خیابان‌های اوییل در روز هم ناامن به‌حساب می‌آمدند و حالا در این شهر ناامن، در حالیکه هوا تاریک می‌شد، یک زن، آنهم خارجی! چگونه می‌توانست دوام بیاورد
نوید- ح
انرژی فوق‌العاده‌ای به خرج دادم تا جلوی خودم را بگیرم، دقیقه‌ای سکوت در فضا حاکم شد همراه با نگاه نفرت‌انگیز من به او و نگاه پُر از لذت او از اینکه اینگونه مرا عصبی و خشمگین ساخته است.
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Design Business 3D, VR, AR, 360° and video
- نیازی به زحمت شما ندارم، ترجیح می‌دهم با تاکسی بروم...
- هرجور شما بخواهید... فقط خواستم لطفی در حقتان بکنم و کانکس شما را شخصا تحویل بگیرم، البته اگر بخواهید می‌توانید در هتل اقامت کنید و بعدا خودتان تشریف بیاورید و وسایل کار را تحویل حسابدار بدهید. البته در آنصورت پرواز هفته بعد را هم از دست خواهید داد چون حسابدار تا هفته دیگر نمی‌آید، در حالیکه طبق این نامه شما باید هفته بعد خودتان را به دفتر سازمان ملل معرفی کنید والا ممکن است خدمات شما معلق شود!
- اوه... پس همه چیز دقیق برنامه‌ریزی شده است و من باید از شما ممنون باشم، البته بهتر بود صبح که همدیگر را دیدیم برگه اخراج مرا می‌دادید، اینجوری مزاحم شما هم نمی‌شدم و البته به پرواز امروز هم می‌رسیدم.
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Website Design
- اوه نه شما یک عمل جراحی مهم داشتید، از نظر پزشکی نباید شما در شرایط عصبی دست به عمل جراحی حساس بزنید... این کار من منطبق با کُدهای استاندارد مدیریتی بود. انتظار نداشته باشید که من قوانین را زیر پا بگذارم.
لطفا روی عکس بنر تبلیغاتی کلیک کنید تا برایتان شماره بگیرد
sina sotodehnia insurance بیمه سینا ستوده‌نیا
-- بسیار خب آقای مدیر، لطفا نیم‌ساعت دیگر تشریف بیاورید و اموال سازمانی را تحویل بگیرید.
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید تا برای شما شماره بگیرد؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
insurance بیمه شهرام بینش
- نه عجله نکنید، من تا یک‌ساعت اینجا باید به پرونده‌ها رسیدگی کنم و شما هم می‌توانید سری به مریض‌تان بزنید...
- البته که به او سر خواهم زد، چون من علاوه بر کُدهای مدیریتی، به اخلاق انسانی هم معتقدم... این را گفتم و از اتاقش خارج شدم. چون وقت داشتم دوشی گرفتم ، وسایلم را سریع جمع کردم و پرونده مریضم را امضا کرده و سر ساعت داخل دفتر مدیر شدم.
او با وسواس وسایل آنجا را چک کرد و برای اینکه مرا عصبی کند، ایرادهای مسخره‌ای هم گرفت، می‌دانستم اگر بگویم که این وسایل را من به همین شکل گرفته‌ام، به راحتی می‌گوید: "ولی موقع تحویل گرفتن باید اطلاع می‌دادید که وسایل خراب هستند و ما حسابدار را توبیخ می‌کردیم که چرا از نفر قبلی با دقت تحویل نگرفته است، این از کُدهای مدیریتی است!"
بنابر این لبخند تمسخرآمیزی زدم تا کُدهایش را مو به مو تیک بزند.
سوار ماشینش که شدم در طول مسیر خیلی دلم می‌خواست از سوءاستفاده جنسی که با سوپروایزر داشت زخم زبانی به او بزنم اما این بیشتر او را مغرور می‌کرد چرا که نشان می‌داد اگرچه همه این را می‌دانند اما هنوزکسی نتوانسته است به مقام او لطمه‌ای بزند.
دم در هتل ایستاد. بدون خداحافظی چمدانم را برداشتم و داخل هتل شدم.
پشت پیشخوان کسی نبود. زنگ ویترس را که زدم، یک مرد نظامی با اسلحه از اتاق کارمندان بیرون آمد؛ فوری شناختمش همان سربازی بود که در محل قتل روی زمین نشسته بود و هیچ حرفی نمی‌زد.
نگاه تنفرآمیزی به من کرد و رفت آنطرف‌تر روی یک صندلی نشست و مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش شد.
کمی ترسیده بودم، احتمالا رئیسم قبلا با مسئول نظامی کمپ و البته شهر! زمان اخراج مرا هماهنگ کرده بود، ظاهرا آنها برایم برنامه‌ی کاملی ترتیب داده بودند. تقریبا داشت شب می‌شد، تازه فهمیدم چرا آقای مدیر به من یکساعت وقت داد تا حاضر بشوم! احتمالا می‌خواستند شب برسد تا من نتوانم شهر را ترک کنم...
صدای کارمند هتل مرا بخود آورد: "بفرمایید خانم، ... چه کمکی از دست من برمی‌آید؟
- یه اتاق تر و تمیز میخواهم برای یکشب
- متاسفم، ما اتاق خالی نداریم. و با ترس نگاهی به آن سرباز انداخت و از او تاییدش را گرفت! عرق سردی بر پشتم چکید، خیابان‌های اوییل در روز هم ناامن به‌حساب می‌آمدند و حالا در این شهر ناامن، در حالیکه هوا تاریک می‌شد، یک زن، آنهم خارجی! چگونه می‌توانست دوام بیاورد!؟ تصمیم گرفتم رشوه بدهم، سرم را جلو بردم و پچ‌پچ کنان گفتم:
- قیمت هتل اینجا 80 دلار است من 80 دلار هم به تو انعام می‌دهم، الان هم از اینجا می‌روم و پشت هتل منتظر می‌مانم، وقتی این سرباز از اینجا رفت بیا و خبرم کن تا برگردم...
او هم آرام در گوشم گفت: "نه خانم، بی‌فایده است آنها بالاخره می‌فهمند، شما از اینجا می‌روید و ما باید ماه‌ها دردسر بکشیم. لطفا از اینجا بروید و دیگر برنگردید.
- ولی من یک زن غریبه و تنها هستم! کجا باید بروم!؟ در این شهر هتل دیگری هم نیست!
از نگاه خشمگین سرباز به خود آمد و کمی صاف ایستاد و بلند بلند گفت:
- اوه افسوس، کاش اتاق خالی داشتیم، می‌دانید که یک کاسب، عاشق مشتری است اما وقتی اتاق نباشد، کاری نمی‌شود کرد.
نگاه چندش‌آوری به سرباز انداختم و به هتلدار گفتم:
- بسیار خب آقا! ...  تلفن کنید یک تاکسی بیاید.
رسیپشن نگاهی به سرباز انداخت و گفت: "متاسفانه تلفن هتل کار نمی‌کند!"
- این کمال وقاحت و رذالت است، اما مطمئن باشید من این قضیه را در گزارشم به سفارت آمریکا و همینطور سازمان ملل ریز به ریز می‌نویسم.
کیفم را برداشتم و در لابی روی صندلی نشستم تا تمرکز کنم که چگونه خودم را از این مخمصه نجات دهم. اولین‌بار بود که سنگینی شب را با تمام وجود احساس می‌کردم. وجود آن سرباز در هتل، پیام تهدیدآمیز رئیس نظامی شهر بود؛ اگرچه معمولا در شهرهای بی‌قانون نیازی به مداخله مستقیم سربازان نیست و آنها بیشتر از اجیر کردن خلاف‌کاران استفاده می‌کنند. آنها علاوه بر هتل در همه جای شهر می‌توانستند مشکلات ترسناکی برایم بوجود آورند. از تصادف ساختگی تا حمله دسته‌جمعی ارازل و اوباش در خیابان و حتی تجاوز در پیش چشم رهگذران کنجکاو... عملا حتی اگر در هتل هم می‌خواستند هر بلایی می‌توانستند به سرم بیاورند. به فکرم رسید که از طریق تلفن عمومی یک تاکسی بگیرم و به شهر دیگری بروم حالا تنها امیدم به تلفن‌های عمومی کنار خیابان بود که معمولا کار نمی‌کردند.
هتلدار و سرباز کمی با هم صحبت کردند و در نهایت هتلدار پیشم آمد و گفت: "ما باید بزودی در ورودی را ببندیم، شما لطفا تا ده دقیقه دیگر هتل را ترک کنید".
بدون اینکه محلش بگذارم به سراغ سرباز رفتم و در حالیکه همچنان مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود شروع به حرف زدن با او کردم: "به رئیست بگو، این رفتارها در شان یک نظامی بلندپایه نیست. من یک دکتر هستم، وظیفه من نجات انسان‌هاست..."
حرف مرا قطع کرد و همینطورکه سرش پایین بود و با مسلسلش ور می‌رفت،  با لحن خشن و بی‌روحی گفت: "ما هم سرباز هستیم، وظیفه ما هم کشتن است! کشتن دشمنانمان!"
اعتراف می‌کنم با اینکه از مردن نمی‌ترسم اما در فشار عصبی که آنروز داشتم با این حرف سرباز اسلحه به دست، پشتم لرزید با اینحال سعی کردم خودم را نبازم و با صدای بلندی گفتم : "برای اینکار اول باید دوست و دشمنتان را بدرستی تشخیص دهید"، و با لحن آمرانه‌ای گفتم: "موبایلت را بده به من باید به برادرم بگویم برایم پول بفرستد و الا از عهده هزینه‌های اینجا برنمی‌آیم."
کمی مردد بود اما وقتی جلوی پاهایش محکم ایستادم و دستم را دراز کردم موبایلش را بیرون آورد نگاهی به آن انداخت و دوباره در جیبش گذاشت.
- سیمکارت ندارد... نظامی‌ها در حین ماموریت حق استفاده از موبایل را ندارند..."
شروع کردم به موعظه او، می‌دانستم که تاثیری در او ندارد اما حواسش را پرت می‌کرد تا بتوانم از شماره تلفن‌های خطوط تاکسی که به دیوار پشت رسیپشن نصب بود و از سرباز  و هتلدار عکس و فیلم بگیرم شاید بعدا بتوانم از آنها شکایت کنم.
دقایقی نگذشت که سرباز با نفرت نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت : "بالاخره شما پزشک هستید یا کشیش؟ آقای هتلدار چرا این پیرزن وراج را بیرون نمی‌اندازی؟"
چمدانم را برداشتم  و از هتل خارج شدم. درحالیکه با نگرانی اطرافم را می‌پاییدم با حالتی شبیه دویدن تا خودم را به چهارراه رساندم. تلفن عمومی در بیشتر جاهای آفریقا هنوز سکه‌ای هستند. با دستانی لرزان یکی از دو سکه را انداختم؛ تلفن خراب بود. ترسیدم سکه دوم را هم بخورد. آنطرف خیابان یک مغازه باز بود چند قدمی به طرفش رفتم اما وقتی چند مرد تنومند را در داخل آن دیدم که در حال کشیدن مواد مخدر بودند، از رفتن به آنجا صرف نظر کردم. با ناامیدی و در حالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود دوباره به سراغ تلفن آمدم، آخرین سکه را هم داخل تلفن انداختم. امکان ندارد روزی برسد که از شنیدن بوق آزاد یک تلفن تا این حد خوشحال شوم. فوری شماره یکی از تاکسی ها را گرفتم و بعد از 10 بار زنگ‌زدن زنی گوشی را برداشت و به زبان عربی گفت فعلا ماشین نداریم تا خواست قطع کند به تندی شروع به صحبت کردم اما عربی‌ام خوب نبود، و او فقط می‌فهمید که من در حال استغاثه! هستم بالاخره تلفن را به یک دختر جوان داد و من آدرس را به او گفتم و اضافه کردم که انعام خوبی می‌دهم اگر زودتر برایم تاکسی بفرستند. بی‌سر و صدا در تاریکی به داخل یک کوچه تاریکتر خزیدم و در آنجا پنهان شدم تا اینکه چراغ ماشینی از دور پیدا شد. از مخفی‌گاهم بیرون آمدم و در داخل تاکسی نشستم. سرم از شدت هیجان درد گرفته بود در صندلی فرو رفتم که استراحت کنم، راننده با تعجب آدرس مقصد را پرسید. گفتم شهر جوبا یا حتی وائو، اما همانطوریکه حدس می‌زدم راننده از سفر خارج از شهر، سرباز زد. ناچار به او گفتم در مقابل دفتر تاکسی دیگری بایستد. میدان اصلی شهر را دور زد و کمی آنطرف‌تر ایستاد: "اینجا ایستگاه‌شان است.
-  ولی اینجا که تاکسی نیست!!
- خب بروید در را بزنید از آنها بپرسید. شاید ماشینشان توی حیاط است.
با ترس از او خواستم که همانجا بماند. پیاده شدم و با اضطراب در را زدم مردی بلند قد آنرا باز کرد:
- بفرمایید!
- یک ماشین برای وائو می‌خواهم.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت « این وقت شب جاده امن نیست.»
در اوج استیصال به یاد پرستار دوم درمانگاه افتادم که یکبار به اصرار آدرس و تلفنش را در دفترچه یادداشت من نوشت که اگر گذرم به شهر افتاد مهمان‌شان باشم و البته من هیچوقت این قضیه را جدی نگرفتم. با عجله پول تاکسی قبلی را دادم و از راننده جدید خواستم مرا به محله مسلمان‌ها ببرد. 
با تعویض تاکسی پیدا کردن رد من برای پلیس سخت‌تر می‌شد، البته غیرممکن نبود. ایستادم تا تاکسی کاملا دور شود و دوباره سوار تاکسی دوم شدم. برای احتیاط اینبار چندتا سکه پول خُرد هم از راننده گرفتم و سپس در نزدیکی خانه پرستار پیاده شدم.
او با تعجب به من نگاهی کرد و دور زد و در گرد و خاک و تاریکی شب ناپدید شد. در مسیر پیاده روی با خودم فکر می‌کردم که چه برخوردی با من خواهند داشت؛ در حالت عادی مسلمانان، غیر مسلمان را تمیز نمی‌دانند! مطمئنا از دیدن من خوشحال نمی‌شدند و حتی از ترس پلیس شاید مرا به خانه‌شان هم راه نمی دادند، فقط امیدوار بودم شاید برای یک شب اتاقی برایم کرایه کنند.
از عرض خیابان عبور کردم و کمی به سمت شهر بازگشتم، خوشبختانه شب فرا رسیده بود و کوچه‌های فقیرنشین ناحیه زیاد هم شلوغ نبودند. در نهایت آدرس پرستار را پیدا کردم. وقتی در را زدم پیرزنی از داخل خانه که بیشتر به یک خرابه شبیه بود به عربی داد زد: "که هستی؟"
در باز بود جرات کردم و داخل شدم و درباره دخترش پرسیدم ، وقتی پرستار صدای مرا شنید با ذوق و عجله به حیاط آمد، باور نمی‌کردم از دیدن من خوشحال شود. در کمال تعجب مرا بغل کرد و کشان‌کشان به داخل اتاقشان برد و در زیر نور چراغ نفتی به اعضای خانواده‌اش معرفی کرد. آنشب برای همیشه یادم ماند که یکی از اخلاق‌های مسلمانان این بود که مهمان را هرگز بیرون نمی‌کردند مخصوصا اگر از آنها پناه بخواهد.
برادرش وقتی از جریان من خبردار شد، گفت: "من میروم سر و گوشی به آب بدهم، اگر دیدم کسی به آمدن شما مشکوک شده است با ماشین یکی از دوستانم شما را به جای امن دیگری می‌برم تا شب را استراحت کنید و فردا صبح از بیراهه شما را از شهر خارج می‌کنم." تا برگردد چند دقیقه ای گذشت وقتی اضطراب مرا دید گفت: "خیالتان راحت باشد. هیچکس از آمدن شما بویی نبرده است، امشب در کلبه فقیرانه ما بمانید. من ماشین همسایه را هم کرایه کرده‌ام، فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم".
مراسم شام‌شان برایم جالب بود، خانواده‌ای پُرجمعیت روی زمین دور هم نشستند، دخترها نان و شیر آوردند و خودشان هم نشستند. بعد از گفتن نام خدا در سکوت شروع به خوردن کردند. پرستار مهمان‌نواز درمانگاه، دو برادر خردسال هم داشت که مرتب با هم درگیر می‌شدند و سکوت سفره شام را می‌شکستند، که آنهم با یک سوال ساده برادر کوچکتر شروع شد: "مادر، چرا امشب ما دو جور غذا داریم؟" و کودک بزرگتر یک پس گردنی آرام به او زد: "هی! آبروی ما را می‌بری، خب چون مهمان داریم دیگر، غذایت را بخور!"
موقع خواب، یازده رختخواب به زور در اتاق جا شد. آنها واقعا بخاطر خانه کوچک‌شان و فقری که در آن گرفتار بودند، از من خجالت میک‌شیدند در حالی که آن اتاق محقر برای من از هر قصر مجللی عزیزتر بود.
وقتی زیر پتو پنهان شدم، قبل از آنکه بتوانم بخوابم بغضم ترکید، اشک همینطور از چشمانم جاری بود، به سختی جلوی هق‌هق خودم را گرفتم. احساس می‌کردم فشار عصبی و استرس وحشتناکی که تا عمق استخوان‌هایم سوزش آنرا حس کرده بودم، با گریه بی‌سر و صدایم از وجودم تخلیه می‌شود.
فردای آنروز بجای مسیر 2 ساعته مجبور شدیم 4 ساعته از مسیر "کاجوک" به شهر "وائو" برویم.
در طول مسیر هرچه تلاش کردم جلوی خودم را بگیرم و بجای مطالعه، به اصطلاح از مناظر طبیعی منطقه لذت ببرم، نتوانستم. زندگینامه دو خلبان شجاع کانادایی به نقطه اوج خود رسیده بود. از یک سو آغاز سفر سخت و زمینی‌شان بود و از سوی دیگر شروع یک رابطه جذاب عاشقانه.
وقتی به صفحه مورد نظر رسیدم در کمال تعجب متوجه شدم که این آخرین یادداشت است. دلم گرفت، در طول چند هفته اخیر با هردو شخصیت این زندگینامه الفت و رابطه عاطفی غریبی برقرار کرده بودم. مخصوصا سرگذشت آنها در روزهای بعد از سقوط که دیگر از حالت گزارشی خارج شده بود و همه ابعاد روحی و جسمی آنها را منعکس می‌کرد و بیشتر مرا مجذوب آنها می کرد.
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات

Best Persian Iranian Directory


 
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
بهترین طراحی و سه بعدی برای بیزینس شما

اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروس‌هایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسک‌های معمولی رد می‌شود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که می‌توانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 20, 2019 - 19:00

درباره نویسنده/هنرمند

دیگر مطالب مرتبط

تعمیرات هرگونه وسایل برقی - آلن

Share this with: ارسال این مطلب به