جوانان سرزمین مادری بار دیگر تیر و کمان آرش را از گنجینه تاریخ بیرون آورده، غبار آنرا روبیده، جلا داده و آماده پرتاب دیگری هستند
از قديم گفتهاند سال به سال دريغ از پارسال! چند سال پيش وقتى و حوصلهاى وجود داشت كه در حمايت از جشنواره تيرگان در جلسات مربوط به داوطلبان برگزارى جشنواره شركت كنم و در هر دوره تعدادى از برنامههاى آن را از نزديک تماشا كنم. راستش همان چند سال پيش يكبار هم در مسابقه داستاننويسى شركت كردم و عزمم را جزم كرده بودم كه يكى از آن مجسمههاى آرش كمانگير را در بخش داستاننويسى برنده شوم. يک طرحى پيشنويس كرده بودم تا روى آن كار كنم و براى مسابقه بفرستم و يكروز كه در منزل تنها بودم ، هنگام غروب آفتاب ناگهان متوجه شدم كه مهلت ارسال داستانها نيمه شب به پايان مىرسد، با توجه به اينكه روز ساكتى بود و به نظر مىآمد كسى كارى به كار من ندارد يک چاى ريختم، كامپيوتر را روشن كردم و پيشنويس قصهام را آوردم و پيش خودم فكر كردم كه چهار پنج ساعت زمان مناسبى براى تمام كردن اين قصه است پس صندلى را رو به منظره زيباى غروب چرخاندم و مشغول نگارش شدم، درسى كه آن روز براى صدمين بار آموختم! اين بود كه انسان بايد گاهى تلفنش را خاموش كند و آنرا كمى تا قسمتى از خودش دور كند. آن شب فكر كنم هر شخصى كه در جهان مرا مىشناخت به من زنگ زد، هر بار كه حس نگارش بر من مستولى مىشد تلفن زنگ مىزد، يكى مىخواست خانه بخرد يكى مىخواست بفروشد، يكى مستاجرش اذيت مىكرد، البته دوستان لطف داشتند كه دستجمعى ياد من كرده بودند و طبيعیست كه براى خريد و فروش ملک اسم ما اولين نامى باشد كه به ذهنشان خطور مىكند! ولى آن شب من براى بردن تنديس آرش احتياج داشتم يک كمى حس بگيرم! كه خوب لابلاى اين تماسها بسختى امكانپذير بود. بالاخره ساعت يازده و پنجاه و نه دقيقه و پنجاه و نه ثانيه نوشته را در هر مرحلهاى كه بود با يک كليک ارسال كردم، بعيد مىدانم كه منتظر خبر برنده شدن من باشيد! خير، حتى مطمئن نيستم كه داستان من دريافت شده باشد. حالا چرا عرض كردم سال به سال دريغ از پارسال، چون امسال هم پيشنويسى تهيه كرده بودم كه روى آن كار كنم اما اصلا متوجه پايان مهلت ارسال نشدم البته بايد اقرار كنم كه در اين شهر بسيار نويسندگان چيرهدستى زندگى مىكنند كه در رقابت با آنها كه آموزش ديدهاند و مهارت قصهنويسى را با تمرين زياد كسب كردهاند شانس كمى خواهم داشت. من در مقايسه با آنها در حال تمرين انشا نوشتن هستم ولى شركت در مسابقه براى همه آزاد است!
اما همان چند جلسهاى كه چند سال پيش در نشست داوطلبان شركت كردم تحت تاثير شور وشوق جوانان داوطلب متنى نوشتم كه يكبار فكر كنم چهار سال پيش در نشريهاى چاپ شد، در يک گوشه پرتى كه اصلا ديده نشد. امسال چون سال تيرگان است همان مطلب را با اندكى تغيير براى حمايت از اين حركت فرهنگى دو باره منتشر مىكنم، شايد باعث جلب توجه بيشتر هموطنان به اين جشنواره گردد چون تداوم اين جشنواره بدون كمكهاى دوستدارانش ممكن نيست. در ضمن چقدر هر هفته بنويسيم قيمت خانه بالا رفت يا پايين آمد گاهى تنوع لازم است. در ضمن اگر پرسشى در زمينه ملک داريد حالا تماس بگيريد كه مهلت ارسال قصهها پايان يافته است!
"من آرش هستم"
وقتی بچه بودم گاهى مادربزرگ قبل از خواب داستانی برایم تعریف میکرد. معمولاً هنگام قصهگویی در حالیکه چشم در چشم من میدوخت با کف دستش که از کار کشاورزی زبر شده بود پشتم را نوازش میکرد. لذت این نوازش توام با خارش خفیف را هرگز فراموش نمیکنم. یکی از شبها مادربزرگ داستان آرش کمانگیر را برایم گفت که چطور دشمن پیروز برای تحقیر ایرانیانی که در جنگ شکست خورده بودند موافقت کرد تا مرز جدید با پرتاب یک تیر از کمان تیراندازی ایرانی معین شود. ولی مگر پرتاب یک تیر چند متر از سرزمین از دست رفته را میتوانست پس بگیرد. این یک شکست کامل بود که فقط میتوانست باعث خنده دشمنان و سر شکستگی ایرانیان شود. ایرانیان که چارهای جز قبول شرایط نداشتند آرش را برای این ماموریت انتخاب کردند. آرش میدانست سربلندی ایرانیان در دست اوست و باید یکه و تنها آنچه در توان دارد برای نجات سرزمینش انجام دهد. آرش در لحظه پرتاب پیکانی در چله کمان گذاشت و با تمام وجود آن را پرتاب کرد و جان خود را در این راه گذاشت.
در اینجا مادربزرگ با هیجان تعریف میکرد که چطور سوارانی چند شبانهروز تاختند تا عاقبت تیر را که بر تنه درختی نشسته بود پیدا کردند، آنگاه جشن و شادی به اردوی ایرانیان بازگشت چرا که آرش با فدا كردن جان خود شکست را به پیروزی تبدیل کرده بود و من که از فرط هیجان خواب از سرم پریده بود بیاختیار پرسیدم "مادر بزرگ این قصه بود یا راستی راستی اتفاق افتاده ؟" مادربزرگ هنگام جواب دادن تردید داشت. نگاهش را از روی چشمان من برداشت کمی به دوردست خیره شد، دوباره به من نگاه کرد و گفت: "نه پسرم این یک افسانه است و حالا دیگه وقت خوابه"، اما تردید مادر بزرگ کار خودش را کرده بود و من تا سالها نمیتوانستم و باید اقرار کنم که هنوز نمیتوانم مرزی بین افسانه و واقعیت برای داستان آرش تعیین کنم.
اکنون چند سالیست که یک سال در میان و با شور و شوق به دیدن جشنواره تیرگان میروم و تا میتوانم خودم را از تماشای هنر و فرهنگ ایرانی لبریز میکنم. شاید شما هم برنامه مرحوم لطفی را در يكى از تيرگانهاى اوليه کنار دریاچه انتاریو هنگام نواختن تار دیده باشید. لطفی با آن لباس سراسر سفید و موهای بلند و پریشان که با نسیم دریاچه انتاریو روی سر و صورتش به رقص در آمده بودند دست تو را میگرفت و سوار بر قالیچه پرنده از روی دریاچه انتاریو میبرد به هزاران کیلومتر آنطرفتر و در سرزمین مادری پروازی میداد و برمیگرداند. انسان برای لحظاتی زمان و مکان را گم میکرد و خود را در سرزمین مادری مییافت. روحش شاد، لطفی اين همه راه را آمده بود تا برای ما برنامه اجرا کند. جوانان ما او را آورده بودند. نوای تار ایرانی و دهها برنامه ایرانی دیگر در اطراف دریاچه و جوانانی که برای اجرای منظم برنامهها با هیجان در رفت و آمد بودند به سختی قابل باور است که امکانپذیر شده است و امسال تیرگان ديگرى برگزار میشود: بزرگترین جشنواره فرهنگی ایرانیان روی زمین در حال حاضر بدون هیچ تردیدی…
فرصتی دست داد تا در جمع این جوانان پر شور که برای برگزاری این برنامه بصورت داوطلبانه زحمت میکشند شرکت کنم. دختران و پسرانی که بیشتر آنها در این سرزمین رشد کردهاند و عموماً آموزشی درمورد تاریخ و فرهنگ و موسیقی سرزمین مادریشان کسب نکردهاند. ما پدر و مادرها هم که به ندرت قادریم وقتی برای این قبیل آموزشها برای فرزندان صرف کنیم. پس چه انگیزه و چه شوقی این جوانان را این چنین به حرکت درآورده و مشتاق کرده تا چنین جشنواره با شکوهی را یکسال در میان برگزار کنند؟ منبع این اشتیاق کجاست؟ اين آشنايى به فرهنگ آبا و اجدادى را چطور و از كجا كسب كردهاند؟ انگار علاقه به فرهنگ مادری در وجود این جوانان از هنگام تولد وجود داشته و در جان آنها نهادينه شده است!
جوانان سرزمین مادری بار دیگر تیر و کمان آرش را از گنجینه تاریخ بیرون آورده، غبار آنرا روبیده، جلا داده و آماده پرتاب دیگری هستند، پرتابی که مرز دوستی و تفاهم را گسترش میدهد. شاید آرش افسانه نیست بلکه در تک تک این جوانان به حیاتش ادامه میدهد. آرش دیگر یکّه و تنها هم نیست، حفاظت از تاریخ و فرهنگ مادری احتیاج به آرشهای بسیاری دارد و این جوانان آنرا بخوبی دریافتهاند.
تردید مادربزرگ کاملاً بجا بود، او نیک میدانست که تیری که آرش رها کرده همچنان در طول تاریخ میرود و جوانان این مرز و بوم را با خود همراه میکند. او این را دریافته بود ولی چطور میتوانست آنرا برای یک کودک توضیح دهد. هنگامی که در نشست تیرگان شرکت کردم پیام مادربزرگ را دریافتم. من در چهره تک تک این جوانان آرش را دیدم، و تصمیم گرفتم خود یک آرش باشم، اگر آن روز آرش یکّه و تنها بود ما امروز بسیاریم.
اما همان چند جلسهاى كه چند سال پيش در نشست داوطلبان شركت كردم تحت تاثير شور وشوق جوانان داوطلب متنى نوشتم كه يكبار فكر كنم چهار سال پيش در نشريهاى چاپ شد، در يک گوشه پرتى كه اصلا ديده نشد. امسال چون سال تيرگان است همان مطلب را با اندكى تغيير براى حمايت از اين حركت فرهنگى دو باره منتشر مىكنم، شايد باعث جلب توجه بيشتر هموطنان به اين جشنواره گردد چون تداوم اين جشنواره بدون كمكهاى دوستدارانش ممكن نيست. در ضمن چقدر هر هفته بنويسيم قيمت خانه بالا رفت يا پايين آمد گاهى تنوع لازم است. در ضمن اگر پرسشى در زمينه ملک داريد حالا تماس بگيريد كه مهلت ارسال قصهها پايان يافته است!
"من آرش هستم"
وقتی بچه بودم گاهى مادربزرگ قبل از خواب داستانی برایم تعریف میکرد. معمولاً هنگام قصهگویی در حالیکه چشم در چشم من میدوخت با کف دستش که از کار کشاورزی زبر شده بود پشتم را نوازش میکرد. لذت این نوازش توام با خارش خفیف را هرگز فراموش نمیکنم. یکی از شبها مادربزرگ داستان آرش کمانگیر را برایم گفت که چطور دشمن پیروز برای تحقیر ایرانیانی که در جنگ شکست خورده بودند موافقت کرد تا مرز جدید با پرتاب یک تیر از کمان تیراندازی ایرانی معین شود. ولی مگر پرتاب یک تیر چند متر از سرزمین از دست رفته را میتوانست پس بگیرد. این یک شکست کامل بود که فقط میتوانست باعث خنده دشمنان و سر شکستگی ایرانیان شود. ایرانیان که چارهای جز قبول شرایط نداشتند آرش را برای این ماموریت انتخاب کردند. آرش میدانست سربلندی ایرانیان در دست اوست و باید یکه و تنها آنچه در توان دارد برای نجات سرزمینش انجام دهد. آرش در لحظه پرتاب پیکانی در چله کمان گذاشت و با تمام وجود آن را پرتاب کرد و جان خود را در این راه گذاشت.
در اینجا مادربزرگ با هیجان تعریف میکرد که چطور سوارانی چند شبانهروز تاختند تا عاقبت تیر را که بر تنه درختی نشسته بود پیدا کردند، آنگاه جشن و شادی به اردوی ایرانیان بازگشت چرا که آرش با فدا كردن جان خود شکست را به پیروزی تبدیل کرده بود و من که از فرط هیجان خواب از سرم پریده بود بیاختیار پرسیدم "مادر بزرگ این قصه بود یا راستی راستی اتفاق افتاده ؟" مادربزرگ هنگام جواب دادن تردید داشت. نگاهش را از روی چشمان من برداشت کمی به دوردست خیره شد، دوباره به من نگاه کرد و گفت: "نه پسرم این یک افسانه است و حالا دیگه وقت خوابه"، اما تردید مادر بزرگ کار خودش را کرده بود و من تا سالها نمیتوانستم و باید اقرار کنم که هنوز نمیتوانم مرزی بین افسانه و واقعیت برای داستان آرش تعیین کنم.
اکنون چند سالیست که یک سال در میان و با شور و شوق به دیدن جشنواره تیرگان میروم و تا میتوانم خودم را از تماشای هنر و فرهنگ ایرانی لبریز میکنم. شاید شما هم برنامه مرحوم لطفی را در يكى از تيرگانهاى اوليه کنار دریاچه انتاریو هنگام نواختن تار دیده باشید. لطفی با آن لباس سراسر سفید و موهای بلند و پریشان که با نسیم دریاچه انتاریو روی سر و صورتش به رقص در آمده بودند دست تو را میگرفت و سوار بر قالیچه پرنده از روی دریاچه انتاریو میبرد به هزاران کیلومتر آنطرفتر و در سرزمین مادری پروازی میداد و برمیگرداند. انسان برای لحظاتی زمان و مکان را گم میکرد و خود را در سرزمین مادری مییافت. روحش شاد، لطفی اين همه راه را آمده بود تا برای ما برنامه اجرا کند. جوانان ما او را آورده بودند. نوای تار ایرانی و دهها برنامه ایرانی دیگر در اطراف دریاچه و جوانانی که برای اجرای منظم برنامهها با هیجان در رفت و آمد بودند به سختی قابل باور است که امکانپذیر شده است و امسال تیرگان ديگرى برگزار میشود: بزرگترین جشنواره فرهنگی ایرانیان روی زمین در حال حاضر بدون هیچ تردیدی…
فرصتی دست داد تا در جمع این جوانان پر شور که برای برگزاری این برنامه بصورت داوطلبانه زحمت میکشند شرکت کنم. دختران و پسرانی که بیشتر آنها در این سرزمین رشد کردهاند و عموماً آموزشی درمورد تاریخ و فرهنگ و موسیقی سرزمین مادریشان کسب نکردهاند. ما پدر و مادرها هم که به ندرت قادریم وقتی برای این قبیل آموزشها برای فرزندان صرف کنیم. پس چه انگیزه و چه شوقی این جوانان را این چنین به حرکت درآورده و مشتاق کرده تا چنین جشنواره با شکوهی را یکسال در میان برگزار کنند؟ منبع این اشتیاق کجاست؟ اين آشنايى به فرهنگ آبا و اجدادى را چطور و از كجا كسب كردهاند؟ انگار علاقه به فرهنگ مادری در وجود این جوانان از هنگام تولد وجود داشته و در جان آنها نهادينه شده است!
جوانان سرزمین مادری بار دیگر تیر و کمان آرش را از گنجینه تاریخ بیرون آورده، غبار آنرا روبیده، جلا داده و آماده پرتاب دیگری هستند، پرتابی که مرز دوستی و تفاهم را گسترش میدهد. شاید آرش افسانه نیست بلکه در تک تک این جوانان به حیاتش ادامه میدهد. آرش دیگر یکّه و تنها هم نیست، حفاظت از تاریخ و فرهنگ مادری احتیاج به آرشهای بسیاری دارد و این جوانان آنرا بخوبی دریافتهاند.
تردید مادربزرگ کاملاً بجا بود، او نیک میدانست که تیری که آرش رها کرده همچنان در طول تاریخ میرود و جوانان این مرز و بوم را با خود همراه میکند. او این را دریافته بود ولی چطور میتوانست آنرا برای یک کودک توضیح دهد. هنگامی که در نشست تیرگان شرکت کردم پیام مادربزرگ را دریافتم. من در چهره تک تک این جوانان آرش را دیدم، و تصمیم گرفتم خود یک آرش باشم، اگر آن روز آرش یکّه و تنها بود ما امروز بسیاریم.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, June 19, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو