دلم میخواست حضور مادرم را پشتم احساس کنم، حتی اگر تنها یک خیال است
در سوگت ای درخت تناور،
ما را
حتی امانِ گریه ندادند.
شفیعی کدکنی
مقدمه
سقفها بلند و سلولها تنگ، آنجا كه تن فشرده میشود، مچاله میشود، هزار بار میشکند و هزار و يک بار برمیخیزد، و همان یکبار کافی است كه عزمت را برای فردا جزمتر کنی! هر روز جانی از تو جدا میشود، ياری از تو جدا میشود. هر تَنی كه جدا میشود تکهای از روح ترا خَنج میزند، و تو میمانی و تن زخمی، تَنی كه رنج انبوه ياران را با خود و در خود حمل میکند، تَنی كه نوبت خود را انتظار میکشد. انتظار در راهروهای مرگ، نامَت را میخوانند!
نمیتوانستیم سوگواری کنیم. تا در مورد بُردن یک زندانی برای اعدام صحبت میکردیم، نفر بعدی را صدا میزدند.
نامهایی که خواندند و ديگر برنگشتند؛ نامهای ستارگانی همچون شهین باوفا، شهلا و نسرین کعبی - دو خواهر، دو پرستار، فضیلت دارایی، فرشته فائقی، روُیا علی پناه، مستوره شهسواری و ...
به عقب بر میگردم، نَقبی به تاريخ میزنم، تا هر آنچه از آن لحظات را در ذهن و جانم حک كردهام با شما در ميان بگذارم.
من از یک کشتار جمعی صحبت میکنم که نشریات و آمار و ارقام نمیتواند ابعاد فاجعهبار آن را توصیف کند. در دهه شصت کشتار زندانیان سیاسی در زندانهای کردستان هم، یکی دو تا نبود و به یک فصل مشخص از سال ختم نمیشد. من در اوایل سال شصت بعد از فروکش کردن اعدامهای سال ۵۹ و قبل از شروع دور جدید اعدامها دستگیر شدم. دورانی شُوم که صدای اعدامیهای بند مردان همچون، خسرو مائی، کاووس شاهنشین، شفیع رمضانی، شاشا اسعدی مقدم و .. را میشنیدیم که میگفتند: "این وقت شب با زیرپوش و دمپایی ما را به کجا میبرید؟" و باز میشنیدیم که در جواب میگفتند: "به جایی که همینها هم زیادیاند."
از دورانی میگویم که هر دوشنبه یک هفته در میان، جمعی از بهترینهای شهرمان را، در حیاط دادگاه "انقلاب" سنندج به گلوله میبستند و ما با چشم خود میدیدیم که چگونه قاتلان، خونهای ریخته شده بر کفِ زمین را با آب میشستند. برای ما دیدن آن صحنهها در آن شبهای شُوم، چنان زجرآور و دردناک بود که به خود میلرزیدیم و هنوز آن صحنهها از ذهنمان پاک نشدهاند. از دورانی که خودِ ما نیز در انتظار فرا رسیدن روز مرگمان، لحظهها را میشمردیم.
من احساساتم را به عنوان کسی که لحظات قبل از اعدام را با تمام وجودش حس کرده است، به صورت داستانی کوتاه نوشتهام تا آن را به مناسبت سالگرد قتل عام سال ۶۷، منتشر کنم. به امید اینکه روزی مردم در ایران، این "راز جمعی" نگه داشته شده در نهانگاه خود را، فریاد بزنند. آن لحظات نفسگير را منتشر میکنم تا هم یادی از عزیزان ازدست رفتهمان کنم، هم موجبی برای تسلی خاطر دلسوختگانی شود که حتی اجازه به سوگ نشستن عزیزانشان را نداشتند و نیز همچون برگی و سندی روایت شده از سوی شاهدانِ زنده آن دوران و آن جنایات، در تاریخ ثبت شود. در این راستا، ما با حرکتهای دادخواهانه، فریاد دادخواهیمان را رساتر خواهیم کرد.
آنچه میخوانید تنها بخش کوچکی از خاطرات آن سالهاست، خاطراتی که امیدوارم مجالی باشد تا آن را به اِتمام برسانم.
کبوترهایی که در زندان بال میزدند.
به هم میخورد، درست مثل برگههای کاغذ. نه؛ برگههای امتحانی را میمانست وقتی رویشان ماتم میبُرد و ممتحن یک دسته از آنها را در هوا تکان تکان میداد و کمکم نزدیکم میشد. دلهرهای که چشمانم را بیشتر خیره میکرد از وسط برگهی هنوز سفید به سمت قلبم حمله میبرد و تند تند به قفسهی سینهام میکوبید. نه؛ این هم نبود. آنگونه بههم میخورد که گویی قصد دارد همین الان پَر بکشد و ببَردَم از اینجا. سفیدیاش را به چشمانم میکوفت و نور بالهایش چشمم را میسوزاند؛ در مغزم میپیچید و از پسِ سرم به گوشم میرسید. دیگر چیزی نمیشنیدم جز صدای بال زدنش؛ چیزی نمیدیدم جز سفیدی محض و لحظههای تاریکی لای پَرهایش. کبوتر دوباره آمده بود تا سَرَم را با خودش ببرد جایی که سکوت است و صدای نگهبانی نیست.
صدای نگهبان، کبوترم را سر جایش نشاند. دائم صدایم میزد، نفس نمیکشید و یک نفس صدایم میزد. خواستم سرم را بالا آورم. کوهی روی سرم قد کشیده بود که آسانترین حرکت عضلات نحیف گردنم را سخت میکرد. دستپاچه انرژیام را متمرکز کردم؛ درست روی عضلاتی که گردنم را به استخوانهای باریک شانههایم وصل میکرد؛ زور زدم، با تمام انرژیام. کبوتر پرهایش را در مغزم استراحتی داد و صدای خشخشاش دوباره گوشم را پُر کرد. دیگر صدایی نمیشنیدم، گویی کر شده بودم: "نکند دیگر هرگز نشنوم". صدای ........ در گوشم سوت کشید. گویی قطاری شیهه کشان از گوش راستم وارد شد و از گوش چپم خارج. "نکند کبوترم را زیر بگیرد".
همبندیهایم مانند ارواحِ هراسان رژهای بینظم میرفتند. سرشان را هر از گاهی جلو میآوردند. چشمانشان مثل ته فنجان ماسیده قهوه از سرشان بیرون میزد و دهانشان چون تونلی باز میشد، صدای سوت قطار از ته حلقشان میآمد و مرا میترساند: "الان است که زوزهکشان بیاید و مثل برق و باد زیرم بگیره". من میخواستم زنده بمانم. "این خواسته زیادی نیست، هست؟ آیا انقلاب کردیم که فقط کلاغها زنده بمانند و از حیاطهایمان دله دزدی کنند؟ دزدها، انقلابمان را پس بدهید! چقدر دلم برای رفقام تنگ شده".
چشمانم را بستم. همه جا سرخ شده بود. حس میکردم خون داغی روی مردمک چشمم ریخته است، بیدرد، بیبو. پلکهایم را باز کردم. خون بود. "آره، این خونه. کشتند. این بار کدومشون را کشتند؟" خون حرکت کرد و مثل پردهای کنار رفت و لای انگشتهای نگار نشست. طوبی روسری قرمزش را روی سرش جا به جا کرد و گره محکمی زد. داشت چیزی به من میگفت. صدایش پژواک میگرفت و کلماتش لای هم قاطی میشد. یکی دستش را به سمت گلویم آورد. انگشتانش کوتاه شده بود، انگار که همراه با ناخنهایش افتاده باشند. گلویم را فشار داد. محکم. باز فشار داد، محکمتر. گرهی راه گلویم را بست. چرا میخواست خفهام کند؟
کوه روی سرم سنگینتر شد، دیگر نه میتوانستم گردنم را صاف نگه دارم که نفس بکشم. ارواح در بند تندتند جلوی چشمانم رژه میرفتند و هر چند ثانیه به هم برخورد میکردند، یکیشان سرش را جلوی چشمم میآورد، چشمانش از صورتش میزد بیرون، دهانش به بزرگی کل صورتم میشد، قطارش سوت میکشید و به سرعت به سمت کبوترم میتاخت. چشمانم را میبستم تا کبوترم را پشت مژگانم پنهان کنم. کبوتر بالبال میزد و از گوشم تمام صداها را جارو میکرد. کر میشدم. چشم که میگشودم ارواح، شبح شده بودند و همه به سمت من میآمدند. دهانم خشک شده بود و نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم. گرهی راه گلویم را بسته بود. احساس میکردم پاهایم به زمین میخ شدهاند و نمیتوانم تکان بخورم: "قرار است امشب بمیرم؟ آمدهاند که من را هم ببرند و بکُشند؟ مگه من چه کار کردم؟ من نمیام".
اشکهایم زیر پلکم گیر کرده بودند. پلک زدن هم دیگر سخت شده بود. فکر میکردم اگر پلک بزنم چند تیله سفت و بزرگ که زیر پلکم گیر کردهاند از لای قرنیهام بیرون خواهند زد و کورم خواهند کرد. یکی از اشباح از دور آمد و جیغ کشید. صدایش نمیآمد و تنها دهانش به اندازه یک غار بیانتها بزرگ شده بود. نزدیک که شد صدای شیپور نافرم میداد. انگار که داده باشندش دست یک پسر بچهی شیطان که وقت و بیوقت، بینُت و بد صدا فوتش کند. مثل پسر ارغوان خانم که تنها تفریح عصر تابستانش این بود که زیر پنجره خانه ما صدای گاو از خودش درآورد. آنقدر این کار را بیتوجه به فحشهای همسایهها میکرد تا بقیهی بچههای کوچهمان هم بیرون بیایند و یکیشان توپش را بیاورد. اگر بقیه تعلل میکردند یکی از همسایهها با چوب میآمد بیرون و دنبالش میکرد تا حقاش را کف دستش بگذارد و سیاه و کبودش کند. هر روز کارش همین بود. این بازی بچههای کوچهی ما بود. مگر بچههای کردستان تفریحشان چه بود؟ تازه، فکر نکنم بچههای کوچه پسکوچههای تهران هم بازی دیگری بلد بودند. اسباببازیهای لوکس و شیک را فقط در تبلیغات مجلهها دیده بودم. دور و بر من هر کس که بود، آنقدر در پی لقمهای نان بود که از این ولخرجیها برای بچهاش نمیکرد.
شبح هراسان نزدیکم شد و اینبار صدای شیپور دهانش بلندتر شد: "مینو، مینو، مینو". دستانش را روی بازوانم گذاشت و مثل منارجنبان تکانم میداد. "مینو، حواست هست؟ عزیزم بیا دستت را بده من. چادرش کو؟ بدید سرش کنم".
گردنم را چرخاندم به راست. نگار بود. چهرهاش واضحتر شده بود. ناگهان چیزی مثل چنگک از بالای زانوانم روی پوست پاهایم کشیده شد و به کف پایم رسید. انگار که طنابهایی را به زانویم منگنه کرد. این درد را میشناختم. یکی از همکلاسیهایم که عمویش برایش یک دستگاه منگنه جایزه خریده بود، هر روز با خودش به مدرسه میآورد و من هم لقمهای را که مادرم برایم پیچیده بود با یک بار استفاده از منگنهاش تاق میزدم. اوایل بلد نبودم و انگشتم زیر منگنه میرفت. درد داشت، اما نه زیاد. فقط ناخنم زقزق میکرد. سرم را پایین انداختم تا پاهایم را ببینم. پاهایم دراز شده بود. چند بار پلک زدم، پاهایم باز درازتر شد. دستانم را به سمت پاهایم بردم. به زانویم که رسیدند دیگر پایینتر نرفتند. باید بیشتر تلاش میکردم. زورم را در بازوانم ریختم تا دستانم را پایینتر ببرم، هر چه بیشتر تلاش میکردم پاهایم درازتر میشدند و از من دورتر. پنجههایم را دیگر نمیدیدم، گویی آنقدر دور شده بودند که درون زمین فرو رفته بودند.
نگار دوباره صدایم زد: "مینو، خم شو. آفرین خم شو، خم شو جورابتو بپوش. زود باش عزیزم". من داشتم تلاش میکردم اما پشتم خم نمیشد. انگار به دستانم وزنه آویزان کرده بودند و پشتم را به درخت بسته بودند. "بیاین کمک کنید، دخترها. کمک کنید کفشهاشو پاش کنیم. مینو، مینو، پاتو بیار بالا".
نگار جلوی پایم زانو زده بود و سرش را به سمت صورتم برگردانده بود. چقدر دوستش داشتم. "او ناجی منه. کاش بغلم کنه". تکرار کرد: "مینو، صدامو میشنوی عزیزم؟ پاهاتو بلند کن. فضیلت، اون لنگه کفش مینو کو؟" یکباره طنابها زانویم را پایین کشیدند، تمام گوشتاش را از استخوانها کَندند و از پاشنهی پایم بیرون کشیدند. مثل یک بادکنکِ باد در رفته روی زمین افتادم. اتاق و اشباح و صداها و کبوتر همه با هم شروع کردند دور سرم چرخیدن. "حکممه؟ آره حکممه. نگار من هم رفتنی شدم. نگار. نگار. من نمیخوام بمیرم. بهشون بگو من فقط ۱۷ سالمه. ۱۷. میخوام درس بخونم. بهشون میگی؟ دیگه دیر شده نه؟ حکمم را دادند، نه؟".
نگار لبانش را به هم میزد. چیزی میگفت که نمیشنیدم. من میخواستم تنها یک چیز بشنوم: که حکمم عفو است. که فردا آزاد میشوم. که دوباره به مدرسه میروم، برای دانشگاه برنامه میچینم، دوباره دوستانم را میبینم. رفقایم را میبینم. و مادرم. صدایم زد. انگار پشتم ایستاده بود. محکم و استوار صدایم زد: "مینو، نفرینت میکنم اگه لب از لب باز کنی. بلند شو. ضعیف نباش. حق با ما است. ما پیروز میشیم". دلم میخواست بگوید مینو، مامان جان، دلکم، بیا بغلم. زیر بازوی چپم را گرفت و با فشار بلندم کرد. سر برگرداندم. روسری کج شدهاش جلوی چشمم را گرفته بود. مادرم نبود، فضیلت بود، انگار. زیر بغل راستم را هم گرفت و در گوشم گفت: "پاشو، پاشو، محکم باش". صدایش لای پرهای کبوتر پژواک کرد. کبوتر دوباره داشت در مغزم تلاش میکرد که بلند شود و بال بزند. چه تلاش عبثی! چه عبث بیپایانی!
نگار سرش را به پشتم برگرداند و گفت: "بنداز سرش". دلم نمیخواست پشتم را ببینم یا بدانم که آنجا کیست. دلم میخواست حضور مادرم را پشتم احساس کنم، حتی اگر تنها یک خیال است، خالی از گرما، نوازش، نفس، بو. خیال مادرم به ضربی روی سرم افتاد. مثل بهمن، یا بختک. بختک خیلی از شبها به سراغم میآمد و از کف تخت بالایی چهار چنگالی روی قفسه سینهام میافتاد. من مدتها بود که از هر چیزی که روی سر و شانهام میافتاد میترسیدم. حس میکردم مثل بختک راهش را میکشد روی سینههایم و منی که تازه زنانگی را در روی پستانهای سفت و پُر شرمم درک کرده بودم، به جز تجاوز به هویتام، به زنانگیام و به تنانگیام چیزی حس نمیکردم. بختکهای سیاه، سنگین و بیرحم میآمدند که سینهام را بشکافند و همانطور که آخوندهای روضهخوان میگفتند من را از پستانم آویزان کنند. چادر من گُلدار و نازک بود. اوایل خیال میکردم وزن این بختک هر چه نازکتر باشد کمتر میشود و زبریاش لای گلهای ریزش قابل تحملتر. اشتباه کرده بودم. بختک، بختک بود. آمده بود از سرم به من تجاوز کند و برای زن بودنم، من را مجازات. حتی بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. گویی که خودش هم میدانست بر سرِ اشتباهی گذاشته شده، قِل میخورد و از روی موهایم لیز میخورد و میافتاد پشت کمرم. دشواری آن زمان معنا میداد که خودم با دستان خودم باید از پشتم میکشیدمش بالا تا روی سرم و محکم میگرفتمش که روی سرم بماند؛ چه آدم عاقلی خود بختک روی خود میکشد؟ فقط یک جنونزده متجاوزش را به زور در حفرهی خود فرو میکند و سفت او را میچسبد که به تجاوزش ادامه دهد.
اما این بار این بختک سنگینتر از هر زمانی بود. احساس میکردم کمرم صاف نمیشود و پاهایش را از دو طرف کتفم آویزان کرده و فاتحانه روی سرم نشسته است. نگار کشانکشان مرا به راهرو برد. "راه بیا عزیزم. بیا". کسی مرا درک نمیکرد. شاید هم خوب درک میکردند اما قویتر از من بودند. "آخه من همهاش ۱۷ سالمه". وزن بختک را باید اضافه میکردم به وزن دو شقه راسته گوساله که به جای ران و ساق و پا از دو طرف بدنم آویزان بودند و حرف حساب هم نمیفهمیدند. اصلا کمترین حس همکاری نداشتند و راه نمیآمدند. من باید اینهمه بار را با هم حمل میکردم. "آخه مگه من چند سالمه؟ همهاش ۱۷ سالمه. نمیخوام بمیرم. میخوام درس بخونم". رو به نگار که بازوی راستم را رها نمیکرد گفتم. چشمانم مات میدید، گویی که از پشت پارچ پُر از آب با نگار حرف میزدم. صدایش دیگر کامل قطع شده بود. روبهرو دو کلاغ بزرگ جثه ایستاده بودند و سرشان را بالا و پایین میبردند. لحظهای نگاهم میکردند و غارغار میکشیدند. وسطشان سایه زردی ایستاده بود. تا سرش را بالا کرد، راهرو دراز شد. کلاغها غارغارکنان رفتند ته راهرو و کبوتر از ترسش از خواب پرید. بالهایش را باد کرد و شروع کرد بالبال زدن. از لای بالهایش قطرات آب میپاشید درون چشمم. دیگر چشمم پُر شده بود از آب و هر لحظه ممکن بود مردمک چشمم را مثل سدی بشکند و بپاشد وسط راهرو. هر چه جلوتر میرفتم، راهرو طولانیتر میشد، صدای کلاغها وسط جیغ کبوتر و غرولند بالهایش حواسم را با خودش میبرد به ته راهرو و دوباره میکوباندش به صورتم.
یکی از کلاغها نوکش را به گوش چپم زد و گفت: "بکش جلو این گُل گُلی رو. بیحیای نجس". کلاغ سمت راست نوکش را از لای پَرش بیرون آورد و چادر را محکم کشید جلوی چشمم. کبوتر بالَش را باز کرد، فریادی زد و جلوی چشمم را گرفت. "بگو، بگو حکممو، بگو من هم قهرمان میشم. اما من میخوام زنده بمونم". سایه زرد رویش را برگرداندند. دهانش را باز که کرد، تمام سرم در آن جا میشد. بوی معده گاو از دهانش با تف روی صورتم پاشید: "بیا، ببین مادرت برات چی آورده!". شریفی، پاسدار نگهبان بود. از بوی دهان گندهاش به خوبی شناختمش. "کاش میشد به جای تمام رفقا و خواهرانم توی صورتش تف کنم. یک تف غلیظ. غلیظتر از شقشقیه دهن شتریاش. دهنت را ببند آشغال اسم مادر من را نیار. باید بزنم زیر گوشش. من که دیگه اعدامیام، چرا بترسم". کبوتر یکباره بالَش را مثل پاهای بالرینی باز کرد و گذاشت روی چشمم. مادرم آمده بود و آن پشت ایستاده بود. برگههای امتحان خردادماه را آورده بود که امتحان بدهم. "مامان! کاش اینجا بودی".
شریفی خندهی چندشآوری زد. تمام ترشحات متعفن لای دندانهایش روی صورتم پاشید: "فکر کردی قراره بمیری چریک کوچولوی کثیف؟ زوده حالا. باهات هنوز کار دارم. بیا بگیر. مادرت کارنامهات را آورده، قبول شدی".
کبوتر شروع کرد بالبال زدن. آنقدر تندتند بال میزد که هر آن ممکن بود از سرم بال بکشد و برود به آسمان. پاهایش روی هوا معلق شد و داشت اوج میگرفت که سرش محکم خورد به جمجمهام و گیج خورد و افتاد. باران شروع به باریدن کرد. چشمم فقط شُرهّهای آب را میدید و صدای دست زدن همبندیها که شبیه پژواک بالهای اکنون شکسته کبوتر بود. پاهایم را حالا احساس میکردم که در پوتینهای چرمی روی کاشیهای راهرو رژه میروند و بلند میخوانند:
"و این بند بندگی، و این بار خشم و جهل، زسرتاسر جهان، به هر صورتی که هست، نگون و گسسته باد".
مرداد ۱۳۹۸
مینو همیلی
ما را
حتی امانِ گریه ندادند.
شفیعی کدکنی
مقدمه
سقفها بلند و سلولها تنگ، آنجا كه تن فشرده میشود، مچاله میشود، هزار بار میشکند و هزار و يک بار برمیخیزد، و همان یکبار کافی است كه عزمت را برای فردا جزمتر کنی! هر روز جانی از تو جدا میشود، ياری از تو جدا میشود. هر تَنی كه جدا میشود تکهای از روح ترا خَنج میزند، و تو میمانی و تن زخمی، تَنی كه رنج انبوه ياران را با خود و در خود حمل میکند، تَنی كه نوبت خود را انتظار میکشد. انتظار در راهروهای مرگ، نامَت را میخوانند!
نمیتوانستیم سوگواری کنیم. تا در مورد بُردن یک زندانی برای اعدام صحبت میکردیم، نفر بعدی را صدا میزدند.
نامهایی که خواندند و ديگر برنگشتند؛ نامهای ستارگانی همچون شهین باوفا، شهلا و نسرین کعبی - دو خواهر، دو پرستار، فضیلت دارایی، فرشته فائقی، روُیا علی پناه، مستوره شهسواری و ...
به عقب بر میگردم، نَقبی به تاريخ میزنم، تا هر آنچه از آن لحظات را در ذهن و جانم حک كردهام با شما در ميان بگذارم.
من از یک کشتار جمعی صحبت میکنم که نشریات و آمار و ارقام نمیتواند ابعاد فاجعهبار آن را توصیف کند. در دهه شصت کشتار زندانیان سیاسی در زندانهای کردستان هم، یکی دو تا نبود و به یک فصل مشخص از سال ختم نمیشد. من در اوایل سال شصت بعد از فروکش کردن اعدامهای سال ۵۹ و قبل از شروع دور جدید اعدامها دستگیر شدم. دورانی شُوم که صدای اعدامیهای بند مردان همچون، خسرو مائی، کاووس شاهنشین، شفیع رمضانی، شاشا اسعدی مقدم و .. را میشنیدیم که میگفتند: "این وقت شب با زیرپوش و دمپایی ما را به کجا میبرید؟" و باز میشنیدیم که در جواب میگفتند: "به جایی که همینها هم زیادیاند."
از دورانی میگویم که هر دوشنبه یک هفته در میان، جمعی از بهترینهای شهرمان را، در حیاط دادگاه "انقلاب" سنندج به گلوله میبستند و ما با چشم خود میدیدیم که چگونه قاتلان، خونهای ریخته شده بر کفِ زمین را با آب میشستند. برای ما دیدن آن صحنهها در آن شبهای شُوم، چنان زجرآور و دردناک بود که به خود میلرزیدیم و هنوز آن صحنهها از ذهنمان پاک نشدهاند. از دورانی که خودِ ما نیز در انتظار فرا رسیدن روز مرگمان، لحظهها را میشمردیم.
من احساساتم را به عنوان کسی که لحظات قبل از اعدام را با تمام وجودش حس کرده است، به صورت داستانی کوتاه نوشتهام تا آن را به مناسبت سالگرد قتل عام سال ۶۷، منتشر کنم. به امید اینکه روزی مردم در ایران، این "راز جمعی" نگه داشته شده در نهانگاه خود را، فریاد بزنند. آن لحظات نفسگير را منتشر میکنم تا هم یادی از عزیزان ازدست رفتهمان کنم، هم موجبی برای تسلی خاطر دلسوختگانی شود که حتی اجازه به سوگ نشستن عزیزانشان را نداشتند و نیز همچون برگی و سندی روایت شده از سوی شاهدانِ زنده آن دوران و آن جنایات، در تاریخ ثبت شود. در این راستا، ما با حرکتهای دادخواهانه، فریاد دادخواهیمان را رساتر خواهیم کرد.
آنچه میخوانید تنها بخش کوچکی از خاطرات آن سالهاست، خاطراتی که امیدوارم مجالی باشد تا آن را به اِتمام برسانم.
کبوترهایی که در زندان بال میزدند.
به هم میخورد، درست مثل برگههای کاغذ. نه؛ برگههای امتحانی را میمانست وقتی رویشان ماتم میبُرد و ممتحن یک دسته از آنها را در هوا تکان تکان میداد و کمکم نزدیکم میشد. دلهرهای که چشمانم را بیشتر خیره میکرد از وسط برگهی هنوز سفید به سمت قلبم حمله میبرد و تند تند به قفسهی سینهام میکوبید. نه؛ این هم نبود. آنگونه بههم میخورد که گویی قصد دارد همین الان پَر بکشد و ببَردَم از اینجا. سفیدیاش را به چشمانم میکوفت و نور بالهایش چشمم را میسوزاند؛ در مغزم میپیچید و از پسِ سرم به گوشم میرسید. دیگر چیزی نمیشنیدم جز صدای بال زدنش؛ چیزی نمیدیدم جز سفیدی محض و لحظههای تاریکی لای پَرهایش. کبوتر دوباره آمده بود تا سَرَم را با خودش ببرد جایی که سکوت است و صدای نگهبانی نیست.
صدای نگهبان، کبوترم را سر جایش نشاند. دائم صدایم میزد، نفس نمیکشید و یک نفس صدایم میزد. خواستم سرم را بالا آورم. کوهی روی سرم قد کشیده بود که آسانترین حرکت عضلات نحیف گردنم را سخت میکرد. دستپاچه انرژیام را متمرکز کردم؛ درست روی عضلاتی که گردنم را به استخوانهای باریک شانههایم وصل میکرد؛ زور زدم، با تمام انرژیام. کبوتر پرهایش را در مغزم استراحتی داد و صدای خشخشاش دوباره گوشم را پُر کرد. دیگر صدایی نمیشنیدم، گویی کر شده بودم: "نکند دیگر هرگز نشنوم". صدای ........ در گوشم سوت کشید. گویی قطاری شیهه کشان از گوش راستم وارد شد و از گوش چپم خارج. "نکند کبوترم را زیر بگیرد".
همبندیهایم مانند ارواحِ هراسان رژهای بینظم میرفتند. سرشان را هر از گاهی جلو میآوردند. چشمانشان مثل ته فنجان ماسیده قهوه از سرشان بیرون میزد و دهانشان چون تونلی باز میشد، صدای سوت قطار از ته حلقشان میآمد و مرا میترساند: "الان است که زوزهکشان بیاید و مثل برق و باد زیرم بگیره". من میخواستم زنده بمانم. "این خواسته زیادی نیست، هست؟ آیا انقلاب کردیم که فقط کلاغها زنده بمانند و از حیاطهایمان دله دزدی کنند؟ دزدها، انقلابمان را پس بدهید! چقدر دلم برای رفقام تنگ شده".
چشمانم را بستم. همه جا سرخ شده بود. حس میکردم خون داغی روی مردمک چشمم ریخته است، بیدرد، بیبو. پلکهایم را باز کردم. خون بود. "آره، این خونه. کشتند. این بار کدومشون را کشتند؟" خون حرکت کرد و مثل پردهای کنار رفت و لای انگشتهای نگار نشست. طوبی روسری قرمزش را روی سرش جا به جا کرد و گره محکمی زد. داشت چیزی به من میگفت. صدایش پژواک میگرفت و کلماتش لای هم قاطی میشد. یکی دستش را به سمت گلویم آورد. انگشتانش کوتاه شده بود، انگار که همراه با ناخنهایش افتاده باشند. گلویم را فشار داد. محکم. باز فشار داد، محکمتر. گرهی راه گلویم را بست. چرا میخواست خفهام کند؟
کوه روی سرم سنگینتر شد، دیگر نه میتوانستم گردنم را صاف نگه دارم که نفس بکشم. ارواح در بند تندتند جلوی چشمانم رژه میرفتند و هر چند ثانیه به هم برخورد میکردند، یکیشان سرش را جلوی چشمم میآورد، چشمانش از صورتش میزد بیرون، دهانش به بزرگی کل صورتم میشد، قطارش سوت میکشید و به سرعت به سمت کبوترم میتاخت. چشمانم را میبستم تا کبوترم را پشت مژگانم پنهان کنم. کبوتر بالبال میزد و از گوشم تمام صداها را جارو میکرد. کر میشدم. چشم که میگشودم ارواح، شبح شده بودند و همه به سمت من میآمدند. دهانم خشک شده بود و نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم. گرهی راه گلویم را بسته بود. احساس میکردم پاهایم به زمین میخ شدهاند و نمیتوانم تکان بخورم: "قرار است امشب بمیرم؟ آمدهاند که من را هم ببرند و بکُشند؟ مگه من چه کار کردم؟ من نمیام".
اشکهایم زیر پلکم گیر کرده بودند. پلک زدن هم دیگر سخت شده بود. فکر میکردم اگر پلک بزنم چند تیله سفت و بزرگ که زیر پلکم گیر کردهاند از لای قرنیهام بیرون خواهند زد و کورم خواهند کرد. یکی از اشباح از دور آمد و جیغ کشید. صدایش نمیآمد و تنها دهانش به اندازه یک غار بیانتها بزرگ شده بود. نزدیک که شد صدای شیپور نافرم میداد. انگار که داده باشندش دست یک پسر بچهی شیطان که وقت و بیوقت، بینُت و بد صدا فوتش کند. مثل پسر ارغوان خانم که تنها تفریح عصر تابستانش این بود که زیر پنجره خانه ما صدای گاو از خودش درآورد. آنقدر این کار را بیتوجه به فحشهای همسایهها میکرد تا بقیهی بچههای کوچهمان هم بیرون بیایند و یکیشان توپش را بیاورد. اگر بقیه تعلل میکردند یکی از همسایهها با چوب میآمد بیرون و دنبالش میکرد تا حقاش را کف دستش بگذارد و سیاه و کبودش کند. هر روز کارش همین بود. این بازی بچههای کوچهی ما بود. مگر بچههای کردستان تفریحشان چه بود؟ تازه، فکر نکنم بچههای کوچه پسکوچههای تهران هم بازی دیگری بلد بودند. اسباببازیهای لوکس و شیک را فقط در تبلیغات مجلهها دیده بودم. دور و بر من هر کس که بود، آنقدر در پی لقمهای نان بود که از این ولخرجیها برای بچهاش نمیکرد.
شبح هراسان نزدیکم شد و اینبار صدای شیپور دهانش بلندتر شد: "مینو، مینو، مینو". دستانش را روی بازوانم گذاشت و مثل منارجنبان تکانم میداد. "مینو، حواست هست؟ عزیزم بیا دستت را بده من. چادرش کو؟ بدید سرش کنم".
گردنم را چرخاندم به راست. نگار بود. چهرهاش واضحتر شده بود. ناگهان چیزی مثل چنگک از بالای زانوانم روی پوست پاهایم کشیده شد و به کف پایم رسید. انگار که طنابهایی را به زانویم منگنه کرد. این درد را میشناختم. یکی از همکلاسیهایم که عمویش برایش یک دستگاه منگنه جایزه خریده بود، هر روز با خودش به مدرسه میآورد و من هم لقمهای را که مادرم برایم پیچیده بود با یک بار استفاده از منگنهاش تاق میزدم. اوایل بلد نبودم و انگشتم زیر منگنه میرفت. درد داشت، اما نه زیاد. فقط ناخنم زقزق میکرد. سرم را پایین انداختم تا پاهایم را ببینم. پاهایم دراز شده بود. چند بار پلک زدم، پاهایم باز درازتر شد. دستانم را به سمت پاهایم بردم. به زانویم که رسیدند دیگر پایینتر نرفتند. باید بیشتر تلاش میکردم. زورم را در بازوانم ریختم تا دستانم را پایینتر ببرم، هر چه بیشتر تلاش میکردم پاهایم درازتر میشدند و از من دورتر. پنجههایم را دیگر نمیدیدم، گویی آنقدر دور شده بودند که درون زمین فرو رفته بودند.
نگار دوباره صدایم زد: "مینو، خم شو. آفرین خم شو، خم شو جورابتو بپوش. زود باش عزیزم". من داشتم تلاش میکردم اما پشتم خم نمیشد. انگار به دستانم وزنه آویزان کرده بودند و پشتم را به درخت بسته بودند. "بیاین کمک کنید، دخترها. کمک کنید کفشهاشو پاش کنیم. مینو، مینو، پاتو بیار بالا".
نگار جلوی پایم زانو زده بود و سرش را به سمت صورتم برگردانده بود. چقدر دوستش داشتم. "او ناجی منه. کاش بغلم کنه". تکرار کرد: "مینو، صدامو میشنوی عزیزم؟ پاهاتو بلند کن. فضیلت، اون لنگه کفش مینو کو؟" یکباره طنابها زانویم را پایین کشیدند، تمام گوشتاش را از استخوانها کَندند و از پاشنهی پایم بیرون کشیدند. مثل یک بادکنکِ باد در رفته روی زمین افتادم. اتاق و اشباح و صداها و کبوتر همه با هم شروع کردند دور سرم چرخیدن. "حکممه؟ آره حکممه. نگار من هم رفتنی شدم. نگار. نگار. من نمیخوام بمیرم. بهشون بگو من فقط ۱۷ سالمه. ۱۷. میخوام درس بخونم. بهشون میگی؟ دیگه دیر شده نه؟ حکمم را دادند، نه؟".
نگار لبانش را به هم میزد. چیزی میگفت که نمیشنیدم. من میخواستم تنها یک چیز بشنوم: که حکمم عفو است. که فردا آزاد میشوم. که دوباره به مدرسه میروم، برای دانشگاه برنامه میچینم، دوباره دوستانم را میبینم. رفقایم را میبینم. و مادرم. صدایم زد. انگار پشتم ایستاده بود. محکم و استوار صدایم زد: "مینو، نفرینت میکنم اگه لب از لب باز کنی. بلند شو. ضعیف نباش. حق با ما است. ما پیروز میشیم". دلم میخواست بگوید مینو، مامان جان، دلکم، بیا بغلم. زیر بازوی چپم را گرفت و با فشار بلندم کرد. سر برگرداندم. روسری کج شدهاش جلوی چشمم را گرفته بود. مادرم نبود، فضیلت بود، انگار. زیر بغل راستم را هم گرفت و در گوشم گفت: "پاشو، پاشو، محکم باش". صدایش لای پرهای کبوتر پژواک کرد. کبوتر دوباره داشت در مغزم تلاش میکرد که بلند شود و بال بزند. چه تلاش عبثی! چه عبث بیپایانی!
نگار سرش را به پشتم برگرداند و گفت: "بنداز سرش". دلم نمیخواست پشتم را ببینم یا بدانم که آنجا کیست. دلم میخواست حضور مادرم را پشتم احساس کنم، حتی اگر تنها یک خیال است، خالی از گرما، نوازش، نفس، بو. خیال مادرم به ضربی روی سرم افتاد. مثل بهمن، یا بختک. بختک خیلی از شبها به سراغم میآمد و از کف تخت بالایی چهار چنگالی روی قفسه سینهام میافتاد. من مدتها بود که از هر چیزی که روی سر و شانهام میافتاد میترسیدم. حس میکردم مثل بختک راهش را میکشد روی سینههایم و منی که تازه زنانگی را در روی پستانهای سفت و پُر شرمم درک کرده بودم، به جز تجاوز به هویتام، به زنانگیام و به تنانگیام چیزی حس نمیکردم. بختکهای سیاه، سنگین و بیرحم میآمدند که سینهام را بشکافند و همانطور که آخوندهای روضهخوان میگفتند من را از پستانم آویزان کنند. چادر من گُلدار و نازک بود. اوایل خیال میکردم وزن این بختک هر چه نازکتر باشد کمتر میشود و زبریاش لای گلهای ریزش قابل تحملتر. اشتباه کرده بودم. بختک، بختک بود. آمده بود از سرم به من تجاوز کند و برای زن بودنم، من را مجازات. حتی بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. گویی که خودش هم میدانست بر سرِ اشتباهی گذاشته شده، قِل میخورد و از روی موهایم لیز میخورد و میافتاد پشت کمرم. دشواری آن زمان معنا میداد که خودم با دستان خودم باید از پشتم میکشیدمش بالا تا روی سرم و محکم میگرفتمش که روی سرم بماند؛ چه آدم عاقلی خود بختک روی خود میکشد؟ فقط یک جنونزده متجاوزش را به زور در حفرهی خود فرو میکند و سفت او را میچسبد که به تجاوزش ادامه دهد.
اما این بار این بختک سنگینتر از هر زمانی بود. احساس میکردم کمرم صاف نمیشود و پاهایش را از دو طرف کتفم آویزان کرده و فاتحانه روی سرم نشسته است. نگار کشانکشان مرا به راهرو برد. "راه بیا عزیزم. بیا". کسی مرا درک نمیکرد. شاید هم خوب درک میکردند اما قویتر از من بودند. "آخه من همهاش ۱۷ سالمه". وزن بختک را باید اضافه میکردم به وزن دو شقه راسته گوساله که به جای ران و ساق و پا از دو طرف بدنم آویزان بودند و حرف حساب هم نمیفهمیدند. اصلا کمترین حس همکاری نداشتند و راه نمیآمدند. من باید اینهمه بار را با هم حمل میکردم. "آخه مگه من چند سالمه؟ همهاش ۱۷ سالمه. نمیخوام بمیرم. میخوام درس بخونم". رو به نگار که بازوی راستم را رها نمیکرد گفتم. چشمانم مات میدید، گویی که از پشت پارچ پُر از آب با نگار حرف میزدم. صدایش دیگر کامل قطع شده بود. روبهرو دو کلاغ بزرگ جثه ایستاده بودند و سرشان را بالا و پایین میبردند. لحظهای نگاهم میکردند و غارغار میکشیدند. وسطشان سایه زردی ایستاده بود. تا سرش را بالا کرد، راهرو دراز شد. کلاغها غارغارکنان رفتند ته راهرو و کبوتر از ترسش از خواب پرید. بالهایش را باد کرد و شروع کرد بالبال زدن. از لای بالهایش قطرات آب میپاشید درون چشمم. دیگر چشمم پُر شده بود از آب و هر لحظه ممکن بود مردمک چشمم را مثل سدی بشکند و بپاشد وسط راهرو. هر چه جلوتر میرفتم، راهرو طولانیتر میشد، صدای کلاغها وسط جیغ کبوتر و غرولند بالهایش حواسم را با خودش میبرد به ته راهرو و دوباره میکوباندش به صورتم.
یکی از کلاغها نوکش را به گوش چپم زد و گفت: "بکش جلو این گُل گُلی رو. بیحیای نجس". کلاغ سمت راست نوکش را از لای پَرش بیرون آورد و چادر را محکم کشید جلوی چشمم. کبوتر بالَش را باز کرد، فریادی زد و جلوی چشمم را گرفت. "بگو، بگو حکممو، بگو من هم قهرمان میشم. اما من میخوام زنده بمونم". سایه زرد رویش را برگرداندند. دهانش را باز که کرد، تمام سرم در آن جا میشد. بوی معده گاو از دهانش با تف روی صورتم پاشید: "بیا، ببین مادرت برات چی آورده!". شریفی، پاسدار نگهبان بود. از بوی دهان گندهاش به خوبی شناختمش. "کاش میشد به جای تمام رفقا و خواهرانم توی صورتش تف کنم. یک تف غلیظ. غلیظتر از شقشقیه دهن شتریاش. دهنت را ببند آشغال اسم مادر من را نیار. باید بزنم زیر گوشش. من که دیگه اعدامیام، چرا بترسم". کبوتر یکباره بالَش را مثل پاهای بالرینی باز کرد و گذاشت روی چشمم. مادرم آمده بود و آن پشت ایستاده بود. برگههای امتحان خردادماه را آورده بود که امتحان بدهم. "مامان! کاش اینجا بودی".
شریفی خندهی چندشآوری زد. تمام ترشحات متعفن لای دندانهایش روی صورتم پاشید: "فکر کردی قراره بمیری چریک کوچولوی کثیف؟ زوده حالا. باهات هنوز کار دارم. بیا بگیر. مادرت کارنامهات را آورده، قبول شدی".
کبوتر شروع کرد بالبال زدن. آنقدر تندتند بال میزد که هر آن ممکن بود از سرم بال بکشد و برود به آسمان. پاهایش روی هوا معلق شد و داشت اوج میگرفت که سرش محکم خورد به جمجمهام و گیج خورد و افتاد. باران شروع به باریدن کرد. چشمم فقط شُرهّهای آب را میدید و صدای دست زدن همبندیها که شبیه پژواک بالهای اکنون شکسته کبوتر بود. پاهایم را حالا احساس میکردم که در پوتینهای چرمی روی کاشیهای راهرو رژه میروند و بلند میخوانند:
"و این بند بندگی، و این بار خشم و جهل، زسرتاسر جهان، به هر صورتی که هست، نگون و گسسته باد".
مرداد ۱۳۹۸
مینو همیلی
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, اوت 21, 2019 - 20:00