Date: Saturday, July 24, 2021 - 10:45
سلام به شما و سلام به همه شنوندگان خوبی که دارند به ما گوش میدهند و برای این برنامه وقت میگذارند. من فرشیده نسرین هستم، سال 1998 به کانادا آمدیم و اتفاقا خاطرهام هم خیلی به همان دوران نزدیک است. ماههای اولی که آمدیم نمیدانم هنوز هم همچین چیزی هست یا نه ولی آن موقع یک کلاسهایی بود به اسم Co up که newcomerها را در واقع با فرهنگ کانادا آشنا میکرد، ضمن اینکه برایشان کار پیدا میکردند، کار volunteer البته نه کار واقعی. و من در یکی از این کلاسها شرکت کردم خوب چون تاتری بودم در مقایسه با دوستان پزشکمان، دوستانی که مهندسی خوانده بودند یا به هر حال حرفههای دیگر داشتند، یک ذره انگار روی بیشتری داشتم که علیرغم اینکه خیلی چیزها را نمیدانستم راحتتر با آن مدرسها صحبت میکردم و برخورد میکردم و یادم است که در یکی از این جلسات آخری که ما داشتیم که بعد تصمیم میگرفتند ما را قسمتبندی کنند.
خواسته بودند ما یک معرفینامه و یک کاری را برایشان اجرا کنیم و به آن طریق به آنها بگوییم چه کسی هستیم و قرار بود که این کار دو نفر دو نفر باشد. خوب من با یک آقای دکتری این کار را کردم شاید خیلی عجیب و غریب بود برای اینکه خوب من یک چیزی را نمیدانستم این ماجرایی که حرف میزنی و آن وسطها میگویی lablablab من این را نمیدانستم یعنی چه و فقط یاد گرفته بودم بگویم lablablab و هر جا کم میآوردم این را میگفتم و این آقای دکتر هم یک جوان بسیار نازنینی بود من کار مصاحبه برای کار را با او انجام دادم و به او گفتم بیا و اینجا روی پای من بنشین میخواهی مصاحبه کنی. بعد او واقعا شوک شده بود چون کارم بدون تمرین بود گفتم که تو برای مصاحبه باید بیای اینجا بنشینی و lablablab که دیگر تاثیرش انقدر بود که آن گروه مدرسها که من فکر میکنم 250 مهاجر بودیم و همه آن مدرسها شاهد بودند و خلاصه خیلی تاثیر خوبی گذاشت و حتی یادم است یکی از اینها مدرسی بود به اسم Mr. king انگلیسی بود آمد و به من خیلی کمک کرد و من خیلی چیزها از او یاد گرفتم و او آمد و گفت تو امروز به من ثابت کردی که تو بازیگر هستی و من هرجور شده است برای تو کار پیدا میکنم.
نتیجهاش این شد که اولین کسی که بین آن 250 نفر کار پیدا کرد من بودم و از طریق همین Mr. king کا را پیدا کردم. جایی که به من معرفی کردند تا به عنوان volunteer بروم و کار کنم پیش یک خانم کارگردان تاتر بود که این خانم کارگردان استودیوی خودش را داشت و آن استودیو آتش گرفته بود و چون آتش گرفته بود او داخل خانهاش که در یکی از آپارتمانهای درست بغل دریاچه بود زندگی میکرد. الان تعداد زیادی آپارتمان آنجا است آن زمان میتوانستی بگویی یکی از آن 4 آپارتمان و در آن زمان خیلی کم بودند. من خانهام در down hill در شپرد بود خوب باید بچههایم را راهی مدرسه میکردم و بعد سوار اتوبوس میشدم و میرفتم آنجا و تا عصر ساعت 5 که به خانه برمیگشتم. مصاحبه ما در رستوران یکی از این buildingها بود که یک رستوران خصوصی بود و این رستوران آن بالا میچرخید و من یک مقدار گیج و گنگ اطرافم بودم کهwow چه خبر است اینجا و یک مقداری هم داشتم غذایی میخوردم و باید جواب این دو نفر را تند و تند به انگلیسی هم میدادم. نکته اساسیاش اینجا بود که من رفتم و مثلا قرار شد که فردای آن روز کار را شروع کنم.
فردا که رفتم سر کار خوب یک اعتراف اینجا باید کنم که من به شدت از مار میترسم یعنی اصلا فکر میکردم میمیرم، وقتی که رفتم خانه این خانم دیدم که یک سه پایه است و دور تا دور نقاشیهای مار و طراحیهای مار است و یک آکواریوم است که در آن آکواریوم پر از مار است و یکی از اینها را که این خانوم روی سه پایه داشت نیست. من انقدر هول شده بودم که گفتم که این را چجوری نقاشی کردی؟ گفت همین دور و برها است. یعنی من از ترس مردم، نشستم روی کاناپه، خودش گفت که بیا اینجا روی کاناپه بغل دست من بنشین، چون خانهاش بود و آپارتمانی بود که در آن زندگی میکرد و یک اتاق را در آنجا office کرده بود. من که اصلا نمیفهمیدم چه میگویم، من همینطور با چشم داشتم زیر پایم و زیر میز و زیر صندلی او را میدیدم که این مار بیاید.او به من گفت که از مار که نمیترسی؟
گفتم اوه، نه نه. به ما گفته بودند اگر راه دور بود، بگو نه، هیچ اشکالی ندارد و من به راه دور میآیم. اگر مثلا قیافه رئیست را دوست نداری بگو چقدر مهربان هستید و حالا شکل طرف برایتان مهم نباشد و از اینجور چیزها به ما یاد داده بودند که اگر کار را میخواهید به هیچ وجه نه نمیگویید و من کار را میخواستم چون فکر میکردم که خوب 6 ماه کار میکنم و بعد از آن کار را دارم. این خانم همانطور که ما نشسته بودیم دیدم بله تشریف آوردند و مارش آمد. اصلا نمیتوانم برایتان بگویم، یعنی من فقط نمیتوانم بگویم چقدر خودم را منقبض کرده بودم تمام عضلات بدنم را جمع کرده بودم که هیچی نگویم و صدایم در نیاید و نگویم از مار میترسم و این آمد از زیر کاناپه ما رد شد و رفت و من یک نفسی کشیدم و زود خداحافظی کردم و بیرون آمدم و همان جا دم در به من گفت از فردا بیا و شروع کن. من آمدم خانه و آن آقای مدرس زنگ زد و تبریک گفت که آره چقدر از تو خوشش آمده است. ولی من از down town یعنی ایشان ایستگاه bay بودند، من از آنجا در مترو اشک ریختم تا رسیدم به ایستگاه NorthYork و از NorthYork در اتوبوس من همینطور زار زدم تا رسیدم به خانه و فقط فاصله آسانسور تا بالا را من دیگر سعی کردم خودم را جمع کنم و آمدم داخل خانه و به هیچ کس هیچ چیزی نگفتم.
فکرش را بکنید که این کار 5 ماه طول کشید و در این 5 ماه دو هفته دو هفتههایی بود که این خانم تور تاترش را میبرد اطراف انتاریو و کبک و آنجا را میداد دست من و به من گفته بود که به مارها غذا بدهم. یعنی من فقط فکر میکنم که این که میگویند باید خودتان را با شرایط منطبق کنید و این که باید قدرت داشته باشید تا خودتان را ادب کنید، فکر میکنم که عجب قدرتی داشتم و به هیچ کس هیچ چیزی نگفتم تا روزی که کار تمام شد. البته شوهرم همیشه میگفت تو چرا بد میگویی؟ میگفتم خستهام، میروم تا down town و برمیگردم، سخت است و هنوز خیلی وارد نیستم و باید ایمیلهایش را جواب دهم و باید جا رزرو کنم و از اینجور چیزهایی که من اصلا نمیدانم یعنی چه و این کار خیلی من را فرسوده میکند و بعد هم خوب بله وقتی در راه هستم گاهی هم گریه میکنم و فکر میکنم که چه بودیم و چه شدیم و اصل ماجرا را نمیگفتم، چون اگر میگفتم میدانستم نمیگذارد بروم. ولی رفتم و آن چند ماه هم تمام شد و یک خاطره باقی ماند، خاطرهای که هم گریه دارد و هم خنده.
خواسته بودند ما یک معرفینامه و یک کاری را برایشان اجرا کنیم و به آن طریق به آنها بگوییم چه کسی هستیم و قرار بود که این کار دو نفر دو نفر باشد. خوب من با یک آقای دکتری این کار را کردم شاید خیلی عجیب و غریب بود برای اینکه خوب من یک چیزی را نمیدانستم این ماجرایی که حرف میزنی و آن وسطها میگویی lablablab من این را نمیدانستم یعنی چه و فقط یاد گرفته بودم بگویم lablablab و هر جا کم میآوردم این را میگفتم و این آقای دکتر هم یک جوان بسیار نازنینی بود من کار مصاحبه برای کار را با او انجام دادم و به او گفتم بیا و اینجا روی پای من بنشین میخواهی مصاحبه کنی. بعد او واقعا شوک شده بود چون کارم بدون تمرین بود گفتم که تو برای مصاحبه باید بیای اینجا بنشینی و lablablab که دیگر تاثیرش انقدر بود که آن گروه مدرسها که من فکر میکنم 250 مهاجر بودیم و همه آن مدرسها شاهد بودند و خلاصه خیلی تاثیر خوبی گذاشت و حتی یادم است یکی از اینها مدرسی بود به اسم Mr. king انگلیسی بود آمد و به من خیلی کمک کرد و من خیلی چیزها از او یاد گرفتم و او آمد و گفت تو امروز به من ثابت کردی که تو بازیگر هستی و من هرجور شده است برای تو کار پیدا میکنم.
نتیجهاش این شد که اولین کسی که بین آن 250 نفر کار پیدا کرد من بودم و از طریق همین Mr. king کا را پیدا کردم. جایی که به من معرفی کردند تا به عنوان volunteer بروم و کار کنم پیش یک خانم کارگردان تاتر بود که این خانم کارگردان استودیوی خودش را داشت و آن استودیو آتش گرفته بود و چون آتش گرفته بود او داخل خانهاش که در یکی از آپارتمانهای درست بغل دریاچه بود زندگی میکرد. الان تعداد زیادی آپارتمان آنجا است آن زمان میتوانستی بگویی یکی از آن 4 آپارتمان و در آن زمان خیلی کم بودند. من خانهام در down hill در شپرد بود خوب باید بچههایم را راهی مدرسه میکردم و بعد سوار اتوبوس میشدم و میرفتم آنجا و تا عصر ساعت 5 که به خانه برمیگشتم. مصاحبه ما در رستوران یکی از این buildingها بود که یک رستوران خصوصی بود و این رستوران آن بالا میچرخید و من یک مقدار گیج و گنگ اطرافم بودم کهwow چه خبر است اینجا و یک مقداری هم داشتم غذایی میخوردم و باید جواب این دو نفر را تند و تند به انگلیسی هم میدادم. نکته اساسیاش اینجا بود که من رفتم و مثلا قرار شد که فردای آن روز کار را شروع کنم.
فردا که رفتم سر کار خوب یک اعتراف اینجا باید کنم که من به شدت از مار میترسم یعنی اصلا فکر میکردم میمیرم، وقتی که رفتم خانه این خانم دیدم که یک سه پایه است و دور تا دور نقاشیهای مار و طراحیهای مار است و یک آکواریوم است که در آن آکواریوم پر از مار است و یکی از اینها را که این خانوم روی سه پایه داشت نیست. من انقدر هول شده بودم که گفتم که این را چجوری نقاشی کردی؟ گفت همین دور و برها است. یعنی من از ترس مردم، نشستم روی کاناپه، خودش گفت که بیا اینجا روی کاناپه بغل دست من بنشین، چون خانهاش بود و آپارتمانی بود که در آن زندگی میکرد و یک اتاق را در آنجا office کرده بود. من که اصلا نمیفهمیدم چه میگویم، من همینطور با چشم داشتم زیر پایم و زیر میز و زیر صندلی او را میدیدم که این مار بیاید.او به من گفت که از مار که نمیترسی؟
گفتم اوه، نه نه. به ما گفته بودند اگر راه دور بود، بگو نه، هیچ اشکالی ندارد و من به راه دور میآیم. اگر مثلا قیافه رئیست را دوست نداری بگو چقدر مهربان هستید و حالا شکل طرف برایتان مهم نباشد و از اینجور چیزها به ما یاد داده بودند که اگر کار را میخواهید به هیچ وجه نه نمیگویید و من کار را میخواستم چون فکر میکردم که خوب 6 ماه کار میکنم و بعد از آن کار را دارم. این خانم همانطور که ما نشسته بودیم دیدم بله تشریف آوردند و مارش آمد. اصلا نمیتوانم برایتان بگویم، یعنی من فقط نمیتوانم بگویم چقدر خودم را منقبض کرده بودم تمام عضلات بدنم را جمع کرده بودم که هیچی نگویم و صدایم در نیاید و نگویم از مار میترسم و این آمد از زیر کاناپه ما رد شد و رفت و من یک نفسی کشیدم و زود خداحافظی کردم و بیرون آمدم و همان جا دم در به من گفت از فردا بیا و شروع کن. من آمدم خانه و آن آقای مدرس زنگ زد و تبریک گفت که آره چقدر از تو خوشش آمده است. ولی من از down town یعنی ایشان ایستگاه bay بودند، من از آنجا در مترو اشک ریختم تا رسیدم به ایستگاه NorthYork و از NorthYork در اتوبوس من همینطور زار زدم تا رسیدم به خانه و فقط فاصله آسانسور تا بالا را من دیگر سعی کردم خودم را جمع کنم و آمدم داخل خانه و به هیچ کس هیچ چیزی نگفتم.
فکرش را بکنید که این کار 5 ماه طول کشید و در این 5 ماه دو هفته دو هفتههایی بود که این خانم تور تاترش را میبرد اطراف انتاریو و کبک و آنجا را میداد دست من و به من گفته بود که به مارها غذا بدهم. یعنی من فقط فکر میکنم که این که میگویند باید خودتان را با شرایط منطبق کنید و این که باید قدرت داشته باشید تا خودتان را ادب کنید، فکر میکنم که عجب قدرتی داشتم و به هیچ کس هیچ چیزی نگفتم تا روزی که کار تمام شد. البته شوهرم همیشه میگفت تو چرا بد میگویی؟ میگفتم خستهام، میروم تا down town و برمیگردم، سخت است و هنوز خیلی وارد نیستم و باید ایمیلهایش را جواب دهم و باید جا رزرو کنم و از اینجور چیزهایی که من اصلا نمیدانم یعنی چه و این کار خیلی من را فرسوده میکند و بعد هم خوب بله وقتی در راه هستم گاهی هم گریه میکنم و فکر میکنم که چه بودیم و چه شدیم و اصل ماجرا را نمیگفتم، چون اگر میگفتم میدانستم نمیگذارد بروم. ولی رفتم و آن چند ماه هم تمام شد و یک خاطره باقی ماند، خاطرهای که هم گریه دارد و هم خنده.