کاری ندارم که "محمدرضا شاه" چه اشتباهاتی کرد یا چه ضعفهائی داشت یا پس از چندبرابر شدن بهای نفت و قدرت گرفتن ایران دچار "خودبزرگبینی" شد
تغییر بزرگ -۳۲ : ۲۳ مهر ۱۳۵۶
کتابخانه "پهلوی"، بزرگترین کتابخانه جهان
هر جا میرفتم آدرسم را میدادم که روزنامه "اطلاعات" یا شاید "کیهان" (یادم نیست کدام بود) مخصوص ایرانیان خارج از کشور را که روی کاغذ بسیار نازک و بسیار مرغوب خلاصه اخبار و رویدادهای داخلی را بدون آگهی بازرگانی مرتب به دست ما میرساند دریافت کنم. همچنین هفته نامهی "تماشا" را.
در فیلادلفیا خبردار شدم که پروژه عظیم تبدیل "کتابخانه پهلوی" به بزرگترین کتابخانه جهان در دست تهیه و اجرا بود. محل آن در تهران، تپههای "عباس آباد" تعیین شده بود (ضمناً قرار بود همه سفارتخانهها مجبور شوند به آن تپهها منتقل شوند). برنامه این بود که در کنار هر بخش کتابخانه که مربوط به رشتهای از دانش بشر است یک مرکز پژوهشی مخصوص آن بخش و آن رشته بنا شود. هر کتابی هم در دنیا که مربوط به ایران باشد، نسخه اصل یا کپی آن در آن کتابخانه فراهم آید.
پروژه و طرح فوقالعاده افتخار برانگیزی بود و مسئول و مدیر آن کتابخانه و پروژه "شجاعالدین شفا". به او نامهی محترمانهای نوشتم و ضمن تبریک و تشویق، موضوع ضرورتِ "عدم تمرکز" را مطرح کردم. در آنزمان، دولت شاهنشاهی بسیار روی موضوع نیاز به عدم تمرکز تاکید میورزید. پیشنهاد کردم که این پروژه عظیم اگر به جای تهران در شهر دیگری چون شیراز یا همدان انجام گیرد باعث ایجاد قطبِ فرهنگی- اقتصادی مهمی در تهران میشود. دکتر شجاع الدین شفا نامهی قدرشناسانهای در پاسخ فرستاد ولی اشاره به این نکته کرد که در همه جای دنیا کتابخانهی اصلی در پایتخت کشورهاست. از دریافت نامهی آن بزرگوار و توجه ایشان خوشحال شدم و نخواستم پاپیچ شوم، اما اعتقاد داشتم که "تقلید" لزوماً یک دلیل منطقی نیست. منطق، عدم تمرکز را حکم میکرد و این پروژه فرصتی بود طلائی و کمنظیر.
بعدها که "انقلاب" شد و "شجاعالدین شفا" به خارج مهاجرت کرد، و در پاریس گاهنامه "ایرانشهر" را علیه نظام اسلامی منتشر ساخت، افتخار ادامهی نامهنگاری با ایشان و دریافت نامههای پربار و خوشخط ایشان را داشتم. و نیز آشنائی تلفنی با فرزندشان که در تورنتو اقامت داشت.
۱۳۵۶ - بازگشت به بروکسل و به فرانسه
اینکه نوشتم کارتِ "شهروندی جهان" را به سال ۱۹۷۵ یا ۷۶ دریافت کرده بودم، به خاطرِ عکسی بود که از من در آن کارت سنجاق شده و مربوط به آن سالهای تفکرات فیلسوفانه و پیامبرمآبانهام یا "هیپیواز" در فرانسه بود. کارت را که به مرور زمان به دو نیمه شده بود چند روز پیش در گوشهای پیدا کردم که نشان میداد اگرچه عکس مربوط به آن سالها بود اما رویداد نامنویسی و صدور کارت به فوریه ۱۹۷۷ بود.
احتمالاً سپتامبر ۱۹۷۷ بود که از "ایالتهای متحد آمریکا" با "شیرین" و "بردیا" به فرانسه برگشتم و سر راه در بروکسل یکی دو یا سه شب ماندیم. چرا که میخواستم سر راه باز سری به دانشگاه بروکسل هم بزنم و همین کار را کردم. با دوستان دوران جوانی هم اگر بشود دیداری تازه کنم.به آمفی تئاتری که غالبِ کلاسهای سال اول ما در آنجا برگزار میشد رفتم و از دربِ ورودی آن که از خیابان "فرانکلین روزولت" است واردِ راهروی کوچک مجاور آن آمفی تئاتر خاطرهبرانگیز شدم. نه فقط درسهایمان در آنجا بود بلکه یکسال، به پیشنهاد و ابتکار من، انجمنمان که یک "باشگاه سینمائی" راه انداخته بود، فیلم "آوازه خوان، نه آواز" را به مناسبت نوروز در آن آمفیتئاتر به نمایش گذاشته بود. در آنجا و آنروز اتفاقی برایم افتاد که فوقالعاده شگفتانگیز و "سوررئالیست" بود. آنچنان باورنکردنی که در اینجا شرح آن دشوار است و به درازا میکشد.
۲۳ مهر ۱۳۵۶، سروناز پهلوی
از بروکسل به پاریس برگشتیم و در ساختمان "برج بریل"، "میدانِ ایتالیا"، پاریسِ سیزدهم، مستقر شدیم. عمده کار من این بود که به کتابخانهی دانشگاه بروم و سعی کنم "رساله"ام را هر چه زودتر به سرانجام برسانم.
سال ۱۳۵۶ بود. وضع سیاسی ایران را اگر بخواهم خلاصه کنم، آنطور که من میدیدم که خارجنشین بوده سرم به کار دانشگاهی مشغول بود، بحث و اختلاف در برداشت ملت از وضعیت کشور بود؛ و درباره این بود که کدام راه تحول را میبایستی در پیش گرفت.
هر کسی روزها یا تاریخهای خاصی را به مثابه علامت خاصی در تحول منجر به "انقلاب اسلامی" میداند: ایجاد حزب رستاخیز به سال ۱۳۵۳، تغییر تقویم هجری به تقویم شاهنشاهی، حادثه خونین میدان ژاله، آتشسوزی سینما رکس آبادان، انتشار مقاله علیه خمینی با امضای شخصی گمنام در روزنامه اطلاعات که خمینی را به عرش اعلا برد، نمایش عملیات جنسی در معابر شهر شیراز به عنوان "جشن هنر"،...
اما یکی از تاریخهائی که به ذهن من مانده است، آنهم به این دقت،۲۳ مهر ماه ۱۳۵۶است چرا که برایم مسلم شد سیاست "آزادسازی محیط سیاسی" در ایران تصمیم نهائی و غیر قابل برگشت دستگاه دولت شاهنشاهی است.
در شماره ۲۳ مهر ۱۳۵۶مجله "تماشا" داستانِ عجیبی خواندم، آنهم به قلم نویسندهای عجیب که نامش را هم با حروف برجسته چاپ کرده بودند: "سروناز پهلوی".
داستان یک پرنده. مردی نیکوکار پرندهای را بسیار دوست میداشت ودر قفسی زیبا از او نگهداری میکرد و نان و آب میداد. اما پس از مدتی به فکر میافتد که خُب نان و آب به جای خود لابد این پرنده "آزادی" پرواز میخواهد! با ناراحتی درب قفس را باز میگذارد و پرنده هم با شادی و خوشحالی پرواز میکند و میرود.
اما به زودی اتفاقات ناگواری برای آن پرنده میافتد و با توفان و گرسنگی مواجه میشود به طوری که کمکم دلش هوای همان قفس را میکند و به آن آشیانه بازمیگردد. این بار، مرد نیکوکار درب قفس را برای همیشه باز میگذارد و پرنده برای همیشه آزاد نزد او میماند.
این داستان کاملاً خارج از متن مجله بود. طرح آن در "ارگان"ِ رادیو تلویزیون ملی ایرانِ رضا قطبی، پسردائی و یکی از نزدیکترین کسان به ملکه و به نویسندگی "سروناز پهلوی" شکی باقی نمیگذاشت. دربار و بخشی از نظام شاهنشاهی اعلام میداشت که خطرهای "آزادسازی محیط سیاسی" را به جان میخرد و تصمیمی است قاطع و بازگشتناپذیر.
خواننده تصور نکند که نتیجهگیری من زودرس بود. برنامهی "آزادسازی محیط سیاسی" و "مشارکت مردم در سرنوشت کشور" سالها تبدیل به موضوع اصلی شده بود و در آن بحث بود. جناحی از دولت و حکومت آن را دنبال میکرد و جناحی دیگر مسئولان را برحذر میداشت. خود منهم خواه ناخواه جزو این جریان آزادسازی محیط سیاسی بودم و عملاً، بیپروا در جهت آزادیهای کامل تلاش میکردم. شهبانوی ایران هم، با همه اطرافیانش، یکی از رهبران و مدافعان بی چون و چرای این "سیاست" یا برنامهی "آزادسازی" و مردمسالاری بود. همه کارهای ایشان و رقابت و مبارزهی اودر مقابلِ دستگاههای امنیتی کشور گواهی میدهد.
شکی ندارم، ساواکیها با "انقلابیون اسلامی" که به رغم شعارهای عوامفریبانه، اساساً اهل آزادی نبوده اهل سانسور و پردهپوشی بودند، به تدریج همساز شدند و به آنان پیوستند.
تقریباً مطمئنم که "فرح"، ته دلش، این برنامه را در همان لحظهای که با شاهنشاه ایران ازدواج کرد گرفته بود. محتوا و عنوان کتاب او "هزار و یک روزِ من" نیز به حد کافی بیانگر است. "شهرزاد" قصهگوی هزار و یکشب مگر نه آنکه با یک "شاه" جلادازدواج کرده بود با این هدف که او را رام کند و رام کرد. نشریات فرانسه هم جملگی همین نقش را برای "فرح"،شهبانوی افسانهای ایران، مجسم میکردند و شهبانو هم همه آن روزنامهها را میخواند. "فرح" هنگامی که با شاه ازدواج کرد دختر دانشجویی جوان و مثل اکثر جوانان ایدئالیست و به لحاظ سیاسی سادهلوح بود. او به طور ملایم "مصدقی" هم بود! و آمده بود، در نقش همسر، "شاه دیکتاتور" را تبدیل به یک شاه مهربان و مردمی کند. غافل از آنکه "محمدرضا" هم وقتی شاه شد، او نیز پدر خود را احتمالاً زیادی "دیکتاتور" تصور کرده، او نیز سادهلوحانه در نقش "شاهِ دمُکرات" ظاهر شد و رفتار کرد، تا وقتی که زندگانی و تجربههای "سیاسی" به او این واقعیت را آموزاند که ایران سوئیس یا سوئد نیست! و بخصوص وقتی مصدق و حسین فاطمی کم مانده بود ترتیب او و کل نظام سلطنت مشروطه و نظام شاهنشاهی را بدهند، نظامی که محمدرضا پهلوی در سوگندی که به عنوان "شاه" خورده بود وظیفه داشت از آن دفاع کند.
تخاصمِ "شاه / مصدق"
از حضور اسلام سیاسی که بگذریم، یکی از دردناکترین و "تفرقه افکنانهترین" و مضرترین وضعیتهای سیاسی ایران همانا جهتگیریهای متخاصم و دشمنانه و جناحی مردم ایران به هواداریِ دُگماتیک از"شاه" یا "مصدق" بوده است.
در واقع،این مصدقِ"قهرمانِ ملی" بود که تیر خلاص را به آن جوان ایدئالیست زد و شاهِ به اصطلاح "دمکرات" را به شاهِ به اصطلاح"دیکتاتور" تبدیل کرد؛ در واقع، "شاه سادهلوحِ ایدئالیست" را به "شاهِ مجبور به واقعبین بودن".
کاری ندارم که "محمدرضا شاه" چه اشتباهاتی کرد یا چه ضعفهائی داشت یا پس از چندبرابر شدن بهای نفت و قدرت گرفتن ایران دچار "خودبزرگبینی" شد. منهم اگر در همان شرایط بودم لابد میشدم. "بزرگ" هم بود و از این نظر درست میدید.کاری به "اشتباهات" یا اشکالات مصدق هم ندارم. کدام انسان اشتباه نمیکند یا خالی از ضعف و اشکال است. موضوع چیز دیگری است.
موضوع این است که "ساواک" و ممنوعیتهای شدید و محدود شدن آزادیها در ایران ناشی از حکومت مصدق و خطراتی بود که برای نظام شاهنشاهی پدید آورد. همه فشارها بعد از ۱۹۵۳ صورت گرفت.کسب محبوبیت شخصی و شناخته شدن به عنوان تنها "قهرمانِ ملی کردن صنعت نفت" برای مصدق مهم بود؛ بهترین کاری که کرد، ایجاد حس غرور ملی بود. بدترین کاری که کرد، بخصوص با تعیین "فاطمی" به سمت معاون نخست وزیر و وزیر خارجه، این بود که ملت را علیه مقام سلطنت شورانید و جامعه سیاسی ایران را به شدت دو قطبی کرد.فاطمی علناً به شاه و خانواده سلطنتی بد و بیراه میگفت و هوادار اضمحلال و "براندازی" خشونت"آمیز نظام شاهنشاهی بود. آنوقت می"شود معاون نخست"وزیر در نظام مشروطه سلطنتی؟!
نقش محمد مصدق و حسین فاطمی در برانگیختنِ احساساتِ "ضد شاه" بیتردید در شعارهای ۱۳۵۷ "مرگ بر شاه" و در سقوط نظام شاهنشاهی و تاسیس نظام جمهوری اسلامی موثر بود و متبلور شد.
مطالب پسین:
سفر به تهران و پروژه "مرکز بین المللی صلح جهانی ایران"
ملاقات با " اعلیحضرت"؟
قرارداد تالیف کتاب "اقتصاد صلح" با "مرکز توسعه و ارتباطات ایران"
کتابخانه "پهلوی"، بزرگترین کتابخانه جهان
هر جا میرفتم آدرسم را میدادم که روزنامه "اطلاعات" یا شاید "کیهان" (یادم نیست کدام بود) مخصوص ایرانیان خارج از کشور را که روی کاغذ بسیار نازک و بسیار مرغوب خلاصه اخبار و رویدادهای داخلی را بدون آگهی بازرگانی مرتب به دست ما میرساند دریافت کنم. همچنین هفته نامهی "تماشا" را.
در فیلادلفیا خبردار شدم که پروژه عظیم تبدیل "کتابخانه پهلوی" به بزرگترین کتابخانه جهان در دست تهیه و اجرا بود. محل آن در تهران، تپههای "عباس آباد" تعیین شده بود (ضمناً قرار بود همه سفارتخانهها مجبور شوند به آن تپهها منتقل شوند). برنامه این بود که در کنار هر بخش کتابخانه که مربوط به رشتهای از دانش بشر است یک مرکز پژوهشی مخصوص آن بخش و آن رشته بنا شود. هر کتابی هم در دنیا که مربوط به ایران باشد، نسخه اصل یا کپی آن در آن کتابخانه فراهم آید.
پروژه و طرح فوقالعاده افتخار برانگیزی بود و مسئول و مدیر آن کتابخانه و پروژه "شجاعالدین شفا". به او نامهی محترمانهای نوشتم و ضمن تبریک و تشویق، موضوع ضرورتِ "عدم تمرکز" را مطرح کردم. در آنزمان، دولت شاهنشاهی بسیار روی موضوع نیاز به عدم تمرکز تاکید میورزید. پیشنهاد کردم که این پروژه عظیم اگر به جای تهران در شهر دیگری چون شیراز یا همدان انجام گیرد باعث ایجاد قطبِ فرهنگی- اقتصادی مهمی در تهران میشود. دکتر شجاع الدین شفا نامهی قدرشناسانهای در پاسخ فرستاد ولی اشاره به این نکته کرد که در همه جای دنیا کتابخانهی اصلی در پایتخت کشورهاست. از دریافت نامهی آن بزرگوار و توجه ایشان خوشحال شدم و نخواستم پاپیچ شوم، اما اعتقاد داشتم که "تقلید" لزوماً یک دلیل منطقی نیست. منطق، عدم تمرکز را حکم میکرد و این پروژه فرصتی بود طلائی و کمنظیر.
بعدها که "انقلاب" شد و "شجاعالدین شفا" به خارج مهاجرت کرد، و در پاریس گاهنامه "ایرانشهر" را علیه نظام اسلامی منتشر ساخت، افتخار ادامهی نامهنگاری با ایشان و دریافت نامههای پربار و خوشخط ایشان را داشتم. و نیز آشنائی تلفنی با فرزندشان که در تورنتو اقامت داشت.
۱۳۵۶ - بازگشت به بروکسل و به فرانسه
اینکه نوشتم کارتِ "شهروندی جهان" را به سال ۱۹۷۵ یا ۷۶ دریافت کرده بودم، به خاطرِ عکسی بود که از من در آن کارت سنجاق شده و مربوط به آن سالهای تفکرات فیلسوفانه و پیامبرمآبانهام یا "هیپیواز" در فرانسه بود. کارت را که به مرور زمان به دو نیمه شده بود چند روز پیش در گوشهای پیدا کردم که نشان میداد اگرچه عکس مربوط به آن سالها بود اما رویداد نامنویسی و صدور کارت به فوریه ۱۹۷۷ بود.
احتمالاً سپتامبر ۱۹۷۷ بود که از "ایالتهای متحد آمریکا" با "شیرین" و "بردیا" به فرانسه برگشتم و سر راه در بروکسل یکی دو یا سه شب ماندیم. چرا که میخواستم سر راه باز سری به دانشگاه بروکسل هم بزنم و همین کار را کردم. با دوستان دوران جوانی هم اگر بشود دیداری تازه کنم.به آمفی تئاتری که غالبِ کلاسهای سال اول ما در آنجا برگزار میشد رفتم و از دربِ ورودی آن که از خیابان "فرانکلین روزولت" است واردِ راهروی کوچک مجاور آن آمفی تئاتر خاطرهبرانگیز شدم. نه فقط درسهایمان در آنجا بود بلکه یکسال، به پیشنهاد و ابتکار من، انجمنمان که یک "باشگاه سینمائی" راه انداخته بود، فیلم "آوازه خوان، نه آواز" را به مناسبت نوروز در آن آمفیتئاتر به نمایش گذاشته بود. در آنجا و آنروز اتفاقی برایم افتاد که فوقالعاده شگفتانگیز و "سوررئالیست" بود. آنچنان باورنکردنی که در اینجا شرح آن دشوار است و به درازا میکشد.
۲۳ مهر ۱۳۵۶، سروناز پهلوی
از بروکسل به پاریس برگشتیم و در ساختمان "برج بریل"، "میدانِ ایتالیا"، پاریسِ سیزدهم، مستقر شدیم. عمده کار من این بود که به کتابخانهی دانشگاه بروم و سعی کنم "رساله"ام را هر چه زودتر به سرانجام برسانم.
سال ۱۳۵۶ بود. وضع سیاسی ایران را اگر بخواهم خلاصه کنم، آنطور که من میدیدم که خارجنشین بوده سرم به کار دانشگاهی مشغول بود، بحث و اختلاف در برداشت ملت از وضعیت کشور بود؛ و درباره این بود که کدام راه تحول را میبایستی در پیش گرفت.
هر کسی روزها یا تاریخهای خاصی را به مثابه علامت خاصی در تحول منجر به "انقلاب اسلامی" میداند: ایجاد حزب رستاخیز به سال ۱۳۵۳، تغییر تقویم هجری به تقویم شاهنشاهی، حادثه خونین میدان ژاله، آتشسوزی سینما رکس آبادان، انتشار مقاله علیه خمینی با امضای شخصی گمنام در روزنامه اطلاعات که خمینی را به عرش اعلا برد، نمایش عملیات جنسی در معابر شهر شیراز به عنوان "جشن هنر"،...
اما یکی از تاریخهائی که به ذهن من مانده است، آنهم به این دقت،۲۳ مهر ماه ۱۳۵۶است چرا که برایم مسلم شد سیاست "آزادسازی محیط سیاسی" در ایران تصمیم نهائی و غیر قابل برگشت دستگاه دولت شاهنشاهی است.
در شماره ۲۳ مهر ۱۳۵۶مجله "تماشا" داستانِ عجیبی خواندم، آنهم به قلم نویسندهای عجیب که نامش را هم با حروف برجسته چاپ کرده بودند: "سروناز پهلوی".
داستان یک پرنده. مردی نیکوکار پرندهای را بسیار دوست میداشت ودر قفسی زیبا از او نگهداری میکرد و نان و آب میداد. اما پس از مدتی به فکر میافتد که خُب نان و آب به جای خود لابد این پرنده "آزادی" پرواز میخواهد! با ناراحتی درب قفس را باز میگذارد و پرنده هم با شادی و خوشحالی پرواز میکند و میرود.
اما به زودی اتفاقات ناگواری برای آن پرنده میافتد و با توفان و گرسنگی مواجه میشود به طوری که کمکم دلش هوای همان قفس را میکند و به آن آشیانه بازمیگردد. این بار، مرد نیکوکار درب قفس را برای همیشه باز میگذارد و پرنده برای همیشه آزاد نزد او میماند.
این داستان کاملاً خارج از متن مجله بود. طرح آن در "ارگان"ِ رادیو تلویزیون ملی ایرانِ رضا قطبی، پسردائی و یکی از نزدیکترین کسان به ملکه و به نویسندگی "سروناز پهلوی" شکی باقی نمیگذاشت. دربار و بخشی از نظام شاهنشاهی اعلام میداشت که خطرهای "آزادسازی محیط سیاسی" را به جان میخرد و تصمیمی است قاطع و بازگشتناپذیر.
خواننده تصور نکند که نتیجهگیری من زودرس بود. برنامهی "آزادسازی محیط سیاسی" و "مشارکت مردم در سرنوشت کشور" سالها تبدیل به موضوع اصلی شده بود و در آن بحث بود. جناحی از دولت و حکومت آن را دنبال میکرد و جناحی دیگر مسئولان را برحذر میداشت. خود منهم خواه ناخواه جزو این جریان آزادسازی محیط سیاسی بودم و عملاً، بیپروا در جهت آزادیهای کامل تلاش میکردم. شهبانوی ایران هم، با همه اطرافیانش، یکی از رهبران و مدافعان بی چون و چرای این "سیاست" یا برنامهی "آزادسازی" و مردمسالاری بود. همه کارهای ایشان و رقابت و مبارزهی اودر مقابلِ دستگاههای امنیتی کشور گواهی میدهد.
شکی ندارم، ساواکیها با "انقلابیون اسلامی" که به رغم شعارهای عوامفریبانه، اساساً اهل آزادی نبوده اهل سانسور و پردهپوشی بودند، به تدریج همساز شدند و به آنان پیوستند.
تقریباً مطمئنم که "فرح"، ته دلش، این برنامه را در همان لحظهای که با شاهنشاه ایران ازدواج کرد گرفته بود. محتوا و عنوان کتاب او "هزار و یک روزِ من" نیز به حد کافی بیانگر است. "شهرزاد" قصهگوی هزار و یکشب مگر نه آنکه با یک "شاه" جلادازدواج کرده بود با این هدف که او را رام کند و رام کرد. نشریات فرانسه هم جملگی همین نقش را برای "فرح"،شهبانوی افسانهای ایران، مجسم میکردند و شهبانو هم همه آن روزنامهها را میخواند. "فرح" هنگامی که با شاه ازدواج کرد دختر دانشجویی جوان و مثل اکثر جوانان ایدئالیست و به لحاظ سیاسی سادهلوح بود. او به طور ملایم "مصدقی" هم بود! و آمده بود، در نقش همسر، "شاه دیکتاتور" را تبدیل به یک شاه مهربان و مردمی کند. غافل از آنکه "محمدرضا" هم وقتی شاه شد، او نیز پدر خود را احتمالاً زیادی "دیکتاتور" تصور کرده، او نیز سادهلوحانه در نقش "شاهِ دمُکرات" ظاهر شد و رفتار کرد، تا وقتی که زندگانی و تجربههای "سیاسی" به او این واقعیت را آموزاند که ایران سوئیس یا سوئد نیست! و بخصوص وقتی مصدق و حسین فاطمی کم مانده بود ترتیب او و کل نظام سلطنت مشروطه و نظام شاهنشاهی را بدهند، نظامی که محمدرضا پهلوی در سوگندی که به عنوان "شاه" خورده بود وظیفه داشت از آن دفاع کند.
تخاصمِ "شاه / مصدق"
از حضور اسلام سیاسی که بگذریم، یکی از دردناکترین و "تفرقه افکنانهترین" و مضرترین وضعیتهای سیاسی ایران همانا جهتگیریهای متخاصم و دشمنانه و جناحی مردم ایران به هواداریِ دُگماتیک از"شاه" یا "مصدق" بوده است.
در واقع،این مصدقِ"قهرمانِ ملی" بود که تیر خلاص را به آن جوان ایدئالیست زد و شاهِ به اصطلاح "دمکرات" را به شاهِ به اصطلاح"دیکتاتور" تبدیل کرد؛ در واقع، "شاه سادهلوحِ ایدئالیست" را به "شاهِ مجبور به واقعبین بودن".
کاری ندارم که "محمدرضا شاه" چه اشتباهاتی کرد یا چه ضعفهائی داشت یا پس از چندبرابر شدن بهای نفت و قدرت گرفتن ایران دچار "خودبزرگبینی" شد. منهم اگر در همان شرایط بودم لابد میشدم. "بزرگ" هم بود و از این نظر درست میدید.کاری به "اشتباهات" یا اشکالات مصدق هم ندارم. کدام انسان اشتباه نمیکند یا خالی از ضعف و اشکال است. موضوع چیز دیگری است.
موضوع این است که "ساواک" و ممنوعیتهای شدید و محدود شدن آزادیها در ایران ناشی از حکومت مصدق و خطراتی بود که برای نظام شاهنشاهی پدید آورد. همه فشارها بعد از ۱۹۵۳ صورت گرفت.کسب محبوبیت شخصی و شناخته شدن به عنوان تنها "قهرمانِ ملی کردن صنعت نفت" برای مصدق مهم بود؛ بهترین کاری که کرد، ایجاد حس غرور ملی بود. بدترین کاری که کرد، بخصوص با تعیین "فاطمی" به سمت معاون نخست وزیر و وزیر خارجه، این بود که ملت را علیه مقام سلطنت شورانید و جامعه سیاسی ایران را به شدت دو قطبی کرد.فاطمی علناً به شاه و خانواده سلطنتی بد و بیراه میگفت و هوادار اضمحلال و "براندازی" خشونت"آمیز نظام شاهنشاهی بود. آنوقت می"شود معاون نخست"وزیر در نظام مشروطه سلطنتی؟!
نقش محمد مصدق و حسین فاطمی در برانگیختنِ احساساتِ "ضد شاه" بیتردید در شعارهای ۱۳۵۷ "مرگ بر شاه" و در سقوط نظام شاهنشاهی و تاسیس نظام جمهوری اسلامی موثر بود و متبلور شد.
مطالب پسین:
سفر به تهران و پروژه "مرکز بین المللی صلح جهانی ایران"
ملاقات با " اعلیحضرت"؟
قرارداد تالیف کتاب "اقتصاد صلح" با "مرکز توسعه و ارتباطات ایران"
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, ژوئن 19, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو