من هنوز نمی‌دانستم که چه طوفانی در حال شروع شدن است و بهمین خاطر خیلی عادی درباره اهمیت دقت و سرعت برای جمع‌کردن وسایل سفر حرف زدم
نوید.ح
قسمت آخر

" اول جون...

لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
بهترین طراحی و سه بعدی برای بیزینس شما
تقریبا دو ساعتی از ظهر اولین روز ژوئن می‌گذرد، امروز می‌خواستم تا غروب بخوابم اما هوا آنقدر گرم بود که با کلافه‌گی بیدار شدم و تصمیم گرفتم با نوشتن کمی حواسم را پرت کنم.
روز سی‌ویکم می از صبح در تکاپوی جمع کردن وسایل لازم برای سفر بودم، بعدازظهر همه چیز تکمیل شد و تصمیم گرفتم تا غروب بخوابم. وقتی در چادر کوچک دراز کشیدم تازه یادم آمد که امروز به ناتالی برای دستشویی کمک نکرده‌ام اما تا از او پرسیدم به حالت بغض کرده‌ای گفت که تمام شب را نخوابیده است و امروز از اول صبح می‌خواسته با من حرف بزند اما من در حال اینور و آنور رفتن بودم.
من هنوز نمی‌دانستم که چه طوفانی در حال شروع شدن است و بهمین خاطر خیلی عادی درباره اهمیت  دقت و سرعت برای جمع‌کردن وسایل سفر حرف زدم  اما صحبت مرا قطع کرد و با بغض و بعد گریه لیستی از جرم‌های سنگین مرا پشت سر هم چید، از جمله:
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Best Persian Iranian Directory
- فرصت طلب!
لطفا روی عکس بنر تبلیغاتی کلیک کنید تا برایتان شماره بگیرد
sina sotodehnia insurance بیمه سینا ستوده‌نیا
- حیله‌گری که از سادگی دخترانه او سوءاستفاده کرده!
لطفا روی عکس تبلیغاتی کلیک کنید تا برای شما شماره بگیرد؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
insurance بیمه شهرام بینش
- دیو سیرتی که حتی از یک مریض در حال مرگ هم می‌خواهد بهره جنسی ببرد!
- بلهوس!
و ...
و اینکه همه! به او گفته بودند به هیچ مردی نباید اعتماد کرد و باز همه! به او گفته بودند اگر فرصت دست من بیافتد از موقعیت برای دست‌درازی به او استفاده خواهم کرد. اما او با ساده‌لوحی همه! را به بدگمانی متهم بود و حالا در این شرایط می‌بیند که چقدر احمقانه فکر میکرده و اتفاقا حق با همان همه! بوده است...
در بین اتهاماتش مرتب از من می‌پرسید چرا یا به چه جراتی یا با چه هدفی یا... او را بوسیده‌ام، فقط یکبار از سر سادگی در مقام پاسخ برآمدم که من فقط بار اول او را بوسیدم و او خودش دوباره از من بوسه طلبید! اما این حرفم مثل بنزینی بر آتش او را شعله‌ور‌تر کرد. بعد از دو ساعت در نهایت گفتم  که دیگر به او دست نخواهم زد مگر اینکه خودش بخواهد و بعد ادامه دادم که من برای اینکه بتوانم تمام شب را راه بروم احتیاج به خوابیدن دارم.
یک دقیقه‌ای در سکوت سپری شد! اما او اصلا موقعیت را درک نمی‌کرد و همینطور با فواصل نامعینی شروع به حرف زدن می‌کرد و بعد عصبانی می‌شد، پس از آن اتهام می‌بست و درنهایت با دادزدن حکم قضایی صادر می‌کرد و از این طریق آرامش کاملی برای استراحت من ایجاد نموده بود!
کار به جایی رسید که مجبور شدم گوشه‌ای از چتر نجات را روی بال هواپیما بی‌اندازم و در سایه آن به استراحت همراه با اغتشاش فکری بپردازم... بهرحال یک ساعتی بعد خوابم برد تا اندکی بعد از غروب.
وقتی داخل چادر برگشتم، هنوز بیدار بود. وقتی گفتم باید حرکت کنیم، کودکانه شروع به لجبازی کرد که او همان جا می‌خواهد بماند و با یک مرد بلهوس حتی یک لحظه هم همسفر نخواهد شد! ...
دلم نمی‌خواهد جزئیات رفتار زننده او را به رشته تحریر درآورم، اما اینرا می‌گویم که من همه آن برخوردها را گذاشتم به حساب مریضی و ضعف و درد و رنج او.
تا نصف‌شب مجبور شدم با او حرف بزنم که برای آمدن راضی شود. هنگامیکه حاضر به سفر شد با اینکه گفته بودم دیگر به او دست نمی‌زنم تقریبا او را بغل کردم و با دشواری روی گاری و تختش گذاشتم و از آنجایی که مسکن هم تزریق نکرده بودم از درد فریاد می‌زد و اشک می‌ریخت.
هفت ساعت با سرعت ناامیدکننده به سمت شرق گاری را به دنبال خودم کشیدم و وقتی آفتاب داشت گرم می‌شد روی گاری سایبان درست کردم، زیر چرخ‌ها صفحه صاف گذاشتم تا در شن فرو نرود، پایه‌هایش را باز کردم و بعد به او گفتم اگر کار داشت صدایم کند. چادر را پهن کردم و سه ساعتی خوابیدم طوری که انگار بیهوش شده باشم. اگر هوا کمی خنک شود باز هم دلم می‌خواهد که بخوابم. یک بیسکویت باز کردم و با آب به او دادم، او هم حسابی از گرما کلافه بود.
امیدوارم بتوانم شب‌ها قبل از حرکت، صفحه روزانه‌ام را بنویسم، چرا که همین نوشته‌ها مسیرم را روشن می‌کند و مرا به ادامه مبارزه و تلاش برای نجات، امیدوار می‌سازد..."
***
اما دیگر هیچ نوشته‌ای نبود، ورق‌های سفید را با تاسف جستجو کردم، اما بی‌فایده بود. دلم می‌خواست وقتی به شهر وائو رسیدم، درباره آن دو مسافر پُرس‌و‌جو کنم شاید بتوانم اسم و حتی ادامه سرگذشتشان را پیدا کنم.
بالاخره به شهر رسیدیم. برادر پرستار، بسیار باادب و البته زرنگ بود. وقتی خواستم به او کرایه‌اش را بدهم، اصرار می‌کرد که من و بسیاری از افراد سازمان ملل به مردم سودان کمک می‌کنیم و حالا او هم می‌خواهد تلافی کند! پس نباید دستمزد بپردازم! در نهایت با اکراه راضی شد حداقل هزینه کرایه ماشین و پول بنزینش را بگیرد.
یک کار خوب و جالبی هم انجام داد: به جای هتل به خانه یکی از دوستانش رفتیم. اینگونه خیال منهم راحت‌تر بود چرا که رئیس پلیس شهر اوییل نمی‌توانست رد مرا بگیرد. صاحب‌خانه فورا برای پرواز روز بعد جا رزرو کرد و بدین ترتیب با آرامش بیشتری منتظر روز دیگر شدم. حالا دیگر باورم شده بود که تقریبا از دست نظامی‌ها فرار کرده‌ام.
وائو شهر بزرگی است با جمعیتی نزدیک به 150 هزار نفر. فرق بزرگتری هم دارد موبایل آنجا کار می‌کند! بنابراین توانستم با برادرم تماس بگیرم و او را در جریان اتفاقات گذاشتم. فرق دیگرش دانشگاه آنجاست که همه‌ی بعد از ظهر مرا پُر کرد. بعد از مدت‌ها توانستم با پرداخت 3 دلار، چهار ساعت به اینترنت وصل باشم که برایم لذت‌بخش بود. یک گزارش کامل هم برای دفتر سازمان در نیویورک نوشتم و ارسال کردم. اگرچه در همه جا این کارها عادی و روزانه تلقی می‌شود اما من درطول آن بعدازظهر لحظه‌لحظه کارهایم را با لذتی زایدالوصف انجام می‌دادم. و البته در تمام این مدت با هیجان منتظر بودم کلاس‌ها تعطیل شوند تا درباره قهرمانان جهانگردی که درسودان شمالی سقوط کرده بودند، اطلاعاتی از اساتید دانشگاه بگیرم.
بالاخره زنگ دل‌خراشی به صدا درآمد و دانشجوها با هیجان و خوشحالی از کلاس‌هایشان بیرون آمدند...
به آفیس دانشگاه رفتم، اتاق پُرنور و بزرگی که با صندلی های ساده ای در دو طرف یک میز چوبی به دو بخش تقسیم می شد. در گوشه‌ی انتهایی اتاق هم یک میز اداری رنگ و رو رفته ای گذاشته بودند که مردی پشت پرونده های روی آن سخت مشغول کار بود.
نزدیک در ورودی 5 نفر از اساتید در کنار هم نشسته و با هم بحث می کردند. وقتی داخل شدم نگفتم که پزشک سازمان ملل هستم، خودم را به عنوان مسافری علاقه‌مند به بررسی و تحقیق درخصوص زندگی در صحراهای آفریقا معرفی کردم و سپس کتاب را به آنها نشان دادم اما هیچکس اطلاعات دقیقی به من نداد.
یکی از آنها که استاد جغرافیا بود پس از دیدن نام محل سقوط، بلافاصله آن منطقه را در گوگل‌مپ نشانم داد و استادی دیگر به جنس دفترچه اشاره کرده و گفت این نوع کاغذ نمی تواند قدیمی باشد و قطعا مربوط به دوران جنگ نیست.
همینطور که با او درحال صحبت بودم بقیه اساتید وسایلشان را برداشتند و رفتند. منهم تشکری کردم ولی هنگامیکه می‌خواستم بروم، دفتردار صدایم کرد: "می‌توانم یک نگاهی به آن کتاب بیاندازم؟"
از اینکه در تمام مدت فقط با اساتید هم صحبت شده بودم و تقریبا هیچ اهمیتی به وجود دفتردار نداده بودم شرمنده شدم: "البته، بفرمایید..."
استاد هم خداحافظی کرد و رفت، اما دفتردار با دقت شروع به بررسی و خواندن آن کرد، چند دقیقه بعد سرش را بالا آورد و گفت:
- اگرنظرم را بگویم، ناراحت نمی‌شوید؟
- ممنون هم می‌شوم...
- شما این کتابچه را به چه قیمتی خریده‌اید؟
- در واقع یک هدیه بود... البته من هم یک اسکناس صد دلاری به او دادم.
- خب پس چندان هم هدیه نبوده است... البته مورد دیگری که من دیده بودم چیزی حدود 700 دلار برایش آب خورده بود!!!
- مورد دیگر!!!؟
- بله،  سال پیش هم به یک خارجی کتاب خاطراتی مثل این فروخته بودند که مربوط به یک گروه از سربازان انگلیسی در جنگ جهانی اول بود که ماموریت ویژه‌ای داشتند تا از سودان به سومالی بروند و از آنجا به سرزمین‌های عثمانی نفوذ کنند، او برای چک‌کردن ردپایی از داستان به کتابخانه خارطوم هم سرزد، اما هرچه بیشتر تحقیق می‌کرد جعلی بودن دفترچه خاطرات قطعی‌تر می‌شد. در نهایت دوباره به اینجا آمد، وقتی نظر اساتید وقت را شنید با تعصب اصرار در اصل بودن آن می‌کرد و در نهایت گفت که تصمیم گرفته وقتی به کشورش برگشت، کتاب را برای آزمایش عمر کاغذ به لابراتوار ارسال کند. دیگر او را ندیدم و خبری هم ندارم، اما واقعیت این است که هرگز هیچ گروه مسلحی در جنگ اول از اینجا به عثمانی‌ها حمله نکردند. به نظر من برای اطمینان، شما هم کتاب را برای متخصصین موزه باستانشناسی ارسال نمایید تا سن دقیق آن معلوم شود.
از دفتردار خداحافظی کردم و به طرف خانه‌ی امنی که برایم گرفته بودند حرکت کردم. در راه کمی گیج بودم، با شخصیت‌های داستان آنقدر رابطه برقرار کرده بودم که در ابتدا از دست دفتردار عصبانی بودم مثل حالتی بود که به یک مسلمان متعصب بگویی قرآن کلام خدا نیست بلکه سروده‌های محمد (ص) است! آنقدر عصبانی می‌شوند که معمولا حکم قتل گوینده را می‌دهند. اما وقتی کمی بیشتر فکر کردم، اینکه یک فرد عادی سودانی چنان اثری خلق کند که خواننده انگلیسی زبان تصور کند که نویسنده یک کانادایی خوش‌قلم بوده، این ارزش کار را به مراتب بالاتر می‌برد. او یک نویسنده قَدَر است که نه تنها سوژه و محتوی را درست درک می‌کند و واحدهای تخیلی را طوری به هم مرتبط می‌کند که همه چیز واقعی جلوه نماید، بلکه زبان و ادبیات انگلیسی را نیز بهتر از بیشتر انگلیسی‌زبانان می‌فهمد، بطوریکه همه باورشان می‌شود که شخصیت کتابچه مثلا یک کانادایی است که خاطراتش را می‌نویسد.
بهرحال برای من فرضیه اول قابل قبول‌تر بود تا اینکه یک نویسنده حرفه‌‌ای ولی ناشناس این وقایع را ساخته و پرداخته باشد. اما آنچه که در ته قلبم کمی شک ایجاد می کرد، مرد خوش‌صحبتی بود که با لباس عجیب و غریب سفید رنگش ناگهان با یک کتاب ظاهر شد و دیگر هیچکس او را ندید. اگر آدم خرافاتی بودم حتی باورم می‌شد که او فرشته‌ای بوده که می‌خواسته با هدیه دادن یک کتاب آسمانی، نشانه‌هایی از یک زوج گرفتار شده در صحرا به من بدهد تا من روح آنها را از سرگردانی نجات دهم! 
وقتی سوار هواپیما می‌شدم از مجموعه اتفاقات عجیب و غریبی که در سه روز اخیر رخ داده بود حالت رخوت و گیجی جذابی داشتم. آنقدر که تا نشستم به مهماندار سفارش شراب دادم، اگرچه در سرویس‌های نزدیک معمولا مشروبات الکلی سرو نمی‌شد! و تا او یک نوشیدنی خنک دیگر بیاورد من کاملا خوابم برد...
***
از آن تجربه بیشتر از یکسال می‌گذرد. حالا دیگر اردوگاه لب مرز جمع‌آوری شده است و برای کنترل بیشتر کمک‌رسانی، پناهندگان به شهر وائو منتقل شده‌اند. در واقع به توصیه‌های من عمل کرده‌اند! البته بسیار دیر.
با اینحال من هنوز به توصیه‌های آن دفتردار در خصوص ارسال کتابچه به آزمایشگاه برای تشخیص اصلی یا جعلی بودن آن عمل نکردم. حتی دیگر برای یافتن سرنخی از آن دو خلبان بی‌باک، در اینترنت هم جستجو نکردم.
شاید تصور کنید که من جرات مواجهه با واقعیات را ندارم، شاید بگویید من جرات خراب کردن ساختمان افکارم یا باورهایم را ندارم و به همین جهت از مواجهه با نقد یا راستی آزمایی تفره می‌روم. اما حقیقت این است که من معتقدم بسیاری از واقعیت‌ها نیز مانند مَجازها قراردادی هستند، چه تضمینی وجود دارد که این قراردادها و اصول به ظاهر پایه‌ای، خود مجازی نباشند، البته با ظاهر و چهره‌ای واقعی!؟
وانگهی حالا من بیشتر از آن کتاب، به نویسنده آن علاقه‌مند شده‌ام؛ چه نویسنده آن یک خلبان واقعی باشد و چه یک مرد واقعی تر با لباسی عجیب که در پشت یک خلبان ساختگی، واقعیت وجودی خود را پنهان کرده باشد. حالا حتی سبک نگارشش هم برایم شاهکار است، مردی که آنچنان عاشق اطرافش بود که حتی یکبار هم به اسم خودش اشاره‌ای نکرده بود؛ مردی که با همه توانایی‌هایش فقط درباره دیگران نوشته بود و مرتبا خودش را فراموش می‌کرد.
دو ماه پیش یکی از دوستانم، چند روزی در خانه من ساکن شد. کتاب را به او دادم، دو روزه همه آنرا خواند. اولین حرفی که زد: "سرگذشت جذابی بود اما حیف که ناتمام رها شده..."
چنان به او پرخاش نمودم که خودم هم از رفتارم تعجب کردم!
ولی فکر می‌کنم حق با من است. مگر زندگی چند درصد از مردم روی زمین، همانطوری که برنامه‌ریزی می‌کنند، تمام می‌شود!؟
اکثر آدم‌ها درحال انجام ده‌ها کار، ناگهان کتاب زندگی‌شان را ناتمام می‌گذارند و می‌روند... فقط بعضی از افراد خاص هستند که مثل همینگوی، پایان زندگینامه خودشان را به دست خودشان می‌نویسند.
با لحن خشکی به او گفتم: "به نظرت اولین بوسه آنها که از قضا آخرین بوسه‌ی آنها هم بود ناتمام تلقی می‌شود یا لب گرفتن‌های بی‌پایان و نافرجام تو!؟"  همین کافی بود تا صبح وسایلش را جمع کند و برود!
دیگر دوست ندارم که برای کتاب زندگی خلبانان از جایی خبری بشنوم و بعبارتی پایانی برای این کتاب و زندگان درون آن به من تحمیل شود.
حالا هر بار که دلم تنگ می‌شود، آنرا می‌خوانم و هر دفعه زندگی‌شان آنطور که من دوست دارم ادامه می‌یابد و این کتاب تا زمانی که زنده هستم هرگز به پایان نخواهد رسید. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم تعصب من برای این نوشته عادی نیست، حتی یک روز به یاد آن مرد سفیدپوشی که کتاب را به من داد، افتادم. نمی‌دانم چرا قلبم فشرده شد و از اینکه دیگر نمی‌توانم او را پیدا کنم، بغضم ترکید و های‌های گریستم. ساعتی بعد در خیابان از رفتار خودم خنده‌ام گرفته بود و در حالیکه بلند‌بلند قهقهه می‌زدم، دوستم تلنگری به من زد و گفت: "اگر تو را نمی‌شناختم تصور می‌کردم که معتاد یا دیوانه هستی، راستی نکند، خانم دکتر ما عاشق شده‌اند!؟"
همین هفته پیش در گوشه ای از هزار جزیره کینگستون، رو به آفتاب در حال غروب، لب ساحلی نشستم و در حالیکه پاهایم داخل آب بود و غروب را تماشا می‌کردم، کلمه‌به‌کلمه اولین معاشقه دو خلبان را بر زبان آوردم و از یادآوری خاطره اولین بوسه‌های عاشقانه به شعف رسیدم و با خودم گفتم:" کاش آدرسی از نویسنده کتاب داشتم، آنوقت می توانستم هرماه یک پایان جدید برایش بنویسم و پست کنم.
پایان
بیست و پنجم دسامبر
 
" برای تماس با نویسنده میتوانید به ایمیل : UnknownAuthorInCanada@Gmail.Com
ادامه مطلب پس از این تبلیغات
Website Design

مطالب خود را ارسال نمایید."
لطفا روی عکس تبلیغات زیر کلیک کنید؛ ادامه مطلب پس از این تبلیغات
بهترین طراحی و سه بعدی برای بیزینس شما

اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروس‌هایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسک‌های معمولی رد می‌شود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که می‌توانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 27, 2019 - 19:00

درباره نویسنده/هنرمند

دیگر مطالب مرتبط

تعمیرات هرگونه وسایل برقی - آلن

Share this with: ارسال این مطلب به