گفت اصلا براش فرقى نمىکنه و امروز بايد يک لندرور بخرد سالم يا خرابش مهم نيست
طنز
يک روزى روزگارى ما جوان بوديم، تو عشق و عاشقى صاحب نشون بوديم، همه دنيا به چشم ما جوان بود....ترانهاى که از بلندگوى اتومبيل پخش مىشد من را برد به روزگار جوانى و زمان دانشجويى، وقتى که غم بود اما به قول شاعر کم بود...اون وقتها براى استفاده شخصى پيکان سوار مىشدم، ماشين راحتى بود، قيمتش خوب بود، تعميراتش هم ارزان تمام مىشد. اگه رادياتورش نشت مىکرد يک قاشق چاىخورى زردچوبه در آب رادياتورش مىريختى نشتى قطع مىشد! يا اگه در بيابان تسمه پروانه پاره مىشد يک جوراب زنانه استارلايت کار تسمه رو مىکرد تا به شهر برسى! البته خوب از قديم گفتهاند هر چقدر پول بدى همونقدر آش مىخورى، وقتى مىانداختى تو اتوبان کرج و پدال گاز رو تا آخر فشار مىدادى سرعتش به صد که مىرسيد چهار ستون ماشين مىلرزيد ولى مگه مهم بود؟... از آنجاييکه خوشى گاهى زير دل آدم مىزنه ناگهان تصميم گرفتيم براى تنوع هم که شده مدتى اتومبيل شاسى بلند سوار بشيم! يعنى من و همسرم اين تصميمو با هم گرفتيم، اون روزها خيلى در سرزمين مادرى اين قبيل خودرو متداول نبود، يک جور "اس يو وى" بنام پاترول اومده بود که اصلا با گروه خون ما هماهنگى نداشت، مال پولدارها بود. من هم که تازه از دانشگاه و سربازى اومده بودم بيرون و ازدواج کرده بودم به دو دليل عمده اصلا خوشم نميومد قاطى اين جماعت بشم و پاترول بخرم دليل اولش اين بود که گران بود و اصلا پول نداشتم.
دليل دومش رو هر چى فکر مى کنم يادم نمياد، اگه تا آخر اين قصه يادم اومد حتما براتون تعريف مىکنم! شايد افکار شبه انقلابى دوران جوانى با رفاه و ريخت و پاش غير ضرورى در سوار شدن چنين خودرو لوکسى تناقض داشت يعنى مردمى نبود. به علاوه دوست داشتيم ماشينى که مىخريم يک کم اصالت داشته باشه، متفاوت باشه، کلاسيک باشه در ضمن با وضع مالى ما هم تناسب داشته باشه! گشتيم يک لندرور قديمى از همونا که رنگشون سبز بود خريديم. بعيد مىدونم الان ديگه پيدا بشه اگر هم پيدا بشه اونى که ما خريديم نمىشه! سبز بود، پشتش صاف و مستقيم بود و لاستيک زاپاسش هم به همون سطح صاف بسته مىشد. سقفش سفيد بود و به جز سه تا صندلى رديف جلو، دو تا صندلىهاى عقب شبيه دو نيمکت در طول خودرو در دوطرف قرار داشت. به کاپوت جلو مثل چفت صندوقهاى قديمى، يک قفل کوچک زده بودند.
بله يکدونه از اونا گرفتيم و بعد از اون زندگى ما شکل ديگهاى پيدا کرد. از اون به بعد تا قبل از اينکه اون مرد يا همون فرشته نجات از راه برسه ما هر شب که مىخوابيديم به اين فکر مىکرديم که اين ماشين رو فردا صبح چطور روشن کنيم و به حرکت در بياريم و به محض اينکه حرکت مىکرد مشکل اصلى اين بود که چطور متوقفش کنيم! خيلى خرج مىکرديم به اميد اينکه تعمير بشه ولى نمىشد. مشکلات اين اتومبيل پايان ناپذير بود، تنها عيوب آن از نقطهاى به محلى ديگر نقل مکان مىکرد! خلاصه به ما انداخته بودند. چندين بار ترمزش را درست کردم ولى هرگز يکبار هم ترمز درست عمل نکرد بلکه بايد چند بار پدال رو پشت سر هم فشار مىدادى و تلمبه مىزدى که سفت بشه. من خودم عادت کرده بودم و هر بار که روشنش مىکردم و راه مىافتادم بلافاصله ترمز رو تلمبه مىزدم و سفت که مىشد پدال رو زير پاى چپ نگه مىداشتم تا هر بار که لازم بشه فقط با يک فشار مثل همه ماشينهاى معمولى شبيه همان پيکانى که قبلا داشتم متوقف بشه. اما همسرم که عادت نداشت چون کمتر از من رانندگى مىکرد يکبار زده بود به پشت يک وانت پيکان و ماشين طرف رو مثل آکاردئون جمعش کرده بود. يکبار که پس از بارندگى زير يک پل آب زيادى جمع شده بود و ماشينها تا نصف ارتفاعشون در آب فرو مىرفتند و به سختى شجاعت عبور از ميان چنين حجم آبى رو به خودشون مىدادند من با لندرورم رسيدم و به آب زدم به خودم گفتم اين همه سختى به خودم دادم براى چنين روزى و با افتخار به ماشينهاى کوچولويى که در اطراف در آب مانده بودند يا اصلا جرات عبور به خود نمىدادند نگاه مىکردم، اما چشمتون روز بد نبينه همينکه آب تا ارتفاع موتور بالا آمد و به قفل صندوق رسيد موتور پرت پرتى کرد و خاموش شد حالا راه واقعا براى اون ماشين کوچولوهايى که شجاعت عبور داشتند بسته شد. چه افتضاحى! دلم مىخواست وسط اون آب پياده بشم و خودم رو غرق کنم! يا اون لندهور رو رها کنم و برم دنبال زندگيم. شايد بتونم دوباره پول جمع کنم و يک پيکان بخرم بلکه زندگى دوباره شيرين بشه. در همين افکار بودم که يک اتومبيل قوى براى اينکه راه رو باز کنه منو اينقدر هل داد تا از آب خارج شدم، اما همينکه مشغول رانندگى شدم و طبق معمول از اون بالا به آدم کوچولوهاى اطرافم نگاه مىکردم ناگهان دسته دنده که ميله نسبتا بزرگى بود از بيخ کنده شد و ديگه دنده هم نمىتوانستم عوض کنم. از اون به بعد تعمير دسته دنده هم به کارهام اضافه شد. اين دسته دنده را بارها دادم جوش دادند و تعمير کردند ولى از آن به بعد هيچوقت قابل اعتماد نبود و بارها هنگام رانندگى کنده مىشد و از جا در مىآمد. هر بار که کنده مىشد رقص پاى من هم شروع مىشد دو تا پا بود با سه تا پدال! يک پا بايد دائم پدال ترمز را تلمبه مىزد. پاى ديگر مسئول پدال گاز و پدال کلاچ بود، بعلت نداشتن دسته دنده، پدال کلاج خودش يک پاى کامل احتياج داشت، چون وقتى سرعت کم مىشد بايد کلاج بگيرى تاموتور خاموش نشه. اگر پا را از روى پدال ترمز بر مىداشتم تا کلاج را بگيرم بايد فورا به پدال ترمز برمى گشتم تا تلمبه بزنم.
بله هر گاه دسته دنده کنده مىشد کار دستها کمتر مىشد ولى آن زير غوغايى بود از رقص پاها. بگذريم گرفتارى يکى دو تا نبود، شايد فکر مىکنيد هر تعميرکارى حاضر بود به اين لندهور دست بزنه؟ حتى حاضر نبودند روغن آنرا عوض کنند، مىگفتند تا وقتى پيچ تخليه روغن باز شود روغن از داخل آستين جارى شده و از پاچه شلوارشان خارج مىشود و در ضمن محل پيچ تخليه خيلى بالاست و هنگامى که روغن از آن ارتفاع با فشار خارج مىشود به هر طرفى مىپاشد و بايد بقيه روز را مشغول نظافت بشوند. براى يک تعويض روغن ساده بايد از صبح قربون صدقه پنجاه تا تعويض روغنى مىرفتم تا حوالى عصر يک آدم ناوارد به پستم بخوره و اينکار رو انجام بده و موقع خروج هم هزار تا حرف نامربوط بشنوم. اينها که براى شما تعريف کردم مشتى از خروار بود. بعضى مسائل هميشه برايم بصورت معما باقى ماند. مثلا چند بار که آنرا در شيب ملايمى پارک کرده بودم متوجه شدم که حتى وقتى چند دقيقه از پارک گذشته و من از آن دور هستم يک خيز جلو مىرود. بنابراين براى احتياط هميشه آنرا بايد با فاصله کافى از ماشين جلويى پارک مىکردم. خلاصه دردسرتون ندم شبها خواب پيکان مىديدم اما دلم نميومد اين ماشين رو براى فروش آگهى کنم. فکر مىکردم چطور ممکنه يک نفر مشکلات اين ماشين رو بدونه و اون رو بخره، اگر هم واقعيت از خريدار به نوعى مخفى بشه منصفانه نيست. ما اهل اين کار نبوديم، درست نبود بلايى رو که سر ما آورده بودند ما منتقل کنيم به يک بنده خداى ديگر. آيا ما خواهيم توانست بار ديگر راحت بخوابيم و نگرانى تعمير اتومبيل و جا ماندن از کارهاى روزانه نداشته باشيم؟ آيا مىتوانيم بدون يک ضرر مالى خوردکننده از اين گرفتارى نجات پيداکنيم؟ خواننده گرامى اکنون که نااميدى و ياس قهرمان اين داستان که خودم هستم به اوج خودش رسيده و هيچ کورسوى اميدى براى رهايى او از اين مصيبت وجود ندارد شما به سبک فيلمهاى ايّام جوانى مانند " بربادرفته" يک انتراکت به خودتان بدهيد شايد در قسمت دوم داستان دوباره نورهاى اميد به زندگى او بتابد.
تا اين که يکروز صبح که طبق معمول اين ماشين روشن نمىشد يکجورى رسوندمش به تعميرگاه. استادکار که فکر مىکرد مشکل از دينامه چنان شيرجهاى در موتور رفته بود که فقط دوتا پا ازش معلوم بود و من در پيادهرو در فکر که بايد با اين ماشين چکار کنم، شايد بهتره اين اتومبيل را براى همين مکانيک بگذارم و فرار کنم..... همينطور که در افکار خودم غوطه ور بودم، يک صدايى به گوشم خورد که اول فکر کردم در رويا شنيدهام..."ماشين فروشيه؟" به خودم اومدم، يک مرد نسبتا قوى هيکل با لهجه شهرستانى و آذرى کنارم ايستاده بود بنظرم يک کم سادهدل اومد جواب دادم "از خدا مىخوام از شرش خلاص بشم ولى به درد شما نمىخوره" و ادامه دادم " اين منظرهاى که الان دارى مىبينی که از تعميرکار فقط کفشهاش پيداست من هر روز مىبينم" در جواب من فقط پرسيد "چند؟" گفتم " هفتصد و پنجاه" ايشان پرسيد "کاغذ و قلم دارى قولنامه بنويسيم؟" جواب دادم " من اصلا تو فکر فروش نبودم يک میليون کمتر اصلا بدرد من نمىخوره" گفت "باشه بنويسيم؟" طرف ول کن نبود گفتم" عضو سالمى در بدن اين ماشين نيست هميشه بايد تعميرگاه باشى" گفت اصلا براش فرقى نمىکنه و امروز بايد يک لندرور بخرد سالم يا خرابش مهم نيست، گاهى شانس در مىزنه و مىخواد پاشنه در رو از جا در بياره ولى باور کردنى نيست. قضيه خيلى مشکوک بود.....گفتم ببين قولنامه نمىخواد اونطرف خيابان يک محضر هست فردا ساعت هشت با پول نقد همونجا باش منهم با خانم يک مشورتى بکنم، جواب داد" ها يادم نبود شما بچههاى تهران هر کار مىکنيد بايد خانمتون اجازه بده" جواب دادم" خريد اين اتومبيل بيشتر فکر ايشون بوده".... ولى بين خودمون باشه اصلا نمىتونستم اين شانس رو باور کنم و مىخواستم در موردش يک کم فکر کنم همش از خودم مىپرسيدم چه کاسهاى زير نيم کاسه است؟ طرف وقتى مىرفت گفت " فردا مىبينمت" منم جواب دادم "پولت نقد باشهها، چک نيارى"... چرا يکنفر بايد اين مصيبت رو با اين اصرار بخواهد؟ چطور مىتونستم مطمئن باشم که کلکى در کار نيست؟
رفتم منزل با همسرم هم صحبت کردم، هيچکدوم فکر نمىکرديم طرف فردا ظاهر بشه با اينحال قرار گذاشتيم که فردا از جلوى همون دفتر خونه رد بشم تا اگر طرف اومده بود ديگه معطل نکنم و کارو تموم کنم. اما شما که فکر نمىکنيد طرف اومده بود نه؟ مگه قحط ماشين بود يا چنين لندرورى ناياب بود؟ چرا بايد بياد مگه عقلش کمه؟ فردا صبح اول نمىخواستم از طرف دفتر خونه رد بشم و راهمو دور کنم. مىتونستم بندازم توى بزرگراه و حالا که ماشين داره راه مىره برم به کارم برسم! اما وسوسه اجازه نمىداد اگر يک در صد شانس هست بهتره استفاده کنم. راهمو عوض کردم و به سمت دفترخانه رفتم و همونطور که با سرعت رانندگى مىکردم صحنهاى را که ديدم برايم باور کردنى نبود شما هم بعيده باور کنيد ولى حقيقت داره...خريدار عزيز با گونى پول جلوى دفتر خانه اينطرف اونطرف سرک مىکشيد و منتظر من بود. پارک کردم، پياده شدم و سلام کردم. گفت " کمکم داشتم فکر مىکردم خانمت اجازه فروش نداده، بريم تو که دير شد تا پولها رو مىشمرى بگم قرارداد رو بنويسه" يک بار ديگه يادآورى کردم که اتومبيل سالم نيست جواب داد" اصلا مهم نيست من فقط مامور خريدم. اين نوع ماشينها رو مىخرم و با تريلى مىفرستم دشت مغان. اونجا اول تعميرات لازم رو انجام مىدهند، بعد براى استفاده تحويل رانندههاى شرکت مىدهند"... آنچه به من مربوط بود اينه که از اين بهتر نمىشد. وقتى کارمون توى دفتر خانه تمام شد گفت مهندس، سوار شو برسونمت با گونى پول صلاح نيست توى شهر بچرخى, با خوشحالى قبول کردم و سوار شدم. وقتى شروع به حرکت کرد گفتم فقط يادت باشه براى ترمز کردن از همين حالا بايد پدال ترمز رو تلمبه بزنى. خنديد و گفت من نمىدونم تو چطور اينو مىروندى ولى نگران نباش گاراژ ما نزديکه و تريلى ما آماده حرکت فقط يک جاى خالى داشت که به محض رسيدن من پر مىشه و تريلى حرکت مىکنه.
يک روزى روزگارى ما جوان بوديم، تو عشق و عاشقى صاحب نشون بوديم، همه دنيا به چشم ما جوان بود....ترانهاى که از بلندگوى اتومبيل پخش مىشد من را برد به روزگار جوانى و زمان دانشجويى، وقتى که غم بود اما به قول شاعر کم بود...اون وقتها براى استفاده شخصى پيکان سوار مىشدم، ماشين راحتى بود، قيمتش خوب بود، تعميراتش هم ارزان تمام مىشد. اگه رادياتورش نشت مىکرد يک قاشق چاىخورى زردچوبه در آب رادياتورش مىريختى نشتى قطع مىشد! يا اگه در بيابان تسمه پروانه پاره مىشد يک جوراب زنانه استارلايت کار تسمه رو مىکرد تا به شهر برسى! البته خوب از قديم گفتهاند هر چقدر پول بدى همونقدر آش مىخورى، وقتى مىانداختى تو اتوبان کرج و پدال گاز رو تا آخر فشار مىدادى سرعتش به صد که مىرسيد چهار ستون ماشين مىلرزيد ولى مگه مهم بود؟... از آنجاييکه خوشى گاهى زير دل آدم مىزنه ناگهان تصميم گرفتيم براى تنوع هم که شده مدتى اتومبيل شاسى بلند سوار بشيم! يعنى من و همسرم اين تصميمو با هم گرفتيم، اون روزها خيلى در سرزمين مادرى اين قبيل خودرو متداول نبود، يک جور "اس يو وى" بنام پاترول اومده بود که اصلا با گروه خون ما هماهنگى نداشت، مال پولدارها بود. من هم که تازه از دانشگاه و سربازى اومده بودم بيرون و ازدواج کرده بودم به دو دليل عمده اصلا خوشم نميومد قاطى اين جماعت بشم و پاترول بخرم دليل اولش اين بود که گران بود و اصلا پول نداشتم.
دليل دومش رو هر چى فکر مى کنم يادم نمياد، اگه تا آخر اين قصه يادم اومد حتما براتون تعريف مىکنم! شايد افکار شبه انقلابى دوران جوانى با رفاه و ريخت و پاش غير ضرورى در سوار شدن چنين خودرو لوکسى تناقض داشت يعنى مردمى نبود. به علاوه دوست داشتيم ماشينى که مىخريم يک کم اصالت داشته باشه، متفاوت باشه، کلاسيک باشه در ضمن با وضع مالى ما هم تناسب داشته باشه! گشتيم يک لندرور قديمى از همونا که رنگشون سبز بود خريديم. بعيد مىدونم الان ديگه پيدا بشه اگر هم پيدا بشه اونى که ما خريديم نمىشه! سبز بود، پشتش صاف و مستقيم بود و لاستيک زاپاسش هم به همون سطح صاف بسته مىشد. سقفش سفيد بود و به جز سه تا صندلى رديف جلو، دو تا صندلىهاى عقب شبيه دو نيمکت در طول خودرو در دوطرف قرار داشت. به کاپوت جلو مثل چفت صندوقهاى قديمى، يک قفل کوچک زده بودند.
بله يکدونه از اونا گرفتيم و بعد از اون زندگى ما شکل ديگهاى پيدا کرد. از اون به بعد تا قبل از اينکه اون مرد يا همون فرشته نجات از راه برسه ما هر شب که مىخوابيديم به اين فکر مىکرديم که اين ماشين رو فردا صبح چطور روشن کنيم و به حرکت در بياريم و به محض اينکه حرکت مىکرد مشکل اصلى اين بود که چطور متوقفش کنيم! خيلى خرج مىکرديم به اميد اينکه تعمير بشه ولى نمىشد. مشکلات اين اتومبيل پايان ناپذير بود، تنها عيوب آن از نقطهاى به محلى ديگر نقل مکان مىکرد! خلاصه به ما انداخته بودند. چندين بار ترمزش را درست کردم ولى هرگز يکبار هم ترمز درست عمل نکرد بلکه بايد چند بار پدال رو پشت سر هم فشار مىدادى و تلمبه مىزدى که سفت بشه. من خودم عادت کرده بودم و هر بار که روشنش مىکردم و راه مىافتادم بلافاصله ترمز رو تلمبه مىزدم و سفت که مىشد پدال رو زير پاى چپ نگه مىداشتم تا هر بار که لازم بشه فقط با يک فشار مثل همه ماشينهاى معمولى شبيه همان پيکانى که قبلا داشتم متوقف بشه. اما همسرم که عادت نداشت چون کمتر از من رانندگى مىکرد يکبار زده بود به پشت يک وانت پيکان و ماشين طرف رو مثل آکاردئون جمعش کرده بود. يکبار که پس از بارندگى زير يک پل آب زيادى جمع شده بود و ماشينها تا نصف ارتفاعشون در آب فرو مىرفتند و به سختى شجاعت عبور از ميان چنين حجم آبى رو به خودشون مىدادند من با لندرورم رسيدم و به آب زدم به خودم گفتم اين همه سختى به خودم دادم براى چنين روزى و با افتخار به ماشينهاى کوچولويى که در اطراف در آب مانده بودند يا اصلا جرات عبور به خود نمىدادند نگاه مىکردم، اما چشمتون روز بد نبينه همينکه آب تا ارتفاع موتور بالا آمد و به قفل صندوق رسيد موتور پرت پرتى کرد و خاموش شد حالا راه واقعا براى اون ماشين کوچولوهايى که شجاعت عبور داشتند بسته شد. چه افتضاحى! دلم مىخواست وسط اون آب پياده بشم و خودم رو غرق کنم! يا اون لندهور رو رها کنم و برم دنبال زندگيم. شايد بتونم دوباره پول جمع کنم و يک پيکان بخرم بلکه زندگى دوباره شيرين بشه. در همين افکار بودم که يک اتومبيل قوى براى اينکه راه رو باز کنه منو اينقدر هل داد تا از آب خارج شدم، اما همينکه مشغول رانندگى شدم و طبق معمول از اون بالا به آدم کوچولوهاى اطرافم نگاه مىکردم ناگهان دسته دنده که ميله نسبتا بزرگى بود از بيخ کنده شد و ديگه دنده هم نمىتوانستم عوض کنم. از اون به بعد تعمير دسته دنده هم به کارهام اضافه شد. اين دسته دنده را بارها دادم جوش دادند و تعمير کردند ولى از آن به بعد هيچوقت قابل اعتماد نبود و بارها هنگام رانندگى کنده مىشد و از جا در مىآمد. هر بار که کنده مىشد رقص پاى من هم شروع مىشد دو تا پا بود با سه تا پدال! يک پا بايد دائم پدال ترمز را تلمبه مىزد. پاى ديگر مسئول پدال گاز و پدال کلاچ بود، بعلت نداشتن دسته دنده، پدال کلاج خودش يک پاى کامل احتياج داشت، چون وقتى سرعت کم مىشد بايد کلاج بگيرى تاموتور خاموش نشه. اگر پا را از روى پدال ترمز بر مىداشتم تا کلاج را بگيرم بايد فورا به پدال ترمز برمى گشتم تا تلمبه بزنم.
بله هر گاه دسته دنده کنده مىشد کار دستها کمتر مىشد ولى آن زير غوغايى بود از رقص پاها. بگذريم گرفتارى يکى دو تا نبود، شايد فکر مىکنيد هر تعميرکارى حاضر بود به اين لندهور دست بزنه؟ حتى حاضر نبودند روغن آنرا عوض کنند، مىگفتند تا وقتى پيچ تخليه روغن باز شود روغن از داخل آستين جارى شده و از پاچه شلوارشان خارج مىشود و در ضمن محل پيچ تخليه خيلى بالاست و هنگامى که روغن از آن ارتفاع با فشار خارج مىشود به هر طرفى مىپاشد و بايد بقيه روز را مشغول نظافت بشوند. براى يک تعويض روغن ساده بايد از صبح قربون صدقه پنجاه تا تعويض روغنى مىرفتم تا حوالى عصر يک آدم ناوارد به پستم بخوره و اينکار رو انجام بده و موقع خروج هم هزار تا حرف نامربوط بشنوم. اينها که براى شما تعريف کردم مشتى از خروار بود. بعضى مسائل هميشه برايم بصورت معما باقى ماند. مثلا چند بار که آنرا در شيب ملايمى پارک کرده بودم متوجه شدم که حتى وقتى چند دقيقه از پارک گذشته و من از آن دور هستم يک خيز جلو مىرود. بنابراين براى احتياط هميشه آنرا بايد با فاصله کافى از ماشين جلويى پارک مىکردم. خلاصه دردسرتون ندم شبها خواب پيکان مىديدم اما دلم نميومد اين ماشين رو براى فروش آگهى کنم. فکر مىکردم چطور ممکنه يک نفر مشکلات اين ماشين رو بدونه و اون رو بخره، اگر هم واقعيت از خريدار به نوعى مخفى بشه منصفانه نيست. ما اهل اين کار نبوديم، درست نبود بلايى رو که سر ما آورده بودند ما منتقل کنيم به يک بنده خداى ديگر. آيا ما خواهيم توانست بار ديگر راحت بخوابيم و نگرانى تعمير اتومبيل و جا ماندن از کارهاى روزانه نداشته باشيم؟ آيا مىتوانيم بدون يک ضرر مالى خوردکننده از اين گرفتارى نجات پيداکنيم؟ خواننده گرامى اکنون که نااميدى و ياس قهرمان اين داستان که خودم هستم به اوج خودش رسيده و هيچ کورسوى اميدى براى رهايى او از اين مصيبت وجود ندارد شما به سبک فيلمهاى ايّام جوانى مانند " بربادرفته" يک انتراکت به خودتان بدهيد شايد در قسمت دوم داستان دوباره نورهاى اميد به زندگى او بتابد.
تا اين که يکروز صبح که طبق معمول اين ماشين روشن نمىشد يکجورى رسوندمش به تعميرگاه. استادکار که فکر مىکرد مشکل از دينامه چنان شيرجهاى در موتور رفته بود که فقط دوتا پا ازش معلوم بود و من در پيادهرو در فکر که بايد با اين ماشين چکار کنم، شايد بهتره اين اتومبيل را براى همين مکانيک بگذارم و فرار کنم..... همينطور که در افکار خودم غوطه ور بودم، يک صدايى به گوشم خورد که اول فکر کردم در رويا شنيدهام..."ماشين فروشيه؟" به خودم اومدم، يک مرد نسبتا قوى هيکل با لهجه شهرستانى و آذرى کنارم ايستاده بود بنظرم يک کم سادهدل اومد جواب دادم "از خدا مىخوام از شرش خلاص بشم ولى به درد شما نمىخوره" و ادامه دادم " اين منظرهاى که الان دارى مىبينی که از تعميرکار فقط کفشهاش پيداست من هر روز مىبينم" در جواب من فقط پرسيد "چند؟" گفتم " هفتصد و پنجاه" ايشان پرسيد "کاغذ و قلم دارى قولنامه بنويسيم؟" جواب دادم " من اصلا تو فکر فروش نبودم يک میليون کمتر اصلا بدرد من نمىخوره" گفت "باشه بنويسيم؟" طرف ول کن نبود گفتم" عضو سالمى در بدن اين ماشين نيست هميشه بايد تعميرگاه باشى" گفت اصلا براش فرقى نمىکنه و امروز بايد يک لندرور بخرد سالم يا خرابش مهم نيست، گاهى شانس در مىزنه و مىخواد پاشنه در رو از جا در بياره ولى باور کردنى نيست. قضيه خيلى مشکوک بود.....گفتم ببين قولنامه نمىخواد اونطرف خيابان يک محضر هست فردا ساعت هشت با پول نقد همونجا باش منهم با خانم يک مشورتى بکنم، جواب داد" ها يادم نبود شما بچههاى تهران هر کار مىکنيد بايد خانمتون اجازه بده" جواب دادم" خريد اين اتومبيل بيشتر فکر ايشون بوده".... ولى بين خودمون باشه اصلا نمىتونستم اين شانس رو باور کنم و مىخواستم در موردش يک کم فکر کنم همش از خودم مىپرسيدم چه کاسهاى زير نيم کاسه است؟ طرف وقتى مىرفت گفت " فردا مىبينمت" منم جواب دادم "پولت نقد باشهها، چک نيارى"... چرا يکنفر بايد اين مصيبت رو با اين اصرار بخواهد؟ چطور مىتونستم مطمئن باشم که کلکى در کار نيست؟
رفتم منزل با همسرم هم صحبت کردم، هيچکدوم فکر نمىکرديم طرف فردا ظاهر بشه با اينحال قرار گذاشتيم که فردا از جلوى همون دفتر خونه رد بشم تا اگر طرف اومده بود ديگه معطل نکنم و کارو تموم کنم. اما شما که فکر نمىکنيد طرف اومده بود نه؟ مگه قحط ماشين بود يا چنين لندرورى ناياب بود؟ چرا بايد بياد مگه عقلش کمه؟ فردا صبح اول نمىخواستم از طرف دفتر خونه رد بشم و راهمو دور کنم. مىتونستم بندازم توى بزرگراه و حالا که ماشين داره راه مىره برم به کارم برسم! اما وسوسه اجازه نمىداد اگر يک در صد شانس هست بهتره استفاده کنم. راهمو عوض کردم و به سمت دفترخانه رفتم و همونطور که با سرعت رانندگى مىکردم صحنهاى را که ديدم برايم باور کردنى نبود شما هم بعيده باور کنيد ولى حقيقت داره...خريدار عزيز با گونى پول جلوى دفتر خانه اينطرف اونطرف سرک مىکشيد و منتظر من بود. پارک کردم، پياده شدم و سلام کردم. گفت " کمکم داشتم فکر مىکردم خانمت اجازه فروش نداده، بريم تو که دير شد تا پولها رو مىشمرى بگم قرارداد رو بنويسه" يک بار ديگه يادآورى کردم که اتومبيل سالم نيست جواب داد" اصلا مهم نيست من فقط مامور خريدم. اين نوع ماشينها رو مىخرم و با تريلى مىفرستم دشت مغان. اونجا اول تعميرات لازم رو انجام مىدهند، بعد براى استفاده تحويل رانندههاى شرکت مىدهند"... آنچه به من مربوط بود اينه که از اين بهتر نمىشد. وقتى کارمون توى دفتر خانه تمام شد گفت مهندس، سوار شو برسونمت با گونى پول صلاح نيست توى شهر بچرخى, با خوشحالى قبول کردم و سوار شدم. وقتى شروع به حرکت کرد گفتم فقط يادت باشه براى ترمز کردن از همين حالا بايد پدال ترمز رو تلمبه بزنى. خنديد و گفت من نمىدونم تو چطور اينو مىروندى ولى نگران نباش گاراژ ما نزديکه و تريلى ما آماده حرکت فقط يک جاى خالى داشت که به محض رسيدن من پر مىشه و تريلى حرکت مىکنه.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, December 11, 2019 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو