اطاق خواهرهايش صداى ناله مىآمد. در چهارچوبى به يک ديوار فرو ريخته تكيه داده بود. در اطاق هر چه بود آجر بود و خاک و سينهريزهايى از مهرههاى رنگين كه بر روى زمين پراكنده بود.
در زير آجر دستى بود كه تكان مىخورد و صدايى كه كمک مىخواست. خاكها را كنار زد. آجرها را و حتى زمانى كه دستش را با تيزى لبه شيشهاى شكسته بريد دردى احساس نكرد. وقتى از خاک بيرونش آورد سر تا پا از گل پوشيده بود و دهانش را مثل ماهى باز و بسته مىكرد. به كندن ادامه داد. بى وقفه. هنوز مادرش در بالاى آن گودال ضجه مىزد. صدايش را مىشنيد. به فكر دختر همسايه افتاد. گودال نيمكنده را رها كرد و به طرف خانه دختر دويد.
گوشه لباس گلدار دختر را ديد كه از زير خاک بيرون زده بود. خاک را عقب زد. با شتاب به دنبال دختر مىگشت. لباس خالى بود از بدن دختر. اسم دختر را براى چندمين بار صدا زد و گوشش را بر روى خاک گذاشت. هيچ صدايى نمىآمد. به كندن ادامه داد و با هر چنگه خاک كه بر مىداشت اسم دختر را صدا زد و گفت كه دوستش دارد و سالهاست كه با روياى او به خواب مىرود و هر شب در تاريكى انتظار مىكشد تا دختر چراغ اطاقش را روشن كند تا او بتواند تصويرش را از پشت شيشههايى كه با قالبهاى چهارگوش به قطعات كوچك تقسيم شده اند ببيند. گفت كه چقدر آرزو داشت كه شيشهها قدى بودند و او مىتوانست تصاوير كوچک را پيش هم بگذارد و تمام او را در يک نگاه ببيند. گفت كه چقدر پيچ و تاب موهايش را دوست داشت و چقدر از پدر دختر كه هميشه او را به گريه مىانداخت بدش مىآمد.
سوزش سر انگشتانش را حس كرد. سنگينى دستها و بى قرارى قلبش را. هر چه گشت دختر را نيافت. دختر نبود. گم شده بود. نا اميد به خانه برگشت. مادر انگار كنار گودال به خواب رفته بود. به اطاق ديگر رفت و آنجا در كنار خواهرش دراز كشيد. ديگر تحمل نداشت. دست خواهرش را گرفت و چشمهايش را بست.
گرماى خورشيد از خواب بيدارش كرد. به دستهايش نگاه كرد. ديد كه خاكیاند و خونى و دست خواهرش را ديد كه دست او را گرفته است و هنوز ناله مىكند. نمىخواست بيدار شود. چيزى را كه مىديد دوست نداشت.
در كوچه آنها همه چيز با خاک يكسان شده بود. هر كسى به طرفى مىدويد. از هر گوشه صداى ناله مىآمد. مردم با هر چه در دست داشتند به جان زمين افتاده بودند و خاک را جا به جا مىكردند. بيلى كه از لاى آجرها پيدا كرد را برداشت و او هم شروع به كندن كرد. وقتى بعد از ساعتها كندن خواهرانش را پيدا كرد ديد كه نفس نمىكشند و ديد كه مادرش خود را به روى آنها انداخت و دوباره موهاى سرش را كند و دست به دامن خدا شد.
جسد خواهر كوچكش را اول پيدا كرد و بعد پدر را. جرات نداشت كه مادرش را صدا كند. به كنار خيابان رفت. زانوهايش را در بغل گرفت و با صداى بلند گريه كرد.
شب بود. سردى هوا سوزش دستانش را بيشتر كرد. بايد مادرش را پيدا مىكرد. او را در حالى يافت كه خواهر نوزادش را بغل كرده بود لالايى برايش مىخواند. به طرف مادرش رفت. او را بغل كرد و گذاشت كه او دل سير گريه كند.
شهر ديگر چهره هميشگیاش را نداشت. سگها كه مادرش آنقدر از آنها بيزار بود و انها را نجس مىدانست همه شهر را بو كشيدند و در همه جا سر كردند. بطریهاى آب در شهر دست به دست گشت. چادرها در كنار هم صف كشيدند و خيل عزاداران را از هم جدا كردند.
پسر هر روز با بيلى كه در حياط خانهشان پيدا كرده بود در كندن گور به جماعتى كه از شهرهاى اطراف امده بودند كمك كرد و وقتى صورت دختر را ديد كه كبود شده و موهايش كه بى هراس در زير آفتاب هنوز هم بعد اينهمه روز مىدرخشيد فهميد كه دختر زيباتر از آنى بوده است كه او فكر مىكرده. وقتى دستهاى دختر را گرفت احساس كرد كه دختر دستهايش را عقب مىكشد و وقتى آنها را بوسيد جرات نكرد به صورت دختر نگاه كند.
بلند شد و از آنجا رفت و از آنروز به بعد ديگر به كمک گوركنان نرفت. ساعتها در چادرش نشست و به صداى لالايى مادرش كه نمىدانست قرار است چه كسى را به خواب ببرد گوش داد و ديد آدمهايى را كه نمىشناخت مىآيند و مىروند و چيزها را جا به جا مىكنند، حتى خاطرات و باورهاى او را.
در زير آجر دستى بود كه تكان مىخورد و صدايى كه كمک مىخواست. خاكها را كنار زد. آجرها را و حتى زمانى كه دستش را با تيزى لبه شيشهاى شكسته بريد دردى احساس نكرد. وقتى از خاک بيرونش آورد سر تا پا از گل پوشيده بود و دهانش را مثل ماهى باز و بسته مىكرد. به كندن ادامه داد. بى وقفه. هنوز مادرش در بالاى آن گودال ضجه مىزد. صدايش را مىشنيد. به فكر دختر همسايه افتاد. گودال نيمكنده را رها كرد و به طرف خانه دختر دويد.
گوشه لباس گلدار دختر را ديد كه از زير خاک بيرون زده بود. خاک را عقب زد. با شتاب به دنبال دختر مىگشت. لباس خالى بود از بدن دختر. اسم دختر را براى چندمين بار صدا زد و گوشش را بر روى خاک گذاشت. هيچ صدايى نمىآمد. به كندن ادامه داد و با هر چنگه خاک كه بر مىداشت اسم دختر را صدا زد و گفت كه دوستش دارد و سالهاست كه با روياى او به خواب مىرود و هر شب در تاريكى انتظار مىكشد تا دختر چراغ اطاقش را روشن كند تا او بتواند تصويرش را از پشت شيشههايى كه با قالبهاى چهارگوش به قطعات كوچك تقسيم شده اند ببيند. گفت كه چقدر آرزو داشت كه شيشهها قدى بودند و او مىتوانست تصاوير كوچک را پيش هم بگذارد و تمام او را در يک نگاه ببيند. گفت كه چقدر پيچ و تاب موهايش را دوست داشت و چقدر از پدر دختر كه هميشه او را به گريه مىانداخت بدش مىآمد.
سوزش سر انگشتانش را حس كرد. سنگينى دستها و بى قرارى قلبش را. هر چه گشت دختر را نيافت. دختر نبود. گم شده بود. نا اميد به خانه برگشت. مادر انگار كنار گودال به خواب رفته بود. به اطاق ديگر رفت و آنجا در كنار خواهرش دراز كشيد. ديگر تحمل نداشت. دست خواهرش را گرفت و چشمهايش را بست.
گرماى خورشيد از خواب بيدارش كرد. به دستهايش نگاه كرد. ديد كه خاكیاند و خونى و دست خواهرش را ديد كه دست او را گرفته است و هنوز ناله مىكند. نمىخواست بيدار شود. چيزى را كه مىديد دوست نداشت.
در كوچه آنها همه چيز با خاک يكسان شده بود. هر كسى به طرفى مىدويد. از هر گوشه صداى ناله مىآمد. مردم با هر چه در دست داشتند به جان زمين افتاده بودند و خاک را جا به جا مىكردند. بيلى كه از لاى آجرها پيدا كرد را برداشت و او هم شروع به كندن كرد. وقتى بعد از ساعتها كندن خواهرانش را پيدا كرد ديد كه نفس نمىكشند و ديد كه مادرش خود را به روى آنها انداخت و دوباره موهاى سرش را كند و دست به دامن خدا شد.
جسد خواهر كوچكش را اول پيدا كرد و بعد پدر را. جرات نداشت كه مادرش را صدا كند. به كنار خيابان رفت. زانوهايش را در بغل گرفت و با صداى بلند گريه كرد.
شب بود. سردى هوا سوزش دستانش را بيشتر كرد. بايد مادرش را پيدا مىكرد. او را در حالى يافت كه خواهر نوزادش را بغل كرده بود لالايى برايش مىخواند. به طرف مادرش رفت. او را بغل كرد و گذاشت كه او دل سير گريه كند.
شهر ديگر چهره هميشگیاش را نداشت. سگها كه مادرش آنقدر از آنها بيزار بود و انها را نجس مىدانست همه شهر را بو كشيدند و در همه جا سر كردند. بطریهاى آب در شهر دست به دست گشت. چادرها در كنار هم صف كشيدند و خيل عزاداران را از هم جدا كردند.
پسر هر روز با بيلى كه در حياط خانهشان پيدا كرده بود در كندن گور به جماعتى كه از شهرهاى اطراف امده بودند كمك كرد و وقتى صورت دختر را ديد كه كبود شده و موهايش كه بى هراس در زير آفتاب هنوز هم بعد اينهمه روز مىدرخشيد فهميد كه دختر زيباتر از آنى بوده است كه او فكر مىكرده. وقتى دستهاى دختر را گرفت احساس كرد كه دختر دستهايش را عقب مىكشد و وقتى آنها را بوسيد جرات نكرد به صورت دختر نگاه كند.
بلند شد و از آنجا رفت و از آنروز به بعد ديگر به كمک گوركنان نرفت. ساعتها در چادرش نشست و به صداى لالايى مادرش كه نمىدانست قرار است چه كسى را به خواب ببرد گوش داد و ديد آدمهايى را كه نمىشناخت مىآيند و مىروند و چيزها را جا به جا مىكنند، حتى خاطرات و باورهاى او را.
Date: Thursday, November 16, 2017 - 19:00
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو