از نفس افتاده بودم كه يكى از آن سه نفر كه در نهايت فهميدم كه پليس هستند به من گفت به اتوبوس نزدى ولى جلوى اتوبوس پيچيدى
عادات خانواده ما عجيب و غريب است. عجيب در نحوه برخورد با مسائل و غريب در عملكرد مشابه.
سالها پيش به خاطر پارک كردن در نزديكى شير آب آتش نشانى يک جريمه ١٥٠ دلارى گرفتم. اعلام بیگناهى كردم و براى روز دادگاه منتظر ماندم.
صبح روز دادگاه در آخرين چهار راه براى رسيدن به مقصد با يک نيش ترمز كوتاه به سمت راست پيچيدم و بعد به پاركينگ دادگاه. حيران به دنبال جاى پارک بودم كه سه جوان برومند در كت و شلوارهاى اطو كشيده شده دور ماشينم را گرفتند و گفتند بيا پايين. من از همه جا بیخبر و از شغل آقايان بى اطلاع متعجب از اين حمله گازانبرى و با اطمينان به اينكه اشتباهى صورت گرفته پنجره را پايين كشيدم و كنجكاوانه دليل اين هجوم را پرسيدم. گفتند به اتوبوس زدى و نايستادى. گفتم كدام اتوبوس؟ من تصادفى نكردم. از آنها اصرار و از من انكار.
براى خلاصه كردن داستان از ماجراى حضور در دادگاه براى جريمه ١٥٠ دلارى و دويدن بالا و پايين در آن واحد در دو مكان پرهيز مىكنم.
از نفس افتاده بودم كه يكى از آن سه نفر كه در نهايت فهميدم كه پليس هستند به من گفت به اتوبوس نزدى ولى جلوى اتوبوس پيچيدى.
اين ادعا با حافظه من بيشتر جور در مىآمد ولى اتوبوس فاصله زيادى با چهارراه داشت و من هنوز بر بیگناهى خودم پافشارى مىكردم كه پليس ديگرى اينبار با يونيفورم آمد وگفت دنبال من بيا. با هم به داخل اتوبوس خالى از مسافر رفتيم. خانمى بيرون اتوبوس ايستاده بود و آقايى در كنارش كه بعدا فهميدم راننده اتوبوس است.
پليس يونيفورم پوش شروع به بازپرسى كرد و نوشتن جوابهاى من. در كش و قوس سوال و جواب بوديم كه يكى از پليسهاى كت و شلوار پوش را ديدم كه از كنار اتوبوس رد مىشد.صحبت را نيمه تمام گذاشتم و با چند قدم بلند خودم را به در اتوبوس و پيادهرو و آن پليس رساندم و گفتم هيچ دليلى براى اين برخورد شما با من نبود. شما اجازه صحبت به من نداديد و الان هم مشخص است كه من با اتوبوس تصادف نكردم. به من گفت اول فكر كرديم تصادف شده. اسم و شماره شناساییاش را گرفتم تا اگر دادگاهى بود براى شهادت بيايد. با هم دست داديم و رفت. به اتوبوس برگشتم و خواستم كه صحبت من با پليس ديگر را هم در گزارش بنويسد.
به دادگاه رفتم. و با پرداخت ٥٠ دلار براى جريمه پارک نابجا موافقت كردم و در طبقه پايين دادگاه دوباره فرم بىگناهى براى مورد جديد پر كردم و دنبال كارم رفتم.
يكسال بعد
به دخترم تلفن كردم و گفتم در راه برگشتن به خانهام، اگر چيزى مىخواهد بگويد. هوس ساندويچ زبان كرده بود. دو تا خريدم و به خانه رفتم. نصف ساندويچ را با ولع خورده بودم كه دخترم يک پاكت زرد رنگ را به دستم و داد و گفت پستچى امروز اين پاكت را آورده. بازش كردم. خانمى از مسافران اتوبوس يک ميليون دلار طلب خسارت كرده بود. نامه را تا انتها خواندم و به خوردن ساندويچ زبانم ادامه دادم. دخترم متعجب گفت تمام روز فكر كردم اين خبر را چطور بهت بدم. صبر كردم نصف ساندويچت را بخورى ولى انگار تو هنوز اشتهاى خوردن دارى. گفتم بعدا در بارهاش فكر مىكنم.
پنجشنبه گذشته با مادرم به مطب دكتر رفتيم. جواب سيتى اسكنش آمده بود. دكتر وارد اطاق شد و روى صندليش نشست. رو به مادرم كرد و گفت در كليه راست شما يک توده بدخيم وجود دارد كه بايد هر چه زودتر عمل بشه. من به مادرم نگاه كردم. با دقت گوش مىداد. دكتر گفت متاسفانه شما سرطان كليه داريد. مىخواستم جلوى دهن دكتر را بگيرم تا ديگر حرف نزند. قرار شد از دكتر متخصص براى مادرم وقت بگيرد. خداحافظى كرديم و آمديم بيرون.
مادرم گفت سرطان كليه دارم؟ گفتم بله. گفت باشه.
آمديم خانه. گفت خيلى گرسنهام. يک املت مفصل با قارچ درست كردم با پنير و نان. با هم نشستيم و او با اشتها هر چه در بشقابش بود را خورد و رفت تلويزيون تماشا كند و من فرصت كردم يک دل سير گريه كنم.
سالها پيش به خاطر پارک كردن در نزديكى شير آب آتش نشانى يک جريمه ١٥٠ دلارى گرفتم. اعلام بیگناهى كردم و براى روز دادگاه منتظر ماندم.
صبح روز دادگاه در آخرين چهار راه براى رسيدن به مقصد با يک نيش ترمز كوتاه به سمت راست پيچيدم و بعد به پاركينگ دادگاه. حيران به دنبال جاى پارک بودم كه سه جوان برومند در كت و شلوارهاى اطو كشيده شده دور ماشينم را گرفتند و گفتند بيا پايين. من از همه جا بیخبر و از شغل آقايان بى اطلاع متعجب از اين حمله گازانبرى و با اطمينان به اينكه اشتباهى صورت گرفته پنجره را پايين كشيدم و كنجكاوانه دليل اين هجوم را پرسيدم. گفتند به اتوبوس زدى و نايستادى. گفتم كدام اتوبوس؟ من تصادفى نكردم. از آنها اصرار و از من انكار.
براى خلاصه كردن داستان از ماجراى حضور در دادگاه براى جريمه ١٥٠ دلارى و دويدن بالا و پايين در آن واحد در دو مكان پرهيز مىكنم.
از نفس افتاده بودم كه يكى از آن سه نفر كه در نهايت فهميدم كه پليس هستند به من گفت به اتوبوس نزدى ولى جلوى اتوبوس پيچيدى.
اين ادعا با حافظه من بيشتر جور در مىآمد ولى اتوبوس فاصله زيادى با چهارراه داشت و من هنوز بر بیگناهى خودم پافشارى مىكردم كه پليس ديگرى اينبار با يونيفورم آمد وگفت دنبال من بيا. با هم به داخل اتوبوس خالى از مسافر رفتيم. خانمى بيرون اتوبوس ايستاده بود و آقايى در كنارش كه بعدا فهميدم راننده اتوبوس است.
پليس يونيفورم پوش شروع به بازپرسى كرد و نوشتن جوابهاى من. در كش و قوس سوال و جواب بوديم كه يكى از پليسهاى كت و شلوار پوش را ديدم كه از كنار اتوبوس رد مىشد.صحبت را نيمه تمام گذاشتم و با چند قدم بلند خودم را به در اتوبوس و پيادهرو و آن پليس رساندم و گفتم هيچ دليلى براى اين برخورد شما با من نبود. شما اجازه صحبت به من نداديد و الان هم مشخص است كه من با اتوبوس تصادف نكردم. به من گفت اول فكر كرديم تصادف شده. اسم و شماره شناساییاش را گرفتم تا اگر دادگاهى بود براى شهادت بيايد. با هم دست داديم و رفت. به اتوبوس برگشتم و خواستم كه صحبت من با پليس ديگر را هم در گزارش بنويسد.
به دادگاه رفتم. و با پرداخت ٥٠ دلار براى جريمه پارک نابجا موافقت كردم و در طبقه پايين دادگاه دوباره فرم بىگناهى براى مورد جديد پر كردم و دنبال كارم رفتم.
يكسال بعد
به دخترم تلفن كردم و گفتم در راه برگشتن به خانهام، اگر چيزى مىخواهد بگويد. هوس ساندويچ زبان كرده بود. دو تا خريدم و به خانه رفتم. نصف ساندويچ را با ولع خورده بودم كه دخترم يک پاكت زرد رنگ را به دستم و داد و گفت پستچى امروز اين پاكت را آورده. بازش كردم. خانمى از مسافران اتوبوس يک ميليون دلار طلب خسارت كرده بود. نامه را تا انتها خواندم و به خوردن ساندويچ زبانم ادامه دادم. دخترم متعجب گفت تمام روز فكر كردم اين خبر را چطور بهت بدم. صبر كردم نصف ساندويچت را بخورى ولى انگار تو هنوز اشتهاى خوردن دارى. گفتم بعدا در بارهاش فكر مىكنم.
پنجشنبه گذشته با مادرم به مطب دكتر رفتيم. جواب سيتى اسكنش آمده بود. دكتر وارد اطاق شد و روى صندليش نشست. رو به مادرم كرد و گفت در كليه راست شما يک توده بدخيم وجود دارد كه بايد هر چه زودتر عمل بشه. من به مادرم نگاه كردم. با دقت گوش مىداد. دكتر گفت متاسفانه شما سرطان كليه داريد. مىخواستم جلوى دهن دكتر را بگيرم تا ديگر حرف نزند. قرار شد از دكتر متخصص براى مادرم وقت بگيرد. خداحافظى كرديم و آمديم بيرون.
مادرم گفت سرطان كليه دارم؟ گفتم بله. گفت باشه.
آمديم خانه. گفت خيلى گرسنهام. يک املت مفصل با قارچ درست كردم با پنير و نان. با هم نشستيم و او با اشتها هر چه در بشقابش بود را خورد و رفت تلويزيون تماشا كند و من فرصت كردم يک دل سير گريه كنم.
Date: پنجشنبه, دسامبر 21, 2017 - 19:00
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو