. وقتى سگ دارى و هر روز ملزم به راه بردنش هستى با صاحب سگان محله بيشتر آشنا مىشوى
وقتى براى سالهاى طولانى در يک محله زندگى كنى بخشى از تاريخ آن محله مىشوى. مثل من. ذهنت پر مىشود از خاطرات كوتاه و بلند از همسايهها. مرگها، عروسيها، طلاقها و اسباب كشیها.
خانه پهلو دستى ما تا حالا چندين صاحبخانه عوض كرده. خانواده اول خانوادهاى بودند پر جمعيت با چندين بچه قد و نيم قد. هميشه در حياط خانه به كارى مشغول بودند. يكروز يك آمبولانس آمد و پدر خانواده را با خود برد و بقيه خانواده هم كمى بعد اسباب كشى كردند و رفتند.
صاحبخانه بعدى به گفته يكى از همسايهها كه از همه اخبار محله با خبر بود، يک موزيسين بود. بعضى وقتها صداى موسيقى از آن خانه بگوش مىرسيد. خود صاحبخانه را هيچوقت نديدم تا رفت و خانواده ديگرى آمدند.
دو خانه آنطرفتر زن و شوهرى بودند كه هر سال كنار استخر خانهشان اهالى محل را دعوت مىكردند و شرابى و پنيرى و گپ و گفتى به راه مىانداختند. چندى پيش پدر خانواده از آنجا رفتو بعد بچهها رفتند. بعد از مدتى مردى با يك ماشين كه برايم آشنا نبود آمد و بعد ازآن آنجا ماند تا سالها بعد كه آنها هم رفتند و خانه خالى ماند. عزيزترين همسايه ما همسايهاى است كه يک درخت آلبالو در جلوى خانهاش دارد. جدا از آنكه زن و شوهر و سگشان هر سه دوست داشتنیاند ولى بايد اعتراف كنم كه آن درخت آلبالو جاى ويژهاى در قلب من دارد.
سالهاست هر روز، روزى دوبار سگم را راه مىبرم. وقتى سگ دارى و هر روز ملزم به راه بردنش هستى با صاحب سگان محله بيشتر آشنا مىشوى. همسايهاى كه در وصفش گفتم هم صاحب سگ بود و بعضى وقتها هنگام راه بردن سگهايمان با هم همراه مىشديم. از در هر خانهاى كه رد مىشديم حرفى براى گفتن داشت. چگونه اينهمه اطلاعات را به دست مىآورد براى من هميشه يک سوال بود. او هم چند ماه پيش بىخبر رفت و داستانهاى محله را ناتمام گذاشت.
همسايه ديگرى داريم كه صاحب زيباترين خانه محله ماست با قدى كوتاه و موهاى فرفرى قرمز. بعضى وقتها براى هم سرى تكان مىدهيم. چند روز پيش در خيابان ديدمش كه سوار سه چرخه خيلى بزرگى بود و در خيابان بالا و پايين مىرفت. كنار من ايستاد و سلام احوالپرسى كرد. نيمساعتى از سه چرخهاش گفت و اينكه دكتر اجازه نمىدهد دو چرخهسوارى كند و شوهرش كه چقدر نگران سلامت اوست و با چه وسواسى اين سه چرخه را كه بهترين نوع سه چرخههاست براى او خريده و اينكه آنها يك خانه ديگر هم دارند كه در آن يك استخر به اندازه استخرهاى المپيک تعبيه شده و اگر من بعضى وقتها او را در خيابان نمىبينم به اين دليل است كه او در آن خانه ديگر در استخرى به ابعاد استخرهاى المپيك شنا مىكند. تا خواست بين جملاتش نفسى تازه كند سگم را بهانه كردم و خداحافظى كردم و رفتم. نمىدانم چرا فكر مىكرد من از نديدنش نگران مىشوم.
خانه پهلو دستى ما تا حالا چندين صاحبخانه عوض كرده. خانواده اول خانوادهاى بودند پر جمعيت با چندين بچه قد و نيم قد. هميشه در حياط خانه به كارى مشغول بودند. يكروز يك آمبولانس آمد و پدر خانواده را با خود برد و بقيه خانواده هم كمى بعد اسباب كشى كردند و رفتند.
صاحبخانه بعدى به گفته يكى از همسايهها كه از همه اخبار محله با خبر بود، يک موزيسين بود. بعضى وقتها صداى موسيقى از آن خانه بگوش مىرسيد. خود صاحبخانه را هيچوقت نديدم تا رفت و خانواده ديگرى آمدند.
دو خانه آنطرفتر زن و شوهرى بودند كه هر سال كنار استخر خانهشان اهالى محل را دعوت مىكردند و شرابى و پنيرى و گپ و گفتى به راه مىانداختند. چندى پيش پدر خانواده از آنجا رفتو بعد بچهها رفتند. بعد از مدتى مردى با يك ماشين كه برايم آشنا نبود آمد و بعد ازآن آنجا ماند تا سالها بعد كه آنها هم رفتند و خانه خالى ماند. عزيزترين همسايه ما همسايهاى است كه يک درخت آلبالو در جلوى خانهاش دارد. جدا از آنكه زن و شوهر و سگشان هر سه دوست داشتنیاند ولى بايد اعتراف كنم كه آن درخت آلبالو جاى ويژهاى در قلب من دارد.
سالهاست هر روز، روزى دوبار سگم را راه مىبرم. وقتى سگ دارى و هر روز ملزم به راه بردنش هستى با صاحب سگان محله بيشتر آشنا مىشوى. همسايهاى كه در وصفش گفتم هم صاحب سگ بود و بعضى وقتها هنگام راه بردن سگهايمان با هم همراه مىشديم. از در هر خانهاى كه رد مىشديم حرفى براى گفتن داشت. چگونه اينهمه اطلاعات را به دست مىآورد براى من هميشه يک سوال بود. او هم چند ماه پيش بىخبر رفت و داستانهاى محله را ناتمام گذاشت.
همسايه ديگرى داريم كه صاحب زيباترين خانه محله ماست با قدى كوتاه و موهاى فرفرى قرمز. بعضى وقتها براى هم سرى تكان مىدهيم. چند روز پيش در خيابان ديدمش كه سوار سه چرخه خيلى بزرگى بود و در خيابان بالا و پايين مىرفت. كنار من ايستاد و سلام احوالپرسى كرد. نيمساعتى از سه چرخهاش گفت و اينكه دكتر اجازه نمىدهد دو چرخهسوارى كند و شوهرش كه چقدر نگران سلامت اوست و با چه وسواسى اين سه چرخه را كه بهترين نوع سه چرخههاست براى او خريده و اينكه آنها يك خانه ديگر هم دارند كه در آن يك استخر به اندازه استخرهاى المپيک تعبيه شده و اگر من بعضى وقتها او را در خيابان نمىبينم به اين دليل است كه او در آن خانه ديگر در استخرى به ابعاد استخرهاى المپيك شنا مىكند. تا خواست بين جملاتش نفسى تازه كند سگم را بهانه كردم و خداحافظى كردم و رفتم. نمىدانم چرا فكر مىكرد من از نديدنش نگران مىشوم.
چند وقت پيش مهمان داشتيم. يكى از دوستانمان براى اولين بار بود كه به خانه ما مىآمد. در را كه به رويش باز كردم خنديد و گفت خانه را پيدا نمىكردم از همسايهتان كه پيادهروى مىكرد سراغ شما را گرفتم. اسم و اسم فاميل را گفتم. شما را نمىشناخت. از خانم ديگرى كه سگش را راه مىبرد سراغ گرفتم. او هم شما را نمىشناخت وقتى اسم سگتان را گفتم خانهرا به ما نشان داد.
جاى خنده هم داشت بعد از اينهمه سال در اين محله فقط ما را با اسم سگمان مىشناسند.
Date: پنجشنبه, اکتبر 5, 2017 - 20:00
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو