من کماکان هر روز به رادیو تلویزیون میرفتم که همکاران را به ایجاد و پخش برنامههای خبری معنادار تشویق کنم
انقلابِ ۱۳۵۷ نقش و کنشِ من، دیماه -3
آنموقع نمیدانستم که گویا رضا قطبی و شخصی دیگر (سید حسین نصر) شاهنشاه را واداشته بودند که از تلویزیون متنی بخواند که خطاب به ملت میگفت "صدای انقلاب شما را شنیدم". بسیاری از میهندوستان و هواداران ثبات کشور این را یک اشتباه بزرگ و حتا "خیانت" به حساب میآورند و میگویند خواندن این متن از شبکه تلویزیون سراسری به شاه تحمیل شده بود. نمیدانم کار درستی بود یا نه.
میتوانم بگویم که دستگاه حکومت برای مقابله با بحران "طرح" نداشت که هیچ، بحران گریبانگیر خود حکومت را گرفته بود. هیچ کسی تجزیه تحلیل درستی از علل جامعهشناسانه بحران در ایران نداشت. اگر صورت مسئله معلوم نباشد راه حل آن را نیز نمیشد یافت.
به گمان من، رضا قطبی و شهبانو زیادی توی مقایسه وضعیت ایران با وضعیت فرانسه بودند. و این پیام "انقلاب شما را شنیدم" احتمالا از همان ایدههای "رمانتیک" الهام گرفته بود. میخواستند شاه چهرهای نرم و مهربان از خود نشان دهد. احتمالاً اشتباه میکردند. علل انقلاب بسا پیچیدهتر از "دیکتاتوری" یا "دمکرات بودن" شاه بود. متاسفانه وقتی من به تهران رسیدم دیر شده بود.
دیر شده بود و من هم ارتباطی را که میتوانستم احیاناِ از طریق قطبی با شاه و حکومت به دست آورم دیگر نداشتم. و اگر طرح خود را هم به شاه میرساندم و بیان میداشتم، طرحی که پاسخگوی وضعیت بسیار دشوار کشور بود، معلوم نبود که در عمل قابل اجرا بوده باشد. شیرازه کشور از هم گسیخته بود، حکومت زیر فشارهای داخلی پرشمار بود، از تحریکات خمینی و تشکیلات مذهبی گرفته تا کمبود یا نبودِ میهنپرستان عرفی و غیرمذهبی، خردمند و شجاع و با گذشت. به اینها بیفزائید وجود شبکهی "مصدقی" ضد شاه که در همه ارکان کشور، بیست و پنج سال، ریشه دوانده بود. تازه همه اینها فقط جزئی از صورت مسئله بود. دخالت ۲۵ ساله شاه در امور داخلی کشور و از آن بدتر ۲۵ سال تبلیغ رسانهای مبنی بر اینکه همه چیز کشور را مدیون "شاهنشاه آریامهر" هستیم، باعث شده بود که هر اشکالی هم در کشور به گردنِ "آریامهر" افتد.
یکی از اصول "علوم سیاسی" را شاه ظاهراً نمیدانست: "فرسودگی قدرت"، یعنی که هر کسی هر حکومتی اگر مدت زیاد بر سر قدرت بماند نارضایتیها را علیه خود متراکم و انباشته میکند. برای همین است که هر چهار یا پنج سال در کشورهای پیشرفته انتخابات راستین صورت میگیرد و حکومتها عوض میشوند. "هویدا" هم میبایستی زودتر به اختیار خود کنار میرفت و محترم و محبوب میماند. سیزده سال نخستوزیری زیاد بود. ده سال کافی بود. درستش این بود که برای خود جانشین مییافت.
به اینها بیفزائید علل خارجی را. یکسال قبلش در "افغانستان" کودتا شده بود و سلطنت برچیده شده بود. بیماری شاه که در خفا نگهداشته شده بود. علل بسیار دیگر باعث "انقلاب" شد که برشمردن و تجزیه و تحلیل آنها در اینجا نمیگنجد، کتابی لازم است.
رادیو تلویزیون "نظامی"
به هر حال حکومت نظامی در تهران بر قرار بود و در وسط خیابانِ سربالائی جام جم که ساختمان مرکزی رادیو تلویزیون و آنتن فرستنده و پخش خبر و مقر مدیریت بود یک تانک مستقر بود. حکومت نظامی ارتشبد ازهاری یک ماهی بیش نبود که سر کار آمده بود. ازهاری عنوانش "ارتشبد" بود اما یک شیرازی مهربان بود، از یک خانم آموزگار کودکستانی رئوفتر، نمیخواست خون از دماغ کسی بریزد. و اگر شاهنشاه حکومت نظامی را برای ترساندن تظاهرکنندگان و جلوگیری از بینظمیهای خشونتآمیز و پایان دادن به اغتشاشات برگزیده بود، "ازهاری" به هیچوجه مرد این کار نبود. "غلامرضا" چنان که از نامش هم پیداست، لابد تربیت "مسلمانی" هم داشت و مرد در افتادن با "روح الله" نبود.
جناب ارتشبد نخستوزیر حکومت نظامی به زودی قلبش گرفت و استعفا کرد و از ایران خارج شد.
میان رادیو تلویزیون و راهپیمائیها
من کماکان هر روز به رادیو تلویزیون میرفتم که همکاران را به ایجاد و پخش برنامههای خبری معنادار تشویق کنم. "مبشر" که از دوستان آبجوخوری برادرم، سناءالدین (برادرم از نخستین گروه کارمندان استخدامی سازمان بود)، رئیس خبر بود. او کما بیش مشغول کار بود و مرا هم به کار، زیر دست خود، دعوت میکرد ولی از مرحله پرت بود. در خیال چیزی شبیه "۲۸ مرداد" بود که شاه بر کارها مسلط شود و به او پاداش دهند. اهل پخش خبر با معنا نبود. وقتم را فقط در "سازمان" تلف نمیکردم. سعی میکردم تظاهرات را تغییر جهت بدهم. کنار ورزشگاه امجدیه وقتی جمعیت شعار میداد "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"، میخواندم و فریاد میزدم "استقلال آزادی، جمهوری ایرانی"، "نه شرقی، نه غربی، جمهوری ایرانی". لزوماً جمهوری نمیخواستم. اما میخواستم "ایرانی" جای "اسلامی" را بگیرد. در خیابان "شاهرضا" در یک راهپیمائی عکس "علی شریعتی" را علم کرده بودند، و به آواز میخواندند: "دکتر علی شریعتی، معلم شهیدِ ما، جان به کفش نهاده بود، الا الا چه همٌتی" (...) اشکالی نداشت. از همه آواز و شعارها دردناکتر این یکی بود:
"ای شاه خائن، آیم به سویت،
بهشت موعود، به پیش رویت،
کُشتی جوانانِ وطن، اللهاکبر
دامدامدارام دامدامدارام، الله اکبر (این تکه شعر سرود را یادم نیست)
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه،
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!
جمعیت تظاهرکنندگان عظیم بود و من به "دونکیشوت"ی میماندم که به جنگ آسیبهای بادی میرود!
نخست وزیری شاپور بختیار
در ساختمان مرکزی جام جم "تلکس" کار میکرد، آن روز رفتم خبرها را بگیرم. همان لحظه خبرگزاری فرانس خبری را مخابره میکرد که وقتی گرفتم اعلام داشت "خبر فوری": "شاپور بختیار" از سوی شاه به سمت نخستوزیر ایران تعیین شد". تاریخش را یادم نیست چه روزی بود. احتمالاً ۹ دیماه. خبرگزاری فرانسه اولین خبرگزاری بود که خبر را با آب و تاب منتشر میکرد و من نخستین کسی بودم که خبر را میگرفتم.
بختیار همسر فرانسوی داشت و در جنگ جهانگیر دوم در نیروی مقاومت فرانسه علیه آلمان نازی شرکت کرده بود. مصدقی و جبهه ملی بود، ایراندوست، آزادیخواه، قانونمدار و شجاع بود. بسیار شادمان شدم. شاید دیر نبود، شاید دیر بود... اما حرکتی امیدبخش بود. بعدها که خانواده سلطنتی به ناچار ایران را ترک کردند، شهبانو فرح گفته بود "اگر سه ماه زودتر این اتفاق افتاده بود، ما همه هنوز در ایران بودیم". شاید درست میگفت، سه، چهار یا پنج ماه قبل، قبل از حادثه خونین میدان ژاله.
فوراً خبر احتمال نخستوزیری بختیار را به متصدیان خبر دادم و فوراً جستجو کردم که چطور با نخستوزیر جدید دیدار و اعلام آمادگی برای کمک و خدمت بکنم.
خواهر بزرگ شیرین، خدیجه خانم دوستان بسیار داشت که شوهرانشان کارهای بودند و یکی از ایشان بختیار را که در بخش خصوصی کار میکرده از نزدیک میشناخت و برای من وقت ملاقات گرفت.
وقتی به محل ملاقات رسیدم، تصور من که دستکم یک نیمساعتی با نخستوزیر صحبت و تبادلنظر کنم نقش بر آب شد. جمعیت نسبتاً زیادی، مثل من برای ملاقات آمده بودند، از جمله "تورج فرازمند" مدیر عامل موقت سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران. منهم کم حرف و خجالتی. هنگامی که نوبت دیدار ما رسید، احساس کردم بختیار سرش شلوغ است و نباید زیاد وقتش را بگیرم. او هم که مرا نمیشناخت. کارمند رادیو تلویزیون بودم و صحبت را به آن کار محدود کردم. پیشنهاد دادم که "محمد رضا میلانی نیا" را (که گویا در زمانی که فرانسه بودم مدیر شبکه ۲ شده بود)، به عنوان مدیر عامل سازمان تعیین کند.
"محمد رضا میلانینیا" خودش خبر نداشت. در کلاس نهم مدرسه "سنلوئی" یک گروه شش نفری بودیم، تورج وثیق و محمد محسنیان و بهروز سدهی و بهروز پاینده (فرزند ابوالقاسم پاینده مترجم قرآن به فارسی) و ما دو نفر. تابستان آنسال هم با هم یک موشک ساخته بودیم و هوا کرده بودیم! چرا میلانینیا؟ با هوش و مبتکر بود و مثبت. در آنزمانی که مردم منفی بودند، و در مسابقه فوتبال وقتی داور تصمیمی میگرفت که به نفع تیم محبوبشان نبود به آواز میخواندند "داور پول گرفته ... ". "میلان" در روزنامه "کیهان ورزشی" مقالهای نوشت همراه با یک تصویر در دفاع از داوران و انتقاد از تماشاچیان. در آن تصویر با خطوط هندسی که نشاندهنده زاویههای دید داور و تماشاچی بود به خواننده (و تماشاچی) نشان میداد که چطور داور خط نگهدار بهتر از تماشاچی "آفساید" را تشخیص میدهد (چیزی که امروز بر همه بدیهی است، آنروزها باور بفرمائید نبود، همه با "مقام آمر" مخالف بودند! مگر مقام آمر عوامفریب). دیگر برنامهای بود که در تلویزیون تهیه دیده بود و حساب کرده بود و نشان داده بود که پر نکردن چالههای آسفالت خیابانها چه هزینه سنگینی از لحاظ اقتصادی بر شهر میگذارد. "میلان" دوست من بود و اهل منطق، و میدانستم هر وقت بخواهم مرا میبیند و حرف حساب را میفهمد و با هم میتوانیم کار بسیار مثبت انجام دهیم.
پاسخِ "بختیار": "باید اول با "تورج فرازمند" صحبت کنم"، که درست بعد از من در صف ملاقاتکنندگان بود. قرار ملاقات دیگر هم گذاشته نشد. مرا نمیشناخت.
ملاقات ما به همین کوتاهی شد. بعد از "پیروزی انقلاب اسلامی" که "میلان" را دیدم و صحبت کردیم و بهش گفتم چه نقشهای برایش کشیده بودم، گفت که میخواهد برود کشاورزی کند. عوض نشده بود! گفتم مگر تو کشاورزی میدانی؟ گفت: کتاب در باره کشاورزی میخوانم و از کشاورزان خودمان بهتر میتوانم به این کار بپردازم. دیگر او را ندیدم و در این چهل سال خبری هم از او ندارم و روی "اینترنت" هم پیدایش نکردم. اما شنیدم که در بحبوحه شورشها، او با شورشیان یا به اصطلاح "انقلابیون" به برپائی یک فرستنده متحرک یاری رسانده بود. صحت و سُقمش را نمیدانم. بعد از تاسیس جمهوری اسلامی هم "مبشر" هم تورج فرازمند به آمریکا رفته با رادیوهای آنجا همکاری کردند.
ملاقات با وزیر اطلاعات
خُب، نخست وزیر خیلی سرش شلوغ بود. هزار تا مسئله در پیش روی داشت. یکی از آنها تشکیل کابینه بود. این کابینه در ۲۰ دیماه تشکیل شد و از مجلسین شورا و سنا رای اعتماد گرفت. در این کابینه، وزیر اطلاعات "سیروس آموزگار" شد و مترصد شدم با او ملاقات کنم و همان پیشنهادم را در مورد رادیو تلویزیون به او بدهم. به طور مبهم نام او به عنوان مسئول مجله "تلاش"، اگر حافظهام اشتباه نکند برایم آشنا بود.
وزارت اطلاعات کجاست؟ رفتم سراغ او. همه اینها در دیماه بود. بختیار طبق قانون از مجلس رای اعتماد گرفته بود و طبق قانون نخست وزیری او به "توشیح" شاهنشاه رسیده بود و گمان کنم که ۱۴ دیماه (در بعضی جاها میخوانم ۱۶ دی) شده بود "نخستوزیر قانونی" کشور. همان روز، "ازهاریر ایران را ترک کرد. همانروز "اُویسی" نیز.
بختیار به محض آنکه نخست وزیریش اعلام شد، از "جبهه ملی" اخراج شد! با اینکه چه در نطق خود در مجلس از مصدق تعریف و تمجید کرده بود، چه آنکه خواستار اعاده هیثیت از محکومان محاکمات پس از کودتای ۲۸ مرداد شده بود و حتا خواستار محاکمه همه نخستوزیران پس از ۲۸ مرداد! عجب دنیائی بود ایران ما، قاراشمیش!
من میدانستم که راه نجات ایران این جناحبازیها نیست. میدانستم راهش چیست.
ملاقات با سیروس نهاوندی، وزیر اطلاعات کار دشواری نبود. سر او شلوغ نبود. کسی پشت درب منتظر نبود و در دفتر بزرگ او که مرا به حضور پذیرفت. یک مرد دیگر نشسته بود و جناب وزیر هم پشت میز بزرگ دفنری، ما را به هم معرفی کرد و از من دعوت کرد راحت حرفهایم را در حضورآن میهمان بزنم.
شمهای از وضعیت رادیو تلویزیون را شرح دادم و پیشنهاداتم را در باره چه باید کرد که نگذاریم "بیبیسی" حاکم بر جامعه ارتباطی ایران باشد، و کارکنان به بازگشت به کار راغب شوند بیان داشتم. و بالاخره، دوباره "محمد رضا میلانینیا" را برای تصدی مدیریت عامل سازمان پیشنهاد کردم. (هنوز خود میلانینیا خبر نداشت!). با لبخند رضایتآمیزی هم جناب وزیر هم میهمان محترمشان به سخنان من گوش فرا دادند و جناب وزیر لابد گفت که دربارهاش فکر میکند. به منزل بازگشتم.
عصر همان روز در کیهان خواندم که آن شخص که با او در دفتر وزیر دیدار کرده بودم به سمت مدیر عامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران از سوی وزیر اطلاعات منصوب شده است. نام او را که فراموش کرده بودم، پس از جستجوی فراوان در اینترنت یافتم: "مسعود برزین".
انسان جالبی بود. مترجم و "شارح" مهاتما گاندی در ایران. آنموقع نمیدانستم اما اکنون که به اینترنت رجوع کردم میدانم که در دفتر علیاحضرت شهبانو هم همکاری میکرد و مدتی مشاور رئیس دانشگاه تهران هم بوده بود.
بیدرنگ به "جام جمر رفتم و با مدیرعامل جدید ملاقات و گفتگو کردم. بسیار با خشنودی و روی باز از من استقبال کرد و با لبخندی به یاد نخستین ملاقاتمان!
باید اواخر دیماه یا اوایل بهمن ماه بوده بوده باشد، چرا که "بختیار" که کابینهاش را در ۱۶ دیماه تشکیل داده بود، چنانچه در "ویکیپدیا" میخوانم، تازه در ۲۶ دیماه از مجلسین با ۱۴۹ رأی موافق، ۴۳ رأی مخالف و ۱۳ رأی ممتنع "رای اعتماد" گرفته بود.
نکته جانبی جالبی که در تحقیق خود متوجه شدم این بود که جناب دکتر امین عالیمرد، همان رئیس دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی که چون میخواستم خدمت و فعالیت دانشجوئی بکنم مرا تهدید به حوالهام به "ساواک" کرده بود ( ۱۳۴۶-۱۹۶۷) (ر ک به "ایران استار" قسمت هشتم "تغییر بزرگ") در رده معاونان نخستوزیر، "دبیر کل سازمان امور اداری و استخدامی کشور" بود. وقتی بیشتر تحقیق کردم، متوجه شدم که ایشان در همه دولتها، از جمشید آموزگار گرفته تا شریف امامی تا ازهاری و تا اکنون بختیار در همین سمت معاون نخست وزیر و "دبیر کل سازمان امور اداری و استخدامی کشور" پای ثابت همه دولتها بوده است. قابلِ تعمق.
"شاه رفت"
همان روز ۲۶ دیماه که کابینه بختیار از مجلس رای اعتماد گرفت، شاه به همراه شهبانو فرح، سی دقیقه پس از نیمروز از فرودگاه مهرآباد ایران را ترک کردند.
عنوان "شاه رفت" با بزرگترین "فونتی" که تاکنون دیده بودم در هر دو روزنامه های اصلی ایران، "اطلاعات" و "کیهان" منتشر شد.
آنشب احساس کردم ایران بیسرپرست شد و احساس خلاء یا فضای بزرگ خالی کردم. خلائی که دو هفته بعد "خمینی" میبایستی پر کند. احساس کردم امنیت از ایران رخت بر بست. به یاد دارم وقتی احساسم را بیان کردم، جمشید، شوهر خواهرزاده زوجهام شیرین، جمشید که یک آرشیتکت جوان خوشرو، دوستداشتنی و با استعداد بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: "شجاع اصلاً از تو انتظار اینکه چنین چیزی بگوئی نداشتم". او مثل اکثر ملت یا دستکم اکثر جوانان نمیتوانست بفهمد چه فاجعهای دارد بر سر ایران میآید.
برای بسیاری بسیار از مردم، رفتن شاه یک خبر خوب بود و آن را جشن گرفتند. اگر سوار بر اتومبیل خود در تهران بودید، همه بوق میزدند، انگار که جشن عروسی است یا پیروزی تیم ملی فوتبال ولی بالاتر از هر دو. و از شما هم انتظار داشتند که بوق بزنید. و اینش بدتر از بد بود.
آواز "مرگ بر شاه" یکطرف، شعار "بگو مرگ بر شاه" یک طرف دیگر. اگر آوازِ اول احمقانه و وحشیانه بود، شعار دوم "استبداد" ( استبداد دینی) را تداعی میکرد. انقلابیونِ اسلامی حکم میکردند. "بگو"، "قُل"، یکی از کلمات دستوری رایج در آیههای قرآن!
مردم در خیابان جشن گرفتند. اسکناسهای سوراخشده در محل چشم شاه را در هوا تکان میدادند! دچار هذیان شده بودند!
شب که به رختخواب رفتم در سرزمین ایرانی بود که دیگر "شاه" نداشت. به سن ۳۴ سالگی من که از هیچ چیز حتا از حکومت نظامی باک نداشتم، من که از فریاد "الله اصغر" هم باک نداشتم، من که همیشه بیخیال بودم، احساس تنهائی کردم.
البته از فردای آن به تلاش خود در راه آزادی و آبادی زادگاهم و تلاش و خدمت در جهت برقراری صلح ادامه دادم.
این تغییر بزرگ، بزرگترین همه تغییراتی بود که تا آنموقع شاهدش بودم. میدانستم که مختص به ایران نیست. میدانستم که ادامه یک جنگ داخلی است. میدانستم که جنگ خارجی هم در پی آن هست. میدانستم که ابعادش جهانی است، که مختص به ایران نیست و یک حرکت واپسگرای در حال تکوین در مقیاس جامعه جهانی است. و ماههای بعد و سالهای بعد، احساس من متاسفانه درست از آب درآمد. ایرانیان نمیدانند، اما خوب است بدانند: ایران محورِ چرخنده خوبیها و بدیهای انسانیت است. دستکم یکی از آن محورهاست.
ادامه دارد
بهمن ۱۳۵۷
تلاش در "توجیه" مدیر عامل جدید رادیو تلویزیون ملی ایران.
ماجرای پخش تلویزیونی زنده بازگشت "امام خمینی"
پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷
تغییر بزرگ -38
وضعیت آشفته کشور
آذر ماه ۱۳۵۷، دسامبر ۷۸، پس از پایان پنج سال تحصیلات "فوق لیسانس" و "دکتری" اقتصاد در فرانسه و پسا دکتری "علم صلح" در ا م آمریکا، از پاریس که ستاد خمینی نزدیک آنجا، در ده "نوفل لوشاتو" مستقر شده بود، با اتومبیل به تهران بازگشتم.
آنموقع نمیدانستم که گویا رضا قطبی و شخصی دیگر (سید حسین نصر) شاهنشاه را واداشته بودند که از تلویزیون متنی بخواند که خطاب به ملت میگفت "صدای انقلاب شما را شنیدم". بسیاری از میهندوستان و هواداران ثبات کشور این را یک اشتباه بزرگ و حتا "خیانت" به حساب میآورند و میگویند خواندن این متن از شبکه تلویزیون سراسری به شاه تحمیل شده بود. نمیدانم کار درستی بود یا نه.
میتوانم بگویم که دستگاه حکومت برای مقابله با بحران "طرح" نداشت که هیچ، بحران گریبانگیر خود حکومت را گرفته بود. هیچ کسی تجزیه تحلیل درستی از علل جامعهشناسانه بحران در ایران نداشت. اگر صورت مسئله معلوم نباشد راه حل آن را نیز نمیشد یافت.
به گمان من، رضا قطبی و شهبانو زیادی توی مقایسه وضعیت ایران با وضعیت فرانسه بودند. و این پیام "انقلاب شما را شنیدم" احتمالا از همان ایدههای "رمانتیک" الهام گرفته بود. میخواستند شاه چهرهای نرم و مهربان از خود نشان دهد. احتمالاً اشتباه میکردند. علل انقلاب بسا پیچیدهتر از "دیکتاتوری" یا "دمکرات بودن" شاه بود. متاسفانه وقتی من به تهران رسیدم دیر شده بود.
دیر شده بود و من هم ارتباطی را که میتوانستم احیاناِ از طریق قطبی با شاه و حکومت به دست آورم دیگر نداشتم. و اگر طرح خود را هم به شاه میرساندم و بیان میداشتم، طرحی که پاسخگوی وضعیت بسیار دشوار کشور بود، معلوم نبود که در عمل قابل اجرا بوده باشد. شیرازه کشور از هم گسیخته بود، حکومت زیر فشارهای داخلی پرشمار بود، از تحریکات خمینی و تشکیلات مذهبی گرفته تا کمبود یا نبودِ میهنپرستان عرفی و غیرمذهبی، خردمند و شجاع و با گذشت. به اینها بیفزائید وجود شبکهی "مصدقی" ضد شاه که در همه ارکان کشور، بیست و پنج سال، ریشه دوانده بود. تازه همه اینها فقط جزئی از صورت مسئله بود. دخالت ۲۵ ساله شاه در امور داخلی کشور و از آن بدتر ۲۵ سال تبلیغ رسانهای مبنی بر اینکه همه چیز کشور را مدیون "شاهنشاه آریامهر" هستیم، باعث شده بود که هر اشکالی هم در کشور به گردنِ "آریامهر" افتد.
یکی از اصول "علوم سیاسی" را شاه ظاهراً نمیدانست: "فرسودگی قدرت"، یعنی که هر کسی هر حکومتی اگر مدت زیاد بر سر قدرت بماند نارضایتیها را علیه خود متراکم و انباشته میکند. برای همین است که هر چهار یا پنج سال در کشورهای پیشرفته انتخابات راستین صورت میگیرد و حکومتها عوض میشوند. "هویدا" هم میبایستی زودتر به اختیار خود کنار میرفت و محترم و محبوب میماند. سیزده سال نخستوزیری زیاد بود. ده سال کافی بود. درستش این بود که برای خود جانشین مییافت.
به اینها بیفزائید علل خارجی را. یکسال قبلش در "افغانستان" کودتا شده بود و سلطنت برچیده شده بود. بیماری شاه که در خفا نگهداشته شده بود. علل بسیار دیگر باعث "انقلاب" شد که برشمردن و تجزیه و تحلیل آنها در اینجا نمیگنجد، کتابی لازم است.
رادیو تلویزیون "نظامی"
به هر حال حکومت نظامی در تهران بر قرار بود و در وسط خیابانِ سربالائی جام جم که ساختمان مرکزی رادیو تلویزیون و آنتن فرستنده و پخش خبر و مقر مدیریت بود یک تانک مستقر بود. حکومت نظامی ارتشبد ازهاری یک ماهی بیش نبود که سر کار آمده بود. ازهاری عنوانش "ارتشبد" بود اما یک شیرازی مهربان بود، از یک خانم آموزگار کودکستانی رئوفتر، نمیخواست خون از دماغ کسی بریزد. و اگر شاهنشاه حکومت نظامی را برای ترساندن تظاهرکنندگان و جلوگیری از بینظمیهای خشونتآمیز و پایان دادن به اغتشاشات برگزیده بود، "ازهاری" به هیچوجه مرد این کار نبود. "غلامرضا" چنان که از نامش هم پیداست، لابد تربیت "مسلمانی" هم داشت و مرد در افتادن با "روح الله" نبود.
جناب ارتشبد نخستوزیر حکومت نظامی به زودی قلبش گرفت و استعفا کرد و از ایران خارج شد.
میان رادیو تلویزیون و راهپیمائیها
من کماکان هر روز به رادیو تلویزیون میرفتم که همکاران را به ایجاد و پخش برنامههای خبری معنادار تشویق کنم. "مبشر" که از دوستان آبجوخوری برادرم، سناءالدین (برادرم از نخستین گروه کارمندان استخدامی سازمان بود)، رئیس خبر بود. او کما بیش مشغول کار بود و مرا هم به کار، زیر دست خود، دعوت میکرد ولی از مرحله پرت بود. در خیال چیزی شبیه "۲۸ مرداد" بود که شاه بر کارها مسلط شود و به او پاداش دهند. اهل پخش خبر با معنا نبود. وقتم را فقط در "سازمان" تلف نمیکردم. سعی میکردم تظاهرات را تغییر جهت بدهم. کنار ورزشگاه امجدیه وقتی جمعیت شعار میداد "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"، میخواندم و فریاد میزدم "استقلال آزادی، جمهوری ایرانی"، "نه شرقی، نه غربی، جمهوری ایرانی". لزوماً جمهوری نمیخواستم. اما میخواستم "ایرانی" جای "اسلامی" را بگیرد. در خیابان "شاهرضا" در یک راهپیمائی عکس "علی شریعتی" را علم کرده بودند، و به آواز میخواندند: "دکتر علی شریعتی، معلم شهیدِ ما، جان به کفش نهاده بود، الا الا چه همٌتی" (...) اشکالی نداشت. از همه آواز و شعارها دردناکتر این یکی بود:
"ای شاه خائن، آیم به سویت،
بهشت موعود، به پیش رویت،
کُشتی جوانانِ وطن، اللهاکبر
دامدامدارام دامدامدارام، الله اکبر (این تکه شعر سرود را یادم نیست)
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه،
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!
جمعیت تظاهرکنندگان عظیم بود و من به "دونکیشوت"ی میماندم که به جنگ آسیبهای بادی میرود!
نخست وزیری شاپور بختیار
در ساختمان مرکزی جام جم "تلکس" کار میکرد، آن روز رفتم خبرها را بگیرم. همان لحظه خبرگزاری فرانس خبری را مخابره میکرد که وقتی گرفتم اعلام داشت "خبر فوری": "شاپور بختیار" از سوی شاه به سمت نخستوزیر ایران تعیین شد". تاریخش را یادم نیست چه روزی بود. احتمالاً ۹ دیماه. خبرگزاری فرانسه اولین خبرگزاری بود که خبر را با آب و تاب منتشر میکرد و من نخستین کسی بودم که خبر را میگرفتم.
بختیار همسر فرانسوی داشت و در جنگ جهانگیر دوم در نیروی مقاومت فرانسه علیه آلمان نازی شرکت کرده بود. مصدقی و جبهه ملی بود، ایراندوست، آزادیخواه، قانونمدار و شجاع بود. بسیار شادمان شدم. شاید دیر نبود، شاید دیر بود... اما حرکتی امیدبخش بود. بعدها که خانواده سلطنتی به ناچار ایران را ترک کردند، شهبانو فرح گفته بود "اگر سه ماه زودتر این اتفاق افتاده بود، ما همه هنوز در ایران بودیم". شاید درست میگفت، سه، چهار یا پنج ماه قبل، قبل از حادثه خونین میدان ژاله.
فوراً خبر احتمال نخستوزیری بختیار را به متصدیان خبر دادم و فوراً جستجو کردم که چطور با نخستوزیر جدید دیدار و اعلام آمادگی برای کمک و خدمت بکنم.
خواهر بزرگ شیرین، خدیجه خانم دوستان بسیار داشت که شوهرانشان کارهای بودند و یکی از ایشان بختیار را که در بخش خصوصی کار میکرده از نزدیک میشناخت و برای من وقت ملاقات گرفت.
وقتی به محل ملاقات رسیدم، تصور من که دستکم یک نیمساعتی با نخستوزیر صحبت و تبادلنظر کنم نقش بر آب شد. جمعیت نسبتاً زیادی، مثل من برای ملاقات آمده بودند، از جمله "تورج فرازمند" مدیر عامل موقت سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران. منهم کم حرف و خجالتی. هنگامی که نوبت دیدار ما رسید، احساس کردم بختیار سرش شلوغ است و نباید زیاد وقتش را بگیرم. او هم که مرا نمیشناخت. کارمند رادیو تلویزیون بودم و صحبت را به آن کار محدود کردم. پیشنهاد دادم که "محمد رضا میلانی نیا" را (که گویا در زمانی که فرانسه بودم مدیر شبکه ۲ شده بود)، به عنوان مدیر عامل سازمان تعیین کند.
"محمد رضا میلانینیا" خودش خبر نداشت. در کلاس نهم مدرسه "سنلوئی" یک گروه شش نفری بودیم، تورج وثیق و محمد محسنیان و بهروز سدهی و بهروز پاینده (فرزند ابوالقاسم پاینده مترجم قرآن به فارسی) و ما دو نفر. تابستان آنسال هم با هم یک موشک ساخته بودیم و هوا کرده بودیم! چرا میلانینیا؟ با هوش و مبتکر بود و مثبت. در آنزمانی که مردم منفی بودند، و در مسابقه فوتبال وقتی داور تصمیمی میگرفت که به نفع تیم محبوبشان نبود به آواز میخواندند "داور پول گرفته ... ". "میلان" در روزنامه "کیهان ورزشی" مقالهای نوشت همراه با یک تصویر در دفاع از داوران و انتقاد از تماشاچیان. در آن تصویر با خطوط هندسی که نشاندهنده زاویههای دید داور و تماشاچی بود به خواننده (و تماشاچی) نشان میداد که چطور داور خط نگهدار بهتر از تماشاچی "آفساید" را تشخیص میدهد (چیزی که امروز بر همه بدیهی است، آنروزها باور بفرمائید نبود، همه با "مقام آمر" مخالف بودند! مگر مقام آمر عوامفریب). دیگر برنامهای بود که در تلویزیون تهیه دیده بود و حساب کرده بود و نشان داده بود که پر نکردن چالههای آسفالت خیابانها چه هزینه سنگینی از لحاظ اقتصادی بر شهر میگذارد. "میلان" دوست من بود و اهل منطق، و میدانستم هر وقت بخواهم مرا میبیند و حرف حساب را میفهمد و با هم میتوانیم کار بسیار مثبت انجام دهیم.
پاسخِ "بختیار": "باید اول با "تورج فرازمند" صحبت کنم"، که درست بعد از من در صف ملاقاتکنندگان بود. قرار ملاقات دیگر هم گذاشته نشد. مرا نمیشناخت.
ملاقات ما به همین کوتاهی شد. بعد از "پیروزی انقلاب اسلامی" که "میلان" را دیدم و صحبت کردیم و بهش گفتم چه نقشهای برایش کشیده بودم، گفت که میخواهد برود کشاورزی کند. عوض نشده بود! گفتم مگر تو کشاورزی میدانی؟ گفت: کتاب در باره کشاورزی میخوانم و از کشاورزان خودمان بهتر میتوانم به این کار بپردازم. دیگر او را ندیدم و در این چهل سال خبری هم از او ندارم و روی "اینترنت" هم پیدایش نکردم. اما شنیدم که در بحبوحه شورشها، او با شورشیان یا به اصطلاح "انقلابیون" به برپائی یک فرستنده متحرک یاری رسانده بود. صحت و سُقمش را نمیدانم. بعد از تاسیس جمهوری اسلامی هم "مبشر" هم تورج فرازمند به آمریکا رفته با رادیوهای آنجا همکاری کردند.
ملاقات با وزیر اطلاعات
خُب، نخست وزیر خیلی سرش شلوغ بود. هزار تا مسئله در پیش روی داشت. یکی از آنها تشکیل کابینه بود. این کابینه در ۲۰ دیماه تشکیل شد و از مجلسین شورا و سنا رای اعتماد گرفت. در این کابینه، وزیر اطلاعات "سیروس آموزگار" شد و مترصد شدم با او ملاقات کنم و همان پیشنهادم را در مورد رادیو تلویزیون به او بدهم. به طور مبهم نام او به عنوان مسئول مجله "تلاش"، اگر حافظهام اشتباه نکند برایم آشنا بود.
وزارت اطلاعات کجاست؟ رفتم سراغ او. همه اینها در دیماه بود. بختیار طبق قانون از مجلس رای اعتماد گرفته بود و طبق قانون نخست وزیری او به "توشیح" شاهنشاه رسیده بود و گمان کنم که ۱۴ دیماه (در بعضی جاها میخوانم ۱۶ دی) شده بود "نخستوزیر قانونی" کشور. همان روز، "ازهاریر ایران را ترک کرد. همانروز "اُویسی" نیز.
بختیار به محض آنکه نخست وزیریش اعلام شد، از "جبهه ملی" اخراج شد! با اینکه چه در نطق خود در مجلس از مصدق تعریف و تمجید کرده بود، چه آنکه خواستار اعاده هیثیت از محکومان محاکمات پس از کودتای ۲۸ مرداد شده بود و حتا خواستار محاکمه همه نخستوزیران پس از ۲۸ مرداد! عجب دنیائی بود ایران ما، قاراشمیش!
من میدانستم که راه نجات ایران این جناحبازیها نیست. میدانستم راهش چیست.
ملاقات با سیروس نهاوندی، وزیر اطلاعات کار دشواری نبود. سر او شلوغ نبود. کسی پشت درب منتظر نبود و در دفتر بزرگ او که مرا به حضور پذیرفت. یک مرد دیگر نشسته بود و جناب وزیر هم پشت میز بزرگ دفنری، ما را به هم معرفی کرد و از من دعوت کرد راحت حرفهایم را در حضورآن میهمان بزنم.
شمهای از وضعیت رادیو تلویزیون را شرح دادم و پیشنهاداتم را در باره چه باید کرد که نگذاریم "بیبیسی" حاکم بر جامعه ارتباطی ایران باشد، و کارکنان به بازگشت به کار راغب شوند بیان داشتم. و بالاخره، دوباره "محمد رضا میلانینیا" را برای تصدی مدیریت عامل سازمان پیشنهاد کردم. (هنوز خود میلانینیا خبر نداشت!). با لبخند رضایتآمیزی هم جناب وزیر هم میهمان محترمشان به سخنان من گوش فرا دادند و جناب وزیر لابد گفت که دربارهاش فکر میکند. به منزل بازگشتم.
عصر همان روز در کیهان خواندم که آن شخص که با او در دفتر وزیر دیدار کرده بودم به سمت مدیر عامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران از سوی وزیر اطلاعات منصوب شده است. نام او را که فراموش کرده بودم، پس از جستجوی فراوان در اینترنت یافتم: "مسعود برزین".
انسان جالبی بود. مترجم و "شارح" مهاتما گاندی در ایران. آنموقع نمیدانستم اما اکنون که به اینترنت رجوع کردم میدانم که در دفتر علیاحضرت شهبانو هم همکاری میکرد و مدتی مشاور رئیس دانشگاه تهران هم بوده بود.
بیدرنگ به "جام جمر رفتم و با مدیرعامل جدید ملاقات و گفتگو کردم. بسیار با خشنودی و روی باز از من استقبال کرد و با لبخندی به یاد نخستین ملاقاتمان!
باید اواخر دیماه یا اوایل بهمن ماه بوده بوده باشد، چرا که "بختیار" که کابینهاش را در ۱۶ دیماه تشکیل داده بود، چنانچه در "ویکیپدیا" میخوانم، تازه در ۲۶ دیماه از مجلسین با ۱۴۹ رأی موافق، ۴۳ رأی مخالف و ۱۳ رأی ممتنع "رای اعتماد" گرفته بود.
نکته جانبی جالبی که در تحقیق خود متوجه شدم این بود که جناب دکتر امین عالیمرد، همان رئیس دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی که چون میخواستم خدمت و فعالیت دانشجوئی بکنم مرا تهدید به حوالهام به "ساواک" کرده بود ( ۱۳۴۶-۱۹۶۷) (ر ک به "ایران استار" قسمت هشتم "تغییر بزرگ") در رده معاونان نخستوزیر، "دبیر کل سازمان امور اداری و استخدامی کشور" بود. وقتی بیشتر تحقیق کردم، متوجه شدم که ایشان در همه دولتها، از جمشید آموزگار گرفته تا شریف امامی تا ازهاری و تا اکنون بختیار در همین سمت معاون نخست وزیر و "دبیر کل سازمان امور اداری و استخدامی کشور" پای ثابت همه دولتها بوده است. قابلِ تعمق.
"شاه رفت"
همان روز ۲۶ دیماه که کابینه بختیار از مجلس رای اعتماد گرفت، شاه به همراه شهبانو فرح، سی دقیقه پس از نیمروز از فرودگاه مهرآباد ایران را ترک کردند.
عنوان "شاه رفت" با بزرگترین "فونتی" که تاکنون دیده بودم در هر دو روزنامه های اصلی ایران، "اطلاعات" و "کیهان" منتشر شد.
آنشب احساس کردم ایران بیسرپرست شد و احساس خلاء یا فضای بزرگ خالی کردم. خلائی که دو هفته بعد "خمینی" میبایستی پر کند. احساس کردم امنیت از ایران رخت بر بست. به یاد دارم وقتی احساسم را بیان کردم، جمشید، شوهر خواهرزاده زوجهام شیرین، جمشید که یک آرشیتکت جوان خوشرو، دوستداشتنی و با استعداد بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: "شجاع اصلاً از تو انتظار اینکه چنین چیزی بگوئی نداشتم". او مثل اکثر ملت یا دستکم اکثر جوانان نمیتوانست بفهمد چه فاجعهای دارد بر سر ایران میآید.
برای بسیاری بسیار از مردم، رفتن شاه یک خبر خوب بود و آن را جشن گرفتند. اگر سوار بر اتومبیل خود در تهران بودید، همه بوق میزدند، انگار که جشن عروسی است یا پیروزی تیم ملی فوتبال ولی بالاتر از هر دو. و از شما هم انتظار داشتند که بوق بزنید. و اینش بدتر از بد بود.
آواز "مرگ بر شاه" یکطرف، شعار "بگو مرگ بر شاه" یک طرف دیگر. اگر آوازِ اول احمقانه و وحشیانه بود، شعار دوم "استبداد" ( استبداد دینی) را تداعی میکرد. انقلابیونِ اسلامی حکم میکردند. "بگو"، "قُل"، یکی از کلمات دستوری رایج در آیههای قرآن!
مردم در خیابان جشن گرفتند. اسکناسهای سوراخشده در محل چشم شاه را در هوا تکان میدادند! دچار هذیان شده بودند!
شب که به رختخواب رفتم در سرزمین ایرانی بود که دیگر "شاه" نداشت. به سن ۳۴ سالگی من که از هیچ چیز حتا از حکومت نظامی باک نداشتم، من که از فریاد "الله اصغر" هم باک نداشتم، من که همیشه بیخیال بودم، احساس تنهائی کردم.
البته از فردای آن به تلاش خود در راه آزادی و آبادی زادگاهم و تلاش و خدمت در جهت برقراری صلح ادامه دادم.
این تغییر بزرگ، بزرگترین همه تغییراتی بود که تا آنموقع شاهدش بودم. میدانستم که مختص به ایران نیست. میدانستم که ادامه یک جنگ داخلی است. میدانستم که جنگ خارجی هم در پی آن هست. میدانستم که ابعادش جهانی است، که مختص به ایران نیست و یک حرکت واپسگرای در حال تکوین در مقیاس جامعه جهانی است. و ماههای بعد و سالهای بعد، احساس من متاسفانه درست از آب درآمد. ایرانیان نمیدانند، اما خوب است بدانند: ایران محورِ چرخنده خوبیها و بدیهای انسانیت است. دستکم یکی از آن محورهاست.
ادامه دارد
بهمن ۱۳۵۷
تلاش در "توجیه" مدیر عامل جدید رادیو تلویزیون ملی ایران.
ماجرای پخش تلویزیونی زنده بازگشت "امام خمینی"
پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, ژوئیه 31, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو