اگر کسی بخواهد از این ماجراها با خبر شود باید برود و در روی میزهای فودکورت سنتر پوینتمال بنشیند و آشکارا یا پنهانی غذا خوردن را بهانه کند و به درد دل پیر زنها و پیرمردهای کامیونیتی گوش کند
از خدا پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، آنکه ما مهاجران نسل اول هر یک قصه و حکایتهای خاص خودمان را داریم. از من فضولخان شما گرفته تا تک تک افراد دیگر. اگر کسی بخواهد از این ماجراها با خبر شود باید برود و در روی میزهای فودکورت سنتر پوینتمال بنشیند و آشکارا یا پنهانی غذا خوردن را بهانه کند و به درد دل پیر زنها و پیرمردهای کامیونیتی گوش کند. حقیرمان به علت خصلت فضولی و عنوانی که از طرف شما عزیزان افتخار دریافت آن را داشتهایم، یعنی فضولخان کامیونیتی، روزی از همین روزهای قشنگ که تورنتو برای سال نو میلادی غرق در شادی و نور است به آنجا رفتیم و پس از آن که ساندویچی خریدیم به روی یکی از همین میزها که در کنار چند نفر از مردهای نسل اول مهاجر که همه بالای 60 تا 70 سال داشتند، نشستیم و ضمن تناول ساندویچ خوشمزه به حرفهای خوشمزهتر آن عزیزان گوش فرا دادیم.
آنقدر درد دلهای آنها زیبا و صادقانه بود که دلمان نیامد شما عزیزان را در لذت شنیدن آنها شریک نکنیم. یکی از این مردان که موهای سفید و بویژه سبیل سفید و پُر پشت او نشان از تجربه زیاد و سن بالای هفتاد و مشارکت در فراز و نشیبهای دوران سن و سال ما در ایران و اینجا داشت، تعریف میکرد و میگفت:دوستان نمیدانید من از دست این همسر عزیزم که اگر یک ساعت در منزل نباشد، عینهو دق مرگ میشوم، چی میکشم. ما که 15 سال است بچههایمان اسپانسر شده و به اینجا آمدهایم و در زیر زمین منزل پسرم زندگی نسبتاً راحتی داریم، همسرم یک ساکی دارد که آن را قایم کرده و هنوز که 15 سال از آمدنمان گذشته آن را باز نمیکند. محتوای این ساک یادگارهای قدیمی و ارزشمند مرحوم مادر زن عزیزمان است که به همسرم ارث رسیده و او هر جا که میرویم، این ساک را با خود میآورد. در این مدت 15 سال همسرم صبح که بلند میشود، عاشق کانادا است، همین عشق صبحگاهی باعث میشود که کمی به خودش برسد، آرایشی کند و مخصوصا رژ لب قرمزی بزند و ما را به یاد دوران جوانیمان بیندازد و خلاصه بساط نهار مختصری را مهیا کند. ولی وقتی که نهار خوردیم اگر هوای بیرون بد و سرد باشد، فوراً غرولندش شروع میشود و به کانادا و هر چه در آن است، بد و بیراه میگوید، تا آنکه نزدیکی عصر و شب فرا میرسد، او پاسپورت و مدارکش را بر میدارد و میخواهد برود فرودگاه و برگردد ایران. خلاصه اینکار شده سناریوی چندین ساله ما، تا آنکه بچهها از سر کار برگردند و با شنیدن صدای آنها، از رفتن منصرف شود. دوستان نسل اول مهاجر با شنیدن این قصه، کلی حال کردند و خندیدند و اسم او را گذاشتند مهاجر سرگردان.
ما که مشغول خوردن ساندویچ خود بودیم و گاهی هم نگاهی به میز آن عزیزان میانداختیم، سرعت گاز زدن به ساندویچ ابتیاعی را به کندی پیش میبردیم تا اینکه دوستان فکر کنند به آنها توجه نداریم و داریم غذای خودمان را میخوریم.
دوست دیگری که سرش کمی طاس و ریش پروفسوری داشت و نشان میداد که آدمی فرهنگی است، گفت: بابا اینکار همسر شما که ایرادی ندارد. مدتی است که چشم بدی زنم به من افتاده و میگوید تو شبها خروپف میکنی و باید از خانه بروی بیرون بخوابی. یک بار شدت این اعتراض انقدر زیاد بود که حقیر ترسیدم او به پلیس زنگ بزند و اینجا هم که شایعه کردهاند، اول به حرف خانمها گوش میدهند و مشکلاتی برای آدم پیش میآید تا بعد ببینند موضوع چیست. لذا جل و پلاسی برداشتم و به پلازایی که نزدیک منزلمان بود و در آن رستورانی 24 ساعته فعالیت داشت رفتم، خوشبختانه از دریچه خروجی هود نزدیک دیوار بیرون آن، باد گرمی میوزید، خود را به آن چسباندم و پلاس را رویم کشیدم تا آنکه مثل هوملسها خوابم برد. خوش خواب بودم که دیدم همسرم بالای سرم است و مرا صدا میکند. بلند شدم، او گفت:عزیزم من یک حرفی زدم تو چرا این مدت پنجاه سال که ما با هم زندگی میکنیم به هیچ حرف من گوش نکردی ولی همین که گفتم برو بیرون بخواب آمدی اینجا. پاشو، پاشو بریم خونه من از تنهایی میترسم.
جمع دوستان با شنیدن این قصه خندهشان بلند شد و ما هم ساندویچمان تمام شده بود. میز فودکورت را ترک کردیم و به منزل برگشتیم. از آن ساعت به بعد حواسمان جمع است که کاری نکنیم تا به روز آن عزیزان دچار شویم.
پس شما که این داستانها را خواندید، بلند شید، همین الان بروید مغازه گلفروشی و یک دسته گل زیبا تهیه کنید و روی آن بنویسید"عزیزم من بیش از پیش تو را دوست دارم" و بروید منزل و با لبخند آن را تحویل همسرتان بدهید تا جشن کریسمس و ژانویه خوبی داشته باشید.
آنقدر درد دلهای آنها زیبا و صادقانه بود که دلمان نیامد شما عزیزان را در لذت شنیدن آنها شریک نکنیم. یکی از این مردان که موهای سفید و بویژه سبیل سفید و پُر پشت او نشان از تجربه زیاد و سن بالای هفتاد و مشارکت در فراز و نشیبهای دوران سن و سال ما در ایران و اینجا داشت، تعریف میکرد و میگفت:دوستان نمیدانید من از دست این همسر عزیزم که اگر یک ساعت در منزل نباشد، عینهو دق مرگ میشوم، چی میکشم. ما که 15 سال است بچههایمان اسپانسر شده و به اینجا آمدهایم و در زیر زمین منزل پسرم زندگی نسبتاً راحتی داریم، همسرم یک ساکی دارد که آن را قایم کرده و هنوز که 15 سال از آمدنمان گذشته آن را باز نمیکند. محتوای این ساک یادگارهای قدیمی و ارزشمند مرحوم مادر زن عزیزمان است که به همسرم ارث رسیده و او هر جا که میرویم، این ساک را با خود میآورد. در این مدت 15 سال همسرم صبح که بلند میشود، عاشق کانادا است، همین عشق صبحگاهی باعث میشود که کمی به خودش برسد، آرایشی کند و مخصوصا رژ لب قرمزی بزند و ما را به یاد دوران جوانیمان بیندازد و خلاصه بساط نهار مختصری را مهیا کند. ولی وقتی که نهار خوردیم اگر هوای بیرون بد و سرد باشد، فوراً غرولندش شروع میشود و به کانادا و هر چه در آن است، بد و بیراه میگوید، تا آنکه نزدیکی عصر و شب فرا میرسد، او پاسپورت و مدارکش را بر میدارد و میخواهد برود فرودگاه و برگردد ایران. خلاصه اینکار شده سناریوی چندین ساله ما، تا آنکه بچهها از سر کار برگردند و با شنیدن صدای آنها، از رفتن منصرف شود. دوستان نسل اول مهاجر با شنیدن این قصه، کلی حال کردند و خندیدند و اسم او را گذاشتند مهاجر سرگردان.
ما که مشغول خوردن ساندویچ خود بودیم و گاهی هم نگاهی به میز آن عزیزان میانداختیم، سرعت گاز زدن به ساندویچ ابتیاعی را به کندی پیش میبردیم تا اینکه دوستان فکر کنند به آنها توجه نداریم و داریم غذای خودمان را میخوریم.
دوست دیگری که سرش کمی طاس و ریش پروفسوری داشت و نشان میداد که آدمی فرهنگی است، گفت: بابا اینکار همسر شما که ایرادی ندارد. مدتی است که چشم بدی زنم به من افتاده و میگوید تو شبها خروپف میکنی و باید از خانه بروی بیرون بخوابی. یک بار شدت این اعتراض انقدر زیاد بود که حقیر ترسیدم او به پلیس زنگ بزند و اینجا هم که شایعه کردهاند، اول به حرف خانمها گوش میدهند و مشکلاتی برای آدم پیش میآید تا بعد ببینند موضوع چیست. لذا جل و پلاسی برداشتم و به پلازایی که نزدیک منزلمان بود و در آن رستورانی 24 ساعته فعالیت داشت رفتم، خوشبختانه از دریچه خروجی هود نزدیک دیوار بیرون آن، باد گرمی میوزید، خود را به آن چسباندم و پلاس را رویم کشیدم تا آنکه مثل هوملسها خوابم برد. خوش خواب بودم که دیدم همسرم بالای سرم است و مرا صدا میکند. بلند شدم، او گفت:عزیزم من یک حرفی زدم تو چرا این مدت پنجاه سال که ما با هم زندگی میکنیم به هیچ حرف من گوش نکردی ولی همین که گفتم برو بیرون بخواب آمدی اینجا. پاشو، پاشو بریم خونه من از تنهایی میترسم.
جمع دوستان با شنیدن این قصه خندهشان بلند شد و ما هم ساندویچمان تمام شده بود. میز فودکورت را ترک کردیم و به منزل برگشتیم. از آن ساعت به بعد حواسمان جمع است که کاری نکنیم تا به روز آن عزیزان دچار شویم.
پس شما که این داستانها را خواندید، بلند شید، همین الان بروید مغازه گلفروشی و یک دسته گل زیبا تهیه کنید و روی آن بنویسید"عزیزم من بیش از پیش تو را دوست دارم" و بروید منزل و با لبخند آن را تحویل همسرتان بدهید تا جشن کریسمس و ژانویه خوبی داشته باشید.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, December 12, 2018 - 19:00