خشم در تمام وجودم شعله میکشید وقتی که فکر میکردم ما با چه مشقت و استرسی زخمهای گلوله بعضی از زنها را عمل کردیم و جانشان را نجات دادیم و حالا که زنده ماندهاند، درون شکارگاه افراد هوسباز گرفتار شدهاند
نوید.ح
در زمان کودکی ام بسیار شنیده بودم که دکترها آنقدر جسد و مریض ، زخمی و خون، جراحی و مرگ میبینند که قصیالقلب میشوند، اما اینها خیلی راحتتر از ما دکترها با مرگ و قتل و خونریزی کنار میآیند، انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیافتاده باشد.
بین راه خواستم درباره ارائه گزارش به پزشکی قانونی از او بپرسم اما قبل از من او گفت: "راستی، خواهش میکنم، که درباره این اتفاق به هیچکس چیزی نگویید... اگر خبر به بیرون درج کند برای اردوگاه گران تمام میشود..."، با عصبانیت حرفش را بریدم: "گران؟ خبر!؟ مگر میشود قتل دو آدم را پنهان کرد!؟ مگر اینجا پزشکی قانونی ندارد!؟ اینجا چه جور جایی است!؟"
- ببینید، فقط کافی است که دیگران بدانند افسری که باید نگهبان پناهندگان بدبخت اردوگاه باشد به ناموسشان دستدرازی کرده است، آنوقت شورش بپا میشود، و کسانی آسیب میبینند که بیگناهتر از همهاند. من هم قبول دارم که بعضی از تفنگبهدستها، در اینجا از فلاکت مردم سوءاستفاده میکنند اما شورش که بپا شود مثل سیل است همه را با خودش میبرد، خوب و بد هم نمیشناسد. از سرباز دونپایه گرفته تا پزشک سازمان ملل دیگر امنیت ندارند و باید اردوگاه را تعطیل کرد، آنوقت دولت همه این بینوایان را به زور یا به آنطرف مرزهای سودان میکشاند یا همینجا به بهانه شورش قتل و عامشان میکنند. خانم دکتر شما تجارب ارزندهای در لیبریا داشتهاید؛ نگذارید اینجا هم داستان پلید نسلکشی تکرار شود، این چادرها به اندازه کافی کثیف هستند، نگذارید به خون کودکان و زنان بیگناه هم آغشته شود...
بعد از آن اتفاق، دو سه روزی وضعیت روحی من بهم ریخته بود. از کودکی پنهانکاری را نشانه فساد میدانستم، واضح بود که آنها نمیخواستند سوءاستفاده نظامیان از فقر و بدبختی پناهجویان علنی شود. آنها بخاطر قدرتی که در دست داشتند ، پاسخگوی کسی نبودند و همین به فسادشان وسعت میبخشید در این شرایط لاپوشانی فرمانده، آنها را به سوءاستفاده از این قدرت جریتر هم میکرد. مسلما پنهانکاری باعث رشد و گسترش فساد میشود بعبارتی فرماندهی که اجازه درز چنین خبری را نمیدهد در تکرار اینگونه اتفاقات خواهناخواه مسئول است.
خشم در تمام وجودم شعله میکشید وقتی که فکر میکردم ما با چه مشقت و استرسی زخمهای گلوله بعضی از زنها را عمل کردیم و جانشان را نجات دادیم و حالا که زنده ماندهاند، درون شکارگاه افراد هوسباز گرفتار شدهاند، هوسرانان خودکامه ای که فقط بخاطر داشتن اسلحه، و مظلومیت مردم سوءاستفاده از آنها را حق خود میدانند!
کمکم داشتم به همه بنیادهای فکریم شک میکردم، من و عملکرد من اساسا به نفع جامعه انسانی است؟ یا صرفا رفتار من و حتی سازمان ملل یک مسکن موقتی برای این منطقه بهحساب میآید؟ شنیده بودم در بعضی از کشورها برای اعترافگیری، زندانی را تا سرحد مرگ شکنجه داده، آنوقت زندگی آنها را به کمک پزشکان خُبره نجات میدهند و یکی دو هفته با غذاها و داروهای مقوی تقویتشان میکنند! و دوباره آنها را به اتاق شکنجه میبرند و این چرخه سالها درباره آنها ادامه پیدا میکند. اصلا شاید من بازیچه دولتها شده بودم و مرا بدون اینکه بخواهم تبدیل به یک شکنجهگر اجتماعی! کرده بودند.
برای من، ملاک درستکاری بر پایه محک شفافیت رفتاری ،تعریف شده بود اما حالا من هم به پنهانکردن حقیقت توجیه شده بودم و بدتر از آن "پذیرفته بودم" که مصلحت ایجاب میکند که در برابر قتل دو انسان سکوت کنم یا حتی بیتفاوت باشم! از خودم پرسیدم از کجا معلوم در نوبت بعدی، مصلحتاندیشی حکم نکند که در برابر مرگ 20 نفر سکوت کنم!؟ و همینطور نفرات بیشتر و بیشتر... من برای چه در اینجا هستم؟ کمک به دیگران؟ نجات کودکان؟ نجات اجتماع؟ یا فرمانبرداری از دستورات نظامیان؟
بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم مورد را گزارش کنم از طرفی به مافوق خودم اصلا اعتماد نداشتم، او آدم فرصتطلبی بود که به عقیده من از این خبر صرفا برای باجگیری شخصی بهرهبرداری مینمود. بهرحال اگر قرار بود خشم و غضب رئیس مسلح کمپ شامل حالم شود حداقل مسئولین رده بالا باخبر شوند، شاید بخواهند که کار مثبتی انجام دهند. بنابر این نامهای به دفتر سازمان ملل در خارطوم تایپ کردم تا روز بعد آنرا از طریق اینترنت آفلاین مدرسه ارسال نمایم.
بالاخره پس از 4 شب احساس کردم دوباره آرامش غریبی گرمابخش ریشههای قلبم شده است. بیاختیار روی تختم دراز کشیدم و کتابچه خاطرات را برداشتم:
«...حس عجیبی نسبت به او دارم، هر روز بیشتر به او وابستهتر میشوم. در این مدت نسبتا طولانی که میشناختمش هرگز چنین حس غریبی درباره او به من دست نداده بود. نه در دوران دانشکده خلبانی و نه حتی در طول سفر.
همین چهار روز پیش که سقوط کرده بودیم با اینکه میدیدم بسختی نفس میکشد، باز هم میخواستم چادر را برپا کنم و کمی آذوقه به او بدهم و خودم برای یافتن نجات حرکت کنم، البته عقل دوراندیش هم همین را میگفت. اما امروز حتی فکرش هم مرا آزار میدهد.
امروز آب پاکی به همه دو دلی هایم ریختم ، با هم حرکت میکنیم، یا هردو نجات پیدا میکنیم، یا کنار هم سفرمان را به آخر میرسانیم.
یاد جملهای افتادم که سالها پیش در کتابی خوانده بودم: "وقتی که عشق میآید دودمان عقلانیت را به باد میدهد و این تنها دیوانگی لذتبخش و شیرین زندگی است". شاید منهم گرفتار چنین نوعی از شیفتگی شدهام!"
صبح زود پس از گرفتن مرخصی به طرف شهر حرکت کردم، کارم که تمام شد گویا بار مسئولیت بزرگی از دوش من برداشته شده باشد.
وقتی به اردوگاه رسیدم دکتر مسئول تیم پزشکی هنوز آنجا بود، با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: "خبری شده است!؟ رئیس نیروهای امنیتی توصیه شما را میکرد! میگفت باید ترفیع بدهم! بیچاره فکر میکند اینجا هم مثل ارتش است!"
نگاهی به صورت متعجب دکتر انداختم و خیلی ساده جواب دادم: "خدا به خیر بگذراند! در اینجا وقتی از یک نفر تمجید شد، باید منتظر اتفاقات ناگواری برای او باشید!"
اگرچه او این جمله را شوخی تلقی کرد اما خودم معتقد بودم طوفانی از خشم در راه است. در نامه به شکل تندی از نیروهای نظامی انتقاد کرده و خواستار توبیخ مسئولان نظامی به جهت عدم گزارش حقایق و وقایع شده بودم. همچنین به جهت عدم کفایت در مدیریت موثر بر پرسنل نظامی، در انتهای نامه تقاضای خروج نیروهای نظامی از اردوگاه و تحویل این مکان غیر نظامی به صلیب سرخ را مطرح کرده بودم.
این درحالی بود که میدانستم، مسئولان رده بالاتر برای حفظ شرایط حداقلی موجود برخلاف خواسته من، اقدام مرا در نامهنگاری مستقیم، تمرد از مدیریت سازمانی تلقی خواهند کرد و بجای توبیخ مسئولان، احتمالا تقاضای مرخصی اجباری برای من ارسال میکنند! با اینحال از کار خودم راضی بودم. بهمین جهت تمام روز را با شادابی کار کردم بخصوص که چند روزی بود دل و دماغ کار نداشتم، حتی بعد از اتمام آن، کمی در داخل اردوگاه پیادهروی کردم و از تماشای بازی کودکان لذت بردم. کاش میشد مدرسه ای برای این کودکان برپا کرد، یا حداقل دست جنگجویان و جنگافروزان را از کمپها کوتاه کرد. اما متاسفانه در بسیاری از مناطق فقیر و جنگزده دنیا نوجوانان بدنه ماشین جنگی گروهها و حتی دولتها را تشکیل میدهند. بسیاری از کودکان بخاطر اینکه مثل همسن و سالانشان گرفتار فقر و گرسنگی نشوند یا بخاطر اینکه کمبودهای خود را بپوشانند و یا حتی به سایر کودکان مباهات کنند و فخر بفروشند به گروههای مسلح میپیوندند و غالبا بخاطر زودباوری و احساساتشان، مورد سوءاستفاده قرار میگیرند و این امر آنها را تبدیل به پیشمرگ، مینروب،سپر انسانی یا حتی بمبهای انتحاری میکند!
***
« 30 ام ماه می
آفتاب گرم ظهر کمی کوتاه آمد و به سمت مغرب قدم برداشت، ساخت ارابه نفربرم! که تمام شد، از نگاه به کار دستساز و دقیقم حسابی ذوق کردم. اگرچه ابزار حرفهای نداشتم اما دقیقا مثل نقشهای که طراحی کرده بودم پیش رفت.
چرخهایش پهنتر بود تا در شنهای صحرا فرو نرود. وسط ارابه از تشکهای صندلی هواپیما که بسیار سبک بودند، تخت راحتی برای مسافر زخمیام جاسازی کردم. دو قسمت هم برای آویزان کردن بار ساختم یکی در انتها و دیگری در سر ارابه که کمک میکرد بدون هیچ نیرویی تعادل ماشین حفظ شود... حالا دیگر میتوانستیم سفر برای نجات را شروع کنیم.
وقتی به ناتالی گفتم، از تبدیل شدن هواپیما به گاری خندهاش گرفت، خواست بلند شود و وسیله جدید را از نزدیک ببیند! اما راضیاش کردم امشب را هم استراحت کند و فردا نزدیک غروب حرکت کنیم.
هنوز وقتی تکان میخورد به سختی دردش میگیرد، اما پای من بهتر است و امیدوارم بهتر بماند چون بعد از این تمام فشار روی آنها خواهد بود. الان که شب شده است و ناتالی به خواب عمیقی فرو رفته، زیاد احساس خستگی نمیکنم، شاید بهتر بود که همین امروز حرکت میکردیم، اما آنموقع احساس میکردم حق دارم قبل حرکت یک شب استراحت کنم. شاید هم این فکرها نوعی توجیه بود! راستش امروز هر زمان که به ناتالی نزدیک میشدم ، قلبم تندتر میتپید گویا با تمام وجود از من میخواست که کار نیمه تمام دیشب را ادامه دهم!
شب که پیشش نشستم برای اولین بار شروع به حرف زدن کرد: "فکر نمیکنم بتوانم سختی سفر را تحمل کنم،کاش تو همان روز اول میرفتی و خودت را نجات میدادی".
جملهای را که دیشب در دفترم نوشته بودم... به او گفتم: "یا با هم نجات پیدا میکنیم یا با هم آخرین سفرمان را به آخر میرسانیم".
اشک در چشمانش حلقه زد، بیاختیار کنارش دراز کشیدم و به آرامی اشکش را پاک کردم : "ولی ما نجات پیدا میکنیم، شبها میرویم و روزها اتراق میکنیم، اگر به آب برسیم همانجا مدتی میمانیم شکار میکنیم و هنگامی که تو کاملا بهبود پیدا کردی حرکت میکنیم".
صورتش را به طرف من برگرداند و لبخندی عاشقانه نشانم داد، بیاختیار نیمخیز شدم و با همان انگشتانم که لای موهایش بود، سرش را کمی بلند کردم، چشمانم را بستم و لبم را روی لبش گذاشتم. لرزشی خفیف در سراسر وجودم حرکت کرد، نفسهایمان تند بودند و آتشین، درهم میپیچیدند و ما را به آمیختن و در هم پیچیدن فرا میخواندند، بجز آن هیچ حرکتی نبود هردویمان مبهوت مانده بودیم و سکوت صحرا چنان سنگین بود که لحظهای فکر کردم ما در آن حالت به مجسمه تبدیل شدهایم. بیشتر که گوشم را تیز کردم صدای ضربان تند قلبش را شنیدم شاید هم قلب خودم بود،آنگاه متوجه شدم که زمان متوقف نشده است.
نمیدانم به چندمین تپش رسیده بودم که به خود آمدم؛ خدایا چه میکنم!؟ او زخمی است... به سختی نفس میکشد... فوری اندکی از او فاصله گرفتم، چشمانم را باز کردم و او را مات و مبهوت یافتم، چشمانش تمام صورت مرا پایید و بعد صورتش سرخ شد،حرارت از سر و سینه من هم بیرون میزد انگار که صورت من هم سرخ شده باشد. با خودم گفتم که من به چه حقی او را بوسیدهام؟ چشمانم به شرم پایین افتادند و آرام آرام فاصلهام بیشتر و بیشتر شد تا اینکه انگشتان ظریفش را پشت گردنم احساس کردم، معلوم بود که شرم و اضطراب را از چشمانم خوانده است، اینبار او پیش قدم شده بود تا زنجیر عشقمان در همان حلقه اولش از هم نگسلد.
هنگامیکه دوباره لبهایمان بهم رسیدند با جسارتی دخترانه لب پایینش را بین لبهای من جا کرد تا لذت مکیده شدن لبش را مزهمزه کند، اگرچه تنفسش هنوز با مشکل همراه بود اما معاشقه لبان ترک خوردهمان از نفس کشیدن هم برایمان لذتبخشتر بود.
نوازش لاله گوشش را به لمس گردن زیبایش تغییر دادم و سپس شانهاش را مالیدم تا به جدایی لبانمان رضایت داد.
آنگاه در پاسخ به لبخند فاتحانهام، خود را در رختخوابش خرامانید و صورت آکنده از آرامشش را به آن سو برگرداند و با لبخندی زیبا، آرام به خواب رفت و مرا با دفترچهام و یادداشتهایم تنها گذاشت تا قبل از اینکه جزئیات آن به مغاک فراموشی فرو رود، به رشته تحریر درآید. کسی چه میداند آنها را چه کسانی بعد از ما خواهند خواند!؟ یا اینکه سالها بعد در ساحل زیبای دریاچه اونتاریو، در حالیکه آفتاب غروب میکند، کنار هم دراز بکشیم و کلمه به کلمه آنرا بخوانیم و بوی شنهای صحرا را از اولین بوسه عاشقانهمان یادآوری کنیم."
***
آفتاب بالا آمده بود و مگسی مرتب بر سر و صورتم مینشست تا خواب سپیدهدمان را بر من حرام کند، این لجاجت به مزاحمت همچنان ادامه داشت تا اینکه ساعت موبایلم زنگ بیدارباش را نواخت. گوشی را که بدست گرفتم از اینکه در اینجا مبایل صرفا کاربرد یک ساعت را داشت! تاسف خوردم البته گوشی رئیس، سیم کارت ماهوارهای داشت و در اردوگاه تنها کسی بود که میتوانست با دنیای مدرن ارتباط بگیرد.
سه روز از نامه من میگذشت و هنوز خبری نشده بود. به درمانگاه که پایم را گذاشتم او آنجا بود. خیلی عادی مثل همیشه با من برخورد کرد. یک جراحی کوچک در برنامه ما بود، بیمار بعد از ظهر در شرایط پایداری بسر میبرد. آخر وقت رئیس به اتاقش دعوتم کرد و برگهای روی میزش گذاشت: "ما از همکاری با شما بسیار لذت بردیم اما امروز خبر بدی دریافت کردم و ظاهرا دفتر سازمان ملل قصد دارد در این کمپ تغییراتی بوجود آورد. من تا یکساعت دیگر به شهر میروم منتظر میمانم که وسایلتان را بردارید تا شما را هم به هتل برسانم".
- اوه... چه واکنش سریعی... بسیار خب... اما اینجا نوشته که خودم را به دفتر نیویورک باید معرفی کنم!!! شما که میدانید فقط هفتهای یکبار به آمریکای شمالی پرواز داریم...
- آه، البته ... اما شما همیشه سخت کار میکردید و هیچوقت امکان دیدن کشور زیبای سودان را نداشتید. من فکر کردم، این درست نیست که بعد از این همه زحمتی که برای مردم سودان کشیدید بدون اینکه این سرزمین را ببینید از اینجا بروید. خوشبختانه این وقت سال هتل اویل کاملا خلوت است، البته حتی اگر شلوغ هم باشد برای خانم دکتر با شخصیت و زیبایی مثل شما حتما اتاق خواهند داشت.
در زمان کودکی ام بسیار شنیده بودم که دکترها آنقدر جسد و مریض ، زخمی و خون، جراحی و مرگ میبینند که قصیالقلب میشوند، اما اینها خیلی راحتتر از ما دکترها با مرگ و قتل و خونریزی کنار میآیند، انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیافتاده باشد.
بین راه خواستم درباره ارائه گزارش به پزشکی قانونی از او بپرسم اما قبل از من او گفت: "راستی، خواهش میکنم، که درباره این اتفاق به هیچکس چیزی نگویید... اگر خبر به بیرون درج کند برای اردوگاه گران تمام میشود..."، با عصبانیت حرفش را بریدم: "گران؟ خبر!؟ مگر میشود قتل دو آدم را پنهان کرد!؟ مگر اینجا پزشکی قانونی ندارد!؟ اینجا چه جور جایی است!؟"
- ببینید، فقط کافی است که دیگران بدانند افسری که باید نگهبان پناهندگان بدبخت اردوگاه باشد به ناموسشان دستدرازی کرده است، آنوقت شورش بپا میشود، و کسانی آسیب میبینند که بیگناهتر از همهاند. من هم قبول دارم که بعضی از تفنگبهدستها، در اینجا از فلاکت مردم سوءاستفاده میکنند اما شورش که بپا شود مثل سیل است همه را با خودش میبرد، خوب و بد هم نمیشناسد. از سرباز دونپایه گرفته تا پزشک سازمان ملل دیگر امنیت ندارند و باید اردوگاه را تعطیل کرد، آنوقت دولت همه این بینوایان را به زور یا به آنطرف مرزهای سودان میکشاند یا همینجا به بهانه شورش قتل و عامشان میکنند. خانم دکتر شما تجارب ارزندهای در لیبریا داشتهاید؛ نگذارید اینجا هم داستان پلید نسلکشی تکرار شود، این چادرها به اندازه کافی کثیف هستند، نگذارید به خون کودکان و زنان بیگناه هم آغشته شود...
بعد از آن اتفاق، دو سه روزی وضعیت روحی من بهم ریخته بود. از کودکی پنهانکاری را نشانه فساد میدانستم، واضح بود که آنها نمیخواستند سوءاستفاده نظامیان از فقر و بدبختی پناهجویان علنی شود. آنها بخاطر قدرتی که در دست داشتند ، پاسخگوی کسی نبودند و همین به فسادشان وسعت میبخشید در این شرایط لاپوشانی فرمانده، آنها را به سوءاستفاده از این قدرت جریتر هم میکرد. مسلما پنهانکاری باعث رشد و گسترش فساد میشود بعبارتی فرماندهی که اجازه درز چنین خبری را نمیدهد در تکرار اینگونه اتفاقات خواهناخواه مسئول است.
خشم در تمام وجودم شعله میکشید وقتی که فکر میکردم ما با چه مشقت و استرسی زخمهای گلوله بعضی از زنها را عمل کردیم و جانشان را نجات دادیم و حالا که زنده ماندهاند، درون شکارگاه افراد هوسباز گرفتار شدهاند، هوسرانان خودکامه ای که فقط بخاطر داشتن اسلحه، و مظلومیت مردم سوءاستفاده از آنها را حق خود میدانند!
کمکم داشتم به همه بنیادهای فکریم شک میکردم، من و عملکرد من اساسا به نفع جامعه انسانی است؟ یا صرفا رفتار من و حتی سازمان ملل یک مسکن موقتی برای این منطقه بهحساب میآید؟ شنیده بودم در بعضی از کشورها برای اعترافگیری، زندانی را تا سرحد مرگ شکنجه داده، آنوقت زندگی آنها را به کمک پزشکان خُبره نجات میدهند و یکی دو هفته با غذاها و داروهای مقوی تقویتشان میکنند! و دوباره آنها را به اتاق شکنجه میبرند و این چرخه سالها درباره آنها ادامه پیدا میکند. اصلا شاید من بازیچه دولتها شده بودم و مرا بدون اینکه بخواهم تبدیل به یک شکنجهگر اجتماعی! کرده بودند.
برای من، ملاک درستکاری بر پایه محک شفافیت رفتاری ،تعریف شده بود اما حالا من هم به پنهانکردن حقیقت توجیه شده بودم و بدتر از آن "پذیرفته بودم" که مصلحت ایجاب میکند که در برابر قتل دو انسان سکوت کنم یا حتی بیتفاوت باشم! از خودم پرسیدم از کجا معلوم در نوبت بعدی، مصلحتاندیشی حکم نکند که در برابر مرگ 20 نفر سکوت کنم!؟ و همینطور نفرات بیشتر و بیشتر... من برای چه در اینجا هستم؟ کمک به دیگران؟ نجات کودکان؟ نجات اجتماع؟ یا فرمانبرداری از دستورات نظامیان؟
بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم مورد را گزارش کنم از طرفی به مافوق خودم اصلا اعتماد نداشتم، او آدم فرصتطلبی بود که به عقیده من از این خبر صرفا برای باجگیری شخصی بهرهبرداری مینمود. بهرحال اگر قرار بود خشم و غضب رئیس مسلح کمپ شامل حالم شود حداقل مسئولین رده بالا باخبر شوند، شاید بخواهند که کار مثبتی انجام دهند. بنابر این نامهای به دفتر سازمان ملل در خارطوم تایپ کردم تا روز بعد آنرا از طریق اینترنت آفلاین مدرسه ارسال نمایم.
بالاخره پس از 4 شب احساس کردم دوباره آرامش غریبی گرمابخش ریشههای قلبم شده است. بیاختیار روی تختم دراز کشیدم و کتابچه خاطرات را برداشتم:
«...حس عجیبی نسبت به او دارم، هر روز بیشتر به او وابستهتر میشوم. در این مدت نسبتا طولانی که میشناختمش هرگز چنین حس غریبی درباره او به من دست نداده بود. نه در دوران دانشکده خلبانی و نه حتی در طول سفر.
همین چهار روز پیش که سقوط کرده بودیم با اینکه میدیدم بسختی نفس میکشد، باز هم میخواستم چادر را برپا کنم و کمی آذوقه به او بدهم و خودم برای یافتن نجات حرکت کنم، البته عقل دوراندیش هم همین را میگفت. اما امروز حتی فکرش هم مرا آزار میدهد.
امروز آب پاکی به همه دو دلی هایم ریختم ، با هم حرکت میکنیم، یا هردو نجات پیدا میکنیم، یا کنار هم سفرمان را به آخر میرسانیم.
یاد جملهای افتادم که سالها پیش در کتابی خوانده بودم: "وقتی که عشق میآید دودمان عقلانیت را به باد میدهد و این تنها دیوانگی لذتبخش و شیرین زندگی است". شاید منهم گرفتار چنین نوعی از شیفتگی شدهام!"
صبح زود پس از گرفتن مرخصی به طرف شهر حرکت کردم، کارم که تمام شد گویا بار مسئولیت بزرگی از دوش من برداشته شده باشد.
وقتی به اردوگاه رسیدم دکتر مسئول تیم پزشکی هنوز آنجا بود، با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: "خبری شده است!؟ رئیس نیروهای امنیتی توصیه شما را میکرد! میگفت باید ترفیع بدهم! بیچاره فکر میکند اینجا هم مثل ارتش است!"
نگاهی به صورت متعجب دکتر انداختم و خیلی ساده جواب دادم: "خدا به خیر بگذراند! در اینجا وقتی از یک نفر تمجید شد، باید منتظر اتفاقات ناگواری برای او باشید!"
اگرچه او این جمله را شوخی تلقی کرد اما خودم معتقد بودم طوفانی از خشم در راه است. در نامه به شکل تندی از نیروهای نظامی انتقاد کرده و خواستار توبیخ مسئولان نظامی به جهت عدم گزارش حقایق و وقایع شده بودم. همچنین به جهت عدم کفایت در مدیریت موثر بر پرسنل نظامی، در انتهای نامه تقاضای خروج نیروهای نظامی از اردوگاه و تحویل این مکان غیر نظامی به صلیب سرخ را مطرح کرده بودم.
این درحالی بود که میدانستم، مسئولان رده بالاتر برای حفظ شرایط حداقلی موجود برخلاف خواسته من، اقدام مرا در نامهنگاری مستقیم، تمرد از مدیریت سازمانی تلقی خواهند کرد و بجای توبیخ مسئولان، احتمالا تقاضای مرخصی اجباری برای من ارسال میکنند! با اینحال از کار خودم راضی بودم. بهمین جهت تمام روز را با شادابی کار کردم بخصوص که چند روزی بود دل و دماغ کار نداشتم، حتی بعد از اتمام آن، کمی در داخل اردوگاه پیادهروی کردم و از تماشای بازی کودکان لذت بردم. کاش میشد مدرسه ای برای این کودکان برپا کرد، یا حداقل دست جنگجویان و جنگافروزان را از کمپها کوتاه کرد. اما متاسفانه در بسیاری از مناطق فقیر و جنگزده دنیا نوجوانان بدنه ماشین جنگی گروهها و حتی دولتها را تشکیل میدهند. بسیاری از کودکان بخاطر اینکه مثل همسن و سالانشان گرفتار فقر و گرسنگی نشوند یا بخاطر اینکه کمبودهای خود را بپوشانند و یا حتی به سایر کودکان مباهات کنند و فخر بفروشند به گروههای مسلح میپیوندند و غالبا بخاطر زودباوری و احساساتشان، مورد سوءاستفاده قرار میگیرند و این امر آنها را تبدیل به پیشمرگ، مینروب،سپر انسانی یا حتی بمبهای انتحاری میکند!
***
« 30 ام ماه می
آفتاب گرم ظهر کمی کوتاه آمد و به سمت مغرب قدم برداشت، ساخت ارابه نفربرم! که تمام شد، از نگاه به کار دستساز و دقیقم حسابی ذوق کردم. اگرچه ابزار حرفهای نداشتم اما دقیقا مثل نقشهای که طراحی کرده بودم پیش رفت.
چرخهایش پهنتر بود تا در شنهای صحرا فرو نرود. وسط ارابه از تشکهای صندلی هواپیما که بسیار سبک بودند، تخت راحتی برای مسافر زخمیام جاسازی کردم. دو قسمت هم برای آویزان کردن بار ساختم یکی در انتها و دیگری در سر ارابه که کمک میکرد بدون هیچ نیرویی تعادل ماشین حفظ شود... حالا دیگر میتوانستیم سفر برای نجات را شروع کنیم.
وقتی به ناتالی گفتم، از تبدیل شدن هواپیما به گاری خندهاش گرفت، خواست بلند شود و وسیله جدید را از نزدیک ببیند! اما راضیاش کردم امشب را هم استراحت کند و فردا نزدیک غروب حرکت کنیم.
هنوز وقتی تکان میخورد به سختی دردش میگیرد، اما پای من بهتر است و امیدوارم بهتر بماند چون بعد از این تمام فشار روی آنها خواهد بود. الان که شب شده است و ناتالی به خواب عمیقی فرو رفته، زیاد احساس خستگی نمیکنم، شاید بهتر بود که همین امروز حرکت میکردیم، اما آنموقع احساس میکردم حق دارم قبل حرکت یک شب استراحت کنم. شاید هم این فکرها نوعی توجیه بود! راستش امروز هر زمان که به ناتالی نزدیک میشدم ، قلبم تندتر میتپید گویا با تمام وجود از من میخواست که کار نیمه تمام دیشب را ادامه دهم!
شب که پیشش نشستم برای اولین بار شروع به حرف زدن کرد: "فکر نمیکنم بتوانم سختی سفر را تحمل کنم،کاش تو همان روز اول میرفتی و خودت را نجات میدادی".
جملهای را که دیشب در دفترم نوشته بودم... به او گفتم: "یا با هم نجات پیدا میکنیم یا با هم آخرین سفرمان را به آخر میرسانیم".
اشک در چشمانش حلقه زد، بیاختیار کنارش دراز کشیدم و به آرامی اشکش را پاک کردم : "ولی ما نجات پیدا میکنیم، شبها میرویم و روزها اتراق میکنیم، اگر به آب برسیم همانجا مدتی میمانیم شکار میکنیم و هنگامی که تو کاملا بهبود پیدا کردی حرکت میکنیم".
صورتش را به طرف من برگرداند و لبخندی عاشقانه نشانم داد، بیاختیار نیمخیز شدم و با همان انگشتانم که لای موهایش بود، سرش را کمی بلند کردم، چشمانم را بستم و لبم را روی لبش گذاشتم. لرزشی خفیف در سراسر وجودم حرکت کرد، نفسهایمان تند بودند و آتشین، درهم میپیچیدند و ما را به آمیختن و در هم پیچیدن فرا میخواندند، بجز آن هیچ حرکتی نبود هردویمان مبهوت مانده بودیم و سکوت صحرا چنان سنگین بود که لحظهای فکر کردم ما در آن حالت به مجسمه تبدیل شدهایم. بیشتر که گوشم را تیز کردم صدای ضربان تند قلبش را شنیدم شاید هم قلب خودم بود،آنگاه متوجه شدم که زمان متوقف نشده است.
نمیدانم به چندمین تپش رسیده بودم که به خود آمدم؛ خدایا چه میکنم!؟ او زخمی است... به سختی نفس میکشد... فوری اندکی از او فاصله گرفتم، چشمانم را باز کردم و او را مات و مبهوت یافتم، چشمانش تمام صورت مرا پایید و بعد صورتش سرخ شد،حرارت از سر و سینه من هم بیرون میزد انگار که صورت من هم سرخ شده باشد. با خودم گفتم که من به چه حقی او را بوسیدهام؟ چشمانم به شرم پایین افتادند و آرام آرام فاصلهام بیشتر و بیشتر شد تا اینکه انگشتان ظریفش را پشت گردنم احساس کردم، معلوم بود که شرم و اضطراب را از چشمانم خوانده است، اینبار او پیش قدم شده بود تا زنجیر عشقمان در همان حلقه اولش از هم نگسلد.
هنگامیکه دوباره لبهایمان بهم رسیدند با جسارتی دخترانه لب پایینش را بین لبهای من جا کرد تا لذت مکیده شدن لبش را مزهمزه کند، اگرچه تنفسش هنوز با مشکل همراه بود اما معاشقه لبان ترک خوردهمان از نفس کشیدن هم برایمان لذتبخشتر بود.
نوازش لاله گوشش را به لمس گردن زیبایش تغییر دادم و سپس شانهاش را مالیدم تا به جدایی لبانمان رضایت داد.
آنگاه در پاسخ به لبخند فاتحانهام، خود را در رختخوابش خرامانید و صورت آکنده از آرامشش را به آن سو برگرداند و با لبخندی زیبا، آرام به خواب رفت و مرا با دفترچهام و یادداشتهایم تنها گذاشت تا قبل از اینکه جزئیات آن به مغاک فراموشی فرو رود، به رشته تحریر درآید. کسی چه میداند آنها را چه کسانی بعد از ما خواهند خواند!؟ یا اینکه سالها بعد در ساحل زیبای دریاچه اونتاریو، در حالیکه آفتاب غروب میکند، کنار هم دراز بکشیم و کلمه به کلمه آنرا بخوانیم و بوی شنهای صحرا را از اولین بوسه عاشقانهمان یادآوری کنیم."
***
آفتاب بالا آمده بود و مگسی مرتب بر سر و صورتم مینشست تا خواب سپیدهدمان را بر من حرام کند، این لجاجت به مزاحمت همچنان ادامه داشت تا اینکه ساعت موبایلم زنگ بیدارباش را نواخت. گوشی را که بدست گرفتم از اینکه در اینجا مبایل صرفا کاربرد یک ساعت را داشت! تاسف خوردم البته گوشی رئیس، سیم کارت ماهوارهای داشت و در اردوگاه تنها کسی بود که میتوانست با دنیای مدرن ارتباط بگیرد.
سه روز از نامه من میگذشت و هنوز خبری نشده بود. به درمانگاه که پایم را گذاشتم او آنجا بود. خیلی عادی مثل همیشه با من برخورد کرد. یک جراحی کوچک در برنامه ما بود، بیمار بعد از ظهر در شرایط پایداری بسر میبرد. آخر وقت رئیس به اتاقش دعوتم کرد و برگهای روی میزش گذاشت: "ما از همکاری با شما بسیار لذت بردیم اما امروز خبر بدی دریافت کردم و ظاهرا دفتر سازمان ملل قصد دارد در این کمپ تغییراتی بوجود آورد. من تا یکساعت دیگر به شهر میروم منتظر میمانم که وسایلتان را بردارید تا شما را هم به هتل برسانم".
- اوه... چه واکنش سریعی... بسیار خب... اما اینجا نوشته که خودم را به دفتر نیویورک باید معرفی کنم!!! شما که میدانید فقط هفتهای یکبار به آمریکای شمالی پرواز داریم...
- آه، البته ... اما شما همیشه سخت کار میکردید و هیچوقت امکان دیدن کشور زیبای سودان را نداشتید. من فکر کردم، این درست نیست که بعد از این همه زحمتی که برای مردم سودان کشیدید بدون اینکه این سرزمین را ببینید از اینجا بروید. خوشبختانه این وقت سال هتل اویل کاملا خلوت است، البته حتی اگر شلوغ هم باشد برای خانم دکتر با شخصیت و زیبایی مثل شما حتما اتاق خواهند داشت.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, فوریه 13, 2019 - 19:00