بنا بر عادت مالوف و صفت موصوف به کتابخانه میدان ملستمن رفتیم
از خدا پنهان نیست، از شماهم پنهان نباشد آن که چند روز پیش برای ما اتفاقی افتاد که نمیدانیم آن را با شما در میان بگذاریم یا نه؟ ولی از آنجایی که ما در این غربت غمانگیز کس دیگری به جز شما نداریم، آن را برایتان تعریف میکنیم. ما که از کودکی عاشق و دل از دست داده کتاب و کتابخوانی هستیم و این بلای شور و شوق و تعریف و تمجید از آنچه که مرحوم ابویمان از مردم و قشر کتابخوان و چیز فهم برایمان هر روز و هر ساعت تعریف میکرد، به جانمان افتاد و اکنون نزدیک نیم قرن است که همه چیز ما را تحت تاثیر خود قرار داده است. لذا بسیاری از اوقات مثل آدمهای معتاد، باید سری به کتابفروشیها و کتابخانههای این شهر بیسر و ته تورنتو بزنیم تا بیماری و عشق مجنونوارمان به کتاب تا اندازهای تسکین پیدا کند.
بنا بر این عادت مالوف و صفت موصوف به کتابخانه میدان ملستمن رفتیم و مطابق معمول یک راست پلهها را گرفتیم و رفتیم بالا و در میان انبوه کتابهای مختلف و مراجعهکنندگان گوناگون به قفسهای از کتابهای فارسی رسیدیم که خدا به روز بد گرفتارتان نکند. تعدادی کتاب قدیمی تاریخ گذشته پاره پوره محتوای این نیمه قفسه "پرشین بوکز" را تشکیل میداد که آدم واقعا خجالت میکشید بگوید در کتابخانهای به این بزرگی حاصل فرهنگی ما با 400 هزار نفر ایرانی در کانادا و ده هزار سال تاریخ و 2500 سال سابقه امپراتوری و شاهنشاهی در سطح جهان، همین چند جلد کتاب است که نگاه به آنها مایه آبروریزی است.
در این تفکرات سردرگم بودیم که ناگهان یادمان آمد چند سال قبل که میخواستیم چند جلد کتاب به این کتابخانه هدیه کنیم، آنقدر هفت خوان بدتر از خوانهای رستم جلوی پایمان گذاشتند که عطای آن را به لقایش بخشیدیم و منصرف شدیم.
مخلص کلام آن که کتابی با عنوان تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس را انتخاب کردیم و در گوشهای نشستیم و شروع کردیم به خواندن. درست یک ساعتی که گذشت وقتی سرمان را از روی کتاب برداشتیم مشاهده کردیم که آقایی روبروی قفسه کتابهای فارسی یعنی چند متر آن طرفتر ما سرش را روی میز گذاشته و یواشکی به شدت گریه میکند. اول پیش خودمان گفتیم طفلک حتما علیامخدره همسر بانویش او را از خانه بیرون کرده و چون جایی نداشته آمده اینجا و با بدبختیهای غربت دارد حال میکند و عقده دل را خالی. اما، از آن جایی که ما ایرانیها همواره فضولی در وجودن عین همان فره ایزدی به ودیعه نهاده شده است، کتاب مستطاب روابط ایران و انگلیس را بستیم و آهسته به بالای سر این مهاجر سرزمین آرزوها رفتیم. وقتی که چند دقیقه از حضورمان گذشت و دیدیم نه خیر این آقا توجهی به ما ندارد. پیش خودمان فکر کردیم نکند اتفاقی افتاده، به همین دلیل به ایشان آهسته گفتیم:آقا، مستر، موسیو، حاج آقا، برادر، استاد، دکتر، مهندس، مهاجر آزادی طلب، انسان بیطرف بیپرچم و...چه شده است؟ تازه مثل آدمی که دوزاریاش کج باشد و دیر به قلک تلفن بیفتد پس از چند تلنگر هوشیار دهنده، سر از روی کاغذ برداشت و ما با دیدن چشمان گریان او نزدیک بود از تعجب سکته کنیم. بله، درست حدس زدید ایشان استاد فضولی معروف بودند. تا ما را دید اشک چشمهایش که کاغذ روی میز را خیس کرده بود با دستمالی پاک کرد و مثل آدمهای مات به ما نگاهی انداخت و اشاره کرد که روی صندلی روبرویش بنشینیم. وقتی که چند دقیقهای گذشت، گفت:"دلم گرفته بود. پیش خودم گفتم کجا بهتر است که عقدهگشایی کنیم. جای مناسبتر از روبروی قفسه فقیر کتابهای فارسی این کتابخانه که هر یک از ماها برای تاریخ، فرهنگ و ادب کشورمان سینه چاک میکنیم، ندیدیم. کتابخانهای که اگر هر یک از ما کتابی به آن هدیه کنیم این قفسه میشود چهارصد هزار جلد کتاب. لذا در روبروی این کتابهای اندک نشستیم و به این آگهی ترحیم و عکس یکی از جوانانی که در حوادث اخیر به دنبال آزادی بود و کشته شد خیره شدیم و یک آن اختیار از دست دادیم و به علت تنهایی خودمان در داخل میهن و خارج از کشور شروع به گریه کردیم."
حرف دیگری نمیتوانستیم بزنیم، وقتی که به کاغذ اشکآلود روی میز استاد فضولی نگاه کردیم، دیدیم زیر عکس جوان برومند و زیبایی که اخیراً کشته شده، این شعر را استاد فضولی نوشته است:
"حق است بر این مرغ گرفتار بگرییم
بر تاریکی این شب دشوار بگرییم
در سوگ به خون خفتن آن شاخه نورس
از جور خزان بر سر گلزار بگرییم
از جور فلک، خون شده صدبار دل ما
بر این دل خونین شده یک بار بگرییم
از شدت اندوه چنین درد بزرگی
در شارع و در کوچه و بازار بگرییم
آنگه که نداریم کسی هم دل و هم درد
پیوسته و با شدت بسیار بگرییم
چون کار دل از ناله و فریاد گذشتهست
خوب است که بر عاقبت کار بگرییم."
بنا بر این عادت مالوف و صفت موصوف به کتابخانه میدان ملستمن رفتیم و مطابق معمول یک راست پلهها را گرفتیم و رفتیم بالا و در میان انبوه کتابهای مختلف و مراجعهکنندگان گوناگون به قفسهای از کتابهای فارسی رسیدیم که خدا به روز بد گرفتارتان نکند. تعدادی کتاب قدیمی تاریخ گذشته پاره پوره محتوای این نیمه قفسه "پرشین بوکز" را تشکیل میداد که آدم واقعا خجالت میکشید بگوید در کتابخانهای به این بزرگی حاصل فرهنگی ما با 400 هزار نفر ایرانی در کانادا و ده هزار سال تاریخ و 2500 سال سابقه امپراتوری و شاهنشاهی در سطح جهان، همین چند جلد کتاب است که نگاه به آنها مایه آبروریزی است.
در این تفکرات سردرگم بودیم که ناگهان یادمان آمد چند سال قبل که میخواستیم چند جلد کتاب به این کتابخانه هدیه کنیم، آنقدر هفت خوان بدتر از خوانهای رستم جلوی پایمان گذاشتند که عطای آن را به لقایش بخشیدیم و منصرف شدیم.
مخلص کلام آن که کتابی با عنوان تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس را انتخاب کردیم و در گوشهای نشستیم و شروع کردیم به خواندن. درست یک ساعتی که گذشت وقتی سرمان را از روی کتاب برداشتیم مشاهده کردیم که آقایی روبروی قفسه کتابهای فارسی یعنی چند متر آن طرفتر ما سرش را روی میز گذاشته و یواشکی به شدت گریه میکند. اول پیش خودمان گفتیم طفلک حتما علیامخدره همسر بانویش او را از خانه بیرون کرده و چون جایی نداشته آمده اینجا و با بدبختیهای غربت دارد حال میکند و عقده دل را خالی. اما، از آن جایی که ما ایرانیها همواره فضولی در وجودن عین همان فره ایزدی به ودیعه نهاده شده است، کتاب مستطاب روابط ایران و انگلیس را بستیم و آهسته به بالای سر این مهاجر سرزمین آرزوها رفتیم. وقتی که چند دقیقه از حضورمان گذشت و دیدیم نه خیر این آقا توجهی به ما ندارد. پیش خودمان فکر کردیم نکند اتفاقی افتاده، به همین دلیل به ایشان آهسته گفتیم:آقا، مستر، موسیو، حاج آقا، برادر، استاد، دکتر، مهندس، مهاجر آزادی طلب، انسان بیطرف بیپرچم و...چه شده است؟ تازه مثل آدمی که دوزاریاش کج باشد و دیر به قلک تلفن بیفتد پس از چند تلنگر هوشیار دهنده، سر از روی کاغذ برداشت و ما با دیدن چشمان گریان او نزدیک بود از تعجب سکته کنیم. بله، درست حدس زدید ایشان استاد فضولی معروف بودند. تا ما را دید اشک چشمهایش که کاغذ روی میز را خیس کرده بود با دستمالی پاک کرد و مثل آدمهای مات به ما نگاهی انداخت و اشاره کرد که روی صندلی روبرویش بنشینیم. وقتی که چند دقیقهای گذشت، گفت:"دلم گرفته بود. پیش خودم گفتم کجا بهتر است که عقدهگشایی کنیم. جای مناسبتر از روبروی قفسه فقیر کتابهای فارسی این کتابخانه که هر یک از ماها برای تاریخ، فرهنگ و ادب کشورمان سینه چاک میکنیم، ندیدیم. کتابخانهای که اگر هر یک از ما کتابی به آن هدیه کنیم این قفسه میشود چهارصد هزار جلد کتاب. لذا در روبروی این کتابهای اندک نشستیم و به این آگهی ترحیم و عکس یکی از جوانانی که در حوادث اخیر به دنبال آزادی بود و کشته شد خیره شدیم و یک آن اختیار از دست دادیم و به علت تنهایی خودمان در داخل میهن و خارج از کشور شروع به گریه کردیم."
حرف دیگری نمیتوانستیم بزنیم، وقتی که به کاغذ اشکآلود روی میز استاد فضولی نگاه کردیم، دیدیم زیر عکس جوان برومند و زیبایی که اخیراً کشته شده، این شعر را استاد فضولی نوشته است:
"حق است بر این مرغ گرفتار بگرییم
بر تاریکی این شب دشوار بگرییم
در سوگ به خون خفتن آن شاخه نورس
از جور خزان بر سر گلزار بگرییم
از جور فلک، خون شده صدبار دل ما
بر این دل خونین شده یک بار بگرییم
از شدت اندوه چنین درد بزرگی
در شارع و در کوچه و بازار بگرییم
آنگه که نداریم کسی هم دل و هم درد
پیوسته و با شدت بسیار بگرییم
چون کار دل از ناله و فریاد گذشتهست
خوب است که بر عاقبت کار بگرییم."
فضولخان کامیونیتی
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, دسامبر 4, 2019 - 19:00