. من به شاگردانم یاد میدهم که همه چیز را خوب نگاه و درک کنند. برای مثال، وقتی که ما نقاشی نمیکنیم، یک سیب رنگش قرمز است. وقتی تصمیم میگیریم که نقاشی کنیم متوجه میشویم که سیب قرمز است ولی رویش انعکاس آبی افتاده، سایهی زیرش به بنفش میزند، پشتش کمی نارنجی دارد، رنگ زمینهاش... یعنی یکدفعه برای ما تعریف یک سیب عوض میشود
امروز خیال می کنم گاهی هیچ کار نکردن و تنها نگاه کردن به آنچه پیش میآید خود فعل هنرمندانهایست."
امضای نغمه افشین جاه، کنار کارهای گرافیکیاش، ضمانت یک کار خوب، سنجیده و پرزحمت است. همانطور که قلمش زیباست و نوشتههایش پُر مغز.
او علاوه بر کارهای گرافیکی، مدتی است که در یک نقطه رویایی شهر، به تدریس نقاشی مشغول است. نمایشگاه نقاشی هنرجویان او، بهانهای شد برای گفتگویمان:
بعنوان شروع برویم به نقطهای که به کانادا رسیدی، قبلا جایی خواندم که گفته بودی: من شاخ داشتم، مهاجرت شاخم را شکست. مهاجرت برایت چه سختیهایی داشت که فراموششان نکردهای؟
بنظرم، مهاجرت مثل اینه که یک درختی که جایی حاصلخیز بوده و ریشه دوانده بوده را قطع میکنی و میگذاری در خاکی که اصلا هیچ آشنایی با آن ندارد و باید ببینیم که میگیره یا نمیگیره. اتفاق بسیار سختی است، مهاجرت برای من مثل یک تولد دوباره بود، مثل یک بچه که باید یاد بگیرد که راه برود و حرف بزند، خودش را نشان دهد، خودش را ثابت کند. هرکدام از ما، مثل من، بالاخره در کشورمان به اندازهای شناخته شده بودیم، طبیعتا من برای موقعيت حرفهاى كه در ايران داشتم سختی و زحمت زيادى كشيده بودم و در زمانی که مهاجرت کردیم درست در نقطهای بودم که شاید همه زندگی آرزو داشتم در آن نقطه از نظر کاری باشم، و در اینجا همه چیز را از صفر شروع کردم. مهاجرت نقش مهمی دارد که انسان در زندگیش بشکند و از نو دوباره خودش را محک بزند. بعضی از آدمها نمیتوانند، بعضی از آدمها تا ابد خودشان را با گذشته مقایسه میکنند. من شخصا تمام پُلهای پشت سرم را خراب کردم وقتی که مهاجرت کردم.
با توجه به این که تو در ایران هنرمند موفقی بودی، آیا اینجا به همان اندازه پیشرفت کردهای؟ آیا الان به نقطهای رسیدی که خودت از آن راضی باشی؟
پاسخ به این سوال خیلی سخت است، چون مقولهی هنر خیلی نامحدود است، توقعی که من از خودم داشتم، یا بهتره بگویم آرزویی که برای خودم داشتم خیلی فراتر از این نقطهایست که در آن هستم، ولی من خوب یادگرفتم که با امکانات موجود سعی کنم که خوشحال و موفق باشم. سعی کردم که برای خودم یک مرز نگذارم که هرچقدر بروم فکر کنم که آدم ناموفقی هستم. با موفقیتهای کوچک هم احساس موفقیت میکنم، به عبارتی من از آنچه که اسمش را موفقیت میگذارند و مانند تیتری در ابعاد جهانی و شناخته شدن است، گذشتهام. حتی حل مسائل کوچک هم خیلی احساس خوبی را در من برمیانگیزاند، و خیلی لزومی نمیبینم که یک رویای بزرگی داشته باشم، همین رویاهای کوچک و دستیابی به آنها برایم موفقیت بزرگی محسوب میشود، واقعیت اینه که من عوض شدهام، تعبیر موفقیت برای من عوض شده است.
از تو کارهای زیادی دیدهام که خیلی خوب و زیبا هستند، احتمالا تعدادی از این کارها را به سفارش اشخاصی انجام دادهای. میخواهم بدانم که تا چه حدی کسی که سفارش کاری را میدهد در کارت دخالت میکند و آنچه که در نهایت خروجی کار توست، همیشه تو را راضی نگه میدارد؟ یا اینکه صرفا بنا به سفارش انجامش میدهی؟
در بخش گرافیک که شغلم باشد، شاید یک مقدار آدم سرسختی باشم در مقابل با مشتری، یعنی تمام تلاشم را میکنم تا تاجایی که ممکن است هم او را راضی نگه دارم و هم خودم راضی باشم از نتیجه کار. خیلی بندرت اتفاق میافتد که به جایی برسم که بزنم زیرش و بگویم که این کار شما و لطفا اسم مرا زیر کار نگذارید بعنوان طراح. تا جای ممکن نگذاشتهام که این اتفاق رخ دهد، البته تکوتوک اینچنین اتفاقاتی پیشآمده است که از آنها خواهش کردهام و گفتهام که اعتبار مرا زیر سوال میبرید زیرا من این کار را با دخل و تصرفی که شما کردهاید دوست ندارم. در بیشترکارهایم توانستهام مشتریم را متقاعد کنم که مسیر درستی که فکر میکنم از نظر طراحی گرافیکی باید طی شود را با هم رفتهایم. در این راه چشمم را هم به روی پول بستهام، کارهایی بوده که پول خوبی داشته ولی آنقدر اعصابم را خراب میکند که من باید بسیاری از موارد حرفهای را زیرپا بگذارم تا این پول را بگیرم و نتیجتا از خیر آن کار گذشتهام. به عبارت دیگر کارم برایم حیثیتی بوده تا پولی. اگر در گرافیک موفق بودهام یکیش همین مورد بوده، و صرفا به مشتریمَداری فکر نکردهام بلکه سعی کردهام که مشتری را آموزش دهم که کار درست باید چه اصول و رویهای را داشته باشد.
با توجه به اینکه نمایشگاه نقاشی تو به زودی برپا میشود، سوال اینست: چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتی نقاشی درس بدهی، آیا خودت زمینهای در تدریس نقاشی داشتهای؟
من همه زندگیم نقاشی در اولویت اول بود. وقتی تصمیم گرفتم بروم دانشگاه هنر همه رویای من این بود که نقاش بشوم. زمانی که رشتهی گرافیک را انتخاب کردم، با توجه به زمان ما و خانواده این خودش یک نوع مبارزه بود چون همه هنر را بعنوان تفریح و در کنار مسائل دیگر میدیدند. شاید خندهدار باشد که بگویم، صد بار من گرافیک و نقاشی را در تعیین رشته خودم جابجا کردم، اصلا نمیدانستم که گرافیک چه هست، هفده ساله بودم که رفتم دانشگاه، گرافیک لااقل اسمش دهنپُرکنتر برای خانواده بود، ولی من میخواستم که نقاش بشوم. آنقدر در میان 6 تعیین رشتهای که در بین سه دانشگاه نوشته بودم این دو رشته را پاک، جابجا و دوباره نوشته بودم که آخر سر نمیدانستم کدام را اول نوشته بودم. خوب من گرافیک قبول شدم و طبیعتا نقاشیهای بعد از آن را هم قبول شده بودم و در یک سال اول میخواستم تغییر رشته بدهم و بروم نقاشی ولی استادهای دانشگاه رای مرا تغییر دادند و میگفتند که خیلی در گرافیک بااستعدادی. الان هم عاشق کارم هستم و خیلی خوشحالم که گرافیک را ادامه دادم ولی آن قسمت نقاشی همیشه اولویت اول در زندگی من بوده.
همهی هنرجوهایت خانم هستند، آیا اصلا هنرجوی آقا نمیپذیری و یا خانمها فقط مشتاق هستند؟
من بصورتی کاملا لحظهای (آنی) این تصمیم را گرفتم که نقاشی درس بدهم ولی از همان روز اول اینچنین روزی را میدیدم که این همه شاگرد داشته باشم. شاید علت اصلیاش این باشد که محل زندگی ما در طبیعت است و من فکر کردم که این محلی است برای تقسیم کردن با دیگران و چه بهتر که آدم در این فضا نقاشی کند. بعد در فیسبوک اعلان کردم که میخواهم نقاشی درس بدهم و جنسیت هم تعیین نکردم ولی جالبه که همهی کسانیکه به من مراجعه کردهاند خانم بودند، البته یکی یا دوتا آقا هم تماس گرفتند ولی پیگیری نکردند. چقدر جالبه که خانمها اینقدر به نقاشی علاقمندند.
فکر میکنی کسی که به تو مراجعه میکند باید زمینهی نقاشی هم داشته باشد و یا اینکه این هنر برای هر کسی قابل پرورش است ؟
اکثر هنرجوهایم که در نمایشگاه کارهای آنها را خواهی دید، باکلاسهای من نقاشی را شروع کردند و همیشه آرزوشان این بوده که نقاشی کنند. بنظر من آدمی که علاقمند هست قطعا بااستعداد هم هست. اگر علاقمند نباشد اصلا این رشته برایش تعریف نشدهاست. همین که جایی بخواند "آموزش نقاشی" و به خودش بگوید من بروم و نقاشی یاد بگیرم، حتما یک چیزی در وجودش هست که او را تحریک کرده تا تماس بگیرد و نقاشی را یادبگیرد. این موضوع به تجربه به من ثابت شد که علاقه و استعداد قطعا با هم رابطه مستقیم دارند.
بسیاری فکر میکنند که باید از کودکی نقاشی را شروع کرد و آموختن نقاشی برای من مثلا دیر است، ولی با کارهایی که از شاگردانت که دوستان من هستند میبینم به این نتیجه میرسم که گویا برای یادگیری نقاشی هیچوقت دیر نیست.
واقعا همینطور است. یک چیز جالبی که من را خوشحال و رضایتمند میکند نسبت به کاری که دارم میکنم، نقطه نظرات شاگردانم است که بیشتر آنها میگویند یک درب جدیدی به روی زندگی آنها باز شده است. خیلی از شاگردانم دوستانم هستند که سالها با هم معاشرت میکردیم و هرگز نقاشی نمیکردند و بعد ترغیب شدند و الان خیلی از آنها دارند نقاشی میکنند و برای خودشان از یک سال و نیم پیش تا حالا "آرتیستی" شدهاند، و این برای من خیلی باعث خوشحالی است.
در نمایشگاهی که روزهای شنبه و یکشنبه داری چند تابلو برای علاقمندان در نظر گرفتهای که در معرض دید آنها قرار دهی؟
باورم نمیشود، فکر میکردم که حدود 200 اثر برای نمایش داریم که همهی آنها در یکسال گذشته توسط 30 شاگرد انجام شدهاند، ولی سرشماری آخر ما نشان میدهد که ما نزدیک به 400 اثر داریم که میخواهیم آنها را در معرض دید عموم قرار دهیم. ما نمیدانیم چگونه میتوانیم همه آنها را در بنیاد پریا جا دهیم، شاید مجبور شویم تعدادی از آنها را بخاطر محدودیت جا نمایش ندهیم و حذف کنیم.
در حال حاضر شاگرد جدید قبول میکنی؟ یا یک زمانبندی خاصی داری که در آن دورهی این گروه باید به اتمام برسد تا بتوانی شاگرد جدید بگیری؟
خودم پیشبینی نمیکردم به اینجا برسم. خودم به عنوان یک آدم، ظرفیت بیشتر از این برای تدریس ندارم. الویت بعدی من اینست که بتوانم مدرسهی هنر خودم را تاسیس کنم و افراد مستعد را استخدام کرده و آموزش دهم طوری که آنها بتوانند با شاگردان کار کنند. این قدم بعدی ذهن من است که قطعا نیازمند حمایت در این زمینه هستم چون از عهدهی خودم به تنهایی برنمیآید. خیلی دوست دارم که باز هم شاگرد بگیرم ولی با توجه به شرایط زندگی من، کار تمام وقت همسرم، شرایط فرزندم و خودم، بیشتر از این در توانم نیست. علاقه دارم که این کلاسها را گسترش بدهم ولی به چگونگی آن دقیقا فکر نکردهام، قطعا نیاز به حمایتکننده احتیاج دارم، ولی دنبال این موضوع را هنوز نگرفتهام.
در فرایند مهاجرت، چقدر نگاهت نسبت به زندگی عوض شده است. اگر قرار باشد که تغییر مهمی از خودت را بگویی، آن چه خواهد بود؟
من خیلی عوض شدم. زندگی در جامعهی جدیدی که به آن وارد شدم، با تمام سختیهایی که دارد نه لزوما بواسطه زندگی بلکه بخاطر مهاجرت و بخاطر تمام چیزهایی که سر راه من قرار گرفت، از من آدم دیگری ساخت، امیدوارم بتوانم بگویم که از من آدم بهتری ساخت. بخاطر اینکه درس بزرگی از زندگی آموختم، خصوصا در مورد هنرمند بودن. قبلا من فکر میکردم برای هنرمند بودن باید در اوج قله ایستاده باشی، ولی الان به این نتیجه رسیدهام که نگاه کردن به زندگی و لذت بردن از آن خودش هنر بزرگی است. برای هنرمند بودن لزوما نبایستی یک کار خیلی عجیب و غریب انجام داد. اینکه در لحظه بتوانی آنرا تبدیل به زیبایی کنی، خودش هنرخیلی خیلی بزرگی است، چه با کارهای هنری و چه با نگاه کردن به زیباییهای زندگی. میتوانم بگویم نگاه و توقع من نسبت به زندگی خیلی تغییر کرده، مثلا قبلا خیلی آدم جاهطلبی بودم و دلم میخواست کارهای بزرگی کنم، خیلی رویاهایی برای خودم داشتم که به خیلی از آنها رسیدهبودم و به خیلی از آنها هم نه. الان آنها دیگر رویای من نیستند. رویای من الان خوشحالی در همین لحظه است و اینکه این شادی را با دیگران و به خصوص شاگردانم تقسیم میکنم.
شاگردانت چطور در مدت کوتاه این همه پیشرفت کردند؟
اولین چیزی که به شاگردانم یاد میدهم نگاه کردن است. خیلی از شاگردانم به من گفتهاند: شاید ما نتوانیم یک نقاش بزرگی بشویم ولی ممنونیم از تو که چگونه نگاه کردن به دنیا را به ما آموختی. وقتی شروع میکنی به نقاشی کردن تازه متوجه میشوی که اطرافت را تاکنون "میدیدهای"، و "نگاه نمیکردهای". نگاه کردن با دیدن خیلی تفاوت دارد. من به شاگردانم یاد میدهم که همه چیز را خوب نگاه و درک کنند. برای مثال، وقتی که ما نقاشی نمیکنیم، یک سیب رنگش قرمز است. وقتی تصمیم میگیریم که نقاشی کنیم متوجه میشویم که سیب قرمز است ولی رویش انعکاس آبی افتاده، سایهی زیرش به بنفش میزند، پشتش کمی نارنجی دارد، رنگ زمینهاش... یعنی یکدفعه برای ما تعریف یک سیب عوض میشود. این مثال در همهی موارد صادق است، اولین چیزی که از شاگردانم میخواهم اینست که آنها را بیرون میبرم و از آنها میخواهم که همه چیز نگاه کنند و برایشان همه چیز را توضیح میدهم و آنها متوجه میشوند که عجب پس به این علت است که یک درخت بُعد دارد، سایه دارد که اینجاست، بافتش این شکلی است، درخت سبز و قهوهای نیست، یک درخت از هزار رنگ تشکیل شده که نتیجهاش درخت میشود. ابرهای اینگونه و آنگونه هستند، آنوقت است که آنها میگویند خدای من، ما دیگر نمیتوانیم رانندگی کنیم، ما همهاش داریم دور و برمان را نگاه میکنیم... تازه شروع میکنند به دیدن.
دیگر اینکه چشمشان را پرورش میدهم. به عبارت دیگر، چون کلاس من به خود کلاس محدود نمیشود برای همهی آنها گروههای اینستاگرامی درست کردم و دائما برای آنها کارهای هنرمندان درجهی یک دنیا را میفرستم و آنها را به روز نگه میدارم، نتیجتا سطح توقع آنها از خودشان بالا میرود و به سرعت جهش میکنند. یعنی من از اول چشم آنها را عادت میدهم به دیدن و دنبال کردن کارهای خیلی خوب.
قبلا سابقهی تدریس هم داشتی؟
بله، در ایران حدود 2 سال در دانشگاه آزاد رشتهی معماری طراحی درس میدادم.
در مورد نمایشگاهت برایمان بگو
مناسبت و اسم نمایشگاه را گذاشتیم "یلدا"، البته خیلی کار با "تِم" یلدا داریم ولی لزوما همهی کارها یلدایی نیستند. نمایشگاه در بنیاد پریا برپا خواهد بود در تاریخ 16 و 17 دسامبر ( همین شنبه و یکشنبه) از 4 بعدازظهر تا 9 شب برای هنرمندان است که همهی آنها آنجا خواهند بود، ولی برای عموم از 10 صبح آغاز میشود و فروش کارها، از همان 4 تا 9 شب است که خود هنرمندان حضور دارند. بنظرم برای هدیه کریسمس شرایط خوبی است، چون ما طیف گستردهای از قیمتها را خواهیم داشت، از کارهای کوچک و ارزان تا کارهای بزرگ و گران. همهی کارها واقعا زیبا هستند و با ملاحظه کارها انتخاب شدهاند.
در انتها چه چیزی دوست داری که به هنرجویانت بگویی؟
بیشترین چیزی که من به بچهها همیشه یاد میدهم اینست که وقتی شما کار هنری میکنید بیشترین درسی که میگیرید از خطاهای خودتان است نه از موفقیتهایتان. باید ارزش خطاهایتان را خیلی بدانید چون تا خطا نکنید یاد نمیگیرید که مسیر درست کدام است. بنظر من کسی که کار هنری انجام میدهد قطعا این موضوع را در همهی ابعاد زندگیش تعمیم میدهد. از طرف دیگر شاگردانی که به کلاس من آمدهاند برایم موهبتی هستند، همهی آنها موجودات بسیار نازنینی هستند که با آنها آشنا شدم. من فکر میکنم آنهایی که به واسطهی هنر دور هم جمع میشوند در واقع بسیار آدمهای خالصی هستند و به من احساس بسیار خوبی از این آشنایی میدهند. ما همه با هم دوست هستیم و دور هم جمع میشویم. شاگردان گروههای مختلف طوری دور هم جمع و صمیمی شدهاند که یک بخش موفقیتآمیز کلاس را تشکیل دادهاند. من خیلی خوش شانس بودهام که این همه شاگرد ایرانی دارم(بیشتر تبلیغ من روی فیسبوک بوده که بیشتر دوستانم ایرانی هستند، به همین علت بیشتر شاگردانم هم ایرانی شدند) و کوچکترین مشکلی هم نداریم. من با جان و دل همهی دانستههایم را در اختیار شاگردان قرار میدهم، چیزهایی که سالها برای آموختنشان وقت صرف کردهام یا روشهای میانبر شخصی که بکار میبستم به آنها آموزش میدهم. به عبارت بهتر همهی فوتهای کوزهگری را در طَبَق اخلاص در اختیارشان قرار میدهم.
با تشکر از نغمه عزیزبرای این گفتگو، به اطلاع هنردوستان می رساند، این نمایشگاه همین شنبه و یکشنبه، از ساعت 4 تا 9 شب در بنیاد پریا برگزار می شود.
به امید دیدار همه شما.
Arash Moghaddam آرش مقدم مدرک کارشناسی کامپیوتر و تخصص تولید رسانه دیجیتال دارد و مدیریت تولید بیش ۹ رسانه تصویری، چاپی و اینترنتی را بعهده داشته است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو