باید دانست که همه انقلابهای عصر جدید و همه جنگهای عصر جدید در کشورهائی با رشد جمعیت زیاد صورت گرفته است
ایران "زمان شاه"، اواخر ۶۰ میلادی
پس از سه سال و نیم دانشجوئی در دانشگاه بروکسل که فقط چند واحد تحصیلی را گذرانده بودم و در آن مدت، پدر هر ماه هزینه تحصیلیام را به حد بسیار کافی سرِ وقت از طریق بانک به حسابم میریخت، وی نوشت که برایم بلیط برگشت به تهران فرستاده و دیگر پول نمیفرستد. مدتی سعی کردم که روی پای خود بایستم تا اینکه قدر آسایش و آغوش خانواده را برگزیده، گفتم "بچهها، من رفتم تهران"!
مجموعه آثار "لنین" به فارسی در گمرک فرودگاه مهرآباد "زمان شاه"
با اندکی تردید، ته چمدان دو جلد کلفت "مجموعه آثار لنین" به زبان فارسی با جلد مقوائی سرمهای رنگ با آن حروف مخصوص کتابهای فارسی چاپ روسیه یا آلمان شرقی با خود به تهران بردم. آن موقع شرح جزئیات شکنجههای ساواک وحشتانگیز بود. آثار مارکس و لنین را هم میگفتند ممنوع است و همراه بردنشان خطرناک. باید بگویم که فعالیتهای "سیاسی دانشجوئی" من در "ساواک" بسیار پروندهساز بود. شرکت در کنگرههای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی، سخنرانی در اجتماع دانشجویان آمریکای جنوبی و ترغیبشان تا علیه شاه که به آمریکای جنوبی مسافرت میکرد تظاهراتی ترتیب دهند؛ پخش اعلامیههای انقلابی در اتوبوس حامل دانشجویان ایرانی که در یک سفر سازماندهی شده از ایران به دیدار دانشگاه بروکسل آمده بودند؛ اعتصاب غذا در دفاع از پرویز نیکخواه؛ اشغال سفارت شاهنشاهی؛ همه اینها و تماسهای مفصل با مارکسیست لنینیستها و کمونیستهای بلژیکی و... که هرگز هم هویت خود را مخفی نکرده بودم. حق به جانب، بیباک و نترس بودم، ضمن اینکه ایرانیان را ترسو و دیکتاتوری شاه را به تجربهی شخصی خود، کمکم به "شایعه" بیشتر شبیه میدیدم تا به "واقعیت". شاید داستانهای هولناک ساواک هم از آن شایعات بوده باشد.
علاوه بر آن کتابها،گزارش خود از کنگره کنفدراسیون "کلن" و یک نسخه از هریک از دو شماره نشریه "پیک" (اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک) که خود مسئول و مبتکر و ناشرشان بودم را با خود در چمدان میبردم. در نخستین شماره "پیک دانشجویان"، به عنوان خزانهدار، وضعیت مالی "اتحادیه" را به روش حسابداری "دوبل" که در درس حسابداری فراگرفته بودم با جزئیات و چارت منتشر کرده بودم. به این کار دقیق خود مباهات میکردم و میخواستم یک نسخه از آن نشریه را به یادگاری داشته باشم. یکی از انگیزههای من در انتشار "پیک" همین بود زیرا در آن سالها، ایرانیان نسبت به مسائل مالی فوقالعاده حساس و بدبین بودند (هنوز هم هستند اما کمتر) و نتیجه گرفته بودم که "شفافیت" و انتشار گزارش دقیق وضعیت مالی بهترین درمان این نگرانی است و کاملاً هم موفق شدم. اما در یکی از این دو شماره، "علی جانزاده"ی مائوئیست هم مطلبی نوشته و داده بود که منتشر کرده بودم، تحت عنوان "جغد شوم" که به وضوح شاه را تداعی میکرد، و در پایان داستان میگفت که جوانان روستا به تنگ آمده روستایشان را به زودی از وجود "جغد شوم" خلاص و راحت کنند. "علی دباج" که شاهدوست بود، شاید هم همکار ساواک، نمیدانم، به اعتراض سراغم آمد. گفتم آزادی اساس کار ماست و من اجازه سانسور یا منتشر نکردن مطلب هیچ کسی را به خود نمیدهم. به توضیحات من به دقت گوش داد و چون میدانست که صمیمی هستم، از پیش من راضی رفت و دوستیمان پا بر جا ماند.
هواپیما بر فراز تهرانی که در شب زیباترین منظره دنیا را پیدا کرده بود چرخی زد و در فرودگاه مدرن شدهی "مهرآباد" فرود آمد. موقع بازرسی چمدانها با قدری اضطراب خود را آماده پاسخگوئی و دفاع از حق آزادی خود کرده بودم. اما با اینکه چمدانم جلوی خودم باز و کاملاً بررسی شد، بازرس چیزی نگفت و اتفاقی نیفتاد!
رشد ایران و جمعیت تهران
تهران بزرگ شده بود. وقتی به ابتکار مادرم، "ایراندخت مغازهای ضیائیان"، زمینی در تپههای عباس آباد خریداری شده بود و به معماری "مهندس داودی" که خانه قبلیمان را هم ساخته بود، خانهای به طرح و سلیقه مادر در آن زمین ۵۵۰ متری بنا شد، هنوز آن خانه وسط بیابان بود. اگر اشتباه نکنم باید تابستان سال ۱۹۵۶ - ۱۳۳۵ بوده باشد. یازده سال بعد وقتی تابستان ۱۹۶۷ \۱۳۴۶ از بروکسل برگشتم، همه آن تپهها، همه جا، ساختمان مسکونی و تجاری شده بود. از جمله، آنطرف خیابان شاه عباس (قائم مقام فراهانی)، در چند صد متری منزل، یک "پیتزائی" خوب و شیک باز شده بود که گاهی میرفتیم آنجا پیتزایی همراه با آبجو میزدیم. آبجو "شمس" یا "آرگو"، یادش به خیر! امروز، آن محل از شکل بیابان در آمده تقریباً به وسط شهر تهران تبدیل شده است.
ایران در آن سالهای اواخر ۶۰ و اوایل ۷۰ م درحال رشد سریع بود و مثل همه کشورهای "نرمال"، رشد اقتصادی همراه با رشد جمعیت بود و بالعکس. باید دانست که همه انقلابهای عصر جدید و همه جنگهای عصر جدید در کشورهائی با رشد جمعیت زیاد صورت گرفته است: انقلاب فرانسه، جنگهای اروپا، انقلاب روسیه، جنگهای جهانی اول و دوم، جنگ به اصطلاح "ایران و عراق" (به اصطلاح زیرا عراق یا اراک جزو ایران است، دستکم "اراک عجم" چنانکه از نامش برآید) و انگلیس ما را از هم جدا کرده است: "جدا کن و حکومت کن". عراق و ایران در آن زمان جزو کشورهای دارای بالاترین نرخ رشد جمعیت در جهان بودند. جنگ و انقلاب خونین دو پدیده مرتبط با ازدیاد شدید جمعیتاند. پیشرفت آرام چین مائو را به یاد آورید و "راهپیمائی بزرگ" به رهبری مائو و تلفات جانی عظیم این راهپیمائی را. استالین را که در زمانش بیست میلیون روس به هلاکت رسیدند. جنگهای ناپلئون را، به هنگامی که میگفت: "من برای بیست هزار کشته در ماه جا دارم!". زیر بنای "انقلاب اسلامی" و جنگ منطقهای در حال تکوین بود به رهبری خمینی که بگوید "اسلام خون میخواهد" و قاضیش صادق خلخالی که انسانها را درو کند. در چین، صلح و آرامش تنها پس از هنگامی آغاز شد که جمعیت خود را با سیاست اجباری "فقط یک فرزند برای هر خانواده" پیاده کرد.
دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی)
تابستان داشت تمام میشد و چون فکر ادامه "تحصیل" پیش آمد، احتمالاً با راهنمایی نزدیکترین دوست پدر و خانوادگیمان دکتر محمدحسن گنجی، پدر آدرسی داد و نام استادی را و پیشنهاد کرد به آنجا بروم. در خیابان ایرانشهر که دور از منزل هم نبود و پیاده هم میشد رفت: "دانشگاه ملی ایران" که پدیده جدیدی بود.
به زودی آن دانشگاه به تپههای اوین در ساختمانهاییی نو و مدرن و محوطهسازی زیبا منتقل شد. پدر بیآنکه من درخواستی کرده باشم، مقرری هفتهای پنجاه تومان پول تو جیبی به من تعیین و پرداخت کرد که از سرم هم زیاد بود. سیگار وینستون اگر اشتباه نکنم دو یا سه تومان بود، ساندویچ به همان قیمتها، بنزین تقریباً مفت، بلیط اتوبوس و هزینه تلفن عمومی دو ریال، بلیط بختآزمایی دو تومان، و به همن ترتیب، پانصد ریال پول خوبی بود. یک اتومبیل پیکان نو خرید و زیر پای من گذاشت (خود پدر که درویش بود اتومبیل نداشت).
از میان استادان دانشکده اقتصاد آنموقع، به یاری همشهریان تورنتوییمان، جناب نادر مالک و همسرشان خانم ویدا مالک این اشخاص را به یاد آوردیم: دکتر خسرو ملاح - تئوری نوسانات اقتصادی؛ دکتر امین عالیمرد - درسهای مربوط به اقتصاد سیاسی؛ دکتر هزاره - اصول اقتصاد؛ خانم دکترسیمین رجائی - روانشناسی؛ دکتر هوشنگ نهاوندی - اصول تعاون (موقعی که من آمدم دکتر نهاوندی وزیر آبادانی و مسکن شده بود و دیگر درس نمیداد)؛ دکتر عادلی؛ دکتر ادیب سلطانی؛ دکتر جمشید اشرفی - درسهای سالهای اول اقتصاد. استادان دیگر هم بودند. اگر اشتباه نکنیم، رئیس دانشکده دکتر بهمن امینی بود و پس از او دکتر امین عالیمرد شد. دکتر منوچهر فرهنگ را نباید از یاد برد که مولف "فرهنگ علوم اقتصادی" است و رساله لیسانس اقتصادم را نیز "زیر نظر" ایشان تهیه کردم (البته "زیر نظر" نبود، متعاقباً شرح دهم). آقای "تشکری" هم رئیس دبیرخانه بود.
"شیزوفرنی(اسکیزوفرنی) سیاسی"
مطلب را با خاطرهای از دانشکده اقتصاد تمام کنم. روزی، اگر خاطراتم درست باشد، شاهنشاه ایران نطقی کرده بود که خواستار مشارکت بیشتر مردم در سرنوشت کشور شده، احتمالاً دانشجویان را نیز مخاطب قرار داده بود. فرصت را غنیمت شمردم که دانشجویان را به حرکت آورم؛ و من که کاملا با این ایده موافق بودم اعلامیههایی تهیه کرده به در و دیوار دانشکده زده از دانشجویان دعوت به ایجاد "انجمن دانشجویی" میکردم. دکتر امین عالیمرد که رئیس دانشکده شده بود مرا به دفتر خود احضار کرد و هشدار داد که اگر دست از این کار بر ندارم مرا تحویل "ساواک" دهد. از شدت تعجب دهانم بهکلی از سخن باز ماند. نمیدانستم حرف او را چطور تعبیر کنم. آیا او برای ساواک کار میکرد؟ گمان کنم عالیمرد تمایلات جبهه ملی داشت. ضمن آنکه نمیدانستم آیا با همدانشگاهی دانشجوی ما در دانشگاه بروکسل ،عادل عالیمرد (که بعدها جراح قلب سرشناسی در همان بروکسل شد) نسبت دارد یا نه. در شگفت مانده بودم. حرکت من همساز با دعوت شاه بود. آیا باید فهمید ساواک علیه شاه کار میکند، یا شاه علیه ساواک؟ یا مخالفان شاه میخواهند جلوی هر نوع حرکت سیاسی مثبت را بهخصوص اگر شاه مبتکرش یا دعوتکنندهاش بوده باشد جلوگیری کنند؟ یا آیا مسئولان ایران چون او به کلی آدمهای قاطی و به لحاظ کشورداری اشکالدار هستند؟ یا آنها خودشان از فعالیتهای سیاسی میترسند و از ترس دست پیش میگیرند که پس نیفتند؟ نمونههای عکسالعمل امین عالیمرد را پیش و پس از آن بسیار دیدم و امروزه انگیزه نوشتن کتابی است با عنوان و مضمون "شیزوفرنی ایرانی – اسلامی". اقدام تهدیدآمیز دکتر عالیمرد که ظاهراً دانشآموخته و فرهیخته میبایستی بوده باشد، با عقلانیت و میهندوستی وفق نمیکرد که هیچ، نشان از نابخردی کامل سیاسی و کشورداری بوده است.
ادامه دارد
زیرنویس عکس:
نویسنده با خواهرش مهوش (مهی)
میدان "شعاع"، تقاطع "خردمند شمالی" و "قائم مقام فراهانی" ۱۳۳۵ - ۱۹۵۶
خانه در دست ساخت واقع در تپههای "عباس آباد" تهران، جاده خاکی سمت راست و پشت، همان خیابان "شاه عباس" (قائم مقام فراهانی )بوده است. این بیابان اکنون منطقه مسکونی - تجاری و مرکز شمالی شهر تهران شده است.
پس از سه سال و نیم دانشجوئی در دانشگاه بروکسل که فقط چند واحد تحصیلی را گذرانده بودم و در آن مدت، پدر هر ماه هزینه تحصیلیام را به حد بسیار کافی سرِ وقت از طریق بانک به حسابم میریخت، وی نوشت که برایم بلیط برگشت به تهران فرستاده و دیگر پول نمیفرستد. مدتی سعی کردم که روی پای خود بایستم تا اینکه قدر آسایش و آغوش خانواده را برگزیده، گفتم "بچهها، من رفتم تهران"!
مجموعه آثار "لنین" به فارسی در گمرک فرودگاه مهرآباد "زمان شاه"
با اندکی تردید، ته چمدان دو جلد کلفت "مجموعه آثار لنین" به زبان فارسی با جلد مقوائی سرمهای رنگ با آن حروف مخصوص کتابهای فارسی چاپ روسیه یا آلمان شرقی با خود به تهران بردم. آن موقع شرح جزئیات شکنجههای ساواک وحشتانگیز بود. آثار مارکس و لنین را هم میگفتند ممنوع است و همراه بردنشان خطرناک. باید بگویم که فعالیتهای "سیاسی دانشجوئی" من در "ساواک" بسیار پروندهساز بود. شرکت در کنگرههای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی، سخنرانی در اجتماع دانشجویان آمریکای جنوبی و ترغیبشان تا علیه شاه که به آمریکای جنوبی مسافرت میکرد تظاهراتی ترتیب دهند؛ پخش اعلامیههای انقلابی در اتوبوس حامل دانشجویان ایرانی که در یک سفر سازماندهی شده از ایران به دیدار دانشگاه بروکسل آمده بودند؛ اعتصاب غذا در دفاع از پرویز نیکخواه؛ اشغال سفارت شاهنشاهی؛ همه اینها و تماسهای مفصل با مارکسیست لنینیستها و کمونیستهای بلژیکی و... که هرگز هم هویت خود را مخفی نکرده بودم. حق به جانب، بیباک و نترس بودم، ضمن اینکه ایرانیان را ترسو و دیکتاتوری شاه را به تجربهی شخصی خود، کمکم به "شایعه" بیشتر شبیه میدیدم تا به "واقعیت". شاید داستانهای هولناک ساواک هم از آن شایعات بوده باشد.
علاوه بر آن کتابها،گزارش خود از کنگره کنفدراسیون "کلن" و یک نسخه از هریک از دو شماره نشریه "پیک" (اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک) که خود مسئول و مبتکر و ناشرشان بودم را با خود در چمدان میبردم. در نخستین شماره "پیک دانشجویان"، به عنوان خزانهدار، وضعیت مالی "اتحادیه" را به روش حسابداری "دوبل" که در درس حسابداری فراگرفته بودم با جزئیات و چارت منتشر کرده بودم. به این کار دقیق خود مباهات میکردم و میخواستم یک نسخه از آن نشریه را به یادگاری داشته باشم. یکی از انگیزههای من در انتشار "پیک" همین بود زیرا در آن سالها، ایرانیان نسبت به مسائل مالی فوقالعاده حساس و بدبین بودند (هنوز هم هستند اما کمتر) و نتیجه گرفته بودم که "شفافیت" و انتشار گزارش دقیق وضعیت مالی بهترین درمان این نگرانی است و کاملاً هم موفق شدم. اما در یکی از این دو شماره، "علی جانزاده"ی مائوئیست هم مطلبی نوشته و داده بود که منتشر کرده بودم، تحت عنوان "جغد شوم" که به وضوح شاه را تداعی میکرد، و در پایان داستان میگفت که جوانان روستا به تنگ آمده روستایشان را به زودی از وجود "جغد شوم" خلاص و راحت کنند. "علی دباج" که شاهدوست بود، شاید هم همکار ساواک، نمیدانم، به اعتراض سراغم آمد. گفتم آزادی اساس کار ماست و من اجازه سانسور یا منتشر نکردن مطلب هیچ کسی را به خود نمیدهم. به توضیحات من به دقت گوش داد و چون میدانست که صمیمی هستم، از پیش من راضی رفت و دوستیمان پا بر جا ماند.
هواپیما بر فراز تهرانی که در شب زیباترین منظره دنیا را پیدا کرده بود چرخی زد و در فرودگاه مدرن شدهی "مهرآباد" فرود آمد. موقع بازرسی چمدانها با قدری اضطراب خود را آماده پاسخگوئی و دفاع از حق آزادی خود کرده بودم. اما با اینکه چمدانم جلوی خودم باز و کاملاً بررسی شد، بازرس چیزی نگفت و اتفاقی نیفتاد!
رشد ایران و جمعیت تهران
تهران بزرگ شده بود. وقتی به ابتکار مادرم، "ایراندخت مغازهای ضیائیان"، زمینی در تپههای عباس آباد خریداری شده بود و به معماری "مهندس داودی" که خانه قبلیمان را هم ساخته بود، خانهای به طرح و سلیقه مادر در آن زمین ۵۵۰ متری بنا شد، هنوز آن خانه وسط بیابان بود. اگر اشتباه نکنم باید تابستان سال ۱۹۵۶ - ۱۳۳۵ بوده باشد. یازده سال بعد وقتی تابستان ۱۹۶۷ \۱۳۴۶ از بروکسل برگشتم، همه آن تپهها، همه جا، ساختمان مسکونی و تجاری شده بود. از جمله، آنطرف خیابان شاه عباس (قائم مقام فراهانی)، در چند صد متری منزل، یک "پیتزائی" خوب و شیک باز شده بود که گاهی میرفتیم آنجا پیتزایی همراه با آبجو میزدیم. آبجو "شمس" یا "آرگو"، یادش به خیر! امروز، آن محل از شکل بیابان در آمده تقریباً به وسط شهر تهران تبدیل شده است.
ایران در آن سالهای اواخر ۶۰ و اوایل ۷۰ م درحال رشد سریع بود و مثل همه کشورهای "نرمال"، رشد اقتصادی همراه با رشد جمعیت بود و بالعکس. باید دانست که همه انقلابهای عصر جدید و همه جنگهای عصر جدید در کشورهائی با رشد جمعیت زیاد صورت گرفته است: انقلاب فرانسه، جنگهای اروپا، انقلاب روسیه، جنگهای جهانی اول و دوم، جنگ به اصطلاح "ایران و عراق" (به اصطلاح زیرا عراق یا اراک جزو ایران است، دستکم "اراک عجم" چنانکه از نامش برآید) و انگلیس ما را از هم جدا کرده است: "جدا کن و حکومت کن". عراق و ایران در آن زمان جزو کشورهای دارای بالاترین نرخ رشد جمعیت در جهان بودند. جنگ و انقلاب خونین دو پدیده مرتبط با ازدیاد شدید جمعیتاند. پیشرفت آرام چین مائو را به یاد آورید و "راهپیمائی بزرگ" به رهبری مائو و تلفات جانی عظیم این راهپیمائی را. استالین را که در زمانش بیست میلیون روس به هلاکت رسیدند. جنگهای ناپلئون را، به هنگامی که میگفت: "من برای بیست هزار کشته در ماه جا دارم!". زیر بنای "انقلاب اسلامی" و جنگ منطقهای در حال تکوین بود به رهبری خمینی که بگوید "اسلام خون میخواهد" و قاضیش صادق خلخالی که انسانها را درو کند. در چین، صلح و آرامش تنها پس از هنگامی آغاز شد که جمعیت خود را با سیاست اجباری "فقط یک فرزند برای هر خانواده" پیاده کرد.
دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی)
تابستان داشت تمام میشد و چون فکر ادامه "تحصیل" پیش آمد، احتمالاً با راهنمایی نزدیکترین دوست پدر و خانوادگیمان دکتر محمدحسن گنجی، پدر آدرسی داد و نام استادی را و پیشنهاد کرد به آنجا بروم. در خیابان ایرانشهر که دور از منزل هم نبود و پیاده هم میشد رفت: "دانشگاه ملی ایران" که پدیده جدیدی بود.
به زودی آن دانشگاه به تپههای اوین در ساختمانهاییی نو و مدرن و محوطهسازی زیبا منتقل شد. پدر بیآنکه من درخواستی کرده باشم، مقرری هفتهای پنجاه تومان پول تو جیبی به من تعیین و پرداخت کرد که از سرم هم زیاد بود. سیگار وینستون اگر اشتباه نکنم دو یا سه تومان بود، ساندویچ به همان قیمتها، بنزین تقریباً مفت، بلیط اتوبوس و هزینه تلفن عمومی دو ریال، بلیط بختآزمایی دو تومان، و به همن ترتیب، پانصد ریال پول خوبی بود. یک اتومبیل پیکان نو خرید و زیر پای من گذاشت (خود پدر که درویش بود اتومبیل نداشت).
از میان استادان دانشکده اقتصاد آنموقع، به یاری همشهریان تورنتوییمان، جناب نادر مالک و همسرشان خانم ویدا مالک این اشخاص را به یاد آوردیم: دکتر خسرو ملاح - تئوری نوسانات اقتصادی؛ دکتر امین عالیمرد - درسهای مربوط به اقتصاد سیاسی؛ دکتر هزاره - اصول اقتصاد؛ خانم دکترسیمین رجائی - روانشناسی؛ دکتر هوشنگ نهاوندی - اصول تعاون (موقعی که من آمدم دکتر نهاوندی وزیر آبادانی و مسکن شده بود و دیگر درس نمیداد)؛ دکتر عادلی؛ دکتر ادیب سلطانی؛ دکتر جمشید اشرفی - درسهای سالهای اول اقتصاد. استادان دیگر هم بودند. اگر اشتباه نکنیم، رئیس دانشکده دکتر بهمن امینی بود و پس از او دکتر امین عالیمرد شد. دکتر منوچهر فرهنگ را نباید از یاد برد که مولف "فرهنگ علوم اقتصادی" است و رساله لیسانس اقتصادم را نیز "زیر نظر" ایشان تهیه کردم (البته "زیر نظر" نبود، متعاقباً شرح دهم). آقای "تشکری" هم رئیس دبیرخانه بود.
"شیزوفرنی(اسکیزوفرنی) سیاسی"
مطلب را با خاطرهای از دانشکده اقتصاد تمام کنم. روزی، اگر خاطراتم درست باشد، شاهنشاه ایران نطقی کرده بود که خواستار مشارکت بیشتر مردم در سرنوشت کشور شده، احتمالاً دانشجویان را نیز مخاطب قرار داده بود. فرصت را غنیمت شمردم که دانشجویان را به حرکت آورم؛ و من که کاملا با این ایده موافق بودم اعلامیههایی تهیه کرده به در و دیوار دانشکده زده از دانشجویان دعوت به ایجاد "انجمن دانشجویی" میکردم. دکتر امین عالیمرد که رئیس دانشکده شده بود مرا به دفتر خود احضار کرد و هشدار داد که اگر دست از این کار بر ندارم مرا تحویل "ساواک" دهد. از شدت تعجب دهانم بهکلی از سخن باز ماند. نمیدانستم حرف او را چطور تعبیر کنم. آیا او برای ساواک کار میکرد؟ گمان کنم عالیمرد تمایلات جبهه ملی داشت. ضمن آنکه نمیدانستم آیا با همدانشگاهی دانشجوی ما در دانشگاه بروکسل ،عادل عالیمرد (که بعدها جراح قلب سرشناسی در همان بروکسل شد) نسبت دارد یا نه. در شگفت مانده بودم. حرکت من همساز با دعوت شاه بود. آیا باید فهمید ساواک علیه شاه کار میکند، یا شاه علیه ساواک؟ یا مخالفان شاه میخواهند جلوی هر نوع حرکت سیاسی مثبت را بهخصوص اگر شاه مبتکرش یا دعوتکنندهاش بوده باشد جلوگیری کنند؟ یا آیا مسئولان ایران چون او به کلی آدمهای قاطی و به لحاظ کشورداری اشکالدار هستند؟ یا آنها خودشان از فعالیتهای سیاسی میترسند و از ترس دست پیش میگیرند که پس نیفتند؟ نمونههای عکسالعمل امین عالیمرد را پیش و پس از آن بسیار دیدم و امروزه انگیزه نوشتن کتابی است با عنوان و مضمون "شیزوفرنی ایرانی – اسلامی". اقدام تهدیدآمیز دکتر عالیمرد که ظاهراً دانشآموخته و فرهیخته میبایستی بوده باشد، با عقلانیت و میهندوستی وفق نمیکرد که هیچ، نشان از نابخردی کامل سیاسی و کشورداری بوده است.
ادامه دارد
زیرنویس عکس:
نویسنده با خواهرش مهوش (مهی)
میدان "شعاع"، تقاطع "خردمند شمالی" و "قائم مقام فراهانی" ۱۳۳۵ - ۱۹۵۶
خانه در دست ساخت واقع در تپههای "عباس آباد" تهران، جاده خاکی سمت راست و پشت، همان خیابان "شاه عباس" (قائم مقام فراهانی )بوده است. این بیابان اکنون منطقه مسکونی - تجاری و مرکز شمالی شهر تهران شده است.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, نوامبر 21, 2018 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو