سایه اعلام کرده، ناشر (نشر کارنامه) برای انتشار این کتاب با او قراردادی امضاء نکرده، ابتهاج نیز این مثنوی را کامل ندانسته و گفته اگر عمری باقی بود شعر را کاملتر میکند
سایه این مثنوی را متاثر از اعدام مرتضی کیوان و درگذشت احسان طبری از چهرههای شاخص حزب توده در طول مدت چندین دهه یعنی از دهه چهل تا هشتاد (حدود 45 سال) سروده یا اصلاح کرده و در آن به بیان چگونگی فراز و فرود زندگی افراد هممسلک خود پرداخته است.
مثنوی بانگ نی بهعلت عدم انسجام و پیوستگی در بسیاری از مقاطع شعری دارای 23 گسیختگی و 22 تغییر مقطع و موضوع است و گاهی نیز بیتوجهیهایی از لحاظ ساختار شعری و عروضی در آن صورت گرفته است.
کتاب دارای دو مشخصه است. شناسنامه اول و شماره ثبت کتابخانه ملی و شابک آن مربوط به سال 1385 و مشخصه دوم با توضیحات بیشتر به سال 1395 برمیگردد. در ابتدا کتاب تصویری از هدیه مرتضی کیوان برای بیست و ششمین سالروز تولد سایه (6/12/1332) که عبارت از کتاب مثنوی معنوی مولوی چاپ شده از روی نسخه نیکلسون است، به چاپ رسیده که سایه در کنار آن یادداشتی سنجاق کرده و نوشته:"بانگ نی، با یاد عزیز مرتضی کیوان، اسفند 1385، سایه"این نوشته نشان از آن دارد که شاعر بانگ نی را به یاد مرتضی کیوان آغاز کرده(اعدام1333) و سپس تا مرگ احسان طبری(1368) ادامه داده و تا سال 1385 اصلاحات و افزودنیهای لازم را روی آن اعمال کرده و برای چاپ به ناشر(نشر کارنامه-محمد زهرایی) سپرده است.
در این رابطه روزنامه همشهری 14 فروردین 1386 نوشته است:"مثنوی بانگ نی، اثر معروف هوشنگ ابتهاج سایه پس از سالها انتظار از سوی انتشارات کارنامه به بازار عرضه شد." ولی امکان پخش آن به دلایل مختلف فراهم نگردید. بهای این کتاب در آن سال 3950 تومان بود. سرانجام این کتاب در نیمه دوم 1395 منتشر شد. در رابطه با اینکه کتابهای پخشنشده به چه سرنوشتی دچار شده، هیچ مطلبی انتشار نیافته ولی به گمان نگارنده و با استناد به دو مشخصه همراه کتاب، نسخههای انتشار نیافته در محلی نگهداری شده و اکنون با تغییر در تیراژ، قیمت و صحافی و با اخذ مجوز، دوباره به بازار عرضه شده است.
هر چند که ناشر ادعا کرده این اثر در مراحل مختلف مورد بازنگری قرار گرفته ولی از ابراز بیاطلاعی که شاعر از زمان نشر آن میکند، این ادعا با واقعیت همخوانی ندارد. چون مدتی بعد ابتهاج نسبت به انتشار این کتاب و بویژه قیمتش، واکنش نشان داده و گفته در جریان انتشار این کتاب نبوده است. او همچنین بر رعایت حال مخاطب در قیمتگذاری معقول کتاب نیز تاکید کرده و اظهار داشته متاسفانه کار نشر هنوز کاسبی است و یک کار فرهنگی نیست. سایه حتی اعلام کرده، ناشر(نشر کارنامه) برای انتشار این کتاب با او قراردادی امضاء نکرده است. ابتهاج همچنین این مثنوی را کامل ندانسته و گفته اگر عمری باقی بود شعر را کاملتر میکند.
این نظر سایه دال بر کامل نبودن شعرش، کاملا درست است، چون خواننده با مطالعه این کتاب اگر اهل شعر و تا حدودی هم شعرشناس باشد، میفهمد که اشعار بانگ نی از پیوستگی، انسجام، فصاحت و مضمون واحد و از همه مهمتر از نتیجهگیری خاصی برخوردار نیست. یک سری سرودههای غیرمرتبط با هم است که کنار یکدیگر قرار داده شدهاند. قابل بیان است که بخشی از مثنوی بانگ نی قبلا توسط چند خواننده معروف از جمله استاد شجریان، استاد ناظری و استاد لطفی خوانده شده است. همچنین در رابطه با این مثنوی حرف و حدیثهای گوناگونی عنوان شده است که باور آنها برای اهل شعر و تحقیق نه تنها مشکل بلکه تعجبآور است. مثل خاطرهای که استاد شفیعی کدکنی درباره شنیدن چند بیت از این مثنوی از استاد اخوان ثالث ذکر میکند، که اخوان آنها را با شعر مولوی اشتباه گرفته بود. از دیگر مطلب این که این مثنوی آنقدر معروف شد که بخشهایی از آن که در رابطه با اقاریر احسان طبری است به صورت کپی تحت عناوین نیایش، مرثیه و اندرز، دست به دست میشده است.از همه مهمتر بیان این جمله است که استاد شفیعی کدکنی از روی احساسات و علاقه مفرطی که به سایه دارد، گفته:"مثنوی بانگ نی، آبروی شعر روزگار ما است."
در هر حال، نگارنده در حد بضاعت خود سعی میکند به نقد و بررسی این مثنوی بپردازد و واقعیتها را برای نسلهای جوان و فهیم و نکتهسنج و علاقمندان به شعر و ادب معاصر روشن کند:
مثنوی بلند بانگ نی در حقیقت مثنوی مرثیهای است که سایه آن را به مناسبت اعدام مرتضی کیوان و درگذشت احسان طبری سروده است. مرتضی کیوان دوست بسیار صمیمی و هممرام سایه بود که در سی و سه سالگی پس از کودتای 28 مرداد 32، به علت خدمات گسترده در حزب توده و انجام فعالیتهای شاعری، هنری و روزنامهنگاری به جرم خیانت به کشور در سال 1333 اعدام گردید.
از لحاظ فعالیتهای حزبی و سواد و استعداد شعری و روزنامهنگاری و تسلط بر ادبیات روس و مدرن دنیا، کیوان بسیار برتر از سایه بود. وقتی که او را اعدام کردند، کیوان سربازیاش را در نیروی دریایی میگذراند و تازه دو ماه بود که با پوری سلطانی ازدواج کرده بود. احسان طبری نویسنده، شاعر و نظریهپرداز مارکسیسم- لنیسیسم و ایدئولوگ ارشد و عضو کمیته مرکزی حزب توده بود. بعد از انقلاب پس از جریانهای سیاسی پیش آمده، حزب توده به جرم خیانت به کشور منحل شد و سران آن از جمله کیانوردی و احسان طبری در سالهای واپسین عمر به خیانت خودشان اعتراف کردند و هر دو پس از چند سال زندان، به حیات خود ادامه دادند. طبری پس از آن در سکوت زندگی کرد تا آن که در سال 1368 درگذشت. با توجه به نکات مطرح شده در این مثنوی و فرجام تلخ احسان طبری که سایه به او تعلق خاطر فراوانی داشت، میتوان این شعر را مرثیهای فراتر از یک سوگنامه ساده برای مرگ یک دوست و همکار قلمداد کرد. این مثنوی مرثیهای برای برباد رفتن یک عمر مبارزه و تلاش توسط مرتضی کیوان و بویژه احسان طبری است، مردی که در دادگاه با اعترافاتش همه نتیجه سالها مبارزه را زیر سوال برد. مرثیهای برای جامعهای که در آن برای زنده ماندن، انسانهای ضعیف سیاسی مجبور به اعتراف و محکوم به توبه میشوند تا چند صباحی بیشتر به زندگی بیارزش خود ادامه دهند. آیا این نوع زندگی و ادامه حیات ارزش و بهای این سقوط و فرو ریزی سنگین را دارد یا نه، مسئله قابل تاملی است؟
برای اینکه وجه افتراق بین مثنوی مولوی و مثنوی بانگ نی را بدانیم باید بیان کنم که مثنوی مولوی بر زیربنای عرفانی، فراقنامه انسان هبوط کرده از عالم بالا است که از دوری دردناک خود همچون نی که از نیستان بریده شود، ناله میکند. نیای غریب و تنها که از دوری سرزمین محبوب خود مینالد و کسی را همدم و همدل نمییابد.
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند
از نیستان تا مرا ببریدهاند از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
این بانگ نی صدایی نیست که از دمیدن در نی طنین مییابد، بلکه آتشی است که از قلب تپنده و خونین برمیخیزد، آتش عشق و فراق. این ناله نی، سخن از قصه فراق انسان میگوید که از اصل خود دور مانده و در قفس تنگ این روزگار گرفتار شده است. پس ناینینای غربت و مهاجرت است. صدای جدایی از محبوب و معشوق است که جز با وصل او این درد درمان نمیشود و آتش این عشق جز با رسیدن به لقاءالله خاموش نمیگردد.
مولوی این سفر و این مفارقت معنوی را در 18 بیت اول مثنوی بیان داشته و به شرح و بسط این ماجرا در ابیات دیگر پرداخته است. حال برگردیم به مثنوی بانگ نی، آیا نیای که سایه در این مثنوی از آن یاد میکند، همان نیای است که مولوی از آن سخن گفته است؟ معلوم است نه، چون از مفاهیم اشعار اولیه بانگ نی سایه چنین چیزی استنباط نمیشود. در مثنوی مولوی نی شرححال خود را بیان میکند ولی در بانگ نی سایه، صحبت از بیان شرححال نی نیست، صحبت از صدای نی است. یعنی نی سایه از نیستان بریده نشده و از اصل خود جدا نگردیده است. بانگ نی سایه از داخل نیستان میآید، یعنی بانگ گروهی و بانگ خلقی و پرولتاریایی است نه بانگ جدایی از اصل خود و بانگ دوری از معنویت وجود:
باز بانگی از نیستان میرسد غم به داد غمپرستان میرسد
بشنوید این شرح هجران، بشنوید با نی نالنده همدستان شوید
نی مولوی از چگونگی مفارقت خود از کنار خالق معنوی سخن میگوید ولی نی سایه نی کمکخواهی از افراد است که گرد هم آیند و در مفارقت رفقا که سقوط کردهاند، سوگواری نمایند:
نی مدد میخواهد از ما ای نفس هان به فریاد دل تنگش برس
سالها ناگفته ماند این شرح درد دردمندی خوشنفس سر بر نکرد
سوز و ناله و آهنگ نی که سایه از آن سخن میگوید در مرگ دوستان، رفقا و حتی سران و بزرگان هممسلک او در حزب است. از همه این افراد مهمتر برای سایه مرتضی کیوان و احسان طبری بودند که اولی را رژیم پهلوی اعدام کرد و دومی هم پس از زندانی شدن بعد از انقلاب و اقاریر تکاندهنده از خیانتهای حزب توده و خود، فوت کرد.
زبان سایه در مقدمات بانگ نی، زبان حزنانگیز و بیانی مرثیهوار است. نی سایه در حقیقت نمودی از حضور و نشان رفقای از دنیا رفته است که سایه صدای آنها را در حزن نوای نی احساس میکند:
عاشقان رفتند ازین صحرا خموش برنیامد از دل تنگی خروش
آن نفس کو ناله پرداز نی است تابشی از آتش جان وی است
او درون ناله پنهان میرود وز ره گوش تو در جان میرود
اگر با نوای این نی(یعنی ناله و سوگواری برای رفقا) آشنایی پیدا کنی. این نوا سرگذشت این افراد(عاشقان راه خلق) را به تو میگوید:
با دلت میگوید آن آموزگار سرگذشت عاشقان روزگار
او خبر دارد ز جان هر خبر هر خبر در جان او دارد گذر
خلاصه این نوای نی از همهچیز تو را آگاه میسازد و راه و رسم را به رهروان مینمایاند و تو را به رستگاری اشارت میدهد. در اینجا از ظرفیتها و ارزشهای این بانگ، سایه سخن میگوید که چگونه این نوا چشم را فهم اشارت میدهد و با سلیمان با زبان مرغان به سخن مینشیند، با خلیل در آتش میرود و راه را بر موسی در گذر از نیل باز میکند و بالاخره هر چه موجب این همه راز و رمز است عشق به ایده و مرام است که هر اندیشه(راه و مسلکی) از آن آب میخورد. آن که این معجزات از او سر میزند رسولی از تبار آدمی است(لنین) که او مژده آمدن روزگار خرمی را نوید میدهد. یعنی اگر این ایده و روش اشاعه پیدا کند(حزب پیروز شود) روزگار خوش فرا میرسد:
او رسولی از تبار آدمی است مژده بخش روزگار خرمی است
او امید پرشکیب جهد ماست عهد او با ما وفای عهد ماست
آنگاه سایه گریز عطارگونهای به مرغ جان میزند و برای راه گمکردن میگوید:
جان عاشق آشیان رازهاست تا که را پروانه پروازهاست
مرغ همت گر بدان سوها پرد مژدهها زان گلشن قدس آورد
خلاصه در این نیستان که در دور دست(در همسایگی) است در آن ناله فراوان است، باید گوش و زبان با آن آشنا شود تا به پیامهای نی واقف گردد:
در نیستان هر زمانی نالههاست تا که را گوش و زبان آشناست
گوش جان تا با لبش همسایه نیست زان نواهای نهانش مایه نیست
در اینجا سایه برای اینکه مشابهتی بین مثنوی بانگ نی و مثنوی مولوی پیدا شود دست به تمثیل میزند و میگوید: کوری و کری با هم همسفر شدند و به هر بوم و بری سر زدند تا آن که شب گذرشان به لب دریا افتاد. چیزهایی دیدند و عبرتهایی گرفتند که هر کسی از این علائم گمانهایی میبرد. ولی زمانی به هیبت و کران دریا انسان واقف میشود که به میان آن برود. هنگامی که انسان در ساحل است(یعنی وارد گود سیاست نشده است) خبر از سختی آن ندارد. برای شناخت این وادی سایه مثالهایی میزند که زمینههای شناخت راه و دشواریهای مسیر را دارد و به بیان این موضوع میپردازد که ظرفیت انسان چقدر میتواند با شناخت خود بالا برود. انسان تا در خمود و داخل قفس است نمیداند در خارج چه میگذرد. منظور این است که ما باید به اطرافمان و کشورهایی که تغییر پیدا کردهاند، سرک بکشیم و ببینیم که دنیای دیگر چگونه است:
باغها را گر چه دیوار و در است از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر میکشد میل او بر باغ دیگر میکشد
تو نه کمتر از درختی، سر برآر پای از زندان خود بیرون گذار
دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود
ولی در این وادی هر کسی به اندازه شناخت خود درباره هستی(زندگی) و چیزهای دیگر تصوراتی دارد. دریا از آن بر صخره میکوبد تا سد راه خود را بردارد و رها شود. ابر را به این جهت بارور میکند تا پیام او را به کوهستان ببرد. چه پیامی؟:
گریه را در ابر از آن میپرورد تا پیام او به کوهستان برد
گوید آنجا چون رسیدی، هان ببار سرگذشت ما بگو با کوهسار
بگو ای کوهسار تو که به آن اوج رسیدهای، ما در بن چاه ماندهایم. چاره چیست؟ راه چاره این است که نگاه کنیم به جاهای دیگر، به کشورهای دیگر، از همه بهتر چه سرزمینی؟ کشوری آن طرف دریا(دریای خزر) که ستارگانش به رنگ قرمز هستند(شوروی سابق):
بگذر از دریا و راه خویش گیر شیوه دریا دلان در پیش گیر
دورتر آن سوی دریا ساحلی است سرزمین مردم صاحبدلی است
دور، اما در حقیقت دور نیست چشم اگر بیناست دور از نور نیست
کوکبی آنجا به رنگ خون ماست در شب توفان چراغ راهنماست
من از آن کوکب چراغ افروختم ز آتش او سوختن آموختم
اما این ستاره سرخ، روشنی بخش زندگیهاست:
آن نه کوکب، آفتاب روشن است زندگی بخش هزاران گلشن است
ما هیچ نبودیم(منظور هم حزبیها است) ولی پرتو این آفتاب ما را پروراند. یعنی حزب ما را روشنی و گرما بخشید و رشد و نمو داد:
دانهای بودیم پوسان زیر خاک پرتو مهر تو میزد در مغاک
پرتو مهر تو ما را پرورید ورنه ظلمت زهره ما میدرید
و اینک هرگونه موفقیت، از گرد آمدن رفقا و کمک به هم حاصل میشود:
بوی می از بزم یاران میرسد بانگ نوش شادخواران میرسد
عاشقا بگشای گوش استماع در سرای دوست سور است و سماع
سالها مردم در این سرزمین شمالی زندگی میکردند ولی موفقیتی نداشتند(دوران تزارها) تا آنکه کوکب سرخ، امید و موفقیت را به آنها ارزانی داشت و ما هم آرزوی دیدن این کوکب را داشتیم:
آرزوی روی خوبت داشتم بیش از آن خوبی که میپنداشتم
ولی مسئله به شنیدن این نوای نی و ناله نیستان که از سرزمین شمالی به ما میرسد، ختم نمیشود. در این مقطع سایه در وصف این نای نی(صدای انقلاب همسایه شمالی) و تواناییهای آن مثالهای مختلف میآورد. او میگوید تمامی موفقیتها را موجب همین نوای نی است. سایه در اینجا با انحراف از روند مطلبی که مورد نظرش بوده است به اطاله کلام میپردازد. یکی از انحرافهای رد گم کن، تمثیل قصه یوسف و برادران او است که سایه آن را به تمثیلی از اعدام مرتضی کیوان با ایهام و اشاره مانند میکند و به دنبال پیراهن سوراخ شده او در بالای چوبه اعدام است.
یوسف من پس چه شد پیراهنت بر چه خاکی ریخت خون روشنت
بر زمین سرد خون گرم تو ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
سایه در فراق مرتضی خون میگرید و چون او تازه داماد بود که اعدام شد(دو ماه از دامادیش گذشته بود) چنین میسراید:
تا نه پنداری ز یادت غافلم گریه میجوشد شب و روز از دلم
مژده دامادیت میخواستم حجلهات آخر ز خون آراستم
در بهار عمر، ای سرو جوان ریختی چون برگریز ارغوان
ارغوانم، ارغوانم، لالهام در غمت خون میچکد از نالهام
ادامه سخن در بیان حالت سوزناک رفقا در شکست بعد از 28 مرداد 32 است. سایه میگوید که هیچگاه از مرام خود دست برنداشته و راه اعدام شدگان را ادامه میدهد:
آذرخش از سینه من روشن است تندر توفنده فریاد من است
هر کجا مشتی گره شد مشت من زخمی هر تازیانه پشت من
هر کجا فریاد آزادی منم من در این فریادها دم میزنم
از این به بعد سرودن مثنوی به شعار تبدیل میشود و خبری از ناله نی نیست. چون از حزب توده بعد از 28 مرداد کاری ساخته نبود، سایه شعر را به شعار بدل میکند و میسراید:
فاش میگویم به آواز بلند همچو نی گر بند بندم بگسلند
روزگار پیر را تا یاد بود پایه این تخت بر بیداد بود
آنگاه محمدرضا شاه را اژدها میپندارد:
هم از آن ضحاک تا این اژدها از ستم هرگز نشد مردم رها
گر نکو در کار شاهان بنگری هر یکی بینی بتر از دیگری
شاعر در ادامه شعر به بیان مقاطع تاریخی کشور میپردازد که فقط اطاله کلام است و خواندن آن ملالآور. از داریوش و ضحاک میگوید و وقتی به کاوه میرسد آرزو میکند که روزی مانند زمان کاوه بر علیه شاه شورش کنند و او را مثل ضحاک سرنگون سازند:
هر که در خود کاوهای دارد نهان ای برادر کاوهات را وارهان
ای خوشا روزی که خلق دادخواه بگسلد از دست و پا زنجیر شاه
کاوه را آزاد کن تا برجهد خیره سر را تیغ بر گردن نهد
پس از فراغت از این گریز تاریخی، سایه مثالی میآورد که کرکسی خود را سیمرغ میپنداشت و میگفت هر کسی اگر مشکلی پیدا کرد تا پری از من در آتش اندازد به کمک او میشتابم. ولی این کار عاقبتی نداشت و مردهخوارها به جولان افتادندو نه تنها خود بلکه همه را در آتش سوزاندند که ابیات مربوطه مقطعی از دوران شاه و وضعیت اطرافیان او را تصویر میکند. در ادامه سایه دوباره به تئوری قیام خلقی و مردمی برمیگردد که تظاهرات دوران سقوط پهلوی دوم را نشان میدهد:
خلق چون دریا و دریا تندخوست خشم پنهان جوش توفانها از اوست
میتپد دریا ز توفانی شگفت ناخدا این موج را آسان گرفت
در مقطع بعدی ابتهاج پادشاهی را مثال میزند که در سرشاخی کلفت داشت و برای پوشاندن آن، تاج زرین بر سر مینهاد. آرایشگر شاه(سلمانی) که از این راز آگاه شد جانش را روی این کار از دست داد تا آنکه شاه آن راز را به چاهی گفت و از ناله گفتن این راز نایی در چاه روئیده شد. این نای از نالهها بوجود آمد، یعنی بوجود آورنده نی، ناله و آه و درد است، تا آن که شبانی که گلهاش را گرگان شاه(اطرافیان) غارت کرده بودند، لب خاموش نی را بر لب خود نهاد و راز شاخ شاه را برملا کرد:
آمد و بند از دهان نی گشاد وان لب خاموش را بر لب نهاد
شاخ دارد شاه را نی دم گرفت شاخ دارد شاه در عالم گرفت
این مثال میتواند اشاره به وضعیت جسمی آخرین روزهای زندگی محمدرضا شاه باشد که او بیماری مهلکی داشت و آن را پنهان میکردند تا آن که این راز توسط نزدیکانش برملا شد و در شعارها انعکاس پیدا کرد.
آنگاه سایه علاج رفع این گرفتاریها را در متحد شدن و همدست گردیدن همه افراد جامعه تشخیص میدهد، اتحادی که از بهم پیوستن خلقها پیدا میشود:
دستها چون شاخههای جنگلند کی بود جنگل چو از هم بگسلند؟
دستها را چون به هم کردی گره نگسلد شمشیر بُران این زره
سایه حاصل و نتیجه ارزشمند جهان را در دسترنج تودهها میداند که در آن گنجها نهان است و سرنوشت افراد و جامعه را تعیین میکند. این دسترنج، یعنی ارزش نیروی کار و کارگری در تئوری مارکسیستی، از دیدگاه این شاعر سرنوشت انسان و جهان را رقم میزند:
دسترنج است این که چرخ زندگی دارد از نیروی او گردندگی
دسترنج است این که بر لوح زمی مینویسد سرنوشت آدمی
آشکارا را چرا دارم نهان؟ دسترنج دست رنج است این جهان
در مثنوی بانگ نی گسست مطالب بسیار زیاد است. در تداوم این شعر از اینجا به بعد دوباره رشته سخن از روال گذشته خارج میگردد و سایه از تئوری اقتصاد خلقی که حاصل آن دسترنج(کار کارگر) است به بیم و امید که در دل دارد اشاره میکند که چگونه انسانهای زنده و حتی مرده همه جانباختگان راه این عشقند. او افرادی را که در راه مرام و مسلک حزبی جان خود را از دست دادهاند، عاشق مینامد. چون سایه اعتقاد به جهان آخرت و عشق الهی ندارد و میگوید:عاشقان راه مرام و ایدئولوژی چپ یعنی مردان وفا(تودهایها) به بهای وعده شیر و عسل که رودهای روان در بهشت هستند و عاشقان و شهیدان الهی به آن نوید داده شدهاند، راه خود را انتخاب نکردهاند و اینگونه وعدهها را باور ندارند:
عاشقان در خون خود غلتیدهاند زندگی را زندگی بخشیدهاند
فارغاند از سعد و نحس سرنوشت بیزیان دوزخ و سود بهشت
جان شیرین میفروشد آن دغل در بهای وعده شیر و عسل
پاکبازی بین که مردان وفا جان فدا کردند بیمزد و بها
کشتگان راه مرام و عقیده، جان خود را برای بهشت و آخرت مثل شهیدان الهی فدا نکردهاند(یعنی کشتهشدگان حزبی) بلکه آنها برای فردای خلق به این از خود گذشتگی تن در دادهاند. این خضر نجاتبخش کیست که اگر او نشانی راه را به پیروانش ندهد، همه سرچشمه آب حیات را گم میکنند؟
در کف امروز نقد جان ماست سود این سرمایه فردای شماست
راه نو پوید هر آنکو آگه است رهروان را رستگاری زین ره است
راه ما راه بزرگ مردمیست غیر ازین گمراهی و سردرگمی ست
بینشانیهای آن خضر نجات گم کنی سرچشمه آب حیات
سایه منظورش از نیستان، مردم جامعه(خلق) است و ناله نی صدای فریاد خلقها و خضر نجات حضرت لنین. او اعتقاد به صدا و فریاد تکی و انفرادی ندارد و میگوید موقعی که یک نیستان(همه خلقها) همه با هم ناله کنند محشری برپا میشود. یعنی انقلاب خلقی(پرولتاریایی) بوجود میآید. این موضوع به انقلاب سال 57 که همه اقشار مردم در آن شرکت داشتند هم میتواند اشاره داشته باشد:
ای دل ار فریاد برداری رواست کز نیستان شور رستاخیز خاست
عالم از بانگ نیی پر خون شود گر نیستانی بنالد چون شود
اما این همه شور و انقلاب که در نیستان(خلقها) افتاده بود وقتی که با سقوط حزب به یاس و ناامیدی و دستگیری و اقرار بزرگان نیستان(نیهای پر سر و صدای هزار بند) منجر میگردد، گوئیا آب روی آتش مثنوی بانگ نی سایه ریخته میشود و او همه حاصل زحمت نالههای نیستان(جامعه خلقی) را بر باد رفته میبیند و میسراید:
آتشی کاندر نیستان اوفتاد داد یکسر هر چه خشک و تر به باد
از تف آن دوزخ افروخته ناله خاکستر نشین، نی سوخته
آه این خاکسترین تیره روز خواب دود و شعله میبیند هنوز
آری، با شکست برنامههای حزب و سقوط و اقرار سران آن، سایه دچار سرگردانی و یاس میشود و بر ویرانههای سوخته کاخ آمال و آرزوهایی که ترسیم کرده بودند، مینشیند و دیده بر خاکستر خود میدوزد و سرانجام اقدام به مهاجرت میکند و از معرکه میگریزد:
کیست این شبگرد تنهای غمین؟ روح سرگردان آواز زمین
بر سر ویرانههای سوخته دیده بر خاکستر خود دوخته
میرود آواره هر سو سایهوار سایهای پیچیده در خود سوگوار
سوگوار آرزوهای هدر سایه امیدهای در به در
در اینجا مثنوی بانگ نی یک تراژدی میشود. تراژدی نسلهای سوخته و سرگردانی که چشم بسته به دنبال حزب توده افتادند و پس از سقوط وحشتانگیز آن، بزرگان، سران، علاقمندان، مریدان و اعضای حزب به در به دری دچار گردیدند و سایه به خوبی این وضعیت را که تصویری واقعی از زندگی خود او نیز در دربه دری غربت و مهاجرت است، نشان میدهد:
آه کان آوازها را سوختند سازها را خامشی آموختند
خنجر کین در گلوی نی زدند پیک آن پیغامها را پی زدند
بس که بیداد از پس بیداد رفت مهربانی مرد و داد از یاد رفت
بازی وارونه بنگر کاین زمان تیر میبارد ز هر سو بر کمان
از صفحه 96 کتاب به بعد، سه بخش مثنوی آمده که برای فوت احسان طبری سروده شده است. بخش اول که بعضی به آن عنوان نیایش دادهاند، با این بیت شروع میشود:
روزگارا قصد ایمانم مکن زانچه میگویم پشیمانم مکن
در این نیایش سایه چیزهایی از درگاه خداوند میطلبد که با مرام و وابستگیهای او همخوانی ندارد. این بخش تقریبا شبیه همان اندیشهها و گفتارهایی است که طبری در کتاب لابه پس از مومن شدن مجدد به اسلام سروده است. این طرز گفتار توجیهی برای خطاها یا بهتر بگویم عذر بدتر از گناه است. البته در لباس تزویر و دورنگی که از افکار و اندیشههای چپ وابسته، به ذهن و روح سایه نفوذ کرده است. درست مثل توبه گربه از شکار موش در منظومه موش و گربه عبید زاکانی:
چون ترازویم به سنجش آوری سنگ سودم را منه در داوری
گر دروغی بر من آرد کاستی کج مکن راه مرا از راستی
پای اگر فرسودم و جان کاستم آنچنان رفتم که خود میخواستم
یعنی سایه و هممرامهایش مثل طبری اگر جان خود را در راه ایدئولوژی چپ فدا کردهاند، راهی را رفتهاند که خودشان میخواستند. سایه حتی اغراق را به جایی میرساند که میگوید عضویت و عاملیت در حزب را عاشقانه پذیرفته و جلال و شکوه این عشق و پذیرش هم از فرزانگی او نشات گرفته است:
هر چه گویم جملگی از عشق خاست جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگیست عشق بیفرزانگی دیوانگیست
این افراد اگر چه از این وابستگی چیزی عاید خودشان و مردمی را که در این راه فدا کردهاند، نشده است، هنوز هم شرمنده نیستند:
گر درین راه طلب دستم تهی ست عشق من پیش خرد شرمنده نیست
سایه اگر چه بازی را باخته است ولی هنوز نومید نیست و این باخت را با گول زدن خودش، برد تلقی میکند:
صبر تلخم گر بر و باری ندارد هرگزم اندوه نومیدی مباد
باختم اما همین برد من است بازیی زین دست در خورد من است
آنگاه در ادامه مثنوی، سایه مرثیه احسان طبری را با این بیت آغاز میکند:
سرو بالایی که میبالید راست روزگار کجرواش خم کرد و کاست
ای که چون خورشید بودی باشکوه در غروب تو چه غمناک است کوه
چون طبری در سن نسبتا بالا(73 سالگی) فوت کرد، میسراید:
برگذشتی عمری از بالا و پست تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست
با توجه به توبه گرگ مانندی که طبری کرد و مسلمان شد، میگوید:
توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم این حدیثی دردناک است از قدیم
توبه کردی گر چه میدانی یقین گفته و ناگفته میگردد زمین
در اینجا منظور سایه اشاره به توبه گالیله در دادگاه تفتیش عقاید است که او گفته بود نظر کوپرنیک دایر بر حرکت زمین به دور خورشید درست است و چون این نظر مخالف نص کتاب مقدس بود به محاکمه کشیده شد و حرکت زمین را انکار کرد ولی گفته شده است که هنگام خروج از دادگاه پای خود را بر زمین کوبید و گفت اگر چه من این حرفها را زدم ولی ای زمین تو میگردی و به حرکت خود ادامه بده و به حرفهای گفته شده من کاری نداشته باش. سایه در شعر خود این سخن را بیان میکند تا بگوید طبری مجبور به توبه شده است و توبهفرما(یعنی آنهایی که او را محاکمه و محکوم کردهاند) ننگ فراوانی برایشان خواهد بود.
طبری که با کارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی روی نسلهای جوان و روشنفکر تاثیر گذاشته و با خطابههای آتشین و کتب و مقالات مختلف خود بسیاری از افراد را جذب حزب کرده و آنها را به گمراهی و سقوط کشانده است، از دید سایه این خطاهای بزرگی که او مرتکب شده مهم نیست:
تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ توبه فرما را فزونتر باد ننگ
شبچراغی چون تو رشک آفتاب چون شکستندت چنین خوار و خراب
چون تویی دیگر کجا آید به دست بشکند دستی که این گوهر شکست
اما در اینجا در شعر سایه بیتی است که میان این همه ابیات درست است و آن این است:
کاشکی خود مرده بودی پیش از این تا نمیمردی چنین ای نازنین
واقعا هم ای کاش طبری قبل از ماجراهای انقلاب و برملا شدن خیانت و خطاهایش که منجر به اقرار و سقوط سنگین او و حزبش شد، مرده بود تا چنین با خفت و خواری نمیمرد. در اینجا باید گفت این زندگی چند روزه دنیا، آن هم برای کسی که دارای این همه مطالعه بود و سایه او را حکیم میداند، چه ارزشی داشت تا این خفت و خواری را تحمل کند. طبری اگر به عقاید خود اعتقاد و باور داشت، استقامت میکرد و زیر شکنجه میمرد خیلی بهتر از آن بود تا این که اینگونه توبه و التماس کند و کتابی به نام لابه بسراید. پس او به عقاید خود ایمان نداشت. از همه مشمئزکنندهتر آن است که شخصی مثل سایه که واقعا حضور خودش هم در این چندین سال در حزب سایهوار بوده و چماق بدستی بیش نبود و آن هم از نوع چماق ادبی، بخواهد اینگونه از این آدم دفاع کند.
در ادامه سخن، سایه تقاضای مرگ پیش از ماجرا برای طبری را شومبختی خود میخواند و اقرار میکند باز هم با همه این شرایط او طبری را از جاناش هم بیشتر دوست دارد:
شومبختی بین خدایا این منم کارزوی مرگ یاران میکنم
آن که از جان دوستتر میدارمش با زبان تلخ میآزارمش
از آن پس مثنوی بانگ نی با بیان سجایا و ظرفیتها و ارزشهای طبری ادامه پیدا میکند:
آتشی مرد و سرا پُر دود شد ما زیان دیدیم و او نابود شد
او جهانی بود اندر خود نهان چند و چون خویش به داند جهان
در بخش سوم این مرثیه، سایه شعر خود را با اندرز ادامه میدهد و میگوید باید همه از اینگونه حوادث عبرت بگیرند:
پیش روی ما گذشت این ماجرا این کری تا چند و این کوری چرا
پیر دانا از پس هفتاد سال از چه افسونش چنین افتاد حال
شاعر به جای آن که به اشتباهات حزب و سرانی همچون طبری، کیانوری و چماقداران قلم بدستی مانند خود، سیاوش کسرایی، فریدون توللی و مرتضی کیوان اشاره کند و ریشه این اشتباهات را بیان نماید و از ضایعهای که این حزب به جامعه و به کشور و نسلهای جوان آرمانخواه وارد کرده، پوزش بطلبد یا آن که مثل بسیاری دیگر خاموش بماند، در صدد توجیه کارهای خلاف آنها است و تلقین میکند که افراد جامعه در خوابند و اگر روزی از این خواب برخیزند، آنگاه ملتفت میشوند که دارند در گرداب غرق میشوند:
آه اگر این خواب افسون بگسلد از ندامت خارها در جان خلد
چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب سر فروافکنده از شرم جواب
دیده در گرداب کی وا میکنید وه که غرق خود تماشا میکنید
پس از این مرثیه سرایی، مثنوی بانگ نی با اشعاری ناپیوسته و بدون انسجام، به بیان مطالبی با تمثیلهای غیرمتعارف و معالفارق، ادامه پیدا میکند و با صحبت از آب دریا که سرخ رنگ شده و این رنگ آسمان خونین است که در آب دریا افتاده است، سایه هنوز وجود و چشم خود را گریان میپندارد و گناه این اندوه و حزن و گریهاش را به گردن تقدیر، آسمان و روزگار میاندازد:
آب دریا هیچ دیدی سرخ و زرد؟ آب دریا را که سرخ و زرد کرد؟
عکس رنگ آسمان است اینکه هست زانکه دریا آسمان را آینهست
ای که عمری گریهام آموختی گریه را گویی به چشمم دوختی
وین جهان دردمند تیره روز میتپد در اشک و خون خود هنوز
مثنوی بانگ نی کمکم به پایان نزدیک میشود و سایه سرنوشت خود و گروه همحزبیاش را شکست خورده میپندارد که سر آنها به سنگ خورده و صدای استخوانهای خورد شدهشان شنیده شده است. چون ضربهای که بعد از انقلاب به حزب وارد آمد، ضربهای سنگین و هولناک بود. این ضربه هم نتیجه عملکرد خود این گروه بود. به قول خود سایه کسی که به حرف خیرخواهان گوش نکند، باد میکارد، توفان هم درو میکند:
گفتمت، اما چه حاصل؟نشنوی باد میکاری که توفان بدروی
علت این توفانی که آنها گرفتارش شدند، بادی بود که از روی نادانی و یا غرضورزی و یا بر اثر تبلیغ و گول خوردن کاشتند و حاصل آن را درو کردند. هنوز هم عدهای از آنها مشکلاتی را که طی مدت نزدیک به هفتاد سال برای جامعه و نسلهای جوان زمان خود ایجاد کردند، باور ندارند و فقط منافع قطع شده خودشان را میبینند و برای آن ناله و زاری میکنند:
سر به سنگی میزدم فریاد خوان پاسخم آمد شکست استخوان
سنگ سنگین دل چه میداند که مرد از چه سر بر سنگ میکوبد به درد
روزگارا از توام منتپذیر گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاختهست "سایه"هم لعل دلی انداخته است
مثنوی بانگ نی که انسجام و بازگویی مرتبی ندارد، از صفحه 119 به بعد پراکنده گوییاش شدیدتر میشود و از آن پس سایه تصویر زندگی، عملکرد حدود نود سال عمر طولانی، شکستها و ناامیدیهای شخصی و مرامی خود را به تصویر میکشد و در این روند هم یکی به نعل میزند و یکی به میخ. او زندگیاش و عاقبت حزب را چون آینهای میپندارد که بر اثر سنگ روزگار صد پاره شده است. تنها دلخوشی او در سالهای آخر عمر این است که در هر پارهای از این آینه شکسته نقش کوچکی از زندگی و حزب هویدا است و سایه همچون شطرنج بازی باخته این تکه آینهها را در کنار هم قرار میدهد و تابلویی کج و معوج از آینده دروغین میسازد و با آن به یاد دوستان هممرام روزگار را سپری میکند:
نقش او در دل چه زیبا مینشست سنگدل آیینه ما را شکست
آینه صد پاره شده در پای دوست باز در هر پاره عکس روی اوست
آه ای آینه این روز تو نیست پشت این صبح دروغین تیرگیست
بخش آخر مثنوی بانگ نی بیشتر بیان شرح درد و حوادث دوران عمر و ماجرای زندگی فعلی سایه است. سایه در کهنسالی به کشوری غریب مهاجرت کرده است. مهاجرتی ناخواسته و از ترس جان و نان. او همچون درختی میماند که ریشهاش در خاک وطن است و شاخه و برگش در کشوری دیگر. بدیهی است حال و روز یک چنین وضعیتی سرگردانی و پریشانی است.
سایه اگر سایه است در داخل ایران سایه است و بالاخره تعدادی دوستان، هممسلکان و علاقمندان دور و بر او هستند و تحویلش میگیرند. حتی آنقدر به او قدر و اعتبار میگذارند که جایزه دکتر محمود افشار را که باید به کسی بدهند که"کمک به تکمیل وحدت ملی بوسیله زبان فارسی" کرده و درباره ایران و ایرانیان و در جهت شناخت بیشتر کشور و فرهنگ ایران به دیگر کشورها تحقیق نموده است، ولی این جایزه را لابیگران دور و بر سایه و پدرخواندگان ادبیات سنتی که او را حافظ ثانی مینامند و حرفشان برای دیگران حجت است و پادوهای فرهنگی ابواب جمعی مجله بخارا، به سایه میدهند. جالب است سخنرانی هم درباره خدمات ادبی، سیاسی و اجتماعی او به جامعه ایران و ایرانی داد سخن میدهد و میگوید برخی از اشعار سایه جز با بهرهگیری از عرفان و معنویت اسلامی قابل تفسیر نیست و حتی سایه را مترجم هم مینامد در حالیکه سایه و اشعارش نه زمینههای مذهبی و اعتقادی دارند و نه او زبان خارجی درست و حسابی بلد است و نه کاری در ترجمه کرده است.
وضعیت حضور افرادی شبیه سایه در خارج از کشور از این حالت هم خیلی بدتر است. من چون خودم مدتی مهاجرت کردهام آن را میدانم. ما در جامعه خارج از ایران با فشار تبلیغات و معرفی و آگهی، تعداد معدودی از ایرانیان نسل اول مهاجر را میتوانیم برای کارهای فرهنگی مثلا شعرخوانی در یک محل جمع کنیم و امکانات پذیرایی فراهم سازیم تا آنها دو سه ساعتی گرد هم آیند و پراکنده نشوند، نسلهای جوان مهاجر، نه زبان فارسی درست و حسابی یاد گرفتهاند و نه آنکه با شعر و شاعری آن هم شعر سنتی ارتباط چندانی دارند، بنابراین این گروه رغبتی به آمدن در اینگونه جلسات نشان نمیدهند. با این شرایط در خارج از کشور برای حضور افرادی مانند سایه و امثال ایشان، نه قالی قرمز پهن میکنند و نه ارزش آنچنانی قائلند. به بعضی از سخنرانیها و شب شعرهایی که افراد از ایران به خارج میآیند و عدهای فرصتطلب تبلیغ راه میاندازند، زیاد توجه نباید کرد. در محیطهای دانشگاهی خارج از کشور هر کسی میتواند با پرداخت مبلغی مختصر، سالنی را اجاره کند و در آگهی تبلیغاتی بنویسد، سخنرانی یا شعرخوانی فلان شخصیت در دانشگاه. اینگونه برنامهها ارزش آکادمیک و دعوت رسمی از دانشگاههای خارج را ندارد. سایه همه این حرفها را خوب میداند. بنابراین با توجه به جمیع جهات او در یک مخمصه روحی و دوگانگی و سرگردانی قرار گرفته است. بخش پایانی مثنوی بانگ نی بیان این حالتهای روحی و روانی سایه را در بر میگیرد. به همین علت او زندگی فعلی خود را با ایهام و اشاره آینهای میپندارد که صد پاره شده و سایه در بین حالت خواب و بیداری تصویرهایی در داخل این قطعات آینه شکسته میبیند که واقعا تصویر زندگی خودش است و آن را با زبان شعر شرح میدهد:
بخت بیداری ندارد آینه دیده بر هم میگذارد آینه
خواب میبیند که سر زد آفتاب باز شد لبخند نیلوفر بر آب
خوبرو آمد بر آرایش نشست روی خوب آرایش آیینه است
آه ای آیینه جان آیینه جان نیست از خواب تو خوشتر در جهان
پر ز درد است آینه پیداست این چشم گریان مینهد بر آستین
در میان گریه خوابش میبرد خواب میبیند که آبش میبرد
در اشعار پایانی، زندگی صد پاره، آینه و آرایش کردن خوبرو، همه نشان از پستی و بلندیهای دوران عمر سایه دارد. سایه که با این وضعیت روزگار خوشی ندارد میگوید خوشی را دیگر باید در خواب دید:
در چنین شبهای بیفریادرس روز خوش در خواب باید دید و بس
در این دنیای تنهایی با انبوه تجربههای شکستخورده و با عذاب وجدان از حضور بیحاصل در حزب و شرمندگی در پیشگاه وجدان، دیگر تعریف و تمجید دیگران و شرکت و حضور در میان بزرگان شعر و ادب چه در داخل کشور و چه در خارج، نمیتواند روح و اندیشه سایه را تسکین دهد. چون او خود میداند چه کسی است و چه کرده است و اینگونه برنامهها و بزرگداشتها در او بیتاثیر است. به همین دلیل است که سایه در این تنهایی خلاءگونه، با نی وجود خود حرف میزند از سوختن، از سرگردانی، از غربت، از بیزبانی، از حسرت و حرمان و از آشیانی که بر باد رفت:
ای نی محزون کجایی؟ سوختیم تیره شد آیینهای کافروختیم
آه از آن آتش که ما در خود زدیم دود سرگردان بیسامان شدیم
راندگان دل نهاده با وطن ماندگان غربت طاقتشکن
سینه میجوشد ز درد بیزبان ای نوای بینوا نی را بخوان
نی حدیث حسرت و حرمان ماست نی دوای درد بیدرمان ماست
نی خبر دارد از آن باران که ریخت آشیان لکلکی از هم گسیخت
با امعان نظر به مطالبی که بیان شد، به گمان نگارنده، مثنوی بانگ نی سایه، مجموعه اشعاری سنتی و درجه دو با اشکالهای فراوان مفهومی و ایرادهای قابل توجه عروضی، بدون هیچ مضمونی تازه و خلاقیتی نو، کپی ضعیفی است از مثنوی مولوی در بیان روحیات انسانی که هدف خود را گمکرده و خواسته و ناخواسته به راهی رفته که پایانش او را دچار عذاب وجدان و سرگردانی جسم و جان کرده است. بنابراین با توجه به مضامین کهنه و کلیشهای و تعابیر معالفارق از انسانی که مولای رومی میگوید:"ای برادر تو همه اندیشهای/مابقی خود استخوان و ریشهای" مثنوی بانگ نی سایه از پشتوانه عرفانی، فلسفی، انسانی، جامعه شناختی و حتی ادبی قابل توجهی برخوردار نیست و چیزی به دانستههای افرادی که در ادبیات غنی و پربار خود مثنوی مولوی، آثار عطار و سنایی را دارند، نمیافزاید. به عبارت دیگر مثنوی بانگ نی تلاش کمارزشی در سرودن تقلیدی ناموفق از مثنوی مولوی است که به علت کاربرد واژگان قدیمی و زبان کهنه و تکراری بدون آنکه مضمون و محتوای جدیدی بر کل اشعار متصور باشد، ارزش ادبی خاصی برای سایه ندارد و در خوانندگان نیز شور و حالی بر نمیانگیزد. جای شگفت و سادهانگارانه و در تعارض با شعور شاعران و مخاطبان شعر معاصر است که بعضیها گفته اند:"مثنوی بانگ نی، آبروی شعر روزگار ماست."
Hassan Golmohammadi حسن گلمحمدی نویسنده، شاعر و روزنامه نگار ساکن تورنتو است. او عضو هیئت علمی در دانشگاه تهران بوده و دهها جلد کتاب و صدها مقاله از او در ایران و کانادا منتشر شده است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو