بهرحال طنازی تاثیر خودش را در رییس تیم پزشکی گذاشت و آقای دکتر با ارتقاء سمت او به سوپروایزری موافقت کردند. البته بااین بهانه که پرستار مورد اشاره ما شب‌ها در بیمارستان می‌ماند و نسبت به کارش احساس مسئولیت بیشتری دارد
نوید- تورنتو

"شامگاه 25 ماه می...    در حالیکه در ناکجاآباد گرفتار شده‌ام یک تصمیم غلط می‌تواند به قیمت جان من و کمک خلبانم تمام شود. حالا دیگر با این زخم شدیدی که ناتالی دارد، مسئولیت حفظ جان او هم بر عهده من است. اگر تصمیم قبلی‌مان برای فرود اضطراری را کمی به تاخیر می‌انداختیم شاید در نزدیکی شهر باستانی اسوان به زمین می‌نشستیم اما بالا آمدن طوفان شن و ریپ‌زدن موتور هواپیمای کوچک ما، منجر به ترسیدن و تصمیم عجولانه‌ای شد که اوضاع را بدتر کرد. فرود آمدن با موتور معیوب در واقع بیشتر شبیه یک سقوط بود تا یک فرود، با این تفاوت که به جای مردن فقط زخمی شدیم!
هنوز درد بدی روی استخوان پای چپم دارم که امیدوارم شکستگی نباشد، اما ناتالی وضع خوبی ندارد علاوه بر اینکه بازوی راستش در قسمت آرنج شکسته است، امروز دوبار سرفه‌های دردناکی کرد که با خونریزی همراه بود و هردوبار  از شدت درد بیهوش شد.

لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Design Business 3D, VR, AR, 360° and video
دنده‌های سمت راستش کلا متورم و کبود هستند حتی همین الان که با کمک مسکن قوی و آنتی‌بیوتیک تقریبا بیهوش شده است باز هم تنفسش ناقص و دردآلود است. وقتی هواپیما را نشاندم با پایی که نمی‌توانستم روی زمین فشار بدهم بسرعت شعله‌های آتش را مهار کردم و با عجله به سراغ ناتالی رفتم، اولش با وحشت یک قدم عقب گذاشتم اما بعد دستگیرم شد که او زنده است فقط  بخاطر درد زیاد بیهوش شده است.
چون احتمال برگشت طوفان شن هنوز بود فوری چادر دو نفریمان را برپا کردم و با هر جان کندنی بود او را از صندلیش پایین آورده و کشان‌کشان به داخل چادر بردم. حالا که 6 ساعت از زمان فرود ما می‌گذرد، سعی می‌کنم ذهن آشفته‌ام را کمی جابجا کنم تا بتوانم تحلیل درستی از وضعیت بنویسم و فردا درست‌ترین تصمیم را بگیرم.
از نقطه نظر جغرافیایی و باتوجه به مسیر و سرعت و زمان پرواز،  ما در نقطه‌ای بین "الفشیر" و "اسوان" برزمین نشسته‌ایم یعنی در بدترین جای ممکن و در دهانه‌ی صحرای آفریقا و فرسنگ‌ها دور از خارطوم یا هر آبادی دیگر.
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Website Design
قطعا در این موقعیت کمبود غذا و آب مشکل بزرگی است. با جیره‌بندی آب تقریبا برای 10 روز و آذوقه برای 15 روز خواهیم داشت. سوخت به اندازه کافی داریم اما این خوشبختی ما منوط به امکان تعمیر موتور است وگرنه از سوخت برای بر پا کردن دود و کمک خواستن استفاده خواهم کرد.
لطفا روی عکس بنر تبلیغاتی کلیک کنید تا برایتان شماره بگیرد
sina sotodehnia insurance بیمه سینا ستوده‌نیا
بهرحال فردا باید قبل از داغ‌شدن آفتاب، موتور را باز کنم. اگر تعمیر شد، بقیه شکستگی‌های هواپیما برای من که 12 سال در بخش تعمیرات و نگهداری پرواز کار کرده‌ام، دشواری خاصی ندارد اگرچه فقدان جرثقیل و ابزار دقیق، پیشرفت کار را می‌تواند به تاخیر بیاندازد. باید دیگر بروم و بخوابم، امیدوارم فردا حال هردویمان بهتر باشد..."
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید تا برای شما شماره بگیرد؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
insurance بیمه شهرام بینش
***
مذاکرات صلح سودان که به آتش‌بس رسید، بعنوان پزشک سازمان ملل برای کمک به آوارگان مظلومی که در دو طرف مرز زمین‌گیر شده بودند به سودان جنوبی اعزام شدم. ابتدا در شهر "جوبا" به دعوت دولت در سمیناری دو روزه شرکت نمودم و بعد به کمپ آوارگان "اوییل" رفتم. کار، بسیار زیاد و خسته‌کننده بود بخصوص که عملا رئیس تیم پزشکی فقط در حال رفت‌و‌آمد بین دو کمپ جنوبی و شمالی بود و کار خاصی انجام نمی‌داد، من بودم و دو پرستار محلی. با تجاربی که از قبل در بیمارستان‌های صحرایی و کمپ‌ها کسب کرده بودم در همان هفته اول روی معاینه اجباری کودکان تمرکز کردیم بطوریکه طی 15 روز وضعیت اردوگاه به حالت پایداری رسید. این قضیه بخوبی مورد توجه قرار گرفت و حتی برای رئیس نامرئی ما! تقدیرنامه‌ای ارسال شد. بخصوص که قبل از ما چند کودک از بیماری‌های عفونی جانشان را ازدست داده بودند و بیم شیوع بیماری‌های واگیر در دل همه مدیران ناحیه سایه‌ی وحشت انداخته بود. البته من نیز از تشویق بی‌نصیب نماندم، از اینکه می‌دیدم برای معالجه کودکان لوازم و دارو به سرعت تامین می‌شود بسیار راضی بودم و این از هر تقدیری برای من با ارزش‌تر بود. از همان آغاز می‌دانستم کار در سازمان ملل نه تنها درآمد چندانی ندارد بلکه بخاطر حضور در مناطق ناامن و حتی جنگی بسیار خطرناک هم هست، اما این انتخاب آزادانه‌ای بود که احساس بهتری نسبت به زندگی به من می‌داد.
با اینکه در اخبار معمولا گفته می‌شد که سودان جنوبی مسیحی‌نشین است و برای افکار عمومی غرب جنگ بین شمال و جنوب سودان را به نوعی جنگ بین مسیحیت و اسلام تصویر می‌کردند، اما عملا بسیاری از ساکنین سودان جنوبی مسلمان هستند و اتفاقا در بین آنها روابط انسانی خوبی حاکم است و جنگ نه برای دین بلکه برای جداکردن مناطق نفت‌خیز سودان و به عبارتی تحمیل فشار اقتصادی بر سودان شمالی بود.
***
در بیمارستان کمپ، دو پرستار با من همکاری می‌کردند، یکی از پرستارهایم ، عشوه‌گر و طناز بود و به اصطلاح سر و گوشش می‌جنبید و برخلاف او دیگری، دختری فعال و بی‌حاشیه و بغایت مهربان بود.
اینکه می‌گویم عشوه‌گر فقط بخاطر رفت‌و‌آمدهای غیر ضروری او به اتاق رییس گروه پزشکی نمی‌گویم، کلا زیاد پایبند مسائل اخلاقی نبود. من معتقدم اینگونه رفتارها معمولا در نهایت تاثیر مثبتی در کار ندارند اما بهرحال طنازی تاثیر خودش را در رییس تیم پزشکی گذاشت و آقای دکتر با ارتقاء سمت او به سوپروایزری موافقت کردند. البته بااین بهانه که پرستار مورد اشاره ما شب‌ها در بیمارستان می‌ماند و نسبت به کارش احساس مسئولیت بیشتری دارد. اگرچه این رفتارهای کودکانه و بعضا ناسالم در همه سازمان‌ها و شرکت‌ها وجود دارد، اما ارتقاء پرسنل زیردست من به شکلی خودسرانه و بدون مشورت با من، برایم زیاد خوش‌آیند نبود.
برخلاف پرستار اول که حالا می‌شود به او سرپرستار هم گفت، پرستار دوم با خانواده‌اش در همان شهر آوییل زندگی می‌کردند اما بدلیل محدودیت‌های دینی که بین مسلمانان آفریقا عادی است اجازه نداشت که شب‌ها در بیمارستان بماند، بنابراین من و پرستار اول، کارهای شیفت شب را بین خودمان تقسیم کرده بودیم و او در طول روز با کار بیشتر، سعی می‌کرد قدرشناسی‌اش را نشان بدهد.
کار به شکل روتینی پیش می‌رفت تا اینکه اتفاق ساده‌ای افتاد که بعدها در زندگی من تاثیرخاصی گذاشت و رنگ و بوی دیگری به آن داد:
روزی مردی لاغراندام در حالیکه لباس تر و تمیز و البته عجیب و غریبی پوشیده بود، بعد از پایان کار روزانه‌ام، در زد و اجازه ورود خواست. ریش سفید کوتاه و مرتبی داشت که رنگ سیاه‌سوخته پوستش را سیاه‌تر نشان می‌داد، دستاری سفید به سر بسته و امتداد پارچه را تا جلوی سینه پایین آورده و بعد روی دوشش انداخته بود، شلوار سفید و گشادی که در بالای مچ پایش ناگهان تنگ می‌شد و کفش پارچه‌ای زر‌دوزی شده‌‌اش او را بیشتر شبیه شخصیت‌های هزارویک شب کرده بود تا آواره جنگی! اما قضیه وقتی برایم جذاب‌تر شد که شروع به صحبت کرد، انگار که صدا و کلام غول چراغ جادو با تیپ و قیافه علاءالدین ادغام شده باشد!
او نه تنها به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت بلکه لهجه آمریکایی با مزه‌ای هم داشت. خلاصه علاوه بر اینکه لباسش مرتب بود، خوش‌صحبت هم بود مخصوصا وقتی که فهمید من کانادایی هستم بیشتر هم ذوق زده شد. بعد از چند دقیقه‌ای که به تعارفات و صحبت‌های معمولی گذشت، گفت: "دختر کوچک من تب بدی گرفته بود، ما دیگر امیدی به دیدن خنده‌های زیبا او نداشتیم. من عاشق حرف‌های بامزه او هستم هر وقت که فکر می‌کردم دیگر آنها را نخواهم شنید بغضم می‌ترکید... خانم دکتر، شما او را به ما برگرداندید. مثل مسیح که زنده می‌کرد شما او را دوباره زنده کردید!"
کمی ایستاد و به من فرصتی داد که ابراز مسرتی بکنم آنگاه ادامه داد: "این جنگ لعنتی همه چیز ما را گرفت، در واقع من چند روزی است که می‌خواستم بیایم و از شما  قدردانی کنم، اما در قبیله ما تشکر بدون هدیه انجام نمی‌شود در حالیکه متاسفانه هیچ چیز با ارزشی برای من نمانده است، بجز..."
کمی نگاهم کرد انگار که بخواهد چیزی به من بدهد اما هنوز دو دل باشد! بالاخره کتابی را که با پارچه سفید ملیله‌دوزی شده‌ای پوشانده بود، با احتیاط بیرون آورد و ادامه داد: "... این کتاب قدیمی یادداشت‌های یک سفر اکتشافی کم‌نظیر به آفریقا و منطقه سودان است، برحسب تصادف، دو خلبانی که این سفر را انجام داده‌اند مثل شما از کانادا بوده‌اند...".
من و منی کرد و با نگاهی حسرت‌آلود کتاب را ورقی زد، گویا که بخواهد با آن خداحافظی کند و در حال نوازش جلد پاره آن اضافه کرد:"... راستش من این را نگه داشته بودم که به یکی از سفارت‌خانه‌ها در خارطوم ببرم و ... می‌دانید که... آنها برای اینجور اسناد تاریخی پول خوبی می‌دهند، در واقع آنرا نگه داشته بودم که هزینه مدرسه دخترم را فراهم کنم. اما حالا برای زنده‌ماندن بچه‌هایمان بیشتر به فکر خرید مایحتاج هستیم تا تحصیلشان ..."
حدس زده بودم که او فقط برای تشکر نیامده و در واقع بیشتر برای گرفتن پول آمده است! اما نسبت به او احساس خوبی داشتم. شاید بخاطر اینکه با زبان خودم با من ارتباط برقرار کرده بود، شاید دلایل دیگری هم داشت اما بهرحال دلم نیامد که دست رد به سینه‌اش بزنم. نگاهی به کتاب او انداختم. ظاهرا یک دفترچه خاطرات بود رنگ قهوه‌ای چرمی‌اش با گذشت زمان سیاه‌تر شده بود انگار که سال‌ها دست به دست شده باشد. تصاویر و مطالب آن ظاهرا جالب بودند. همراه با نقاشی‌هایی دقیق از موتور هواپیما ، ابزار و حتی از طبیعت. چندتا عکس پاره شده هم داشت. در صفحه اول، بریده‌ی روزنامه‌ای بود که درباره دو خلبان شجاع مطلبی کوتاه چاپ کرده بود و اینکه یکی از آنها خانم و دیگری همکلاسی او و یک آقا است که در یک سفر متهورانه می‌خواهند به تنهایی از اقیانوس اطلس عبور کنند و دور دنیا را بگردند!
پرسیدم: "دفترچه خاطرات جالبی است اما چرا صورت افراد را در عکس‌ها، مخدوش کرده‌اید؟"
- اوه ... من هرگز چنین کار احمقانه‌ای را مرتکب نمی‌شوم... راستش من کتابچه را از یک بادیه‌نشین خریده‌ام... می‌دانید که... این صحرا‌نشینان به دلایل مذهبی تصور می‌کنند همه مجسمه‌ها و عکس‌ها نماد بت‌پرستی و شرک در برابر خداوند هستند بخاطر همین تصاویر آدم‌ها را سالم نمی‌گذارند...
- آهان...  مثل مجسمه باستانی بودا در بامیان، که افراد طالبان نابودش کردند... خب این تاریخ‌های بالای هر یادداشت را دیگر برای چه ناقص کرده‌اند!؟ درهیچ کدام سال سفر معلوم نیست!
- راستش فکر می‌کنم مثلا می‌خواستند کتاب را عتیقه‌تر از آنی که هست نشان دهند...
- ولی تاریخ و سال چنین سفری را در آرشیو‌های خبری روزنامه‌ها به راحتی می‌شود پیدا کرد... البته با این عکس‌ها باید مربوط به دهه هفتاد باشد
اینکه یک دختر خلبان جوان با مردی غریبه به سفر دور دنیا برود، بی‌اختیار حس همزاد پنداری مرا بیدار کرد. راستش دلم می‌خواست زودتر از سرنوشت دختری کانادایی که مثل من و البته سال‌ها قبل‌تر گذرش به آفریقا افتاده بود، خبردار شوم.
مرد خوش‌کلام همچنان با آب و تاب درباره کتاب حرف می‌زد، تا اینکه دست به کیفم بردم و یک صد دلاری بیرون آوردم و بسوی او گرفتم، چشمانش برقی زد و در حالیکه دستش را برای گرفتن اسکناس دراز می‌کرد همچنان می‌گفت: "نه... نه... من برای پول اینکار را نکرده‌ام..."
***
"26 ماه می
امروز صبح از درد پایم بیدارشدم، هرچند وقتیکه حال و روز ناتالی را دیدم درد خودم فراموشم شد. بشدت تب کرده بود و هذیان می‌گفت، خواستم با حوله خیس دمای بدنش را پایین بیاورم اما یادم آمد آب به اندازه کافی نداریم. مجبور شدم به او مسکن قوی تزریق کنم قبل از اینکه تب به تشنج برسد.
دمای بدنش که پایین آمد، بی‌اختیار خنده‌ام گرفت، بیشتر از شش ماه بود که با ناتالی همسفر بودم و هرگز اجازه نمی‌داد که به او بیش از حد متعارف نزدیک شوم اما در دو روز گذشته بارها مجبور به تزریق شده بودم و این اولین باری بود که به باسن سردش دست می‌زدم! احتمالا بعد از اینکه حالش بهتر شد انتقام سختی از من خواهد گرفت...
نزدیکی‌های ظهر از گرما بیدار شد. بازهم آب می‌خواست سعی کردم راضیش کنم کمی هم غذا بخورد، اما امتناع کرد. قفسه سینه‌اش آنقدر درد داشت که با شرم و زبان بی زبانی از من خواست که لباسش را بالا بزنم و دنده‌هایش را معاینه کنم. از وضعیت پهلوی راستش وحشت کردم از زیر سینه‌هایش تا بالای کمرش کبودی به سیاهی می‌زد. خواستم امتحان کنم ببینم شکستگی هم دارد یا فقط کوفتگی است اما تا دست زدم از درد نفسش بند آمد؛ فقط می‌توانستم به او روحیه بدهم و دیگر هیچ.
میزان مصرف آب مرا کمی نگران کرده است، باید هرطور شده آب پیدا کنم.
فکری به سرم زده است که اگر به او بگویم شاید مخالفت کند. باید آب داخل رادیاتور هواپیما را کم کم مصرف کنیم. حداقل برای پایین آوردن تب می‌شود از آن استفاده کرد.
امروز تا غروب روی موتور کار می‌کردم، فردا آخرین تلاشم خواهد بود. آب و آذوقه برای ماندن در بیابان بی‌آب و علف کافی نیست یا باید پرواز کنیم، یا باید برای پیدا کردن آبادی و صحرانشینان با پای پیاده دل به دریا بزنم".
***
صفحات اول دفترچه، که اگر به آن کتاب بگویم گزاف هم نگفته‌ام، مملو است از یادداشت‌های زیبا و پُرنشاطی که ذوق و قریحه خلبان را به تصویر می‌کشد، چندین صفحه نیز به بریده‌های روزنامه‌ها اختصاص داده شده که بیشتر، اخبار مربوط به سفر آن دو و البته گاه کنایه‌هایی است از اینکه یک دختر جوان باید به آداب و سنن اجتماعی بی‌احترامی نکند و با مردی غریبه به سفری دور و دراز نرود!
از ته مانده عکس‌ها! می‌شود فهمید که خلبان مردی با قد متوسط و اندامی چهارشانه و قوی و خلبان دوم خانمی بلوند است که به پوشیدن یونیفرم نظامی علاقه خاصی دارد.
در همان اوایل کتاب، علاوه بر جذابیت‌های آفریقا و شرح ماجراهای عجیب و مهیج، در لابلای توضیحات، با نوشتاری در لفافه و زیرکانه، به تشریح ساختارها و بنیادهای فرهنگی جوامعی که از زیر بال‌های هواپیمای آنان عبور کرده است، می‌پردازد و در صفحات آخر دفترچه هم، علاوه بر توضیح حوادث بعد از سقوط هواپیما، با ادبیاتی ساده و صادقانه، روابط صمیمانه بین خود و هم سفرش ناتالی را آرام و بی‌پرده شرح می‌دهد.
همین قلم شاخص و صریح، ناخودآگاه، کشش عجیبی برای دنبال کردن سرگذشت آن دو در من ایجاد کرده بود و اینکه بالاخره آنها از مهلکه چگونه جان سالم بدر برده‌اند؟
...
UnknownAuthorInCanada@Gmail.Com
 
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات

Best Persian Iranian Directory


ادامه دارد
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
بهترین طراحی و سه بعدی برای بیزینس شما

اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروس‌هایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسک‌های معمولی رد می‌شود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که می‌توانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, January 30, 2019 - 19:00

درباره نویسنده/هنرمند

دیگر مطالب مرتبط

تعمیرات هرگونه وسایل برقی - آلن

Share this with: ارسال این مطلب به