Date: Tuesday, August 3, 2021 - 10:45
سلام میکنم خدمت شما عرفانه جان و همه مخاطبان مجله ایران استار. من مونا هستم و حدود سه سال است که در کانادا هستم، اول تورنتو بودم و آنجا کالج رفتم ولی خوب نهایتا در ونکوور توانستم کار پیدا کنم و الان مدتی است که اینجا هستم و در یکی از استودیوهای انیمیشن کار مدل سازی سه بعدی انجام میدهم. خاطرهای که امروز میخواهم بگویم شاید با خاطراتی که بقیه گفتهاند متفاوت باشد، و با تصویری که از مهاجرت همیشه به ما نشان داده شده است مغایر باشد. خوب مثل همه مراحل زندگی مهاجرت هم قسمتهای تلخ و شیرین دارد، شاید شیرینیهایش را از ایران میبینید و اینجا که میآییم تلخیهایش را میبینیم ولی در نهایت همه چیز انتخاب آدم است و باید بدانید هر کسی چه چیزهایی را اولویت زندگیاش قرار میدهد تا بر اساس آنها بتواند تصمیم بگیرد.
من زمانی که می خواستم به کانادا بیایم، خوب خیلی زحمت کشیدم و فکر میکنم که خیلی تلاش کردم تا بتوانم بیایم و یک برنامه ریزی چند ساله برایش کردم و واقعا همه زندگی و سرمایهام را گذاشتم و روی این focus کردم که بتوانم برسم و برای همه چیزش آماده بودم و حقیقتا فکر نمیکردم که الان برای من فرش قرمز پهن کردهاند و یا قرار است که همینطوری به من حقوق بدهند و با اینکه در ایران کار خودم را داشتم میدانستم که باید بیایم و زحمت بکشم و کار کنم و بالاخره از صفر باید شروع میکردم. به هر حال من به تورنتو آمدم و سال 2018رفتم کالج، خیلی خوب بود و دوستهای خیلی خوبی من در کالج در تورنتو پیدا کردم که هنوز هم دوستانم هستند و خود شما و بقیه دوستان، خیلی support خوبی از شما گرفتم و یک جورهایی در آن مدت با همدیگر family شدیم.
اولین زمستانی که من سرما را دیدم یک روزی در ماه February من به کالج رفته بودم و ساعت 5 بعدازظهر یک دفعه اعلام کردند که قرار است کولاک بیاید و Campus دارد تعطیل میشود و فقط برگردید و به خانههایتان بروید. من اصلا برنامه روتین زندگیام این بود که هر روز میرفتم تا ساعت 10 شب در کالج مینشستم و کار میکردم. به هر حال این را که اعلام کردند ما هم ترسیدیم و سریع برگشتیم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود همه از کالج زدیم بیرون و خوب هر کس رفت سمت خانه خودش و من باید یک ایستگاه با مترو میآمدم و از آنجا سوار اتوبوس میشدم تا برسم به خانه، منتها وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم آنجا تاثیر سرما را دیدم که برف زیاد نشسته و دارد همینطور هم کولاک میآید و اصلا اتوبوسی نیست که من را برگرداند همه هم همینطور منتظر بودند. حدود یک ساعت من در ساختمان خود مترو ایستاده بودم و بیرون نمیآمدم و میگفتم دلیل ندارد که بروم در این سرما، هوا هم چیزی حدود -20 تا -25 بود حالا دقیقش را یادم نیست.
من هم لباسهایم گرم بود ولی به هر حال وقتی طولانی مدت بیرون ایستاده باشی سرما اثرش را میگذارد از یک جایی حدود یک و نیم ساعت که گذشت دیدم اصلا نمیشود در ساختمان بایستم و باید بیایم بیرون برای اینکه جمعیت دارد انقدر زیاد میشود که اگر اتوبوس هم بیاید من دیگر جا نمیشوم و آمدم بیرون. تا آن شب خوشیها و لذتی را که از آمدن به کانادا داشتم میبردم و فکر میکردم دیگر زندگی ایدهآل است و حقیقتا خیلی قبل از آن احساس غربت نمیکردم و همه چیز برایم جذاب بود. آن شب دو تا چیز خیلی برایم بارز بود و خیلی دید من را تغییر داد، یکی اینکه برای اولین بار غربت را حس کردم چون هیچ کس نبود که به دادم برسد و واقعا انقدر برف سنگین بود کسی نمیتوانست بیاید و به داد آدم برسد، مگر اینکه شما یک خانوادهای داشته باشی پدرت باشد یا برادرت باشد یک فامیلی داشته باشی که او بیاید و در این برف و سرما شما را بالاخره سوار کند و ببرد و من با اینکه دوستانم واقعا خوب بودند و ما خیلی با هم صمیمی بودیم اصلا نمیتوانستم همچین توقعی از آنها داشته باشم، زنگ میزدند و حال من را میپرسیدند ولی در نهایت کسی نمیتوانست بیاید.
دو ساعت گذشت و من دیدم که گیر کردم و هیچ راهی ندارم و چیز دیگری که خیلی جالب بود این صبر مردم کانادا بود. حالا هر کس از یک ملیت یا از یک جایی آمده، صرفا همه سفید پوست نیستند ولی همه صبور هستند و از روز اول دیدم که چقدر آرام در صف میایستند، کلا کانادا کشور صف است. آن شب شبی بود که واقعا شرایط خیلی بدی بود و اتوبوسهای خطهای دیگر میآمد ولی خط ما که باید به سمت شرق میرفت اصلا هیچ اتوبوسی برایش نمیآمد، و هیچ کس اعتراض نمیکرد و همه همینطور شبیه پنگوئن سر در گریبان ایستاده بودند و برف رویشان مینشست، ولی هیچ کس هیچی نمیگفت. دو ساعت، دوساعت و نیم گذشته بود دیگر من گفتم بگذار من برگردم کالج، سوار مترو شوم و به کالج برگردم اقلا شب آنجا یک سقف بالای سرم است، اینجا االان من دیگر چه کار کنم دوساعت و نیم هم گذشته است. خلاصه بعد از دو ساعت و نیم سه ساعت واقعا دیگر لباسهایی که من پوشیده بودم جواب نمیداد، چون سرما داشت از زانوهای من وارد بدنم میشد، با اینکه کاپشنم بلند بود و چکمه هم پوشیده بودم، دیگر تصمیم گرفتم که برگردم و فکر میکردم منتظر بودن فایدهای ندارد.
همان لحظه یک دفعه یک آقایی پیدا شد مسئولان هم ایستاده بودن و کسی سوار اتوبوس نمیشد و میگفتند نمیتوانیم در این کولاک رانندگی کنیم و باید یا هوا بهتر شود یا خیابانها را تمیز کنند به هر حال دو تا اتوبوس یک مرتبه از غیب رسیدند و اتوبوس اول که نه اتوبوس دوم یا سوم بالاخره من توانستم از آن مهارتهایی که در مترو تهران برای سوار شدن به قطار بدست اورده بودم استفاده کنم و بالاخره خودم را جا کنم. دیگر اتوبوس ما را که سوار کرد در خیابان finch اصلا نمیتوانست ایستگاه به ایستگاه بایستد و هر جایی که میتوانست میایستاد و شما باید بقیهاش را میرفتی و دیگر برف تا زانوهای من رسیده بود. خیلی شب عجیبی بود و دید من را به زندگی عوض کرد و آنجا فکر کردم که واقعا غربت است. یعنی همه زیباییها و همه تنوع و همه آزادی که به یک زن میدهد یا امنیتی که حس میکنی که شاید در کشور خودت حس نمیکردی همه یک طرف، ولی یک جایی تو بالاخره گیر میکنی که آنجا باید خانواده به دادت برسد و تو آنجا میفهمی که اگر همه این چیزها را به دست آوردی یک چیز خیلی بزرگی را از دست دادی و آن چیزی را که از دست دادی واقعا جای خالیش را حس میکنی و آن موقع میفهمی که کلا روی پای خودت هستی و باید بدانی که زیاد نمیشود روی کسی حساب کرد، هرچند که آدمهای خیلی خوب به داد هم میرسند و من آن قسمتش را هم در تورنتو دیدهام و برای خودم اتفاق افتاده و دوست دارم که یک روز هم من برای بقیه جبران کنم، ولی به هر حال یک جاهایی فقط خانواده است که حامی تو است. خلاصه خاطره بارز من از کانادا در این سه سال آن شب خاطره انگیز است.
من زمانی که می خواستم به کانادا بیایم، خوب خیلی زحمت کشیدم و فکر میکنم که خیلی تلاش کردم تا بتوانم بیایم و یک برنامه ریزی چند ساله برایش کردم و واقعا همه زندگی و سرمایهام را گذاشتم و روی این focus کردم که بتوانم برسم و برای همه چیزش آماده بودم و حقیقتا فکر نمیکردم که الان برای من فرش قرمز پهن کردهاند و یا قرار است که همینطوری به من حقوق بدهند و با اینکه در ایران کار خودم را داشتم میدانستم که باید بیایم و زحمت بکشم و کار کنم و بالاخره از صفر باید شروع میکردم. به هر حال من به تورنتو آمدم و سال 2018رفتم کالج، خیلی خوب بود و دوستهای خیلی خوبی من در کالج در تورنتو پیدا کردم که هنوز هم دوستانم هستند و خود شما و بقیه دوستان، خیلی support خوبی از شما گرفتم و یک جورهایی در آن مدت با همدیگر family شدیم.
اولین زمستانی که من سرما را دیدم یک روزی در ماه February من به کالج رفته بودم و ساعت 5 بعدازظهر یک دفعه اعلام کردند که قرار است کولاک بیاید و Campus دارد تعطیل میشود و فقط برگردید و به خانههایتان بروید. من اصلا برنامه روتین زندگیام این بود که هر روز میرفتم تا ساعت 10 شب در کالج مینشستم و کار میکردم. به هر حال این را که اعلام کردند ما هم ترسیدیم و سریع برگشتیم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود همه از کالج زدیم بیرون و خوب هر کس رفت سمت خانه خودش و من باید یک ایستگاه با مترو میآمدم و از آنجا سوار اتوبوس میشدم تا برسم به خانه، منتها وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم آنجا تاثیر سرما را دیدم که برف زیاد نشسته و دارد همینطور هم کولاک میآید و اصلا اتوبوسی نیست که من را برگرداند همه هم همینطور منتظر بودند. حدود یک ساعت من در ساختمان خود مترو ایستاده بودم و بیرون نمیآمدم و میگفتم دلیل ندارد که بروم در این سرما، هوا هم چیزی حدود -20 تا -25 بود حالا دقیقش را یادم نیست.
من هم لباسهایم گرم بود ولی به هر حال وقتی طولانی مدت بیرون ایستاده باشی سرما اثرش را میگذارد از یک جایی حدود یک و نیم ساعت که گذشت دیدم اصلا نمیشود در ساختمان بایستم و باید بیایم بیرون برای اینکه جمعیت دارد انقدر زیاد میشود که اگر اتوبوس هم بیاید من دیگر جا نمیشوم و آمدم بیرون. تا آن شب خوشیها و لذتی را که از آمدن به کانادا داشتم میبردم و فکر میکردم دیگر زندگی ایدهآل است و حقیقتا خیلی قبل از آن احساس غربت نمیکردم و همه چیز برایم جذاب بود. آن شب دو تا چیز خیلی برایم بارز بود و خیلی دید من را تغییر داد، یکی اینکه برای اولین بار غربت را حس کردم چون هیچ کس نبود که به دادم برسد و واقعا انقدر برف سنگین بود کسی نمیتوانست بیاید و به داد آدم برسد، مگر اینکه شما یک خانوادهای داشته باشی پدرت باشد یا برادرت باشد یک فامیلی داشته باشی که او بیاید و در این برف و سرما شما را بالاخره سوار کند و ببرد و من با اینکه دوستانم واقعا خوب بودند و ما خیلی با هم صمیمی بودیم اصلا نمیتوانستم همچین توقعی از آنها داشته باشم، زنگ میزدند و حال من را میپرسیدند ولی در نهایت کسی نمیتوانست بیاید.
دو ساعت گذشت و من دیدم که گیر کردم و هیچ راهی ندارم و چیز دیگری که خیلی جالب بود این صبر مردم کانادا بود. حالا هر کس از یک ملیت یا از یک جایی آمده، صرفا همه سفید پوست نیستند ولی همه صبور هستند و از روز اول دیدم که چقدر آرام در صف میایستند، کلا کانادا کشور صف است. آن شب شبی بود که واقعا شرایط خیلی بدی بود و اتوبوسهای خطهای دیگر میآمد ولی خط ما که باید به سمت شرق میرفت اصلا هیچ اتوبوسی برایش نمیآمد، و هیچ کس اعتراض نمیکرد و همه همینطور شبیه پنگوئن سر در گریبان ایستاده بودند و برف رویشان مینشست، ولی هیچ کس هیچی نمیگفت. دو ساعت، دوساعت و نیم گذشته بود دیگر من گفتم بگذار من برگردم کالج، سوار مترو شوم و به کالج برگردم اقلا شب آنجا یک سقف بالای سرم است، اینجا االان من دیگر چه کار کنم دوساعت و نیم هم گذشته است. خلاصه بعد از دو ساعت و نیم سه ساعت واقعا دیگر لباسهایی که من پوشیده بودم جواب نمیداد، چون سرما داشت از زانوهای من وارد بدنم میشد، با اینکه کاپشنم بلند بود و چکمه هم پوشیده بودم، دیگر تصمیم گرفتم که برگردم و فکر میکردم منتظر بودن فایدهای ندارد.
همان لحظه یک دفعه یک آقایی پیدا شد مسئولان هم ایستاده بودن و کسی سوار اتوبوس نمیشد و میگفتند نمیتوانیم در این کولاک رانندگی کنیم و باید یا هوا بهتر شود یا خیابانها را تمیز کنند به هر حال دو تا اتوبوس یک مرتبه از غیب رسیدند و اتوبوس اول که نه اتوبوس دوم یا سوم بالاخره من توانستم از آن مهارتهایی که در مترو تهران برای سوار شدن به قطار بدست اورده بودم استفاده کنم و بالاخره خودم را جا کنم. دیگر اتوبوس ما را که سوار کرد در خیابان finch اصلا نمیتوانست ایستگاه به ایستگاه بایستد و هر جایی که میتوانست میایستاد و شما باید بقیهاش را میرفتی و دیگر برف تا زانوهای من رسیده بود. خیلی شب عجیبی بود و دید من را به زندگی عوض کرد و آنجا فکر کردم که واقعا غربت است. یعنی همه زیباییها و همه تنوع و همه آزادی که به یک زن میدهد یا امنیتی که حس میکنی که شاید در کشور خودت حس نمیکردی همه یک طرف، ولی یک جایی تو بالاخره گیر میکنی که آنجا باید خانواده به دادت برسد و تو آنجا میفهمی که اگر همه این چیزها را به دست آوردی یک چیز خیلی بزرگی را از دست دادی و آن چیزی را که از دست دادی واقعا جای خالیش را حس میکنی و آن موقع میفهمی که کلا روی پای خودت هستی و باید بدانی که زیاد نمیشود روی کسی حساب کرد، هرچند که آدمهای خیلی خوب به داد هم میرسند و من آن قسمتش را هم در تورنتو دیدهام و برای خودم اتفاق افتاده و دوست دارم که یک روز هم من برای بقیه جبران کنم، ولی به هر حال یک جاهایی فقط خانواده است که حامی تو است. خلاصه خاطره بارز من از کانادا در این سه سال آن شب خاطره انگیز است.