مراسم یادبود شکیبا و راستین همین یکشنبه 16 فوریه از ساعت 3 تا 6 در شماره 2800 هایویسون برگزار میشود
شاهین مقدم را حتما میشناسید، همان که شکیبا و راستینش را در هواپیمای اوکراینی از دست داد. وی که برای آوردن همسر و فرزندش به ایران رفته بود، آنها را در ایران به خاک سپرد و دو روز قبل به تورنتو بازگشت. به دیدارش رفتیم. به خانهای که در آن به وضوح سلیقه زنی بانشاط و قدمهای کودکی شاد موج میزد.... به دیدن همان لوگوهایی رفتیم که فیلمش در هفتههای گذشته صدها هزاربار دست به دست شد. مسلما برای شاهین چنین گفتگویی راحت نبود و ما در عین بیچارگی از ناتوانیمان در کمک به او با اینکه تلاش کردیم دردی به دردهایش اضافه نکنیم اما میدانیم که کشاندن او به خاطرات گذشتهاش و مرور آنچه برسرش آمده، برایش بسیار دشوار بود که همین ابتدا از او برای تحمل و صبوریاش متشکریم.
خوانندگان محترم لازم است بدانید که مراسم یادبود شکیبا و راستین همین یکشنبه 16 فوریه از ساعت 3 تا 6 در شماره 2800 هایویسون برگزار خواهد شد. اطلاعات کامل این برنامه را میتوانید در صفحه 8 همین شماره ملاحظه فرمایید.
آقای شاهین، برویم به چند سال پیش، شما با شکیبا کجا و چگونه آشنا شدید و چند سال پیش ازدواج کردید؟
پدر شکیبا و شوهر خواهرم دوستان خیلی قدیمی و صمیمی از شرکت نفت بودند. شکیبا را در مراسم مختلف که خانوادهها بودند میدیدم. آشنایی ما برمیگردد به 16 و 17 سال پیش، چون خواهرم حدود 18 و 19 سالست که ازدواج کرده است. دو سال قبل از ازدواج در اول ماه جون 2006 در یک مهمانی خیلی از یکدیگر خوشمان آمد و با هم دوست شدیم برای یک سالی که دوستان خیلی خوبی برای یکدیگر بودیم، مثلا کوه میرفتیم. اواخر آن یک سال نسبت به یکدیگر جدیتر فکر کردیم و تصمیم گرفتیم که با هم زندگی کنیم. در آن تاریخ پدر و مادر شکیبا هلند زندگی میکردند (برای حدود 3 سال) اما به شکیبا ویزا نداده بودند که برود. وقتی مادر شکیبا به ایران آمد رفتیم رستوران "بوکا" که همدیگر را ببینیم. خلاصه تنهایی خواستگاری کردم و مادر شکیبا گفت که هرچه شکیبا انتخاب کند را قبول و ایمان دارم. ما در تاریخ اول جون ظهر عقد کردیم و همان شب هم عروسی گرفتیم، به همین سادگی. من آن وقت در ده نیاوران یک خانه خیلی کوچک 40 متری بامزه و دوستداشتنی داشتم، وقتی عروسی کردیم لوازم شکیبا از پلهها هم حتی بالا نیامد و همه آنها را گذاشتیم در حیاط. ماه سوم و چهارم پس از ازدواج خانه را فروختیم و رفتیم آجودانیه.
چند سال پیش به کانادا آمدید؟
روز تولد شکیبا، 27 مارچ 2013
چه شد که به اینجا مهاجرت کردید؟
من در تهران در کار ساخت و ساز بودم و بزرگترین طرح صنعتی استان تهران دست من بود، شکیبا هم پذیرش دانشگاه "مسی" نیوزیلند را داشت که برویم آنجا ولی چون اقوام زیادی در کانادا داشتیم آنها به ما میگفتند نیوزیلند دور است و تنها خواهید ماند. بهرحال روند مهاجرت به کانادا را پیگیری کردیم؛ در این میان یک مورد راهنمایی رانندگی برای شکیبا پیش آمد که گفتند بخاطر بدحجابی باید 60 ضربه شلاق بخورد، در حالیکه یک بچه یک ساله داشتیم. وقتی بالاخره این مورد را رفع کردیم شکیبا گفت که من دیگر نمیخواهم فرزندمان "راستین" با این شرایط بزرگ شود. بعد از آن بود که پشت قضیه را گرفتیم و آمدیم کانادا.
آیا 60 ضربه را زدند؟
خیر، در واقع خریدیم، این چیزها قلک جمهوری اسلامیست.
زندگی مشترکتان چگونه بود؟
کوتاه ولی خیلی شیرین.
راستین کلاس چندم بود که رفتند ایران؟
... کلاس... چهارم، کلاس چهارم بود... مدرسه فرانسوی ریچموندهیل میرفت...
چرا در این سفر با آنها نرفتید؟
مثل همه آنهایی که اینجا زندگی میکنند گفتم که کارهایی که در بیزینس داریم و عقب افتاده را در تعطیلات ژانویه انجام میدهم؛ کارهای ساختمانی خانه خودمان هم مانده بود، راستین گفت که بابا بیا باهم برویم خوش میگذرد اما... نمیدانم چه شد... هی کار... هی کار... کار...
نگران نبودید که در آن زمان با توجه به اتفاقی که چند ساعت قبلش در ایران افتاده بود، پرواز میکردند؟
اتفاقا خوشحال بودم که پروازشان کنسل نشد و آنها دارند زود میآیند و آنجا گیر نکردند؛ من تا پای پرواز داشتم با آنها صحبت میکردم. برای من آنجا جای خوشایندی نیست که بگویم آنها آنجا گیر کنند. ده دقیقه پس از ماجرا "خسرو" به من زنگ زد و گفت که از بچهها خبر داری و من با خوشحالی گفتم که آره، پریدند، اما نمیدانستم که برای همیشه پریدند...
چطور متوجه آن اتفاق شدید؟
من که از آنها تلفنی خداحافظی کردم لباس پوشیدم، به خودم گفتم آنها که پریدند، من بروم یک پیتزا سفارش بدهم و یک فیلم ببینم تا آنها برسند اوکراین و دوباره صحبت کنیم.... دوستم خسرو به من این اتفاق را گفت، آنها خیلی سریع با زیرنویس بیبیسی دیده بودند.
از ایران برایمان بگویید، آنجا رفتید چه شد؟
بطور پیشفرض و اتوماتیک پیکرهای کاناداییها به کانادا میآمد، اما من با دیدن شرایط پدر و مادر شکیبا تصمیم گرفتم که همانجا خاکسپاری کنم. در واقع گذاشتم و آمدم بخاطر آنها. به هیئت کانادایی زنگ زدم و گفتم که نمیخواهم پیکر آنها را به کانادا منتقل کنم، خیلی هم از آنها تشکر کردم، البته آنها پرسیدند که آیا دولت ایران به شما فشار آورده و اجبار کرده؟ که من گفتم خیر این خواست و تصمیم خودم است. در ایران متاسفانه قانون جنگل حکم فرماست. چهارتا چمدان به من دادند گفتند که یکی از آنها رفته و سهتا از آنها مانده؛ در حالیکه همه آنها با هم علامت میخورند و میروند داخل جعبههای بسیار بزرگ که آن جعبهها بار همان هواپیما میشوند، مگر میشود آن هواپیما با سه چمدان برود و یک چمدان با یک هواپیمای دیگر؟ پرسیدم کدامها مانده؟ فهمیدیم، آنهایی که شامل ظرف و آجیل و لباس بوده مانده اما آن یکی که دوتا فرش داخل آن بوده هم نیست؛ گفتند آن یکی سوخته!... کیف دستی شکیبا را به من دادند که در آن دو گذرنامه ایرانی و دو گذرنامه کانادایی بود، بعلاوه کمی دلار و مجموعه گردنبند عروسی شکیبا که حدود چند میلیون تومان میارزید؛ از این مجموعه پاسپورت کانادایی شکیبا، دلارها و گردنبند را به من ندادند... هیچ اثر سوختگی هم روی پاسپورت نبود. پرسیدم چطور ممکن است هیچ اثر سوختگی نباشد ولی مجموعه گردنبند سوخته باشد؟ به من یک قاب دادند (با اشاره به یک قاب) که حتی رویش یک خط هم نبود. چگونه میشود که حلقه شکیبا از انگشت دستش درآورده شده باشد و دستش سالم باشد؟ همین مردم اینها را بردهاند. فکر میکنید که از خارج از کره زمین آمدهاند و اینها را بردهاند؟ خیر، خودمان آنها را بردهایم. فکر میکنید آقای روحانی یا آقای خامنهای چه کسانی هستند؟ آنها خود ما هستند، ما خودمان بد میکنیم. نمیدانم این صندلی جمهوری اسلامی چیست که هرکسی روی آن مینشیند تبدیل به چیز دیگری میشود. رانندگی، مدارس، ادارات را ببینید تا بفهمید چه خبرست. همان کسی که در خیابان باهاش دعوا میکنیم همان همسایه ماست که در زمان رد شدن از درب ده دقیقه باهاش تعارف میکنیم، از یک طرف دعوا و از یک طرف تعارف.
آنجا به جای کتابخانه مثل قارچ مغازه و پاساژ و مرکز خرید سبز شده، چه انتظاری دارید؟ شکیبا و راستین اینجا هر چند روز یکبار به کتابخانه میرفتند، آنجا مردم بجای کتاب خواندن میروند خرید. داشتم میآمدم همین مردم صحبت از انتخابات میکردند، یعنی همین مردم میخواستند بروند رای بدهند.
آیا شکیبا خودش سالم بود و انگشترش نبود؟
بله خودش سالم بود، البته جای سوختگی داشت ولی قابل شناسایی بود. قبل از ورود من به ایران از خانواده شکیبا و خانواده من آزمایش دیانای گرفته بودند. البته بعید است که ایران اینقدر از نظر آزمایش دیانای پیشرفته شده باشد که پیکرهای غیرقابل شناسایی را بتواند شناسایی کند ولی در مورد ما، آنها کاملا قابل شناسایی بودند و نیازی به آزمایش دیانای نبود.
آیا مشکلی برای خاکسپاری در آنجا داشتید؟
به شخصه هیچ مشکلی نداشتم، من هیچ دل خوشی از جمهوری اسلامی ندارم اما به شخصه با من کاری نداشتند، نمیدانم چرا، شاید توجه زیادی روی من بود. البته گاها مامور دم درب خانه بود. در خاکسپاری دخالتی نداشتند، در انتهای مراسمی که گرفته بودیم کاغذی به سخنران مراسم دادند که بخواند اما ما کاغذ را گرفتیم و گفتیم که حق ندارید این را بخوانید و غیر از این دخالتی نکردند. در زمان خروج از ایران و قسمت "سیآیپی" یک آقایی آمد جلو و خیلی محترمانه گفت که خواهش میکنم در خارج از کشور با رسانهها صحبت نکنید. البته من در جواب گفتم که باشه ولی در دلم گفتم که کور خواندید.
آیا شکیبا و راستین را به قطعه شهدا که دولت میخواست، بردید؟
این موضوع آنجا هم مطرح شد؛ من در مورد بقیه نمیدانم اما آنها به ما گفتند که در هر قطعهای که میخواهی میتوانی خاکسپاری کنید. همه قطعات از جمله شهدا و آرامستانهای مختلف را به ما دادند اما ما گفتیم قطعه 20 را میخواهیم. آنها گفتند قطعه 18 یا 19 را بردار اما ما گفتیم قطعه 20 را میخواهیم، مگر شما نگفتید که هر قطعهای را بخواهیم میدهید؟ ما قطعه 20 را میخواهیم. پیشنهاد دادند امامزاده صالح دفن کنید چون شما نیاوران هستید، قیمت قبر اونجا یک میلیارد تومن هست؛ گفتم بیائید به شما یک میلیارد میدهم ولی شما این دو نفر را به من برگردانید، مگر ما داریم زمین معامله میکنیم؟ شما گفتی انتخاب کنید و ما گفتیم قطعه بیست؛ پدربزرگ و مادربزرگ شکیبا همه در قطعه 20 هستند و میخواستیم همه با هم یکجا باشند تا اقوام از پیر و جوان وقتی من نیستم به دردسر نیافتند. مدیر عامل بهشتزهرا آمد و خلاصه قطعه 20 را دادند.
آیا شما با بقیه خانوادههای بازمانده در تماس هستید؟
من دیشب رسیدم، امروز با آقای اسماعیلیون صحبت کردم، من از ایشان دعوت کردم و ایشان زنگ زدند. حتما با همه تنظیم میکنم که دوباره کاری نکنم. شرایط برای همه ما نرمال و راحت نیست، برخی از ما بیشتر خودمان را کنترل میکنیم و برخی کمتر.
آیا شما شکایتتان را آغاز کردهاید؟
من هنوز شکایتی نکردهام. در تهران که بودم از هواپیمایی اوکراین به من زنگ زدند و تلفن یک آقا را به من دادند (احتمالا سلیمانی)، او به من گفت که باید برای ثبت شکایت به سازمان بازرسی قضایی نیروهای مسلح واقع در چهارراه قصر بیائید. رفتم آنجا کمی بحثم بالا گرفت، به من گفتند امضاء کن گفتم نمیکنم. گفتند میخواهیم مقصر را شناسایی کنیم، گفتم مقصر مشخصست، مگر موشک مسلسل است که یک نفر همینجوری گلنگدن را بکشد و بعد تیراندازی کند؟ پدر من خلبان بوده، برای موشک زدن حداقل دو یا سه جا باید تایید کند، باعث و بانی مشخصند، آنها را بیاورید تا جواب پس بدهند.
آیا شما اینجا این موضوع را پیگیری میکنید؟
حتما. من تازه رسیدهام و تا امروز مشغول خاکسپاری، سنگ، انحصار وراثت و کارهای اداری و غیره بودم. خیلی از مدارکمان همراه شکیبا بود که از بین رفت مثل شناسنامه و کارت پایان خدمت من. در یک ماهی که ایران بودم کاملا گرفتار این چیزها بودم، حتی اگر دارایی هم ایران نداشته باشید از نظر قانونی مجبورید که برخی کارها را انجام دهید و کل وقت من برای آنها سپری شد. الان میخواهم با وکیلها صحبت کنم، متن شکایتنامهای را که {برخی از خانوادهها} تنظیم کردهاند دیدم و مختصرا بررسی کردم و با چند دوست و وکیل درباره آن صحبت کردم؛ بنظر میرسد که آن چند اشکال دارد که احتمال دارد به نتیجه نرسد، نمیدانم میشود آنرا تصحیح کرد یا هر کار دیگری. من به شخصه کوتاه نخواهم آمد و حتما با وکلای اینجا خوب صحبت و بررسی خواهم کرد، احتمالا کسی کوتاه نخواهد آمد. به من در ایران گفتند که ببخش، گفتم هر وقت آقایان آمدند و عذرخواهی کردند میآییم در مورد بخشش صحبت میکنیم در غیر اینصورت جایی برای بخشش یا صحبت نیست. پلیس فدرال کانادا با من تماس گرفت و پرسید که آیا مرا تهدید کردهاند یا خیر که برایم مامور بگذارند یا با تلفن شرایط اضطراری (911) صحبت کنند؛ من گفتم که هنوز شروع نکردهام که آنها بخواهند تهدیدم کنند.
آیا در این خانه میمانید؟
این خانه را با عشق و کلی آرزو خریدیم، به قول خودمان خانه رویایی خودمان را داشتیم میساختیم. خیلیها میگویند بفروش و برو جای دیگری، برخی میگویند برو 6 ماه مسافرت. اما نه، اینجا خانه شکیباست، خانه شکیبا هم خواهد ماند، صدای بازی راستین را هم در حیاط خواهم شنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
درباره نویسنده/هنرمند
Arash Moghaddam آرش مقدم مدرک کارشناسی کامپیوتر و تخصص تولید رسانه دیجیتال دارد و مدیریت تولید بیش ۹ رسانه تصویری، چاپی و اینترنتی را بعهده داشته است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو