من با عجله راه افتادم و شبانه رفتم. زمانی که رسیدم دیدم که همه گریه میکنند و میگویند که مادرم نیم ساعت قبل مرده و 24 ساعت چشمانش به در بوده که مرا ببیند. بغلش کردم، صورت و دستهایش را بوسیدم. بعد از اینهمه سال از یادآوری آن اتفاق اشکهایم سرازیر میشود. خیلی متاسفم که نتوانست مرا ببیند
سالها پیش مادرم رفت ولی هیچگاه یادش و حرفهایش از من و خانوادهام دور نشده است.
روزی از روزها در اوایلی که مادرم به کانادا مهاجرت کرده بود و من درگیر بسیاری از مسائل بودم، چرا که در سن بزرگسالی(30 سالگی) به دانشگاه برای ادامه تحصیل رفته و از لحاظ روحی خیلی داغون بودم، با مادرم به میدان شهرداری تورنتو رفته بودیم. برای نوشیدن یک قهوه با مادرم به هتل هیلتون که روبروی این ساختمان و میدان قرار دارد رفتیم. در یک لحظه مادرم با خوشحالی مردی را نشان داد که در یکی از فیلمهایی که اخیرا دیده بود بازی کرده بود. او کسی نبود غیر از کسی که این روزها او را لعن و نفرین میکنند. او " کوین اسپیسی" بود. مادرم با علاقه جلوی او رفت و خواستار این شد که با او عکس بگیرد. آن روزها تلفنها دوربین نداشت، اما من اکثر مواقع دوربین کوچکی همراهم بود.کوین اسپیسی مادرم را در آغوش گرفت و با روی باز او را پذیرا شد و با هم عکسی گرفتند.
بعد از آن مادرم برگشت و به من گفت من که زن قدیمی از اندیمشک هستم و با زبان بیزبانی میتوانم با یکی از معروفترین هنرپیشههای هالیود عکس بگیرم، تو هم میتوانی با اینکه دیر شده در کانادا درست را تمام کنی. سالها میگذرد و هنوز آن روز در ذهنم است. شاید اگر الان مادرم زنده بود، به جنبش Me too میپیوست.
حسین علی نژاد
مادر کانون مهربانی و فداکاری و محبت در خانواده است. طبعا اولین معلمی است که ما از او محبت میآموزیم . مثل اکثر مادرها، مادرم" صغری علیزاده" ، از بهترین مادرها بود. برای اینکه به خاطرهام برسم باید توضیحی بدهم. من کوچکترین عضو خانواده و به قول معروف تهتغاری بودم و به همین دلیل همه جا با مادرم همراه بودم. متاسفانه خیلی زود در سن 14- 15 سالگی به دلیل علاقهام به تحصیل از مادرم جدا شدم و از ارومیه به تهران رفتم. بعد هم دانشگاه همان تهران خواندم و این شد ماجرای جدایی ما به ناچار. بعد از دانشگاه هم برای پروژههای عمران به خوزستان رفتم و از مادرم دور افتادم. در آن زمان مادرم را 15 روز در سال، آنهم در عید نوروز میدیدم. تا زمانی که ازدواج کردم و بقول معروف سر و سامانی گرفتم و مادرم را بیشتر میدیدم. خاطره من برمیگردد به زمانی که برای انجام یک پروژه به شهرستان رفته بودم. مادرم کسالت داشت، به من تلفن زدند که خودت را برسان، مادر حالش بده. من با عجله راه افتادم و شبانه رفتم. زمانی که رسیدم دیدم که همه گریه میکنند و میگویند که مادرم نیم ساعت قبل مرده و 24 ساعت چشمانش به در بوده که مرا ببیند. بغلش کردم، صورت و دستهایش را بوسیدم. بعد از اینهمه سال از یادآوری آن اتفاق اشکهایم سرازیر میشود. خیلی متاسفم که نتوانست مرا ببیند....... روحش شاد.
محمد سهی
به میزان زیادی طنز پردازیام را مدیون مادرم هستم. مادرم با بیان طنزگونه اتفاقات روزمره و اضافه کردن چاشنی طنز به تعاریف و نقل قولهایش، من را اینگونه پروراند. هر چیزی را میتوانست به طنز بازگو کند، واین کار را به من نیز آموخت.
همچنین علاقه بیپایانش به شعر، ما را شعرخوان و دارای دفتر شعر کرد. از او آموختم که دفتر شعر درست کنم و شعرهای مورد علاقهام را در آن بنویسم.
با این تفاصیل، اگر بخواهم خاطرهای بگویم حتما باید خاطره خندهآوری باشد! نه؟
یادم هست یک بار و در سلسله مسافرتهای ایرانگردی خانوادگیمان، رسیدیم همدان. در بازار همدان مادرماز یک گلدان سفالی خوشش آمد. گلدان بسیار بزرگ و قدبلندی بود با رنگهای بسیار زیبا. صد دفعه گفت این گلدان را انگار مخصوص اون گوشه اطاق ما ساختهاند (میدونید دیگه؟ همون گوشه سمت راست، پشت پنجره پذیرایی دیگه!) و چقدر زیبا و بیهمتا خواهد بود حضور این گلدان در آن محل. خداییش گلدان قشنگی بود وبه آن گوشه از اطاق هم خیلی میآمد، اما یه خرده زیاد!! بود و حملش مصیبت داشت.
پدرم وقتی دید مادرم تا این حد شیفته این گلدان شده، کاری را کرد که هر مرد دیگری نیز برای همسرش انجام میدهد. گفت نگران حمل این محموله نباشید، من آن را سالم به تهران میرسانم.
خدا میداند تا انتهای این سفر که ۳-۴ روز دیگر ادامه داشت، چند بار این گلدان شکننده که اکنون با چند فروند پتو! محافظت میشد را بر روی باربند پیکان ۴۹ مان و روی همه بارهای دیگر بست و دوباره هنگام اطراق شبانه یا حتی برای درست کردن و صرف چای در یک پارک کنار جادهای آن را پایین آورد و بعد دوباره آنرا اون بالا با طناب محکم کرد!
خلاصه دردسرتان ندهم پدرم مانند هر مرد دیگر که قولشان قول است و حرفشان حرف، گلدان را صحیح وسالم و برای آخرین بار دم در خانه مان واقع در ۱۰ متری فروردین تهران نو به زمین نشاند، بدون یک سرسوزن خرابی ناشی از زدگی و لب پریدگی!
همگیمان مست و سرخوش از این موفقیت بودیم که...
بله، درست حدس زدید، گلدان کذایی توسط مادر عزیزم در همان پایین و در ابتدای ورودی خانه شکست وهیچوقت به اون گوشه اطاق که انگاری برایش ساخته شده بود نرسید.
البته تمامی اعضای خانواده شکرگزار خداوند بودند که مادرم خودش گلدان را شکست وگرنه اگر هر کدام ازما ها این کار را کرده بود،...
بگذریم!
* * *
اکنون هنوز همان دفتر شعر ام و خصلت طنز پردازیام را با خودم دارم اما مادرم را هر سه چهار سال یکبار میبینم.
قديمها داریوش میخوند:
توی اين كوچه به دنيا اومديم
توی اين كوچه داريم پا ميگيريم
يه روزم مثل پدربزرگ بايد
تو همين كوچه بن بست بميريم...
اما آدما ديگه نسل اندر نسل توی يك كوچه به دنيا نمیآيند و تو همون كوچه نمیمیرند. آدما دور ميشوند، خيلیدور، حتی میتوانند تا كانادا هم بروند!!
اما همون آدما، حتی دور دوراشون، هنوز میتوانند همیشه یاد عزیزانشان را تو قلب کوچکشان حفظ کنند.
محمد سهی - تورنتو
غروب روز گرامیداشت خانواده
۱۹ فوریه ۲۰۱8
حسین قدکی
خاطره من از مادر بزرگم که او را "عنه" صدا میکردیم، این است که در کلاس هفتم یا هشتم دبیرستان بودم و در تهران با مادر بزرگ زندگی میکردم. من صبحها با اتوبوس باید به مدرسه میرفتم و چون اتوبوسها میتوانستند دیر کنند، برای اینکه سر وقت مدرسه باشم همیشه کمی زودتر راه میافتادم و اغلب اوقات هم نیم ساعت زودتر به مدرسه میرسیدم. خانه ما در سیدخندان بود و مدرسه در قلهک. وقتی به مدرسه میرسیدم، هنوز خیلی از بچهها که خانهشان در آن حوالی بود نیامده بودند. سرایدار مدرسه هم مشغول کارهای مدرسه بود و یکی از کارهایش هم روشن کردن علاالدین نفتی در دفتر مدیر بود. معمولا هم یک قوری بزرگ روی علاالدین میگذاشت که درونش آب بود که باید جوش میآمد. روی این قوری بزرگ هم یک قوری کوچک بود که برای چایی دم کردن بود. دفتر مدیر یک اتاق بزرگ بود که در دو سر آن دو میز بود. یک میز مال مدیر بود و میز دیگر مال ناظم. بین دو میز هم، از در که وارد میشدی، روبرو، زیر پنجرهایکه رو به حیات مدرسه بود و همین طور دست چپ در ورودی، صندلی چیده بودند که برای معلمها بود. من که میرسیدم، سرایدار علاالدین را روشن کرده بود و قوری بزرگ آب پر در روی آن در حال گرم شدن بود. یادم هست که تا وقتی که زنگ نخورده بود بچه ها باید در حیات میماندند. بعد از صف صبحگاهی بود که به داخل میرفتیم. اوایل که من زود میرسیدم و این زود رسیدن مرتب تکرار شد، سرایدار دلیل و داستان زود آمدن من را فهمید و صحبتی و صبح بخیری بین ما ردوبدل میشد و الفت و اعتمادی هم بوجود آمد. در روز های بعد این اعتماد به درجهای رسید که سرایدار وظیفهای به من داد. یکی از دلمشغولیهای سرایدار این بود که مبادا علاالدین واژگون شود و آتش سوزی ایجاد کند و گناه بزرگ اهمال به گردن نازک او نوشته شود. این وحشت او واقعی بود چر اکه هر از گاهی، در روزنامهها نوشته میشد که علاالدینی موجب زیانی شده است و بنابراین، وظیفه من این بود که هر روز صبح که زود میرسیدم، به اتاق مدیر بروم وعلاالدین را سرپرستی کنم که غلطی به بار نیاورد. همه چیز همینگونه بود تا اینکه فرصتی پیش آمد که من و مادر بزرگم را سورپرایز کرد. داستان این شد که روزی که من بر صندلی مدیر تکیه داده بودم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. مادر بزرگم بود که گفتند: "جناب آقای مدیر، من مادر بزرگ غلامحسین هستم، میخواهم بدانم درسهایش چطور است. گفتم "عنه، من غلامحسین هستم. برای چی از خودم نمیپرسید؟ عصری که آمدم خانه توضیح میدهم. لطفا به مدرسه تلفن نکنید، از خودم بپرسید." عنه تنها یک " آ " گفتند و گوشی را گذاشتند. حقیقت این که، تا مدتها در این مورد صحبت نکردیم تا این موضوع بعدها موضوع شوخی خانواده شد. حقیقت این بود که مادربزرگم، خیلی به تحصیل فرزندانش توجه نشان میداد و پیگیری میکرد. با توجهات او همه فرزندانش هم اینک موفق هستند. یادش بخیر
پونه بی آزاری
مادر من "آذر ریحانیان" زنی صبور، مقاوم، با صداقت و خستگی ناپذیر است. همه از مادرانشان خاطرات زیادی دارند و من خاطرهام به درسهای زندگی برمیگردد که از او یاد گرفتم و در مسیر پستی و بلندیهای زندگی مرا کمک میکند. مقاومت مادرم برای من خیلی مهمه که فکر میکنم باید ازش تقدیر کنم. من دو برادرم را از دست دادم و به یاد دارم زمانی که برادرم فوت کرد، مادرم روز به خاکسپاری او سفید پوشیده بود و من حیرت کرده بودم که مادرم چه تحملی دارد. در آن روزها به من میگفت تو نباید مانند من عزادار باشی. تو یک خواهری و باید مراقب خانوادهات باشی. این تحمل و صبوری مادرم، به من درسهای زیادی داده. مادرم زنی است که همیشه شکر گذار است و سعی میکند به همه عشق و محبت بدهد، از جمله به فرزندانم، آنچنان که گاهی من خسته میشوم اما او مانند پروانه دور بچه ها با عشق زیادی میگردد. این را هم اضافه کنم که دخترم هم دوست داره اینجا بگوید که مادربزرگش همه چیز را بهتر از همه میدونه و همیشه بخشش داره. من به مادرم افتخار میکنم و از آنجا که این نوشته برای اوست از او به خاطر همه مقاومتها، صبوریها و عشقی که به ما میدهد تشکر میکنم.
شعله خلیلی
مادرم در تمام طول این سالها بین ایران و کانادا در حال رفت و آمد بود. تحمل زمستان اینجا را نداشت و حال و هوای بهار ایران را با هیچ چیز عوض نمی کرد.
امسال اما همه چیز متفاوت بود. آمد و بعد از مدتی کوتاه فهمیدیم که سرطان کلیه دارد. دیگر ییلاق و قشلاق کردن میسر نبود و قرار شد که بماند. سالها بود که مدتی طولانی با مادرم زندگی نکرده بودم. در مسافرتهای چند ماهه به اینجا همیشه حالت مهمانی داشت با بلیطی با تاریخ برگشت
برای هردوی ما اینگونه اقامت تازگی داشت و باید به آن عادت میکردیم. یکتجربه تازه برای هردوی ما.
عصرها معمولا بیشتر زمان برای معاشرت باهم داریم. خیلی وقتها پیشنهاد کمک میدهد و سبزیها را با دقت پاک میکند یا نانها را به یک اندازه میبرد و در کیسه نایلون میگذارد. تا زمانی که تلویزیونش برقرار باشد گلایه نمیکند.
تا مدتها محاوره ما، خاطرات کودکی مادرم بود، به تفصیل هر کدام را چندین و چند بار تعریف میکرد با دقت و جزئیات. در طول این سالها مادرم همه خواهر و برادرهایش را از دست داده است. گفتگو درباره خاطرات کودکی همیشه به علاقه بیشتر مادرم به یکی از خواهرها و یکی از برادرها ختم میشد. از بعضی از آنها هنوز دلخور است ولی از همگی با عشق صحبت میکند و غمناک است که دیگر هیچکدام نیستند. دفتر تلفنش پر است از شماره تلفنهایی که روی آنها خط کشیده، کسانی که دیگر نیستند و او هنوز عزادارشان است.
صحبت درباره رفتگان فضای خاکستری و سرد این روزها را خاکستریتر میکند و من برای تغییر موضوع صحبت باید به فکر چارهای میافتادم. بعد از مدتها، فکر حل کردن جدول افتادم. پنج شنبه مادرم با اشتیاق منتظر آمدن مجلههای ایرانی است. با اشتیاق آنها را میخواند. حالا غیر از خواندن مجله، حل کردن جدول یکی ار سرگرمیهای او شده است. باهم جدول حل میکنیم. نوشتن را خودش به عهده گرفته وبه من اجازه نوشتن در جدول را نمیدهد. یک سوال میپرسد و بعضی وقتها فراموش میکند عمودی بود یا افقی و مدتی به دنبالش میگردد.
من هم حل کردن جدول با مادرم را دوست دارم. وقتی چند سوال میپرسد و جوابش را نمیدانم میگوید: این خیلی جدول سختی است! و با عدم موفقیت من در جواب به پرسش بعدی دوباره از سختی حدول شکایت میکند.
راه حل خوبی برای کفتگو با مادرم پیدا کردهام. هم او راضی است هم من
سعید فرح آبادی
مثل همه آدمها خاطرات من از مادرم بسیار زیاده و واقعا نمیدونم کدامش را باید انتخاب کنم. یکی از خاطرههای من برمیگرده به زمانی که برادرم نامزد داشت. مادرم تصمیم داشت او را دعوت کند، در آن زمان آبگوشت، جزو غذاهایی نبود که جلوی مهمان آنهم یک تازه عروس بگذارند. از طرفی برادرم خیلی تعریف آبگوشت مادرم را کرده بود که بسیار بی نظیر و تک است. نامزد برادرم به وی گفته بود که مایل است آبگوشت مادرم را بخورد. خلاصه اولش که مادرم میگفت وای نه، اون تازه عروسه نمیشه من چنین چیزی را درست کنم و برادرم اصرار کرده بود که آبگوشت تو عالی است و او هم هوس کرده... دردسرتان ندهم مادرم خواست جلوی عروسش خیلی کلاس بگذارد، بنابراین به پدرم سفارش کرد که مقدار زیادی گوشت لخم بگیرد و یک آبگوشت مفصل پخت، غافل از اینکه خوشمزگی آبگوشت به چربی آن است. آن آبگوشت، بقول معروف، آبش یک سمت بود و نخود و لوبیایش سمت دیگه و به اندازه چندین پرس باقالی پلو ، داخلش گوشت بود و اصلا طعم آبگوشت های مادرم را نداشت. مادرم گفت: آمدیم آبرو حفظ کنیم، بدتر شد.
روحش شاد. این سوژه باعث شد خیلی به خاطراتم با مادرم فکر کنم
مهشید شریعتی
من سه خاطره کوتاه از مادرم" اکرم شریعتی" برای تعریف کردن به ذهنم رسیده. اولین خاطره به دوران انقلاب برمیگردد و ما در محلهمان یک نگهبان داشتیم. از آنجا که هوا سرد و زمستان بود، مادرم سوئیچ ماشین پدرم را به نگهبان داد که هر وقت خسته بود داخل ماشین بنشیند و استراحت کند. نگهبان داخل ماشین نشسته بود و آتش روشن کرده و ماشینی که پدرم تازه خریده بود را سوزاند.
در خاطره بعدی، فرزند سرایدار مدرسهای که مادرم آنجا کار میکرد، بیمار شد. از آنجا که آن زمان، آمبولانس خیلی گران بود، مادرم سوئیچ ماشین پدرم را که آن را هم یکهفته بود خریده بود به آنها داد که فرزندشان را به بیمارستان برسانند، که آنها هم تصادف کردند و ماشین از بین رفت.
در خاطره بعدی، به یاد دارم که مادرم ظهرها از مدرسه به خانه میآمد، اما یکروز نیامد و من فکر کردم به دلیل مشغلهاش نیامده، کمی غذا برداشتم و به مدرسه رفتم و فهمیدم یکی از شاگردان مدرسه حالش بد شده و مادرم با او به بیمارستان رفته. به خانه برگشتم و با پدرم به بیمارستان رفتیم. مادرم به پدرم گفت من خانه نمیآیم، این بچه نیاز به پیوند کبد دارد و من میخواهم کاندید شوم. پدرم گفت شاید تو اصلا نتوانی به او کبد بدهی ولی مادرم گفت بهرشکل من باید مطمئن شوم و به خانه نمیآیم... مادرم زنی بسیار مهربان است و اکنون در ایران زندگی میکند.
پروانه ابراهیمی
من نیز مایلم از مادرم"اکرم فراهانی" خاطرهای بگویم، یکی از خاطراتی که از مادرم دارم به زمانی برمیگردد که7-8 سال داشتم. آن زمان مادران برای فرزندانشان ژاکت میبافتند. یادم هست مادرم کاموای صورتی بسیار زیبایی خریده بود. من هر روز مقداری که او بافته بود را با دستان کوچکم وجب میکردم و هر شب دعا میکردم مادرم زودتر از سرکار به خانه بیاید تا ژاکت من زودتر تمام شود. او که همه روز سرکار بود، زمان کمی برای بافتن داشت و من از این بابت سخت دلخور بودم. سرانجام بعد از مدتی، ژاکت صورتی من حاضر شد و من در حالی که از خوشی روی هوا پرواز میکردم، آن را پوشیدم و به مدرسه رفتم. بخاری مدرسه ما حفاظ دومی نداشت. یک محفظه گرد داشت که بسیار داغ بود. از آنجا که آن روز، بسیار سرد بود، به محض وارد شدن، کنار بخاری رفتم و همین کافی بود تا ژاکتم در اثر برخورد با بخاری بسوزد.
حتی امروز بعد از گذشت سالها، میزان آن رنجی که کشیدم را فراموش نمیکنم. تمام روز بدون وقفه اشکهایم میریخت و توان خودداری نداشتم. با حالی زار به خانه رفتم. مادرم گفت: چیزی نیست، درستش میکنم. شب شد و ما همه خوابیدیم در حالی که آن شب چراغ یک اتاق روشن ماند. مادرم آن شب، ژاکت را شکافت و تا صبح بیدار ماند تا صبح با لبخند آن را به تن من کند. جالب این بود که باز اشکهای من سرازیر شد. دقیقا مثل هم اینک که این را مینویسم چرا که از بیدار ماندن مادرم به خاطر آن اتفاق، سخت شرمنده بودم، هنوز هم هستم.... آن ژاکت، یکی از مهمترین لباسهای من در طول سالیان بعد شد و علارغم اینکه من بزرگ شدم و ژاکت کوچک، آن را ته کمد پنهان کردم تا آن خاطره را فراموش نکنم. شاید آن روزها درک زیادی از وسعت عشق مادرم نداشتم، اما بتدریج که بزرگ شدم، آن ژاکت در برابر فداکاریهای بزرگ و بزرگتر مادرم، خاطرهای شد و بعدهها من در اقیانوس مهر و صبوریهای او، دریافتم که ستایش مادرم، به قدر درخور او، هرگز در توانم نیست.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
درباره نویسنده/هنرمند
Arash Moghaddam آرش مقدم مدرک کارشناسی کامپیوتر و تخصص تولید رسانه دیجیتال دارد و مدیریت تولید بیش ۹ رسانه تصویری، چاپی و اینترنتی را بعهده داشته است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو