در این سرزمین مرگ آنقدر غیر عادی است که در کشور من تولد! آنها طوری با مرگ آدمها برخورد میکنند انگارکه مُردن یک قصه ساده است نه یک حقیقت تلخ....
نوید.ح
"شب بیست و هفتم می، سال....
خیلی تلاش کردم که خودم را امیدوار کنم، اما هرجور محاسبه میکنم امکان ندارد که این هواپیما از زمین بلند شود، با اینحال باز هم فردا روی آن کار خواهم کرد. در تمام روز زیر پارچهای که مثل سایبان بسته بودم روی سیستم برق موتور کار کردم، بخاطر همین شامگاه درد پایم آزارم میداد.
امروز نزدیکیهای ظهر ناتالی دوباره تب بدی داشت و مرتب هذیان میگفت، به اندازه یک کاسه کوچک از آب رادیاتور هواپیما برداشتم تا با پارچه خیس بدنش را خنک کنم، وقتی بهوش آمد تقلایی کرد تا جلوی مرا بگیرد. به یاد مردان و زنان هرزهگویی افتادم که سعی در زیر سوال بردن پاکدامنی او داشتند، چرا که ناتالی برخلاف فرهنگ غالب جامعه عمل کرده و با یک مرد بیگانه همسفر شده بود تا دنیا را ببیند. در طول سفر همواره حس احترام و تحسین نسبت به او داشتم، تا اینکه در گوشه چادر مجبور به پرستاری از او شدم. حالا هر روز حس محبتم به او اضافه میشود. نمیدانم بخاطر اوج گرفتن احساس تنهایی و ناامیدی درونی من است یا برآمده از حس مسئولیت. شاید برای من مثل نوزادی ضعیف است که من با تمام توانم برای حفظ او باید تلاش کنم یا شاید "لذت بردن از تکیهگاه او شدن" باعث تغییر در حس قلب من شده است چرا که اغلب مردان از اینکه زنی به آنها تکیه کند حس مردانگیشان تقویت میشود ولی او تا بحال خودش چنان شخصیت محکمی از خود نشان داده بود که هیچ حسی را در من تحریک نمیکرد.
امروز اتفاق مهم دیگری هم پیش آمد، نمیخواستم این را بنویسم چون ممکن است دلخور شود، اما تصمیم گرفتم تمام اتفاقات را با جزئیات بنویسم تا اگر نتوانستیم از این مهلکه جان سالم بدر ببریم حداقل برای جهانگردان بعدی راهنمای کاملی باشد.
ناتالی امروز هم از خوردن امتناع میکرد، صبح متوجه شدم میتواند غذا بجود و فرو بدهد اما علت خودداریاش، ترس از اجابت مزاج است.
نیم ساعتی با او حرف زدم تا به او بقبولانم که اینقدر روح خودش را با تعصبات بیجا نیآزارد و تصور کند من یک پرستار هستم. بالاخره قبول کرد که موقع نیاز برایش ظرف بیاورم و با توجه به اینکه میتوانست به کمک دست چپش و پاهایش اندکی تکان بخورد، بدون من هم قادر به توالت کردن بود و من فقط باید ظرفش را به بیرون می بردم.
کلاه خلبانیم را در کنارش در زمین چال کردم و از چادر بیرون رفتم، با همه صحبتهایمان وقتیکه که ظرف توالت را بر می داشتم، از اینکه مجبور شده بود برای خصوصیترین کارهایش از من کمک بگیرد، بشدت عصبی و ناراحت بود.
شب که شد چراغ نفتی کوچکم را که با ظرف کنسرو درست کرده بودم روشن کردم. کنارش نشستم و موهایش را نوازش کردم تا بخوابد چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد و فقط یک کلمه گفت: "متاسفم!"
به او گفتم: "این اتفاق مقصری نداشت که کسی بابت آن متاسف باشد. ما فعلا اینجا گیر افتاده ایم، از فردا بیشتر غذا میخوریم تا زودتر خوب شوی که بتوانیم به سفرمان ادامه دهیم." و با لبخندی، در اوج ناامیدی خودم، سعی کردم به او امید بدهم. فردا آخرین تلاشم را برای روشن کردن موتور انجام خواهم داد."
***
امروز یک ساعت مرخصی نوشتم و با راننده کمپ که به شهر میرفت همسفر شدم تا سری به تنها مدرسه شهر "اوییل" بزنم و از اینترنت درباره سرنوشت خلبانان و اسم و رسمشان اطلاعاتی بدست بیاورم.
اما در کمال تعجب دریافتم که اینترنت آنها آفلاین است و برای اینترنت باید به هتل شهر "جوبا" یا "واو" بروم!
زمانی که جوانتر بودم تصور میکردم که دولتها پول کافی برای زدودن فقر اقتصادی و فرهنگی مردمانشان را ندارند اما بعدا متوجه شدم بسیاری از کمکاریها تعمدی است. وقتی در لیبریا بودیم، یکی از فرماندهان نظامی آنجا علنا به ما اخطار داد که حق نداریم به مردم، کمک مالی یا حتی غذایی بکنیم چرا که در آن صورت دیگر کسی برای دو وعده غذا به نیروهای ارتش ملحق نخواهد شد و این کار ما هزینه حفظ امنیت کشور را بالا میبرد. البته اینگونه سخنان قابل درج در گزارشات رسمی نبود چراکه در آنصورت متهم به عدم همکاری با نیروهای محلی میشدیم و همین اندک کمکهای بینالمللی را نیز قطع مینمودند.
وقتی برگشتم در کمال تعجب متوجه شدم که بعد از رفتن من سرپرستار هم مرخصی گرفته تا به "واو" برود! و رسیدگی به همه مریضها و کارهای درمانگاه را پرستار دوم به تنهایی انجام داده است، مجبور شدم موارد را گزارش کنم و تقاضای توبیخ برای سوپروایزر نمایم. اما برایم جالب بود که مدیر به راحتی گفت: "ایشان از من مرخصی گرفتهاند، اما شما از چه کسی مرخصی گرفتهاید؟"
- یعنی شما برگه مرخصی مرا روی میزتان ندیدید؟
- آه شما سابقه طولانی در کار دارید... این خیلی بدیهی است که مرخصی یک کار دو مرحلهای است. قسمت اول تقاضای مرخصی و مرحله دوم موافقت مسئول! اصلا از کجا معلوم که برگه مرخصی شما را باد نبرده باشد؟ بهرحال پرستار دوم شما به من گفت که شما صبح زود میخواستید بروید تا زودتر برگردید و بخاطر همین قبل از آمدن من حرکت کردهاید. منهم برگه غیبت شما را ثبت نکردم اما لطفا دیگر بدون اجازه من محل کارتان را ترک نکنید.
با ناراحتی حرفش را تایید کردم و از اتاقش بیرون آمدم. بعد از ساعت کاری پرستار دوم به اتاقم آمد، کمی شیرینی و چای هم آورده بود.
- خانم دکتر امروز حسابی خسته شدید! اجازه میدهید از شما برای صرف چای و شیرینی دعوت کنم!؟
- البته... ممنون هم خواهم شد.
در طول صرف چای فهمیدم که دختر بینوا چقدر تحت فشار روحی مدیر تیم پزشکی است. تازه فهمیدم که سابقهکار سرپرستار از او هم کمتر است با اینحال براحتی ترفیع گرفته بود وحالا تقریبا همه کارهای سنگین را به او تحمیل میکرد. با اینحال در مقام مقایسه، شرایط فعلی را از رئیس قبلیاش مطلوبتر و بهتر توصیف میکرد.
رفتارهای غیر طبیعی سرپرستار و بیادبیها و ارتباطات غیر متعارفش با مدیر درمانگاه مثل تکههای پازلی بود که آنروز با گفتههای پرستار دوم برای من تکمیل میشد. گاهی در گفتگوهای زنانه، بعضی از دخترها، از بیان روابط خصوصی خود، به دختران دیگرهیچ ابایی ندارند و حتی غلو هم میکنند و ظاهرا سوپروایزر ما علاقه خاصی به مبالغه گویی از روابط خود داشت!
عصر که کار تعطیل شد احساس خستگی مضاعفی میکردم بخصوص که بعلت مرخصی، توبیخ هم شده بودم!
***
"28 ماه می...
خستگی بر من چیره شده است. امروز همه چیز بد بود، موتور کار نمیکند؛ وسایل شکسته هواپیما را به سوخت آغشته کردم و سوزاندم شاید دود را کسی ببیند اما ظاهرا حتی از چند فرسنگی اینجا هم کسی عبور نمیکند؛ ناتالی دوباره هذیان میگفت؛ با همه فشار بیآبی که به خودم میآورم او را از جیرهبندی مستثنی کردهام. قبل از اینکه با دستمال خیس تبش را پایین بیاورم نگاهی به پهلو و سینهاش انداختم، احساس کردم سیاهیاش بیشتر شده است. از همان روز اول پنیسیلین به او تزریق میکنم اما تاثیری نگذاشته. وقتی بهوش آمد کمی به او لوبیا و گوشت دادم، توانست غذایش را تا آخر بخورد. این تنها کاری بود که از آن راضی بودم .غذایش را که خورد، با داروی مسکن به خواب رفت.
آذوقه و آب تا چند روز دیگر تمام میشود، حساب کردم اگر از فردا هر روز 50 کیلومتر پیاده روی کنم شاید قبل از تمام شدن آنها به نزدیکی روستایی برسم و کمکی بیاورم اما چگونه میتوانم ناتالی را با این وضعش تنها بگذارم، اگر قرار به رفتن باشد باید او را هم با خودم ببرم. مجبورم با تجهیزات هواپیما یک گاری چرخدار درست کنم که دستکم دو روز طول میکشد، تازه اگر ناتالی بتواند سختی مسیر صحرا را تحمل کند. همین امشب باید نقشه چرخ دستی را بکشم..."
در زیر این جملات طرح اولیه یک گاری کوچک بود اما در وسط نوشتهها روی دفتر خطی کج و کوله کشیده شده بود که نشان میداد نویسنده ناامید ما، از خستگی خوابش برده است...
" 29 ماه می...
تصمیم گرفتم برای نجات خودم و ناتالی هر ریسکی را به جان بخرم، طبق نقشه باید چرخهای هواپیما را همین امروز آزاد میکردم آنهم بدون کمک و با دست خالی. پایهای زیر هواپیما گذاشتم و چالهای به عمق یک متر در زیر چرخها کندم تا توانستم آنها را باز کنم. در وسط حفاری یک مار به من حمله کرد مثل دیوانهها بالا پایین میپریدم هم وحشت کرده بودم هم از خوشحالی داد میزدم، تقریبا غذای یک روز ما تامین شد.
ناتالی امروز هوشیارتر بود اما حرف نمیزد، وقتی با ذوق به او تعریف کردم که یک مار شکار کردهام و به او گوشت تازه کباب شده خواهم داد، تازه به فکر آذوقه و آب افتاد و از من درباره اینکه چند روز دوام میآوریم پرسید. در جوابش اشاره کردم که نیازی به نگرانی نیست و خوشحالی من بخاطر گوشت مار نیست بلکه از این جهت خوشحالم که پیدا شدن سر و کله یک موجود زنده نشاندهنده این است که در همین نزدیکیها باید آب و حتی شاید روستایی وجود داشته باشد.
امیدوارم فردا حالش رو به بهبودی باشد. موقع خواب مثل دو سه شب گذشته کنارش نشستم تا با نوازش موهای بلوندش او را بخوابانم البته این کار به خودم هم آرامش میدهد.
اما امروز چون هوشیارتر بود دستم را گرفت، فکر کردم از اینکارم خوشش نمیآید اما پشت دستم را بوسید و به صورت لطیفش چسباند و دوباره بوسید و اینبار پایین گردنش و روی قفسه سینهاش گذاشت، کمی فشار داد اما حتی با همین کار هم دردش عود کرد، دستم را عقب کشیدم و شروع به نوازش موهایش کردم، چشمانش را بست و به خواب فرو رفت، گویا داروی مسکن امشب کمی دیرتر اثر کرده باشد."
***
بعد از یک روز گرم دیگر، تازه دوش گرفته بودم و برای خواب آماده میشدم که درب کانکس را زدند. از آنجائیکه رفتن به محل استراحت کارکنان خارجی آنهم در شب رویه معمولی نبود، با نگرانی از پشت پنجره آهسته به بیرون نگاه کردم، عجیب بود، رئیس نیروهای امنیتی یا در واقع مسئول کل اردوگاه با یک مرد مسلح پشت در بودند. فورا ربدشامبری پوشیدم و در را باز کردم.
- خانم دکتر، پوزش ما را بپذیرید، اما مشکل اورژانسی پیش آمده که جان یک نفر در خطر است، ممکن است تشریف بیاورید!؟
- چه شده است!؟ در درمانگاه اتفاقی افتاده است؟
- نه در دفتر افسر نگهبان، یک نفر اقدام به خودکشی کرده است، لطفا وقت را تلف نکنید، لوازم جراحی خود را هم بردارید. من کلید بهداری را هم آوردهام اگر چیز خاصی نیاز دارید اول به آنجا برویم؟
- نه، لازم شد به آنجا هم میرویم. پس چرا به دکتر کشیک یا به رئیس تیم پزشکی زنگ نزدید؟ این کار برای من مسئولیت دارد.
- نگران نباشید؛ با مسئولیت من بیایید، من خودم گزارش شما را امضا خواهم کرد. فقط عجله کنید...
شانهای بالا انداختم و گفتم: "بسیار خوب، الان روپوش میپوشم و میآیم...
با آنکه اردوگاه زیاد هم بزرگ نبود از اینکه با ماشین مسیر را آمده بودند فهمیدم که وضعیت واقعا اورژانسی است. در طول مسیر مدیر اردوگاه با زبان بیزبانی داستان را تغییر داد و دستگیرم شد که موضوع اصلا خودکشی نیست بلکه یک قتل ناموسی است.
به عبارتی مردی شبانه وارد اتاق یکی از افسران اردوگاه میشود و بعد از کشتن افسر، زن خودش را هم که در حال خیانت بوده با چاقو مضروب میکند و متواری میشود، به همین علت برای اینکه سروصدایی بلند نشود و خبر به بیرون درز نکند، دیگر به پزشک مسئول اطلاع نداده بودند.
وقتی داخل اتاق شدم جسد برهنهی مرد سیاهپوستی را دیدم که با صورتش روی یک تخت کهنه با فریم فلزی افتاده بود. خونی که از زخمی بزرگی در زیر استخوان کتفش بیرون ریخته بود در زیر نور چراغ ضعیف اتاق هنوز برق میزد. از مقدار خونی که روی تشک و زمین ریخته بود میشد نتیجه گرفت که کارد، رگ اصلی مرد بختبرگشته را پاره کرده است.
کمی آنطرفتر زنی پیچیده در پتویی مندرس، در حالیکه چشمانش از حدقه بیرون زده بود و آشکارا میلرزید، به سقف چشمدوخته و به عربی زیر لب تکرار میکرد: "اون برمیگرده، اون برمیگرده، اون همه رو میکشه، رحم کن... رحم کن..."
از مردانی که همراهم بودند خواستم از اتاق خارج شوند. کنار زن نشستم ، صورتش خونریزی میکرد؛ شوهرش با چاقو دو برش عمیق بر چهرهاش انداخته بود اما خوشبختانه چشمانش آسیب ندیده بودند. برای بخیه زدن باید بیهوش میشد چون میلرزید و این امکان کار دقیق را از من میگرفت. خون زیادی از او میرفت. این یک عمل جراحی کامل بود و انتظار جراحی بدون اتاق عمل در چنین شرایطی یک شوخی بیمزه است.
بلند شدم تا وضعیت را به رئیس اردوگاه توضیح بدهم اما چشمم به خیسی پتو افتاد، خم شدم و روانداز را از دستان لرزان زن بینوا کنار کشیدم و تازه فهمیدم که علت لرزش بدنش فقط ترس نیست بلکه او در حال احتضار است! زیر نافش چاقویی از نوع شکاری به چشمم خورد که 5 تا 6 سانتی متر در بدنش فرو رفته و احتمالا به استخوان عانه گیر کرده بود.
با عجله به سراغ رئیس رفتم: "سریعا به دکتر و تیم جراحی تلفن کنید بیایند. باید او را به اتاق عمل برسانیم، فکر نمیکنم تا بیمارستان شهردوام بیاورد، مجبوریم همین جا جراحی کنیم". رو کردم به راننده و نگهبان مسلحی که چند متر آنطرفتر چرت میزدند و داد زدم: "بلند شوید و سریعتر او را به درمانگاه کمپ ببرید" و خودم با عجله دویدم که وسایلم را بردارم تا همراه آنها به درمانگاه بروم اما چشمان زن بینوا بیهیچ حرکتی به سقف دوخته شده بود. مرد مسلح نگاه سوالآمیزی به من انداخت و بیآنکه منتظر جواب من بماند دوباره از اتاق خارج شد. من کنار جسد نشستم و معاینهاش کردم. رئیس داخل آمد و رو به راننده کرد و به عربی گفت: "من خانم دکتر را میرسانم، دو نفری جسدها را ببرید، اینجا را هم بشورید".
در این سرزمین مرگ آنقدر غیر عادی است که در کشور من تولد! آنها طوری با مرگ آدمها برخورد میکنند انگارکه مُردن یک قصه ساده است نه یک حقیقت تلخ....
ادامه دارد
UnknownAuthorInCanada@Gmail.Com
"شب بیست و هفتم می، سال....
خیلی تلاش کردم که خودم را امیدوار کنم، اما هرجور محاسبه میکنم امکان ندارد که این هواپیما از زمین بلند شود، با اینحال باز هم فردا روی آن کار خواهم کرد. در تمام روز زیر پارچهای که مثل سایبان بسته بودم روی سیستم برق موتور کار کردم، بخاطر همین شامگاه درد پایم آزارم میداد.
امروز نزدیکیهای ظهر ناتالی دوباره تب بدی داشت و مرتب هذیان میگفت، به اندازه یک کاسه کوچک از آب رادیاتور هواپیما برداشتم تا با پارچه خیس بدنش را خنک کنم، وقتی بهوش آمد تقلایی کرد تا جلوی مرا بگیرد. به یاد مردان و زنان هرزهگویی افتادم که سعی در زیر سوال بردن پاکدامنی او داشتند، چرا که ناتالی برخلاف فرهنگ غالب جامعه عمل کرده و با یک مرد بیگانه همسفر شده بود تا دنیا را ببیند. در طول سفر همواره حس احترام و تحسین نسبت به او داشتم، تا اینکه در گوشه چادر مجبور به پرستاری از او شدم. حالا هر روز حس محبتم به او اضافه میشود. نمیدانم بخاطر اوج گرفتن احساس تنهایی و ناامیدی درونی من است یا برآمده از حس مسئولیت. شاید برای من مثل نوزادی ضعیف است که من با تمام توانم برای حفظ او باید تلاش کنم یا شاید "لذت بردن از تکیهگاه او شدن" باعث تغییر در حس قلب من شده است چرا که اغلب مردان از اینکه زنی به آنها تکیه کند حس مردانگیشان تقویت میشود ولی او تا بحال خودش چنان شخصیت محکمی از خود نشان داده بود که هیچ حسی را در من تحریک نمیکرد.
امروز اتفاق مهم دیگری هم پیش آمد، نمیخواستم این را بنویسم چون ممکن است دلخور شود، اما تصمیم گرفتم تمام اتفاقات را با جزئیات بنویسم تا اگر نتوانستیم از این مهلکه جان سالم بدر ببریم حداقل برای جهانگردان بعدی راهنمای کاملی باشد.
ناتالی امروز هم از خوردن امتناع میکرد، صبح متوجه شدم میتواند غذا بجود و فرو بدهد اما علت خودداریاش، ترس از اجابت مزاج است.
نیم ساعتی با او حرف زدم تا به او بقبولانم که اینقدر روح خودش را با تعصبات بیجا نیآزارد و تصور کند من یک پرستار هستم. بالاخره قبول کرد که موقع نیاز برایش ظرف بیاورم و با توجه به اینکه میتوانست به کمک دست چپش و پاهایش اندکی تکان بخورد، بدون من هم قادر به توالت کردن بود و من فقط باید ظرفش را به بیرون می بردم.
کلاه خلبانیم را در کنارش در زمین چال کردم و از چادر بیرون رفتم، با همه صحبتهایمان وقتیکه که ظرف توالت را بر می داشتم، از اینکه مجبور شده بود برای خصوصیترین کارهایش از من کمک بگیرد، بشدت عصبی و ناراحت بود.
شب که شد چراغ نفتی کوچکم را که با ظرف کنسرو درست کرده بودم روشن کردم. کنارش نشستم و موهایش را نوازش کردم تا بخوابد چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد و فقط یک کلمه گفت: "متاسفم!"
به او گفتم: "این اتفاق مقصری نداشت که کسی بابت آن متاسف باشد. ما فعلا اینجا گیر افتاده ایم، از فردا بیشتر غذا میخوریم تا زودتر خوب شوی که بتوانیم به سفرمان ادامه دهیم." و با لبخندی، در اوج ناامیدی خودم، سعی کردم به او امید بدهم. فردا آخرین تلاشم را برای روشن کردن موتور انجام خواهم داد."
***
امروز یک ساعت مرخصی نوشتم و با راننده کمپ که به شهر میرفت همسفر شدم تا سری به تنها مدرسه شهر "اوییل" بزنم و از اینترنت درباره سرنوشت خلبانان و اسم و رسمشان اطلاعاتی بدست بیاورم.
اما در کمال تعجب دریافتم که اینترنت آنها آفلاین است و برای اینترنت باید به هتل شهر "جوبا" یا "واو" بروم!
زمانی که جوانتر بودم تصور میکردم که دولتها پول کافی برای زدودن فقر اقتصادی و فرهنگی مردمانشان را ندارند اما بعدا متوجه شدم بسیاری از کمکاریها تعمدی است. وقتی در لیبریا بودیم، یکی از فرماندهان نظامی آنجا علنا به ما اخطار داد که حق نداریم به مردم، کمک مالی یا حتی غذایی بکنیم چرا که در آن صورت دیگر کسی برای دو وعده غذا به نیروهای ارتش ملحق نخواهد شد و این کار ما هزینه حفظ امنیت کشور را بالا میبرد. البته اینگونه سخنان قابل درج در گزارشات رسمی نبود چراکه در آنصورت متهم به عدم همکاری با نیروهای محلی میشدیم و همین اندک کمکهای بینالمللی را نیز قطع مینمودند.
وقتی برگشتم در کمال تعجب متوجه شدم که بعد از رفتن من سرپرستار هم مرخصی گرفته تا به "واو" برود! و رسیدگی به همه مریضها و کارهای درمانگاه را پرستار دوم به تنهایی انجام داده است، مجبور شدم موارد را گزارش کنم و تقاضای توبیخ برای سوپروایزر نمایم. اما برایم جالب بود که مدیر به راحتی گفت: "ایشان از من مرخصی گرفتهاند، اما شما از چه کسی مرخصی گرفتهاید؟"
- یعنی شما برگه مرخصی مرا روی میزتان ندیدید؟
- آه شما سابقه طولانی در کار دارید... این خیلی بدیهی است که مرخصی یک کار دو مرحلهای است. قسمت اول تقاضای مرخصی و مرحله دوم موافقت مسئول! اصلا از کجا معلوم که برگه مرخصی شما را باد نبرده باشد؟ بهرحال پرستار دوم شما به من گفت که شما صبح زود میخواستید بروید تا زودتر برگردید و بخاطر همین قبل از آمدن من حرکت کردهاید. منهم برگه غیبت شما را ثبت نکردم اما لطفا دیگر بدون اجازه من محل کارتان را ترک نکنید.
با ناراحتی حرفش را تایید کردم و از اتاقش بیرون آمدم. بعد از ساعت کاری پرستار دوم به اتاقم آمد، کمی شیرینی و چای هم آورده بود.
- خانم دکتر امروز حسابی خسته شدید! اجازه میدهید از شما برای صرف چای و شیرینی دعوت کنم!؟
- البته... ممنون هم خواهم شد.
در طول صرف چای فهمیدم که دختر بینوا چقدر تحت فشار روحی مدیر تیم پزشکی است. تازه فهمیدم که سابقهکار سرپرستار از او هم کمتر است با اینحال براحتی ترفیع گرفته بود وحالا تقریبا همه کارهای سنگین را به او تحمیل میکرد. با اینحال در مقام مقایسه، شرایط فعلی را از رئیس قبلیاش مطلوبتر و بهتر توصیف میکرد.
رفتارهای غیر طبیعی سرپرستار و بیادبیها و ارتباطات غیر متعارفش با مدیر درمانگاه مثل تکههای پازلی بود که آنروز با گفتههای پرستار دوم برای من تکمیل میشد. گاهی در گفتگوهای زنانه، بعضی از دخترها، از بیان روابط خصوصی خود، به دختران دیگرهیچ ابایی ندارند و حتی غلو هم میکنند و ظاهرا سوپروایزر ما علاقه خاصی به مبالغه گویی از روابط خود داشت!
عصر که کار تعطیل شد احساس خستگی مضاعفی میکردم بخصوص که بعلت مرخصی، توبیخ هم شده بودم!
***
"28 ماه می...
خستگی بر من چیره شده است. امروز همه چیز بد بود، موتور کار نمیکند؛ وسایل شکسته هواپیما را به سوخت آغشته کردم و سوزاندم شاید دود را کسی ببیند اما ظاهرا حتی از چند فرسنگی اینجا هم کسی عبور نمیکند؛ ناتالی دوباره هذیان میگفت؛ با همه فشار بیآبی که به خودم میآورم او را از جیرهبندی مستثنی کردهام. قبل از اینکه با دستمال خیس تبش را پایین بیاورم نگاهی به پهلو و سینهاش انداختم، احساس کردم سیاهیاش بیشتر شده است. از همان روز اول پنیسیلین به او تزریق میکنم اما تاثیری نگذاشته. وقتی بهوش آمد کمی به او لوبیا و گوشت دادم، توانست غذایش را تا آخر بخورد. این تنها کاری بود که از آن راضی بودم .غذایش را که خورد، با داروی مسکن به خواب رفت.
آذوقه و آب تا چند روز دیگر تمام میشود، حساب کردم اگر از فردا هر روز 50 کیلومتر پیاده روی کنم شاید قبل از تمام شدن آنها به نزدیکی روستایی برسم و کمکی بیاورم اما چگونه میتوانم ناتالی را با این وضعش تنها بگذارم، اگر قرار به رفتن باشد باید او را هم با خودم ببرم. مجبورم با تجهیزات هواپیما یک گاری چرخدار درست کنم که دستکم دو روز طول میکشد، تازه اگر ناتالی بتواند سختی مسیر صحرا را تحمل کند. همین امشب باید نقشه چرخ دستی را بکشم..."
در زیر این جملات طرح اولیه یک گاری کوچک بود اما در وسط نوشتهها روی دفتر خطی کج و کوله کشیده شده بود که نشان میداد نویسنده ناامید ما، از خستگی خوابش برده است...
" 29 ماه می...
تصمیم گرفتم برای نجات خودم و ناتالی هر ریسکی را به جان بخرم، طبق نقشه باید چرخهای هواپیما را همین امروز آزاد میکردم آنهم بدون کمک و با دست خالی. پایهای زیر هواپیما گذاشتم و چالهای به عمق یک متر در زیر چرخها کندم تا توانستم آنها را باز کنم. در وسط حفاری یک مار به من حمله کرد مثل دیوانهها بالا پایین میپریدم هم وحشت کرده بودم هم از خوشحالی داد میزدم، تقریبا غذای یک روز ما تامین شد.
ناتالی امروز هوشیارتر بود اما حرف نمیزد، وقتی با ذوق به او تعریف کردم که یک مار شکار کردهام و به او گوشت تازه کباب شده خواهم داد، تازه به فکر آذوقه و آب افتاد و از من درباره اینکه چند روز دوام میآوریم پرسید. در جوابش اشاره کردم که نیازی به نگرانی نیست و خوشحالی من بخاطر گوشت مار نیست بلکه از این جهت خوشحالم که پیدا شدن سر و کله یک موجود زنده نشاندهنده این است که در همین نزدیکیها باید آب و حتی شاید روستایی وجود داشته باشد.
امیدوارم فردا حالش رو به بهبودی باشد. موقع خواب مثل دو سه شب گذشته کنارش نشستم تا با نوازش موهای بلوندش او را بخوابانم البته این کار به خودم هم آرامش میدهد.
اما امروز چون هوشیارتر بود دستم را گرفت، فکر کردم از اینکارم خوشش نمیآید اما پشت دستم را بوسید و به صورت لطیفش چسباند و دوباره بوسید و اینبار پایین گردنش و روی قفسه سینهاش گذاشت، کمی فشار داد اما حتی با همین کار هم دردش عود کرد، دستم را عقب کشیدم و شروع به نوازش موهایش کردم، چشمانش را بست و به خواب فرو رفت، گویا داروی مسکن امشب کمی دیرتر اثر کرده باشد."
***
بعد از یک روز گرم دیگر، تازه دوش گرفته بودم و برای خواب آماده میشدم که درب کانکس را زدند. از آنجائیکه رفتن به محل استراحت کارکنان خارجی آنهم در شب رویه معمولی نبود، با نگرانی از پشت پنجره آهسته به بیرون نگاه کردم، عجیب بود، رئیس نیروهای امنیتی یا در واقع مسئول کل اردوگاه با یک مرد مسلح پشت در بودند. فورا ربدشامبری پوشیدم و در را باز کردم.
- خانم دکتر، پوزش ما را بپذیرید، اما مشکل اورژانسی پیش آمده که جان یک نفر در خطر است، ممکن است تشریف بیاورید!؟
- چه شده است!؟ در درمانگاه اتفاقی افتاده است؟
- نه در دفتر افسر نگهبان، یک نفر اقدام به خودکشی کرده است، لطفا وقت را تلف نکنید، لوازم جراحی خود را هم بردارید. من کلید بهداری را هم آوردهام اگر چیز خاصی نیاز دارید اول به آنجا برویم؟
- نه، لازم شد به آنجا هم میرویم. پس چرا به دکتر کشیک یا به رئیس تیم پزشکی زنگ نزدید؟ این کار برای من مسئولیت دارد.
- نگران نباشید؛ با مسئولیت من بیایید، من خودم گزارش شما را امضا خواهم کرد. فقط عجله کنید...
شانهای بالا انداختم و گفتم: "بسیار خوب، الان روپوش میپوشم و میآیم...
با آنکه اردوگاه زیاد هم بزرگ نبود از اینکه با ماشین مسیر را آمده بودند فهمیدم که وضعیت واقعا اورژانسی است. در طول مسیر مدیر اردوگاه با زبان بیزبانی داستان را تغییر داد و دستگیرم شد که موضوع اصلا خودکشی نیست بلکه یک قتل ناموسی است.
به عبارتی مردی شبانه وارد اتاق یکی از افسران اردوگاه میشود و بعد از کشتن افسر، زن خودش را هم که در حال خیانت بوده با چاقو مضروب میکند و متواری میشود، به همین علت برای اینکه سروصدایی بلند نشود و خبر به بیرون درز نکند، دیگر به پزشک مسئول اطلاع نداده بودند.
وقتی داخل اتاق شدم جسد برهنهی مرد سیاهپوستی را دیدم که با صورتش روی یک تخت کهنه با فریم فلزی افتاده بود. خونی که از زخمی بزرگی در زیر استخوان کتفش بیرون ریخته بود در زیر نور چراغ ضعیف اتاق هنوز برق میزد. از مقدار خونی که روی تشک و زمین ریخته بود میشد نتیجه گرفت که کارد، رگ اصلی مرد بختبرگشته را پاره کرده است.
کمی آنطرفتر زنی پیچیده در پتویی مندرس، در حالیکه چشمانش از حدقه بیرون زده بود و آشکارا میلرزید، به سقف چشمدوخته و به عربی زیر لب تکرار میکرد: "اون برمیگرده، اون برمیگرده، اون همه رو میکشه، رحم کن... رحم کن..."
از مردانی که همراهم بودند خواستم از اتاق خارج شوند. کنار زن نشستم ، صورتش خونریزی میکرد؛ شوهرش با چاقو دو برش عمیق بر چهرهاش انداخته بود اما خوشبختانه چشمانش آسیب ندیده بودند. برای بخیه زدن باید بیهوش میشد چون میلرزید و این امکان کار دقیق را از من میگرفت. خون زیادی از او میرفت. این یک عمل جراحی کامل بود و انتظار جراحی بدون اتاق عمل در چنین شرایطی یک شوخی بیمزه است.
بلند شدم تا وضعیت را به رئیس اردوگاه توضیح بدهم اما چشمم به خیسی پتو افتاد، خم شدم و روانداز را از دستان لرزان زن بینوا کنار کشیدم و تازه فهمیدم که علت لرزش بدنش فقط ترس نیست بلکه او در حال احتضار است! زیر نافش چاقویی از نوع شکاری به چشمم خورد که 5 تا 6 سانتی متر در بدنش فرو رفته و احتمالا به استخوان عانه گیر کرده بود.
با عجله به سراغ رئیس رفتم: "سریعا به دکتر و تیم جراحی تلفن کنید بیایند. باید او را به اتاق عمل برسانیم، فکر نمیکنم تا بیمارستان شهردوام بیاورد، مجبوریم همین جا جراحی کنیم". رو کردم به راننده و نگهبان مسلحی که چند متر آنطرفتر چرت میزدند و داد زدم: "بلند شوید و سریعتر او را به درمانگاه کمپ ببرید" و خودم با عجله دویدم که وسایلم را بردارم تا همراه آنها به درمانگاه بروم اما چشمان زن بینوا بیهیچ حرکتی به سقف دوخته شده بود. مرد مسلح نگاه سوالآمیزی به من انداخت و بیآنکه منتظر جواب من بماند دوباره از اتاق خارج شد. من کنار جسد نشستم و معاینهاش کردم. رئیس داخل آمد و رو به راننده کرد و به عربی گفت: "من خانم دکتر را میرسانم، دو نفری جسدها را ببرید، اینجا را هم بشورید".
در این سرزمین مرگ آنقدر غیر عادی است که در کشور من تولد! آنها طوری با مرگ آدمها برخورد میکنند انگارکه مُردن یک قصه ساده است نه یک حقیقت تلخ....
ادامه دارد
UnknownAuthorInCanada@Gmail.Com
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 6, 2019 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
![]() | Arash Moghaddam آرش مقدم مدرک کارشناسی کامپیوتر و تخصص تولید رسانه دیجیتال دارد و مدیریت تولید بیش ۹ رسانه تصویری، چاپی و اینترنتی را بعهده داشته است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو