البته این را هم به شما بگویم، اگر با پول زیادی به اینجا آمده بودم، همه مسئولین تا مرئوسین، به من احترام خاصی میگذاشتند
از خدا پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد آنکه هر انسانی در دوران حیات خود دارای یک تعداد آرزوهایی است که همواره سعی میکند به آنها برسد. بدیهی است آرزوهای آدمها بعضی دستیافتنی و بعضی دستنیافتنی هستند. در هر حال ما را عقیده بر آن است که هر آرزویی باید معقول و در حد و قواره تواناییهای انسانها باشد. برای اینکه بدانیم فضولخان که سرد و گرم روزگار را چشیده و در کم و کیف زندگی تجربه دارد، چه آرزوهایی دارد به سراغ ایشان رفتیم و از استاد پرسیدیم، چه آرزوهایی دارند؟ او اول از جواب دادن به این سوال امتناع کرد و آن را در حوزه زندگی شخصی خود دانست و کنکاش در اینباره را نوعی فضولی تشخیص داد ولی با توضیحاتی که خدمتشان دادیم که بالاخره شما در این کامیونیتی موقعیتی دارید، مردم روی حرفتان حساب میکنند، از آن مهمتر اینکه شما فضولخان کامیونیتی هستید. خلاصه چندین نوع هندوانه زیر بغل ایشان گذاشتیم تا لبهای غنچهای همچون ترامپش را باز کرد و گفت:
"من در زندگیم هزارها آرزو داشتم، الان نمیتوانم بگویم که به آنها رسیدهام، یا نه. چون هیچکدامشان عملی نشد، از خیر هر آرزویی گذشتیم."
از استاد فضولی تقاضا کردم چند نمونه از آرزوهایش را برایمان بازگو کند. باز فکری کرد و دستی بر سبیلهای خود زد و چند بار آنها را تاباند و گفت:
"یکی از آرزوهای من این بود که ای کاش در لندن به دنیا آمده بودم. چون در آن صورت اولاً به زبان انگلیسی تسلط کامل داشتم و به جای اینکه بیایم فضولخان کامیونیتی ایرانی باشم، میرفتم فضولخان مردم لندن میشدم. شاید هم تا الان شهردار لندن شده بودم. چون احساس میکنم چیزی کمتر از شهردار فعلی آنجا ندارم. خوشتیپترم، فضولترم و کلی صفات بهتری دارم. البته باید بدانید که فضولی خود شاخهای از سیاست است که ممکن بود در لندن استاد کرسی فضولشناسی در یکی از دانشگاهها میشدم. در هر حال چه کنم که نشد. البته اینکار دست من نبود. اینکار یکی از مشکلات والدمان بود. او اگر در دوران عمر خود به لندن میرفت و همانجا میماند و با یک دختر انگلیسی ازدواج میکرد و من از آن دختر به دنیا میآمدم، این آرزویم برآورده میشد. دیدی گفتم من به هیچ یک از آرزوهایم نرسیده و نمیرسم."
مدتی گذشت، استاد فضولی فکری کرد و گفت:
"تو هم با این سوالات بند تنبانیات ما را گرفتهای. اگر به فکر خودت و من نیستی به فکر خوانندگانت باش که وقتشان را تلف خواندن این حرفهای فَشِل ما نکنند."
به او گفتم:"استاد شکسته نفسی میفرمایید. توی این شهر کسی انگشت کوچک شما در فضولی و نوشتن آنها نمیشود، کلی طرفدار دارید، آن وقت حرفهایتان را خزعبلات میپندارید؟"
مکثی کرد و گفت:
"یکی دیگر از آرزوهایم این بود یا هست که من هم پول کلانی از پدر به ارث میبردم. نه اینکه او اختلاس مختلاس کرده باشد که من تا آخر عمر وقتی میخواهم یک دلار خرج کنم دچار عذاب وجدان شوم که مثلاً این پول مالی کیست که به من رسیده. نه، دوست داشتم پدرم از اجداد خود ارث برده باشد و به من هم برسد. یا آنکه مثلاً دوست داشتم شازده، مازدهای بودیم نه از نوع قراضه آن، که به فکر کار بزرگی میافتادم و موقعی میخواستم برای دیگران رهنمود بدهم، در هر چهار کلمه صحبتم، سه کلمهاش را انگلیسی بگویم تا همه مستمعین را مات خود کنم. به فکر پول در آوردن و شغل پر درآمدی هم نمیافتادم، آنوقت میدیدید که حرفهای قشنگ عین خودمان میزدیم و چه آیندهای برای دیگران میکشیدیم که آنها همه مبهوت میشدند تا بِرَند و برای خودشان سرگرم باشند، گور پدر بقیه مردم که دارند از گرانی و بدبختیهای تحریم جانشان به لبشان میآید. دیدی عزیزم، این آرزوی من هم نه عملی شد و نه قابل عملی شدن بود."
استاد فضولی یک کمی ناراحت شد از اینکه این آرزوی دومش را بیان کرد. او داشت از زیر سوال جواب دادن فرار میکرد که باز با زبانبازی جلویش را گرفتم و گفتم:
"استاد، بفرمایید چه آرزوی دیگری داشتید که تا اندازهای عملی شده است؟"
فوراً جواب داد:"همین موضوع مهاجرتمان. از اول ازدواج با فضولبانو تاکنون، او هر موقع وقت میکرد، غر میزد که ما باید به کشور دیگری برویم و همیشه از خواهرش حرف میزد که چند سال پیش به خارج رفته بودند. خودمانیم، یواشکی فقط تو بدان، همشیره عیال در یک رستوران در خارج ظرف میشست و باجناق فطرتاً زنذلیل ما هم در گاراژی ماشین اورهال میکرد ولی فضولبانو به من میگفت شوهر خواهرش مهندس ماشین در خارج است و آنها آنقدر وضعشان خوب است که همشیرهاش کار نمیکند.
بالاخره غرغرهای عیال کار خودش را کرد و الان ما در خدمت شما و کامیونیتی هستیم. از صبح طلوع آفتاب تا غروب شیون مرغ شب، من بیچاره در این شهر فضولی میکنم و به هر سوراخ و سنبهای سرک میکشم، دریغ از یک دلار بدست آوردن. نمیدانم در آینده چه خواهد شد؟ ولی فضولبانو تلفنی به بستگانش در ایران میگوید، فضولی مهندس راه است. درست هم میگوید، من روز تا شب تو خیابانها و مالها وِلواَم برای فضولی، یا آنکه راه میروم.
دیدی عزیزم این آرزو هم که یک خط در میان به آن رسیدهام، چندان چنگی به دل نمیزند."
برای اینکه استاد را چند دقیقه دیگری نگهدارم، فوراً پرسیدم:
"بفرمایید چه آرزویی را هرگز نداشتید و ندارید که به آن برسید؟"
لبخند کمی به چهرهی او پیدا شد و گفت:
"حالا شدی خبرنگار اورگانیک عزیزم. این سوال خوبی است. من هرگز هرگز هرگز آرزو که هیچ، خیال هم نمیکنم که آقازاده باشم و با پول مفت به کشور دیگری بروم و کلی مثل آن پسره مزلف در ونزوئلا ادا و اطوار بیظرفیتی و بیاصالتی از خود نشان دهم.
البته این را هم به شما بگویم، اگر با پول زیادی به اینجا آمده بودم، همه مسئولین تا مرئوسین، به من احترام خاصی میگذاشتند و هیچ بعید نبود که ما هم الان پس از این چندین سال صاحب شغلی، منزلتی، کرسیای، شرکتی، بنیادی، چیزی از این قبیل بودیم."
من تا رفتم سوال بعدی را بکنم، فضولی یک بیلاخ به معنی ایرانی آن به ما نشان داد و زود زد به چاک خیابان.
"من در زندگیم هزارها آرزو داشتم، الان نمیتوانم بگویم که به آنها رسیدهام، یا نه. چون هیچکدامشان عملی نشد، از خیر هر آرزویی گذشتیم."
از استاد فضولی تقاضا کردم چند نمونه از آرزوهایش را برایمان بازگو کند. باز فکری کرد و دستی بر سبیلهای خود زد و چند بار آنها را تاباند و گفت:
"یکی از آرزوهای من این بود که ای کاش در لندن به دنیا آمده بودم. چون در آن صورت اولاً به زبان انگلیسی تسلط کامل داشتم و به جای اینکه بیایم فضولخان کامیونیتی ایرانی باشم، میرفتم فضولخان مردم لندن میشدم. شاید هم تا الان شهردار لندن شده بودم. چون احساس میکنم چیزی کمتر از شهردار فعلی آنجا ندارم. خوشتیپترم، فضولترم و کلی صفات بهتری دارم. البته باید بدانید که فضولی خود شاخهای از سیاست است که ممکن بود در لندن استاد کرسی فضولشناسی در یکی از دانشگاهها میشدم. در هر حال چه کنم که نشد. البته اینکار دست من نبود. اینکار یکی از مشکلات والدمان بود. او اگر در دوران عمر خود به لندن میرفت و همانجا میماند و با یک دختر انگلیسی ازدواج میکرد و من از آن دختر به دنیا میآمدم، این آرزویم برآورده میشد. دیدی گفتم من به هیچ یک از آرزوهایم نرسیده و نمیرسم."
مدتی گذشت، استاد فضولی فکری کرد و گفت:
"تو هم با این سوالات بند تنبانیات ما را گرفتهای. اگر به فکر خودت و من نیستی به فکر خوانندگانت باش که وقتشان را تلف خواندن این حرفهای فَشِل ما نکنند."
به او گفتم:"استاد شکسته نفسی میفرمایید. توی این شهر کسی انگشت کوچک شما در فضولی و نوشتن آنها نمیشود، کلی طرفدار دارید، آن وقت حرفهایتان را خزعبلات میپندارید؟"
مکثی کرد و گفت:
"یکی دیگر از آرزوهایم این بود یا هست که من هم پول کلانی از پدر به ارث میبردم. نه اینکه او اختلاس مختلاس کرده باشد که من تا آخر عمر وقتی میخواهم یک دلار خرج کنم دچار عذاب وجدان شوم که مثلاً این پول مالی کیست که به من رسیده. نه، دوست داشتم پدرم از اجداد خود ارث برده باشد و به من هم برسد. یا آنکه مثلاً دوست داشتم شازده، مازدهای بودیم نه از نوع قراضه آن، که به فکر کار بزرگی میافتادم و موقعی میخواستم برای دیگران رهنمود بدهم، در هر چهار کلمه صحبتم، سه کلمهاش را انگلیسی بگویم تا همه مستمعین را مات خود کنم. به فکر پول در آوردن و شغل پر درآمدی هم نمیافتادم، آنوقت میدیدید که حرفهای قشنگ عین خودمان میزدیم و چه آیندهای برای دیگران میکشیدیم که آنها همه مبهوت میشدند تا بِرَند و برای خودشان سرگرم باشند، گور پدر بقیه مردم که دارند از گرانی و بدبختیهای تحریم جانشان به لبشان میآید. دیدی عزیزم، این آرزوی من هم نه عملی شد و نه قابل عملی شدن بود."
استاد فضولی یک کمی ناراحت شد از اینکه این آرزوی دومش را بیان کرد. او داشت از زیر سوال جواب دادن فرار میکرد که باز با زبانبازی جلویش را گرفتم و گفتم:
"استاد، بفرمایید چه آرزوی دیگری داشتید که تا اندازهای عملی شده است؟"
فوراً جواب داد:"همین موضوع مهاجرتمان. از اول ازدواج با فضولبانو تاکنون، او هر موقع وقت میکرد، غر میزد که ما باید به کشور دیگری برویم و همیشه از خواهرش حرف میزد که چند سال پیش به خارج رفته بودند. خودمانیم، یواشکی فقط تو بدان، همشیره عیال در یک رستوران در خارج ظرف میشست و باجناق فطرتاً زنذلیل ما هم در گاراژی ماشین اورهال میکرد ولی فضولبانو به من میگفت شوهر خواهرش مهندس ماشین در خارج است و آنها آنقدر وضعشان خوب است که همشیرهاش کار نمیکند.
بالاخره غرغرهای عیال کار خودش را کرد و الان ما در خدمت شما و کامیونیتی هستیم. از صبح طلوع آفتاب تا غروب شیون مرغ شب، من بیچاره در این شهر فضولی میکنم و به هر سوراخ و سنبهای سرک میکشم، دریغ از یک دلار بدست آوردن. نمیدانم در آینده چه خواهد شد؟ ولی فضولبانو تلفنی به بستگانش در ایران میگوید، فضولی مهندس راه است. درست هم میگوید، من روز تا شب تو خیابانها و مالها وِلواَم برای فضولی، یا آنکه راه میروم.
دیدی عزیزم این آرزو هم که یک خط در میان به آن رسیدهام، چندان چنگی به دل نمیزند."
برای اینکه استاد را چند دقیقه دیگری نگهدارم، فوراً پرسیدم:
"بفرمایید چه آرزویی را هرگز نداشتید و ندارید که به آن برسید؟"
لبخند کمی به چهرهی او پیدا شد و گفت:
"حالا شدی خبرنگار اورگانیک عزیزم. این سوال خوبی است. من هرگز هرگز هرگز آرزو که هیچ، خیال هم نمیکنم که آقازاده باشم و با پول مفت به کشور دیگری بروم و کلی مثل آن پسره مزلف در ونزوئلا ادا و اطوار بیظرفیتی و بیاصالتی از خود نشان دهم.
البته این را هم به شما بگویم، اگر با پول زیادی به اینجا آمده بودم، همه مسئولین تا مرئوسین، به من احترام خاصی میگذاشتند و هیچ بعید نبود که ما هم الان پس از این چندین سال صاحب شغلی، منزلتی، کرسیای، شرکتی، بنیادی، چیزی از این قبیل بودیم."
من تا رفتم سوال بعدی را بکنم، فضولی یک بیلاخ به معنی ایرانی آن به ما نشان داد و زود زد به چاک خیابان.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, July 3, 2019 - 20:00