ماهى سفيد اگر كه ريز باشد ماهى حوض است و پر از تيغ. بايد بزرگش را خريد و در مسابقه خريد ماهى سفيد شب عيد در ردههاى بالا قرار گرفت و گر نه سركوفت آنرا تا سال آينده كه مجددا مسابقه برگزار مىشود را بايد به جان خريد
مادرى دارم كه انشاالله خداوند سايه اش را ساليان سال از سر من كم نكند با هزاران صفات نيكو و برازنده كه فقط درخور بزرگان است و عوام از داشتن آن محروم. اين بزرگوار كه بنده افتخار كنيزيش را دارم داراى صفات ديگرى جدا از آنها كه برشمردم نيز هست كه گاها تحمل يا كنار آمدن با آن چندان آسان نيست. اين عزيز اگر چيزى را بخواهد به او نه نمىشود گفت. بايد فراهمش كرد به هر شكل و به هر روى.
نزديک عيد بود و اين عزيز عزيزتر از جان ماهى سفيد مىخواست. اصلا حال و هواى عيد اشتهاى انسان را براى خوردن ماهى سفيد زياد مىكند. اين يكى از خواص بهار است.
ماهى سفيد اگر كه ريز باشد ماهى حوض است و پر از تيغ. بايد بزرگش را خريد و در مسابقه خريد ماهى سفيد شب عيد در ردههاى بالا قرار گرفت و گر نه سركوفت آنرا تا سال آينده كه مجددا مسابقه برگزار مىشود را بايد به جان خريد.
راهى مازندران بوديم با گروهى كه همراهيشان با من جز لطف بى پايانشان دليل ديگرى نداشت. مقاصد از پيش تعيين شده بود و ما دقيقا شرح وظايف خود را مىدانستيم. پس از انجام بخشى از كارهاى كوچك از قبيل ارزيابى قيمت خانه به بازار ماهى فروشها رفتيم. كار اصلى ما كه خريد ماهى سفيد بود آنجا در آن بازار در انتظارمان بود. خريد ماهى شب عيد.
" ماهى، ماهى بيا تو خانم ماهى خوب دارم". ماهيها كه تعدادشان زياد هم نبود هر كدام روى يك تخته چوبى به طور انفرادى، دراز كشيده بودند. تختهها واقعا يكنفره بود و ماهيها محكوم به تنهايى. مادرم گفته بود ماهى نر بخرم ولى تعداد ماهيهاى نر به مراتب كمتر از ماهيهاى ماده بود. ماهى فروش كه نگاه من را روى ماهيها ديد يكمرتبه با پشت دست محكم به تن يكى از ماهيها زد. ماهى بخت برگشته يكدفعه از جايش پريد. منهم پريدم.
"خانم مىبينى چقدر تازه است. همين الان از دريا گرفتم. نيم ساعت هم نمىشه". يك پشت دستى ديگر. آنقدر به تن اين ماهيها زد كه من احساس كردم گريه ام گرفته. از مغازه آمدم بيرون. هر چه فكر كردم ديدم دلم راضى نمىشود از اين ماهيها بخرم چون مطمئن بودم موقع خوردنشان ياد سيليهاى مرد ماهى فروش و تكانهاى ماهيها خواهم افتاد و اگر نخورم گرفتار قهر و بغض مادرم خواهم شد.
چند قدمى آنطرفتر گروهى دور هم حلقه زده بودند و ماهى چوب مىزدند. منهم به جمع آنها ملحق شدم. سه ماهى در وسط دايره روى زمين بود. خوشبختانه آنها واقعا مرده بودند. هيچكس هم زحمت سيلى زدن به اآنها را به خود نمى داد. ماهيها در آرامشى كه مختص مردگان است در كنار هم دراز كشيده بودند.
قيمت از دانهاى ده هزار تومن شروع شد و به سى و پنج هزار تومن كه رسيد قيل و قالها خوابيد. من از اين فرصت طلايى استفاده كردم و پس از قورت دادن آب دهنم و تازه كردن نفس گفتم چهل هزار تومن. همه به من نگاه كردند. صاحب ماهيها گفت"خيرش رو ببينى. مال شماست". در پوست خودم نمىگنجيدم. روى دست مردها زده بودم و ماهيها را از چنگشان در آورده بودم. حالا داستانهاى زيادى داشتم كه براى مادرم تعريف كنم.
" خانوم مىخواين ماهيها رو براتون تميز كنم"؟ من كه هنوز از پيروزى به دست آمده غرق در خوشحالى بودم گفتم بله. ماهى فروش ماهيها را برداشت و به طرف مغازه اش رفت.
درهمين موقع مردى ميانسالى نزديك من آمد و چيزى گفت كه من درست منظورش را نفهميدم. گفتم ببخشيد چى گفتين؟ گفت"خانوم اين ماهيها مونده است. مال چند روز پيشه. اگر بخوريد مريض ميشين. براى همين ارزون داد". تمام پيروزيهاى به دست آمده از دست رفت. خريد ماهى مونده براى مادرم يعنى كشيدن مارك "ببو" بر دوش نه تنها براى يك مدت كوتاه بلكه براى يك عمر.
تازه به ياد سفارشات مادرم افتادم كه مىگفت " چشمش بايد شفاف باشه. زير گوشش قرمز". پرسيدم اقا مطمئن هستين؟ گفت" بله خانوم برو زير گوشش رو نگاه كن".
مىخواست چاقو را به گردن ماهى بگذارد كه گفتم اقا صبر كن. بايد گوشش رو ببينم. گفت "چى" گفتم" دست نگهدار" زير گوش ماهى هر رنگى بود ، قرمز نبود. تقريبا قهوه اى تيره بود. با هزار بدبختى قرار داد خريد ماهى را فسخ كردم و رد مردى را كه اين اطلاعات گرانبها را به من داده بود گرفتم و به مغازهاش رفتم. هزار بار تشكر كردم و دو ماهى خريدم. آبروى من را خريده بود. مردن از خوردن ماهيهاى مونده بهتر از طعنه هاى تلخ مادرم بود كه مسلما مهارت در خريد دختران مردم را تا ساليان سال به رخم مىكشيد.
ما ايرانيها به قول يكى از دوستان دستگاه ببوياب داريم. به سرعت افراد ببو را تشخيص مىدهيم. همانطور كه من آن روز در آن بازار ماهىفروشان هدف دستگاه ببو ياب دوستان ماهىفروش قرار گرفتم.
تا حالا كسى رد شما را گرفته است؟
نزديک عيد بود و اين عزيز عزيزتر از جان ماهى سفيد مىخواست. اصلا حال و هواى عيد اشتهاى انسان را براى خوردن ماهى سفيد زياد مىكند. اين يكى از خواص بهار است.
ماهى سفيد اگر كه ريز باشد ماهى حوض است و پر از تيغ. بايد بزرگش را خريد و در مسابقه خريد ماهى سفيد شب عيد در ردههاى بالا قرار گرفت و گر نه سركوفت آنرا تا سال آينده كه مجددا مسابقه برگزار مىشود را بايد به جان خريد.
راهى مازندران بوديم با گروهى كه همراهيشان با من جز لطف بى پايانشان دليل ديگرى نداشت. مقاصد از پيش تعيين شده بود و ما دقيقا شرح وظايف خود را مىدانستيم. پس از انجام بخشى از كارهاى كوچك از قبيل ارزيابى قيمت خانه به بازار ماهى فروشها رفتيم. كار اصلى ما كه خريد ماهى سفيد بود آنجا در آن بازار در انتظارمان بود. خريد ماهى شب عيد.
" ماهى، ماهى بيا تو خانم ماهى خوب دارم". ماهيها كه تعدادشان زياد هم نبود هر كدام روى يك تخته چوبى به طور انفرادى، دراز كشيده بودند. تختهها واقعا يكنفره بود و ماهيها محكوم به تنهايى. مادرم گفته بود ماهى نر بخرم ولى تعداد ماهيهاى نر به مراتب كمتر از ماهيهاى ماده بود. ماهى فروش كه نگاه من را روى ماهيها ديد يكمرتبه با پشت دست محكم به تن يكى از ماهيها زد. ماهى بخت برگشته يكدفعه از جايش پريد. منهم پريدم.
"خانم مىبينى چقدر تازه است. همين الان از دريا گرفتم. نيم ساعت هم نمىشه". يك پشت دستى ديگر. آنقدر به تن اين ماهيها زد كه من احساس كردم گريه ام گرفته. از مغازه آمدم بيرون. هر چه فكر كردم ديدم دلم راضى نمىشود از اين ماهيها بخرم چون مطمئن بودم موقع خوردنشان ياد سيليهاى مرد ماهى فروش و تكانهاى ماهيها خواهم افتاد و اگر نخورم گرفتار قهر و بغض مادرم خواهم شد.
چند قدمى آنطرفتر گروهى دور هم حلقه زده بودند و ماهى چوب مىزدند. منهم به جمع آنها ملحق شدم. سه ماهى در وسط دايره روى زمين بود. خوشبختانه آنها واقعا مرده بودند. هيچكس هم زحمت سيلى زدن به اآنها را به خود نمى داد. ماهيها در آرامشى كه مختص مردگان است در كنار هم دراز كشيده بودند.
قيمت از دانهاى ده هزار تومن شروع شد و به سى و پنج هزار تومن كه رسيد قيل و قالها خوابيد. من از اين فرصت طلايى استفاده كردم و پس از قورت دادن آب دهنم و تازه كردن نفس گفتم چهل هزار تومن. همه به من نگاه كردند. صاحب ماهيها گفت"خيرش رو ببينى. مال شماست". در پوست خودم نمىگنجيدم. روى دست مردها زده بودم و ماهيها را از چنگشان در آورده بودم. حالا داستانهاى زيادى داشتم كه براى مادرم تعريف كنم.
" خانوم مىخواين ماهيها رو براتون تميز كنم"؟ من كه هنوز از پيروزى به دست آمده غرق در خوشحالى بودم گفتم بله. ماهى فروش ماهيها را برداشت و به طرف مغازه اش رفت.
درهمين موقع مردى ميانسالى نزديك من آمد و چيزى گفت كه من درست منظورش را نفهميدم. گفتم ببخشيد چى گفتين؟ گفت"خانوم اين ماهيها مونده است. مال چند روز پيشه. اگر بخوريد مريض ميشين. براى همين ارزون داد". تمام پيروزيهاى به دست آمده از دست رفت. خريد ماهى مونده براى مادرم يعنى كشيدن مارك "ببو" بر دوش نه تنها براى يك مدت كوتاه بلكه براى يك عمر.
تازه به ياد سفارشات مادرم افتادم كه مىگفت " چشمش بايد شفاف باشه. زير گوشش قرمز". پرسيدم اقا مطمئن هستين؟ گفت" بله خانوم برو زير گوشش رو نگاه كن".
مىخواست چاقو را به گردن ماهى بگذارد كه گفتم اقا صبر كن. بايد گوشش رو ببينم. گفت "چى" گفتم" دست نگهدار" زير گوش ماهى هر رنگى بود ، قرمز نبود. تقريبا قهوه اى تيره بود. با هزار بدبختى قرار داد خريد ماهى را فسخ كردم و رد مردى را كه اين اطلاعات گرانبها را به من داده بود گرفتم و به مغازهاش رفتم. هزار بار تشكر كردم و دو ماهى خريدم. آبروى من را خريده بود. مردن از خوردن ماهيهاى مونده بهتر از طعنه هاى تلخ مادرم بود كه مسلما مهارت در خريد دختران مردم را تا ساليان سال به رخم مىكشيد.
ما ايرانيها به قول يكى از دوستان دستگاه ببوياب داريم. به سرعت افراد ببو را تشخيص مىدهيم. همانطور كه من آن روز در آن بازار ماهىفروشان هدف دستگاه ببو ياب دوستان ماهىفروش قرار گرفتم.
تا حالا كسى رد شما را گرفته است؟
Date: چهارشنبه, اوت 23, 2017 - 20:00
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو