اتوبوس و مترو خیلی شلوغ است
سخن و اندیشه -101
"در این روزها که ما را حال بد بود
هزار و سیصد و هشت با نود بود"
از زندان خانه فرار میکنم
به خیابان میروم
در کنار مردم
چشمانم روی کارتن خوابها
خیره میشود
آنها چون تبعیدیان روی زمین
زندگی را با فلسفه دیگری تفسیر میکنند.
شبهای تهران معجونی از رویدادهای گوناگون است
میتوان از دیدن آنها چشمپوشی کرد
ولی مگر دغدغههای درون انسان میگذارد
که بیتوجه به دیگران
در این شهر شلوغ و بیهویت زندگی کند.
آن طرف در پارکی که کارتنخوابها
شب را در آنجا سپری میکنند
چند سطل بزرگ آهنی برای زباله است
در تاریک و روشن صبحهای زود
چند پسر کم سن و سال تا کمر به داخل آنها
آویزان شدهاند
تا غذای روزانه خود را از میان زبالهها
پیدا کنند.
یک ایستگاه پایینتر
در کنار خیابان زنی که فرزند کوچکش را
بر روی زانوی خود خوابانده
گدایی میکند.
از زیر پل پارکوی که بگذری
زنان و دختران جوان
آرایش کرده
منظر مشتریاند
به علت گرانی سرسامآور
بازار آنها هم کساد شده است
وقتی شیشه اتومبیلها پایین میرود
آنها با کمی چانه زدن
سوار میشوند.
بقالیهای محل دیگر مدتیست
شیر سهمیهای نمیدهند
همه چیز آزاد شده است
قیمتها را میگویم
دزدی و فحشا را میگویم
نه چیزهای دیگر را.
همکلاسی من که ترک تحصیل کرده
سر چهار راه لبو و ذغالاخته میفروشد
درآمدش از من که مهندس هستم
بیشتر است
من هر روز بعدازظهر که از سرکار برمیگردم
از او لبو میخرم
او هوای مرا دارد و ارزان حساب میکند.
مادرم در خانه به من گیر میدهد
او میگوید پسرم موهای سرت دارد سفید میشود
میخواهم برایت به خواستگاری بروم
من دوست دارم قبل از آن که بمیرم
نوهام را ببینم
او خبر از دنیای ما جوانها ندارد
خبر از رفتار و کردار دختران امروزی ندارد
که هر هفته دوست پسرشان را عوض میکنند
و آلودگی هوا و بیکاری
نیروی جنسی همه را تحلیل برده است.
اتوبوس و مترو خیلی شلوغ است
ما برای رفتن به شهر به زور سوار آن میشویم
وقتی که درب وسایل نقلیه بسته میشود
همه بیاختیار به روی هم پرتاب میگردیم
پیاده شدن از این وسایل نقلیه هم
کار مشکلی است
آنقدر فشار زیاد است
که ممکن است قفسه سینه آدم بشکند
خوبی کار این است که
همه به این طور زندگی لعنتی عادت کردهایم.
ما اسم روزمرگی را زندگی گذاشتهایم
شمال شهر تهران دنیای دیگری است
قیافه آدمهایی که در آنجا زندگی میکنند
با ما فرق دارد
ساختمانها در آنجا شکل دیگری دارند
اگر خوب توجه نکنیم
دختران و پسران را با هم اشتباه میگیریم
آنها مثل هم آرایش میکنند
پسرخاله من خانهشان در الهیه است
شوهر خالهام جزو مقامات است
مادرم میگوید آنها پولشان از پارو بالا میرود
من از این صحبتها چیزی نمیفهمم
الهیه، پول، پارو
میخواهم با این سه کلمه جملهای بسازم
"در الهیه از آسمان پول میبارد و مردم آن را پارو میکنند
تابتوانند از میان کوچهها و خیابانها بگذرند."
زیر پاهایم هنگام راه رفتن در پیادهرو
چند پوکه فشنگ افتاده بود
خواهرم آنها را برداشت
تا با سیمی به هم وصل کند
و سینهریز بسازد
در پارک محله ما مجسمه آزادی را
برافراشتهاند
خواهرم سینهریز پوکههای فشنگ را
به گردن مجسمه انداخت
مجسمه لبخند زد و سرش را به زیر افکند
همه با دیدن آن سکوت کردند
ولی من سکوتم را در گوش باد فریاد زدم
پژواک صدایم در محل پیچید
اینجا سنگ روی سنگ بند نمیشود
با دیدن چهره دیگران
سرم گیج میرود
ما فراموش میکنیم
تمام آنچه را که شبها خواب میبینیم
و تمام آنچه را که روزها جلوی چشمانمان است
مثل خوابی که هر شب مادر میدید و
فردا صبح هر چه فکر میکرد
به یاد نمیآورد
اینجا همه به شکل مجسمه
به هم نگاه میکنند
کسی پلک نمیزند
آدمها به همین سادگی میمیرند
در سرزمین ما برای خون کسی
دیه نمیدهند
ما همه زیر جنازههای یکدیگر
پنهان شدهایم
واپسین ماه عمر ما
آبان بود
از آن گذشتیم و هنوز منتظریم
منتظر رگباری از پشت
تا عدهای دیگر را
نقش بر زمین کند
و کسی نفهمد چگونه مردهاند.
دریاچهٔ سدها و آب برکهها
پر از جنازه است که صاحب ندارد
کسی برای کسی در اینجا سوگواری نمیکند
در شهر ما همه با هم میمیرند
میان صخرهها، نیزارها و زیر پلها
در رگهای ما خون جاری نیست
نفرت و کینه جریان دارد
وقتی که مردم گرسنه شعار میدهند
گلولهای از پشت سر
آنها را نقش بر زمین میکند
و دیگران از روی جنازهها میگذرند.
احساس میکنم
انسان و انسانیت بیاعتبار شده است
چه میشود کرد؟
آرزوهایم را بر باد میدهم
تا دیگران بدانند که تنها نیستم
کبوترها راه لانه خود را گم کردهاند
یکی به لانه برنمیگردد
عجب روزگاری است
روزگاران ما...
آب دریاچهها و برکهها
از خون انسانها رنگین است
غم از دست دادن سیاووشان جوان
خیلی سنگین است
ولی از هر قطره این خونها
سروی خواهد رویید
که در مقابل حوادث سرافراز میایستد
از باد و طوفان و رگبار فشنگ هراسی ندارد
اگر چه سرو میوه ندارد
ولی میوه این سروها امید و پایداری است
با امید در دل و اراده پایدار
پیروزی نزدیک است
مطمئن باشید در آیندهای نه چندان دور
صدای بازی بچهها در کوچه میپیچد
و مادران داغدار
بر سر گور فرزندانشان
آزادانه سوگواری میکنند
گلهای خشکیده را از روی قبرها بر میدارند
نامهای نوشته بر روی سنگهای سیاه را
با گلاب میشویند
به خاطرات باقی مانده از گذشته
لبخند میزنند
و زندگی دوباره در کالبد شهر جاری میشود.
تورنتو-19/12/2019
"در این روزها که ما را حال بد بود
هزار و سیصد و هشت با نود بود"
از زندان خانه فرار میکنم
به خیابان میروم
در کنار مردم
چشمانم روی کارتن خوابها
خیره میشود
آنها چون تبعیدیان روی زمین
زندگی را با فلسفه دیگری تفسیر میکنند.
شبهای تهران معجونی از رویدادهای گوناگون است
میتوان از دیدن آنها چشمپوشی کرد
ولی مگر دغدغههای درون انسان میگذارد
که بیتوجه به دیگران
در این شهر شلوغ و بیهویت زندگی کند.
آن طرف در پارکی که کارتنخوابها
شب را در آنجا سپری میکنند
چند سطل بزرگ آهنی برای زباله است
در تاریک و روشن صبحهای زود
چند پسر کم سن و سال تا کمر به داخل آنها
آویزان شدهاند
تا غذای روزانه خود را از میان زبالهها
پیدا کنند.
یک ایستگاه پایینتر
در کنار خیابان زنی که فرزند کوچکش را
بر روی زانوی خود خوابانده
گدایی میکند.
از زیر پل پارکوی که بگذری
زنان و دختران جوان
آرایش کرده
منظر مشتریاند
به علت گرانی سرسامآور
بازار آنها هم کساد شده است
وقتی شیشه اتومبیلها پایین میرود
آنها با کمی چانه زدن
سوار میشوند.
بقالیهای محل دیگر مدتیست
شیر سهمیهای نمیدهند
همه چیز آزاد شده است
قیمتها را میگویم
دزدی و فحشا را میگویم
نه چیزهای دیگر را.
همکلاسی من که ترک تحصیل کرده
سر چهار راه لبو و ذغالاخته میفروشد
درآمدش از من که مهندس هستم
بیشتر است
من هر روز بعدازظهر که از سرکار برمیگردم
از او لبو میخرم
او هوای مرا دارد و ارزان حساب میکند.
مادرم در خانه به من گیر میدهد
او میگوید پسرم موهای سرت دارد سفید میشود
میخواهم برایت به خواستگاری بروم
من دوست دارم قبل از آن که بمیرم
نوهام را ببینم
او خبر از دنیای ما جوانها ندارد
خبر از رفتار و کردار دختران امروزی ندارد
که هر هفته دوست پسرشان را عوض میکنند
و آلودگی هوا و بیکاری
نیروی جنسی همه را تحلیل برده است.
اتوبوس و مترو خیلی شلوغ است
ما برای رفتن به شهر به زور سوار آن میشویم
وقتی که درب وسایل نقلیه بسته میشود
همه بیاختیار به روی هم پرتاب میگردیم
پیاده شدن از این وسایل نقلیه هم
کار مشکلی است
آنقدر فشار زیاد است
که ممکن است قفسه سینه آدم بشکند
خوبی کار این است که
همه به این طور زندگی لعنتی عادت کردهایم.
ما اسم روزمرگی را زندگی گذاشتهایم
شمال شهر تهران دنیای دیگری است
قیافه آدمهایی که در آنجا زندگی میکنند
با ما فرق دارد
ساختمانها در آنجا شکل دیگری دارند
اگر خوب توجه نکنیم
دختران و پسران را با هم اشتباه میگیریم
آنها مثل هم آرایش میکنند
پسرخاله من خانهشان در الهیه است
شوهر خالهام جزو مقامات است
مادرم میگوید آنها پولشان از پارو بالا میرود
من از این صحبتها چیزی نمیفهمم
الهیه، پول، پارو
میخواهم با این سه کلمه جملهای بسازم
"در الهیه از آسمان پول میبارد و مردم آن را پارو میکنند
تابتوانند از میان کوچهها و خیابانها بگذرند."
زیر پاهایم هنگام راه رفتن در پیادهرو
چند پوکه فشنگ افتاده بود
خواهرم آنها را برداشت
تا با سیمی به هم وصل کند
و سینهریز بسازد
در پارک محله ما مجسمه آزادی را
برافراشتهاند
خواهرم سینهریز پوکههای فشنگ را
به گردن مجسمه انداخت
مجسمه لبخند زد و سرش را به زیر افکند
همه با دیدن آن سکوت کردند
ولی من سکوتم را در گوش باد فریاد زدم
پژواک صدایم در محل پیچید
اینجا سنگ روی سنگ بند نمیشود
با دیدن چهره دیگران
سرم گیج میرود
ما فراموش میکنیم
تمام آنچه را که شبها خواب میبینیم
و تمام آنچه را که روزها جلوی چشمانمان است
مثل خوابی که هر شب مادر میدید و
فردا صبح هر چه فکر میکرد
به یاد نمیآورد
اینجا همه به شکل مجسمه
به هم نگاه میکنند
کسی پلک نمیزند
آدمها به همین سادگی میمیرند
در سرزمین ما برای خون کسی
دیه نمیدهند
ما همه زیر جنازههای یکدیگر
پنهان شدهایم
واپسین ماه عمر ما
آبان بود
از آن گذشتیم و هنوز منتظریم
منتظر رگباری از پشت
تا عدهای دیگر را
نقش بر زمین کند
و کسی نفهمد چگونه مردهاند.
دریاچهٔ سدها و آب برکهها
پر از جنازه است که صاحب ندارد
کسی برای کسی در اینجا سوگواری نمیکند
در شهر ما همه با هم میمیرند
میان صخرهها، نیزارها و زیر پلها
در رگهای ما خون جاری نیست
نفرت و کینه جریان دارد
وقتی که مردم گرسنه شعار میدهند
گلولهای از پشت سر
آنها را نقش بر زمین میکند
و دیگران از روی جنازهها میگذرند.
احساس میکنم
انسان و انسانیت بیاعتبار شده است
چه میشود کرد؟
آرزوهایم را بر باد میدهم
تا دیگران بدانند که تنها نیستم
کبوترها راه لانه خود را گم کردهاند
یکی به لانه برنمیگردد
عجب روزگاری است
روزگاران ما...
آب دریاچهها و برکهها
از خون انسانها رنگین است
غم از دست دادن سیاووشان جوان
خیلی سنگین است
ولی از هر قطره این خونها
سروی خواهد رویید
که در مقابل حوادث سرافراز میایستد
از باد و طوفان و رگبار فشنگ هراسی ندارد
اگر چه سرو میوه ندارد
ولی میوه این سروها امید و پایداری است
با امید در دل و اراده پایدار
پیروزی نزدیک است
مطمئن باشید در آیندهای نه چندان دور
صدای بازی بچهها در کوچه میپیچد
و مادران داغدار
بر سر گور فرزندانشان
آزادانه سوگواری میکنند
گلهای خشکیده را از روی قبرها بر میدارند
نامهای نوشته بر روی سنگهای سیاه را
با گلاب میشویند
به خاطرات باقی مانده از گذشته
لبخند میزنند
و زندگی دوباره در کالبد شهر جاری میشود.
تورنتو-19/12/2019
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 12, 2020 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Hassan Golmohammadi حسن گلمحمدی نویسنده، شاعر و روزنامه نگار ساکن تورنتو است. او عضو هیئت علمی در دانشگاه تهران بوده و دهها جلد کتاب و صدها مقاله از او در ایران و کانادا منتشر شده است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو