روزی یکی از دانشجویان اقتصاد دانشگاه ملی که جزو نزدیکترین دوستان من شده بود و از دانشجویان درسخوان و موفق بود، سراغ من آمد تا کمکش کنم
"ژیگولتاریا"
برترین روشنفکرِ مجلهِ "نگینگ
تغییر بزرگ-22
تو نگو همه به جنگاند، و زصلح من چه آید
تو یکی نئی هزاری، تو چراغ خود برافروز
مولانا
اگر میماندم
۱۳۵۲، ۱۹۷۳، شما را با خود به "دیژون" و فرانسه میبردم، اما دلم در ایران بود. بارها از خود پرسیدهام آیا خوب بود میماندم و مثلا آن جوانک "بولتن محرمانه" در جام جم را برای عبرت دیگران در نترسیدن، سرجایش مینشاندم؟ از خود میپرسم اگر مانده بودم چه توفیر عظیمی برای ایران میشد؟ آیا جلوی "دگرگونی ۱۳۵۷" گرفته میشد و به جای اسلامی شدن مجددِ ایران، امروز یک ایران آزاد و آباد و سربلند و پیشتاز در جهان داشتیم، چنانکه سزاوار معنای "ایران" است؟ هرچه میخواهید پیش خود بیاندیشید، به من بخندید، اما به گمان خود جلوی آن فتنه را میگرفتم - شاید - و تاریخ ایران و جهان عوض میشد. اگر آنموقع میدانستم که برای زادگاهم وقت تنگ بوده است، به من احتیاج بود ("نیکخواه" گفته بود "بمانید"، گوش ندادم)، در تهران میماندم! از سوی دیگر، فکر میکنم، هجوم روستائیان به شهر و به پایتخت را مگر میشد بازداشت؟ این کوچ بزرگ، این موج انسانی بزرگ، بزرگترین مایهی اصلی انقلاب اسلامی شد. میتوانستم؟ نمیتوانستم؟ شاید میتوانستم. تنها که نبودم.
پیشرفتِ شتابانِ ایران و پایتختش
رویدادها و تغییرات در ایران و تهران، تغییراتِ به پیش، شاید از هر جای دیگر دنیا بیشتر و سریعتر بود. شهردار سئول از کره جنوبی میآمد ببیند چطور این شهر نیمه مرده ناگهان با چنان سرعتی رشد کرده و شکوفا شده، و تا از ما نحوهی "شهرداری" بیاموزد. بعضی ناظرانِ بینالملل، "ایران" را ژاپن دوم آسیا.میخواندند اما "شاه"، محمد رضا پهلوی شاهنشاه آریامهر، بلند پروازتر بود و ایران را در حال تبدیل به یِکی از ابرقدرتهای جهان میدید و نوید رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ میداد. خیالم راحت بود. گرچه اشکالاتِ. ناراحتکننده کم نبود. یکی اینکه کثیری از مردم به توانائیهای ایران و خودشان باور نداشتند. دیگر اینکه همراه و همساز حکومتشان نبودند. بسیاری کارشکنی هم میکردند.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
فرح دیبا پهلوی، به تنهائی کلی اثرگذار بود. کسی نبود که صرفا به داشتنِ عنوانِ تشریفاتیِ "شهبانو" اکتفا کند. از طبقه متوسط و مرفه شهری بود و میخواست جزو مردم باشد و در پیشرفتهای کشور سهم و شرکت موثر داشته باشد. آنهم به سبک خود و مستقل از شوهر تاجدارش. از میان کارهای مثبت و مترقی و پرشمار او به یکی از ارزشمندترین آنها اشاره میکنم که به تجربهای که میخواهم برایتان بازگو کنم مربوط میشود: ایجاد "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان". این کانون به همت شهبانو فرح و دوستشان خانم "لیلی امیر ارجمند" به سال ۱۳۴۴/ ۱۹۶۵ تاسیس شد و به سرعت فعالیتهای خود را به سراسر کشور گستراند؛ و پس از "انقلاب ۵۷" نیز پا بر جا ماند. خانم لیلی امیر ارجمند نیز از ابتدای تاسیس تا ۱۳۵۷ مدیر عامل کانون بود. پس از "انقلاب"، کانون با مدیریت و تشکیلات متفاوت اما با همان آرم و نشان به فعالیتهای خود ادامه داد.
این کانون خیلی زود دست به برگزاری فستیوالهای جهانی فیلمهای کودکان و نوجوانان زد. نخستین فستیوال جهانی فیلمهای کودکان در آبان ماه ۱۳۴۵ برگزار شد. اگر اشتباه نکنم در هفتمین فستیوال جهانی کودکان و نوجوانان بود که به عنوان مترجم شفاهی و فیالبداهه زبان فرانسوی، و باز اگر اشتباه نکنم با دستمزد ساعتی صد تومان یا بیشتر استخدام شده بودم. پول خیلی خوبی بود. دو یا سه سال پیش از آن با هفتهای پنجاه تومان پول تو جیبی زندگی مرفهی داشتم، و حالا ساعتی صد تومان!
حمله خبرنگار خارجی در تهران به رژیم
سخنان یک خانم خبرنگارِ فرانسویِ را ترجمه میکردم که گفتههایش به سرعت به حمله تند سیاسی علیه "رژیم" تبدیل شد! من هم همه را عیناً به فارسی ترجمه و بازگو میکردم. خانم امیر ارجمند که نستبا نزدیک ما ایستاده بود به فارسی و به ملایمت به من گفتند "مجبور نیستید همه را ترجمه کنید". ناراحتی او را درک میکردم، اما اشتباه میکرد، مجبور بودم. وظیفه من ترجمه بود، هر چه دقیقتر و درستتر. کماکان ادامه دادم.
وظیفه ایشان بود که چنین خبرنگار گستاخ و بیادبی یا دعوت نشود یا آماده پاسخگوئی به حملاتش باشند.
ژیگولتاریا و "روشنفکر" دروغگو و سانسورچی
یکهو آن خانم فرانسوی پس از صحبت بسیار کوتاهی که یکی از آقایان سمت چپ او در گوشش کرد (من سمت راست او ایستاده بودم)، با اشارهی دست به سوی من، اعلام کرد که که "این" مترجم را نمیخواهد و همان آقای شیک را که در گوشش چیزی گفته بود به عنوان مترجم خویش معرفی کرد. نام آن شخص را به یاد ندارم. گرچه شخص متشخص و نسبتاً نامداری بود که آنموقع به نام میشناختم. جزو "ژگولتاریا" بود.
"ژیگولتاریا"، بر وزن "پرولتاریا" اصطلاحی بود که دوستم "بهمن همایونفر" (که بعدها استاد علوم سیاسی در "پیتسبورگ" شد)، به کار میبُرد و خود او از دوستش "علیرضا میرسپاسی" گرفته بود. به آن قشر نخبگانی اتلاق شود که جزو "روشنفکرانِ" فرنگی مآب و "معطر" به "عطر فرنگ" بوده، با بخش "شهبانوئی" دربار هم یا رفت و آمدهائی داشته یا در آرزوی چنین رفت و آمدنهائی بودند!
سانسوچی چه کسانند؟
این دوست مترجم عزیزی که حالا به جای من ترجمه میکرد زبان فرانسوی را بدکی نمیدانست و شروع کرده بود بقیه سخنان آن خانم را ترجمه کردن، منتها همه جملات و حملاتِ سیاسی او را "سانسور" میکرد. آن زن فرانسویِ هم بیخبر و از همه جهت نادان نسبت به مسائل و وضعیت پیچیده ی "اسکیزوفرنیائی" ایران و "زرنگی" ایرانیان، فکر میکرد "شق القمر" انقلابی کرده است!
به گوش این خانم سادهلوح زمزمه کرده بودند که من مترجم "دستگاه" هستم، که خُب تا اینجایش درست بود! و چون آن خانم پیشاپیش "دستگاه شاه" را به عنوان دستگاه دیکتاتوری و ساواکی و سانسور به ذهن داشت، بی درنگ باور کرده بود که من حرفهای او را سانسور میکنم. درست معکوسِ و بر خلاف واقعیت! در واقع همان "شبه روشنفکران" ایرانی، معمولاً کشورشان را به "خارجی"ها یک "دیکتاتوری" معرفی میکردند و خود را مبرا از آن، آزادیخواه و "متمدن" جلوه میدادند! وضعیتی کاملاً "شیزوفرنیک" یا "اسکیزوفرنیائی" ! نه آنکه در ایران دیکتاتوری نبود، بود (دیکتاتوری روشنفکرانه در مقابل نادانی عوامانه)، بلکه به این لحاظ که "سانسورچی"، عملاً و دقیقاً، خودشان بودند، نه "شاه"! رژیم دیکتاتوری دقیقا خودشان بودند و با جمیع ملت! محمد رضا هم که از کره دیگر نیامده بود، شاهِ ملتِ سوئد یا ژاپن که نبود، شاه خلقِ مسلمانِ ایرانِ اسلامزده بود و مثل بقیه ملت. البته قدری بهتر از جمیع ملت چون آموزش و پرورش یافته ی سوئیس و فرانسه هم بود و دو زبانِاصلیِ بینالملل را هم خیلی خوب میدانست!
زمان "انقلاب" هم قشر "شبه روشنفکران" اجازه نمیدادند مطلبی در دفاع از "محمد رضا پهلوی" و یا از مسئولان دولت شاهنشاهی، منتشر شود! با شرکت ایشان رفراندومی برگزار شد که نظام موجود شاهنشاهی را میخواهید یا جمهوری اسلامی را؟ کسی نمیدانست جمهوری اسلامی چیست اما همه میدانستند و میدیدند که هواداران نظام موجود شاهنشاهی را تیرباران میکنند!
و اما "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" یکی از موفقترین و مفیدترین سازمانهائی است که در ایران مدرن به وجود آمد، و به لحاظ تنوع فعالیتها و پهناوری پوشش، شاید در جهان بیهمتا بوده باشد و بیگمان جزو برترینها بوده است. شاید بیش از آنکه کانون پرورش فکری کودکان باشد که بود، کانون پرورش استعدادهای نقاشان و نویسندگان و سینماچیان جوان شد.
برترین روشنفکرِ مجله "نگین"!
اکثر یا همهی مجلههای "روشنفکرمآبانه" در زمان شاه، روشنفکری را در میزانِ "شعور" و کمک به رشد و توسعه کشور نمیدیدند، بلکه در "شعر" و "شاعری" میدیدند، که به سال ۱۳۵۷ تبدیل به "شعار" مرگ و ویرانی شد. یکی از این مجلهها هم "نگین" بود (۱۳۴۴-۱۳۵۹) که نام "روشنفکران" بسیاری را با خود داشت، به سردبیری جناب محمود عنایت. از جمله علی اصغر حاج سید جوادی، احسان نراقی، داریوش آشوری، عباس میلانی، انور خامه ای، سعیدی سیرجانی، منصوره اتحادیه، رضا براهنی، ابوالقاسم انجوی شیرازی، محمدرضا شفیعی کدکنی ... در آن قلم میزدند.
روزی یکی از دانشجویان اقتصاد دانشگاه ملی که جزو نزدیکترین دوستان من شده بود و از دانشجویان درسخوان و موفق بود، سراغ من آمد تا کمکش کنم در محافل "روشنفکری" مطرح بشود و سری توی سرها در آورد. او شیفته اندیشه و نوشتههای پراکنده من شده بود. پرسشهائی در زمینه هنر تهیه کرده بود و میخواست که من به آنها پاسخ دهم ولی برای چاپ در مجله وانمود کند که نقشها معکوس بوده، پاسخهایم را به عنوان تشعشعات فکری خود منتشر نمای! بردمش "پیتزائی" نزدیک منزل، خیابان "شاه عباس" بالای میدان "شعاع"، همرا ه با پیتزای خوشمزه و آبجو مصاحبه را انجام دادیم. چون دستهای زیبائی داشت با انگشتانی لاغر و کشیده. با دوربین "پنتاکس" خوبی که داده بودم خواهرم از ژاپن برایم بیاورد. به کارگردانی خود از او در حال صحبت عکسهائی هم برای او و مجله گرفتم. چندی بعد، مجله "نگین" منتشر کرد:" مصاحبه شجاعالدین ضیائیان با ("ف"، نام او محفوظ)". همراه با عکسهای هنرمندانه من از حالتهای روشنفکرانهی او با "دستهایش"!
در بحبوحه انقلاب ۵۷، آخوندی را که نمیشناختم بر صفحه تلویزیون دیدم، لاغر و کشیده با صدائی گیرا، دستهائی زیبا و چهره و ظاهری"سمپاتیک" که مرا به یاد "ف" انداخت، مخصوصاً دستهایش. این "سید"، به ترتیب وزیر، دفاع، رئیس جمهور و دومین "رهبر" جمهوری اسلامی ایران شد.
چرا قبول کرده بودم که "ف" سخنان مرا به نام خود جا بزند؟ چرا که نه؟ اولاً من آنروزها در عالم "نیهیلیسم" میزیستم و "بودن یا نبودن" مسئلهی "هاملت" بود نه من! دوماً، بیشتر این "انتلکتوئل"ها یا "روشنفکران" در ایرانِ آنزمان، در روشنفکری چندان بهتر از "ف" نبودند، کپی میکردند نه آفرینندگی! و بالاخره درخواست "ف" که اندیشه های مرا به نام خود ثبت کند، "کامپلیمنت" و ستایشی بود بزرگ و لذتبخش! و مسلماً محترمانه تر ازکسانی که اندیشهها را بدون اجازه یا اشاره به منابع میدزدند.
تغییرِ بزرگِ روشنفکرانه!
سال ۱۹۷۳ رفتم فرانسه. برگشتنم به تهران، آذر ۱۳۵۷، دسامبر ۱۹۷۸، یکی دو ماه قبل از بازگشت آقای خمینی بود. در آن سالهای دگرگونی انقلابی و جنگ، کسی به کسی نبود. ۳۱ اکتبر ۱۹۸۸ به صورت مهاجر، با پسرم "بردیا"، به کانادا فرود آمدیم. سال بعد، و سالهای بعدش تا به امروز، در دانشگاه یورک (وپنج سال هم دانشگاه تورنتو)، مشغول تدریس شدم. در بخشهای اقتصاد، روابط بینالملل، جامعه شناسی، زبانشناسی و یک ترم هم علوم سیاسی در دانشگاه واترلو، به لطف دوستم دکتر "سعید رهنما"، ولی همواره عمدتاً در زبان و مطالعات فرانسوی.
پائیز اواخر سالهای ۱۹۹۰ بود. روز اول سال تحصیلی، درکالج "گلِندون"، کالج دو زبانهی دانشگاه یورک. آنسال دانشجویان را به کتابخانه میبردم تا استفاده از امکاناتش را راهنما و مُشَوِق شوم. یکی از ایشان دختری دوستداشتنی که کنار من راه میرفت با قدری حجب پرسید "شما ایرانی هستید؟" ولی جوابش را میدانست. گفت که نامزدش ایرانی است. اسم پسر را پرسیدم، گفت "صلاحالدین". تو دلم گفتم "قهرمان مسلمانان در جنگهای صلیبی علیه مسیحیان"، حیوونکی گیر یک خانواده اسلامی افتاده"!
چند روز بعد، پدر "صلاحالدین" زنگ زد. پای تلفن با هیجان میگفت که وقتی عروسش از "استاد" فرانسهی خود تعریف میکرد، بی اختیار فریاد زده بود که این کسی جز دوست او "شجاع" نمیتوانست بوده باشد! "ف" در کانادا دکترای اقتصاد گرفته، استاد دانشگاه و سپس یکی از مدیران وکارشناسسان ظاهراً عالیرتبه بانک مرکزی کانادا شده بوده است.
ضمناً یکی از اثرات خوب همکاری "ف" با "نگین"، توفیق ازدواج او با هنرمندی دوستداشتنی بود که طراحی گرافیک زیبا و ارزشمند روی جلد آن مجله را بر عهده داشت و در کانادا هم نقاش برجستهای شده بوده است.
منتها وقتی چند سال پیش، در اواسط دومین دهه سده۲۱ م نیاز به یک "دین (نوین) جهانی" را تبلیغ میکردم، زن و شوهر که بر فرزندان خود نامهای اسلامپسند گذاشته بودند، برآشفتند که "آخر چرا این کار را میکنی؟". از نظر آنان، در کانادای امروز، حرکت اندیشمندانه و صلحجویانهی منِ مسلمانزاده لابد به "اسلامستیزی" میماند!
زمانه عوض شده بود. باد، تغییر جهت داده بود. فکر "روشنفکرانِ" نیز به همچنین.
برترین روشنفکرِ مجلهِ "نگینگ
تغییر بزرگ-22
تو نگو همه به جنگاند، و زصلح من چه آید
تو یکی نئی هزاری، تو چراغ خود برافروز
مولانا
اگر میماندم
۱۳۵۲، ۱۹۷۳، شما را با خود به "دیژون" و فرانسه میبردم، اما دلم در ایران بود. بارها از خود پرسیدهام آیا خوب بود میماندم و مثلا آن جوانک "بولتن محرمانه" در جام جم را برای عبرت دیگران در نترسیدن، سرجایش مینشاندم؟ از خود میپرسم اگر مانده بودم چه توفیر عظیمی برای ایران میشد؟ آیا جلوی "دگرگونی ۱۳۵۷" گرفته میشد و به جای اسلامی شدن مجددِ ایران، امروز یک ایران آزاد و آباد و سربلند و پیشتاز در جهان داشتیم، چنانکه سزاوار معنای "ایران" است؟ هرچه میخواهید پیش خود بیاندیشید، به من بخندید، اما به گمان خود جلوی آن فتنه را میگرفتم - شاید - و تاریخ ایران و جهان عوض میشد. اگر آنموقع میدانستم که برای زادگاهم وقت تنگ بوده است، به من احتیاج بود ("نیکخواه" گفته بود "بمانید"، گوش ندادم)، در تهران میماندم! از سوی دیگر، فکر میکنم، هجوم روستائیان به شهر و به پایتخت را مگر میشد بازداشت؟ این کوچ بزرگ، این موج انسانی بزرگ، بزرگترین مایهی اصلی انقلاب اسلامی شد. میتوانستم؟ نمیتوانستم؟ شاید میتوانستم. تنها که نبودم.
پیشرفتِ شتابانِ ایران و پایتختش
رویدادها و تغییرات در ایران و تهران، تغییراتِ به پیش، شاید از هر جای دیگر دنیا بیشتر و سریعتر بود. شهردار سئول از کره جنوبی میآمد ببیند چطور این شهر نیمه مرده ناگهان با چنان سرعتی رشد کرده و شکوفا شده، و تا از ما نحوهی "شهرداری" بیاموزد. بعضی ناظرانِ بینالملل، "ایران" را ژاپن دوم آسیا.میخواندند اما "شاه"، محمد رضا پهلوی شاهنشاه آریامهر، بلند پروازتر بود و ایران را در حال تبدیل به یِکی از ابرقدرتهای جهان میدید و نوید رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ میداد. خیالم راحت بود. گرچه اشکالاتِ. ناراحتکننده کم نبود. یکی اینکه کثیری از مردم به توانائیهای ایران و خودشان باور نداشتند. دیگر اینکه همراه و همساز حکومتشان نبودند. بسیاری کارشکنی هم میکردند.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
فرح دیبا پهلوی، به تنهائی کلی اثرگذار بود. کسی نبود که صرفا به داشتنِ عنوانِ تشریفاتیِ "شهبانو" اکتفا کند. از طبقه متوسط و مرفه شهری بود و میخواست جزو مردم باشد و در پیشرفتهای کشور سهم و شرکت موثر داشته باشد. آنهم به سبک خود و مستقل از شوهر تاجدارش. از میان کارهای مثبت و مترقی و پرشمار او به یکی از ارزشمندترین آنها اشاره میکنم که به تجربهای که میخواهم برایتان بازگو کنم مربوط میشود: ایجاد "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان". این کانون به همت شهبانو فرح و دوستشان خانم "لیلی امیر ارجمند" به سال ۱۳۴۴/ ۱۹۶۵ تاسیس شد و به سرعت فعالیتهای خود را به سراسر کشور گستراند؛ و پس از "انقلاب ۵۷" نیز پا بر جا ماند. خانم لیلی امیر ارجمند نیز از ابتدای تاسیس تا ۱۳۵۷ مدیر عامل کانون بود. پس از "انقلاب"، کانون با مدیریت و تشکیلات متفاوت اما با همان آرم و نشان به فعالیتهای خود ادامه داد.
این کانون خیلی زود دست به برگزاری فستیوالهای جهانی فیلمهای کودکان و نوجوانان زد. نخستین فستیوال جهانی فیلمهای کودکان در آبان ماه ۱۳۴۵ برگزار شد. اگر اشتباه نکنم در هفتمین فستیوال جهانی کودکان و نوجوانان بود که به عنوان مترجم شفاهی و فیالبداهه زبان فرانسوی، و باز اگر اشتباه نکنم با دستمزد ساعتی صد تومان یا بیشتر استخدام شده بودم. پول خیلی خوبی بود. دو یا سه سال پیش از آن با هفتهای پنجاه تومان پول تو جیبی زندگی مرفهی داشتم، و حالا ساعتی صد تومان!
حمله خبرنگار خارجی در تهران به رژیم
سخنان یک خانم خبرنگارِ فرانسویِ را ترجمه میکردم که گفتههایش به سرعت به حمله تند سیاسی علیه "رژیم" تبدیل شد! من هم همه را عیناً به فارسی ترجمه و بازگو میکردم. خانم امیر ارجمند که نستبا نزدیک ما ایستاده بود به فارسی و به ملایمت به من گفتند "مجبور نیستید همه را ترجمه کنید". ناراحتی او را درک میکردم، اما اشتباه میکرد، مجبور بودم. وظیفه من ترجمه بود، هر چه دقیقتر و درستتر. کماکان ادامه دادم.
وظیفه ایشان بود که چنین خبرنگار گستاخ و بیادبی یا دعوت نشود یا آماده پاسخگوئی به حملاتش باشند.
ژیگولتاریا و "روشنفکر" دروغگو و سانسورچی
یکهو آن خانم فرانسوی پس از صحبت بسیار کوتاهی که یکی از آقایان سمت چپ او در گوشش کرد (من سمت راست او ایستاده بودم)، با اشارهی دست به سوی من، اعلام کرد که که "این" مترجم را نمیخواهد و همان آقای شیک را که در گوشش چیزی گفته بود به عنوان مترجم خویش معرفی کرد. نام آن شخص را به یاد ندارم. گرچه شخص متشخص و نسبتاً نامداری بود که آنموقع به نام میشناختم. جزو "ژگولتاریا" بود.
"ژیگولتاریا"، بر وزن "پرولتاریا" اصطلاحی بود که دوستم "بهمن همایونفر" (که بعدها استاد علوم سیاسی در "پیتسبورگ" شد)، به کار میبُرد و خود او از دوستش "علیرضا میرسپاسی" گرفته بود. به آن قشر نخبگانی اتلاق شود که جزو "روشنفکرانِ" فرنگی مآب و "معطر" به "عطر فرنگ" بوده، با بخش "شهبانوئی" دربار هم یا رفت و آمدهائی داشته یا در آرزوی چنین رفت و آمدنهائی بودند!
سانسوچی چه کسانند؟
این دوست مترجم عزیزی که حالا به جای من ترجمه میکرد زبان فرانسوی را بدکی نمیدانست و شروع کرده بود بقیه سخنان آن خانم را ترجمه کردن، منتها همه جملات و حملاتِ سیاسی او را "سانسور" میکرد. آن زن فرانسویِ هم بیخبر و از همه جهت نادان نسبت به مسائل و وضعیت پیچیده ی "اسکیزوفرنیائی" ایران و "زرنگی" ایرانیان، فکر میکرد "شق القمر" انقلابی کرده است!
به گوش این خانم سادهلوح زمزمه کرده بودند که من مترجم "دستگاه" هستم، که خُب تا اینجایش درست بود! و چون آن خانم پیشاپیش "دستگاه شاه" را به عنوان دستگاه دیکتاتوری و ساواکی و سانسور به ذهن داشت، بی درنگ باور کرده بود که من حرفهای او را سانسور میکنم. درست معکوسِ و بر خلاف واقعیت! در واقع همان "شبه روشنفکران" ایرانی، معمولاً کشورشان را به "خارجی"ها یک "دیکتاتوری" معرفی میکردند و خود را مبرا از آن، آزادیخواه و "متمدن" جلوه میدادند! وضعیتی کاملاً "شیزوفرنیک" یا "اسکیزوفرنیائی" ! نه آنکه در ایران دیکتاتوری نبود، بود (دیکتاتوری روشنفکرانه در مقابل نادانی عوامانه)، بلکه به این لحاظ که "سانسورچی"، عملاً و دقیقاً، خودشان بودند، نه "شاه"! رژیم دیکتاتوری دقیقا خودشان بودند و با جمیع ملت! محمد رضا هم که از کره دیگر نیامده بود، شاهِ ملتِ سوئد یا ژاپن که نبود، شاه خلقِ مسلمانِ ایرانِ اسلامزده بود و مثل بقیه ملت. البته قدری بهتر از جمیع ملت چون آموزش و پرورش یافته ی سوئیس و فرانسه هم بود و دو زبانِاصلیِ بینالملل را هم خیلی خوب میدانست!
زمان "انقلاب" هم قشر "شبه روشنفکران" اجازه نمیدادند مطلبی در دفاع از "محمد رضا پهلوی" و یا از مسئولان دولت شاهنشاهی، منتشر شود! با شرکت ایشان رفراندومی برگزار شد که نظام موجود شاهنشاهی را میخواهید یا جمهوری اسلامی را؟ کسی نمیدانست جمهوری اسلامی چیست اما همه میدانستند و میدیدند که هواداران نظام موجود شاهنشاهی را تیرباران میکنند!
و اما "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" یکی از موفقترین و مفیدترین سازمانهائی است که در ایران مدرن به وجود آمد، و به لحاظ تنوع فعالیتها و پهناوری پوشش، شاید در جهان بیهمتا بوده باشد و بیگمان جزو برترینها بوده است. شاید بیش از آنکه کانون پرورش فکری کودکان باشد که بود، کانون پرورش استعدادهای نقاشان و نویسندگان و سینماچیان جوان شد.
برترین روشنفکرِ مجله "نگین"!
اکثر یا همهی مجلههای "روشنفکرمآبانه" در زمان شاه، روشنفکری را در میزانِ "شعور" و کمک به رشد و توسعه کشور نمیدیدند، بلکه در "شعر" و "شاعری" میدیدند، که به سال ۱۳۵۷ تبدیل به "شعار" مرگ و ویرانی شد. یکی از این مجلهها هم "نگین" بود (۱۳۴۴-۱۳۵۹) که نام "روشنفکران" بسیاری را با خود داشت، به سردبیری جناب محمود عنایت. از جمله علی اصغر حاج سید جوادی، احسان نراقی، داریوش آشوری، عباس میلانی، انور خامه ای، سعیدی سیرجانی، منصوره اتحادیه، رضا براهنی، ابوالقاسم انجوی شیرازی، محمدرضا شفیعی کدکنی ... در آن قلم میزدند.
روزی یکی از دانشجویان اقتصاد دانشگاه ملی که جزو نزدیکترین دوستان من شده بود و از دانشجویان درسخوان و موفق بود، سراغ من آمد تا کمکش کنم در محافل "روشنفکری" مطرح بشود و سری توی سرها در آورد. او شیفته اندیشه و نوشتههای پراکنده من شده بود. پرسشهائی در زمینه هنر تهیه کرده بود و میخواست که من به آنها پاسخ دهم ولی برای چاپ در مجله وانمود کند که نقشها معکوس بوده، پاسخهایم را به عنوان تشعشعات فکری خود منتشر نمای! بردمش "پیتزائی" نزدیک منزل، خیابان "شاه عباس" بالای میدان "شعاع"، همرا ه با پیتزای خوشمزه و آبجو مصاحبه را انجام دادیم. چون دستهای زیبائی داشت با انگشتانی لاغر و کشیده. با دوربین "پنتاکس" خوبی که داده بودم خواهرم از ژاپن برایم بیاورد. به کارگردانی خود از او در حال صحبت عکسهائی هم برای او و مجله گرفتم. چندی بعد، مجله "نگین" منتشر کرد:" مصاحبه شجاعالدین ضیائیان با ("ف"، نام او محفوظ)". همراه با عکسهای هنرمندانه من از حالتهای روشنفکرانهی او با "دستهایش"!
در بحبوحه انقلاب ۵۷، آخوندی را که نمیشناختم بر صفحه تلویزیون دیدم، لاغر و کشیده با صدائی گیرا، دستهائی زیبا و چهره و ظاهری"سمپاتیک" که مرا به یاد "ف" انداخت، مخصوصاً دستهایش. این "سید"، به ترتیب وزیر، دفاع، رئیس جمهور و دومین "رهبر" جمهوری اسلامی ایران شد.
چرا قبول کرده بودم که "ف" سخنان مرا به نام خود جا بزند؟ چرا که نه؟ اولاً من آنروزها در عالم "نیهیلیسم" میزیستم و "بودن یا نبودن" مسئلهی "هاملت" بود نه من! دوماً، بیشتر این "انتلکتوئل"ها یا "روشنفکران" در ایرانِ آنزمان، در روشنفکری چندان بهتر از "ف" نبودند، کپی میکردند نه آفرینندگی! و بالاخره درخواست "ف" که اندیشه های مرا به نام خود ثبت کند، "کامپلیمنت" و ستایشی بود بزرگ و لذتبخش! و مسلماً محترمانه تر ازکسانی که اندیشهها را بدون اجازه یا اشاره به منابع میدزدند.
تغییرِ بزرگِ روشنفکرانه!
سال ۱۹۷۳ رفتم فرانسه. برگشتنم به تهران، آذر ۱۳۵۷، دسامبر ۱۹۷۸، یکی دو ماه قبل از بازگشت آقای خمینی بود. در آن سالهای دگرگونی انقلابی و جنگ، کسی به کسی نبود. ۳۱ اکتبر ۱۹۸۸ به صورت مهاجر، با پسرم "بردیا"، به کانادا فرود آمدیم. سال بعد، و سالهای بعدش تا به امروز، در دانشگاه یورک (وپنج سال هم دانشگاه تورنتو)، مشغول تدریس شدم. در بخشهای اقتصاد، روابط بینالملل، جامعه شناسی، زبانشناسی و یک ترم هم علوم سیاسی در دانشگاه واترلو، به لطف دوستم دکتر "سعید رهنما"، ولی همواره عمدتاً در زبان و مطالعات فرانسوی.
پائیز اواخر سالهای ۱۹۹۰ بود. روز اول سال تحصیلی، درکالج "گلِندون"، کالج دو زبانهی دانشگاه یورک. آنسال دانشجویان را به کتابخانه میبردم تا استفاده از امکاناتش را راهنما و مُشَوِق شوم. یکی از ایشان دختری دوستداشتنی که کنار من راه میرفت با قدری حجب پرسید "شما ایرانی هستید؟" ولی جوابش را میدانست. گفت که نامزدش ایرانی است. اسم پسر را پرسیدم، گفت "صلاحالدین". تو دلم گفتم "قهرمان مسلمانان در جنگهای صلیبی علیه مسیحیان"، حیوونکی گیر یک خانواده اسلامی افتاده"!
چند روز بعد، پدر "صلاحالدین" زنگ زد. پای تلفن با هیجان میگفت که وقتی عروسش از "استاد" فرانسهی خود تعریف میکرد، بی اختیار فریاد زده بود که این کسی جز دوست او "شجاع" نمیتوانست بوده باشد! "ف" در کانادا دکترای اقتصاد گرفته، استاد دانشگاه و سپس یکی از مدیران وکارشناسسان ظاهراً عالیرتبه بانک مرکزی کانادا شده بوده است.
ضمناً یکی از اثرات خوب همکاری "ف" با "نگین"، توفیق ازدواج او با هنرمندی دوستداشتنی بود که طراحی گرافیک زیبا و ارزشمند روی جلد آن مجله را بر عهده داشت و در کانادا هم نقاش برجستهای شده بوده است.
منتها وقتی چند سال پیش، در اواسط دومین دهه سده۲۱ م نیاز به یک "دین (نوین) جهانی" را تبلیغ میکردم، زن و شوهر که بر فرزندان خود نامهای اسلامپسند گذاشته بودند، برآشفتند که "آخر چرا این کار را میکنی؟". از نظر آنان، در کانادای امروز، حرکت اندیشمندانه و صلحجویانهی منِ مسلمانزاده لابد به "اسلامستیزی" میماند!
زمانه عوض شده بود. باد، تغییر جهت داده بود. فکر "روشنفکرانِ" نیز به همچنین.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, آوریل 10, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو