ناگهان با شگفتی و خوشحالی متوجه شدم که در اتومبیل پیکان بغل دستی، امیر عباس هویدا نخستوزیر، ضمن رانندگی به گزارش سفر وزیر اقتصاد خود به دقت گوش میدهد. نه محافظی، نه موتور سواری، روز روشن، در میان مردم، مثل دو شهروند عادی در کجای دنیا نخستوزیر کشوری اینچنین راحت و خاکی، بیتشریفات و بیمحافظ، در میان مردم رفت و آمد میکرد؟
اینکه شروع و پایان همکاریم با روزنامه "ژورنال دو تهران" دقیقا چگونه و در چه تاریخهائی بود را به یاد ندارم. آغازِ انتشار "ژورنال دو تهران"، روزنامهی فرانسویزبانِ موسسه "اطلاعات"، ۲۴ اسفند ۱۳۱۴ بود و پایانِ آن ۱۳۵۸ 1، پس از "انقلابِ شکوهمندِ اسلامی". همانقدر میدانم که آمدنِ من به آن روزنامه با رفتن "صفا حائری" که نویسنده اصلی آن بود همزمان بود. نام من جای نام آن روزنامهنگار پیشکسوت را در صفحه اول ژورنال دو تهران گرفت1. و میدانم که این همکاری در سالهای ۱۳۴۶-۴۷ یعنی ۱۹۶۷-۶۸ بود، چرا که مطالبی را که برای دو رویداد مهم نوشتم به یاد دارم. یکی "جشنهای تاجگذاری" در ایران و دیگری "انقلاب ماه مه ۱۹۶۸" در فرانسه.
پشتِ ماشین تحریر مینشستم، دم دستم یک بطری کوکاکولا با لیوانِ یخ و یک پاکت سیگار "اشنو ویژه" بدون فیلتر1 که بهایش فقط یک تومان بود. بوی پِهِن میداد ولی خب سیگار ایرانی بود، مشغول تایپ کردنِ مطلبم میشدم و به ویراستار بلژیکی میدادم، که مردی بود دوستداشتنی ولی نامش را یادم نیست. هم از کارم لذت میبردم هم روزنامهنگار موفقی بودم. در ضیافتی که یادم نیست سفارت فرانسه یا "انجمن ایران و فرانسه" داده بود، بیشتر مدعوین مرا به نام میشناختند و یکی از زعمای فرانسوی با لحنی مملو از تحسین گفت که مقالههای مرا قیچی میکند و نگه میدارد.
تاجگذاری شاهنشاه و شهبانو
مراسم تاجگذاری شاهنشاه و شهبانوی ایران در تاریخ ۴ آبان ۱۳۴۶ برگزار شد. در این مراسم پرشکوه، محمدرضا پهلوی هم تاج بر سر خود نهاد (مراسمی که مرا به لحاظ شباهت به تاجگذاری ناپلئون بناپارت میاندازد) هم تاج بر سر شهبانو که تا رسیدن ولیعهد به سن ۲۱ سالگی نیابت سلطنت را بر عهده میگرفت. پیش از خود مراسم تاجگذاری که در کاخ گلستان صورت گرفت، "جشنهای تاجگذاری" برگزار شد، به این صورت که شهر را به نحوی زیبا چراغانی کردند و در استادیوم امجدیه مراسم با شکوهی برگزار شد. من در خیابان فردوسی از چراغانیها عکس گرفتم، اما شور "جشن" در مردم دیده نمیشد. از زمان نخستوزیری مصدق به بعد، جامعه شهر تهران کلاً به دو دسته "مصدقی" و "شاهی" تقسیم شده بود، که طبعاً مصدقیها جشن نمیگرفتند.
به مناسبت "جشنهای تاجگذاری"، جناب سردبیر، آقای احمد شهیدی، از من که مدت زیاد نبود مشغول همکاری بودم خواست که مطلبی در باره "اعلیحضرت" بنویسم. درجا به نظرم آمد که از طرف ساواک حرف میزند، و در جا گفتم درباره "شهبانو" مینویسم، بحثی هم نبود، نوشتم. و به صورت بسیار ویژه، در کادری مزین در روزنامه چاپ شد. مطلبی بود اصیل، نه تشریفاتی نه فرمایشی.
خوب است گفته و دانسته شود که هیچ مطلبی از من بدون امضا یا با نام مستعار منتشر نمیشد. ازسوی دیگر سوء تفاهم هم نشود، اگر در مورد "اعلیحضرت" ننوشتم برای دهن کجی یا مخالفت نبود. میدانستم که نمیدانستم چه بنویسم. تملقهای روزمره بیمعنا و احمقانه، دشمنیهای بیمعناتر و احمقانهتر، ترسِ یک دسته مردم از ساواک که پس نقدی نمیشود نوشت، ودستهی دیگر از افکار عمومی که پس تعریف مثبت نباید کرد، هر نوع نوشتن آزادانه و معنادار را امکانناپذیر مینمود. عقبماندگی فرهنگ سیاسی. در عوض میدانستم در بارهی "شهبانو فرح" چه بنویسم و برایم دلپذیر هم بود.
خواهرم با فرح دیبا هم مدرسهای بود. زمانی که "هر سه" دانشآموز بودیم، میآمد منزل و از قهرمان مدرسهشان،"فرح"، تعریفها میکرد. این دخترِ، کاپیتان بسکتبال "ژاندارک" بود و به نیروی او مدرسهشان قهرمان بسکتبال مدارس میشد. بسیار محبوب بود. طبعاً زبان فرانسوی را خیلی خوب میدانست و در پاریس دانشجوی معماری شده بود. شاه، در دیدار از فرانسه و در ضیافتی در سفارت ایران که دانشجویان برجسته ایرانی به حضورش معرفی شدند با "فرح دیبا" آشنا شد، و طولی نکشید که از او خواستگاری کرد. "فرح"، "چند فرهنگی بار آمده بود. فرهنگهای ایرانی و فرانسوی و مسلمانی و مسیحی. ضمن آنکه میکوشید شهبانوئی باشد، خاکی و مردمی. همین نکاتِ اساس مطلب کوتاهِ من شد.
چرا من مثل بقیه از ساواک نمیترسیدم؟ اولاً برای اینکه من ترسو نیستم، دوماً برای اینکه وقتی کار خلافی انجام نمیدهم ترسی هم ندارم، سوماً برای اینکه مثل بقیه "ساواک" را در ذهنم غول نکرده بودم، چرا که به رغم تلاشهای "انقلابی" و"شورشی" و "کنفدراسیونی" خود در دوران دانشجوئی، نه کسی مرا بازداشت کرده بود، نه مزاحم من شده بود.
صد در صد آزادانه مطلب مینوشتم، و اگر احساس میکردم نمیتوانم مطلبی را آزادانه بنویسم، اصلاً نمینوشتم. اتفاقاً به شاه "«سمپاتی" داشتم اما طبعیتاً با همه کارهایش هم موافق نبودم. مثلاً در نوشتههائی که برای خود مینوشتم، خطاب به او (به زبان فرانسوی) مطلبی نوشتم و او را برای خرید آنهمه اسلحه و کمتوجهی به افکار عمومی مورد انتقاد قرار دادم و مطلب اینطور تمام میشد: "زور یک ملت از زور سلاح بیشتر است، رفیق![1]".
اما گمان نکنم که جناب "سردبیر" چون من بود. او بیشتر چون امثال "عالیمرد" بود، و مثل اکثر هم مسلکانشان. وسواس ساواک را داشتند و تشنه پست و مقام بودند. از ساواک بد میگفتند و از او مثل سگ میترسیدند و دستور میگرفتند. تملق شاه مملکت را میکردند و زیرآبش را میزدند.
آزادی و امنیت در ایران
پس از مقالهام درباره شهبانو فرح که او را به عنوان کاپیتان و قهرمان بسکتبال مدرسه و محبوب دانشآموزان معرفی کرده بودم، آقای شهیدی که لابد از "مقامات" تشویق گرفته بود، به من گفت که به فلان مسابقه بسکتبال بروم و گزارشی برای روزنامه بنویسم! که البته نرفتم و محلش نگذاشتم. ماشاالله به آن "سردبیر"!
در عوض، سرخود، رفتم به دانشگاه تهران برای تهیه یک گزارش، زیرا شاهنشاه قرار بود در آنجا نطقی ایراد کند. وقتی به آنجا رسیدم، تصادفاً در کنار عکاس روزنامه اطلاعات سر درآوردم. با تعجبِ بسیار پرسید "چطور اینجا آمدی؟".چون میدانست نه تنها مجوز ساواک ندارم اصلاً کارت خبرنگاری هم نداشتم! خندهام گرفته بود! سرم را انداخته بودم و راحت آنجا حضور یافته بودم! گزارشم، طبق معمول، صفحه اول روزنامه را پر میکرد. به "مسئولیت" من و جناب "ویراستارِ" بلژیکی که شیفتهی مقالههای من هم بود. چون اصیل بودند نه دستوری و تشریفاتی، نه روی غرض و مرض!
روزی دیگر، در جریانِ افتتاح یک نمایشگاه به آنجا رفتم. یک وقت دیدم در میان ازدحام شرکتکنندگان کسی که روبری من قرار گرفته "هویدا" نخستوزیر است! من که بر خلاف همه، او را به عنوان یکی از بانیانِ اصلی و موفق "ایران نوین" میستودم و میستایم، پرسیدم "آقای هویدا، امروز چند جای دیگر را افتتاح کردید؟"، به سادگی گفت "دو جا". چنان جا خورده بودم که پرسش دیگری به ذهنم نیامد! .او به همان سادگی که با من مواجه شده بود در میان مردم به راه خود ادامه داد. دیدن نخستوزیر کشور به همین سادگی بود، نه به اجازه کسی احتیاج بود نه به مجوز سازمانی!
"علینقی عالیخانی" وزیر اقتصاد که دکترایش از فرانسه بود، را نیز بسیار دوست میداشتم و میستودم و، به واسطه رهبری پویا و دینامیکش در سیاست رشد و توسعه اقتصادی میهنمان، سپاسگزار و قدرشناس او بودم. میدانستم که به کشور رومانی رفته، آن روز صبح قرار بود به ایران برگردد. پس از سالها وابستگی اجباری، بر خلاف ادعای "مصدقیها" که ایران و شاه را نوکر آمریکا قلمداد میکردند، ایران، در پیروی از سیاست "ناسیونالیسم مثبت" شاه، موفق شده بود یک سیاست مستقل ملی در پیش گیرد. هم با آمریکا و "بلوک غرب" هم با روسیه شوروی و بلوک "شرق" روابط دوستانه داشت، و بر پایه احترام متقابل. میانجی میان مصر و اسرائیل و میان پاکستان و هند هم بود.
تصمیم گرفتم در باره نتایج ماموریتش، بروم با او در همان فرودگاه مصاحبه کنم و شخصاً هم با او آشنا شوم. متاسفانه موقعی رسیدم که فرودگاه را ترک کرده بود یا از راه سوای مسافران عادی خارج شده بود. عازم بازگشت به منزل شدم و به جائی که قرار بود به زودی میدان "شهیاد" بشود رسیده بودم. نزدیک ظهر بود. ناگهان با شگفتی و خوشحالی متوجه شدم که در اتومبیل پیکان بغل دستی، امیر عباس هویدا نخستوزیر، ضمن رانندگی به گزارش سفر وزیر اقتصاد خود به دقت گوش میدهد. نه محافظی، نه موتور سواری، روز روشن، در میان مردم، مثل دو شهروند عادی.
در کجای دنیا نخستوزیر کشوری اینچنین راحت و خاکی، بیتشریفات و بیمحافظ، در میان مردم رفت و آمد میکرد؟
پشتِ ماشین تحریر مینشستم، دم دستم یک بطری کوکاکولا با لیوانِ یخ و یک پاکت سیگار "اشنو ویژه" بدون فیلتر1 که بهایش فقط یک تومان بود. بوی پِهِن میداد ولی خب سیگار ایرانی بود، مشغول تایپ کردنِ مطلبم میشدم و به ویراستار بلژیکی میدادم، که مردی بود دوستداشتنی ولی نامش را یادم نیست. هم از کارم لذت میبردم هم روزنامهنگار موفقی بودم. در ضیافتی که یادم نیست سفارت فرانسه یا "انجمن ایران و فرانسه" داده بود، بیشتر مدعوین مرا به نام میشناختند و یکی از زعمای فرانسوی با لحنی مملو از تحسین گفت که مقالههای مرا قیچی میکند و نگه میدارد.
تاجگذاری شاهنشاه و شهبانو
مراسم تاجگذاری شاهنشاه و شهبانوی ایران در تاریخ ۴ آبان ۱۳۴۶ برگزار شد. در این مراسم پرشکوه، محمدرضا پهلوی هم تاج بر سر خود نهاد (مراسمی که مرا به لحاظ شباهت به تاجگذاری ناپلئون بناپارت میاندازد) هم تاج بر سر شهبانو که تا رسیدن ولیعهد به سن ۲۱ سالگی نیابت سلطنت را بر عهده میگرفت. پیش از خود مراسم تاجگذاری که در کاخ گلستان صورت گرفت، "جشنهای تاجگذاری" برگزار شد، به این صورت که شهر را به نحوی زیبا چراغانی کردند و در استادیوم امجدیه مراسم با شکوهی برگزار شد. من در خیابان فردوسی از چراغانیها عکس گرفتم، اما شور "جشن" در مردم دیده نمیشد. از زمان نخستوزیری مصدق به بعد، جامعه شهر تهران کلاً به دو دسته "مصدقی" و "شاهی" تقسیم شده بود، که طبعاً مصدقیها جشن نمیگرفتند.
به مناسبت "جشنهای تاجگذاری"، جناب سردبیر، آقای احمد شهیدی، از من که مدت زیاد نبود مشغول همکاری بودم خواست که مطلبی در باره "اعلیحضرت" بنویسم. درجا به نظرم آمد که از طرف ساواک حرف میزند، و در جا گفتم درباره "شهبانو" مینویسم، بحثی هم نبود، نوشتم. و به صورت بسیار ویژه، در کادری مزین در روزنامه چاپ شد. مطلبی بود اصیل، نه تشریفاتی نه فرمایشی.
خوب است گفته و دانسته شود که هیچ مطلبی از من بدون امضا یا با نام مستعار منتشر نمیشد. ازسوی دیگر سوء تفاهم هم نشود، اگر در مورد "اعلیحضرت" ننوشتم برای دهن کجی یا مخالفت نبود. میدانستم که نمیدانستم چه بنویسم. تملقهای روزمره بیمعنا و احمقانه، دشمنیهای بیمعناتر و احمقانهتر، ترسِ یک دسته مردم از ساواک که پس نقدی نمیشود نوشت، ودستهی دیگر از افکار عمومی که پس تعریف مثبت نباید کرد، هر نوع نوشتن آزادانه و معنادار را امکانناپذیر مینمود. عقبماندگی فرهنگ سیاسی. در عوض میدانستم در بارهی "شهبانو فرح" چه بنویسم و برایم دلپذیر هم بود.
خواهرم با فرح دیبا هم مدرسهای بود. زمانی که "هر سه" دانشآموز بودیم، میآمد منزل و از قهرمان مدرسهشان،"فرح"، تعریفها میکرد. این دخترِ، کاپیتان بسکتبال "ژاندارک" بود و به نیروی او مدرسهشان قهرمان بسکتبال مدارس میشد. بسیار محبوب بود. طبعاً زبان فرانسوی را خیلی خوب میدانست و در پاریس دانشجوی معماری شده بود. شاه، در دیدار از فرانسه و در ضیافتی در سفارت ایران که دانشجویان برجسته ایرانی به حضورش معرفی شدند با "فرح دیبا" آشنا شد، و طولی نکشید که از او خواستگاری کرد. "فرح"، "چند فرهنگی بار آمده بود. فرهنگهای ایرانی و فرانسوی و مسلمانی و مسیحی. ضمن آنکه میکوشید شهبانوئی باشد، خاکی و مردمی. همین نکاتِ اساس مطلب کوتاهِ من شد.
چرا من مثل بقیه از ساواک نمیترسیدم؟ اولاً برای اینکه من ترسو نیستم، دوماً برای اینکه وقتی کار خلافی انجام نمیدهم ترسی هم ندارم، سوماً برای اینکه مثل بقیه "ساواک" را در ذهنم غول نکرده بودم، چرا که به رغم تلاشهای "انقلابی" و"شورشی" و "کنفدراسیونی" خود در دوران دانشجوئی، نه کسی مرا بازداشت کرده بود، نه مزاحم من شده بود.
صد در صد آزادانه مطلب مینوشتم، و اگر احساس میکردم نمیتوانم مطلبی را آزادانه بنویسم، اصلاً نمینوشتم. اتفاقاً به شاه "«سمپاتی" داشتم اما طبعیتاً با همه کارهایش هم موافق نبودم. مثلاً در نوشتههائی که برای خود مینوشتم، خطاب به او (به زبان فرانسوی) مطلبی نوشتم و او را برای خرید آنهمه اسلحه و کمتوجهی به افکار عمومی مورد انتقاد قرار دادم و مطلب اینطور تمام میشد: "زور یک ملت از زور سلاح بیشتر است، رفیق![1]".
اما گمان نکنم که جناب "سردبیر" چون من بود. او بیشتر چون امثال "عالیمرد" بود، و مثل اکثر هم مسلکانشان. وسواس ساواک را داشتند و تشنه پست و مقام بودند. از ساواک بد میگفتند و از او مثل سگ میترسیدند و دستور میگرفتند. تملق شاه مملکت را میکردند و زیرآبش را میزدند.
آزادی و امنیت در ایران
پس از مقالهام درباره شهبانو فرح که او را به عنوان کاپیتان و قهرمان بسکتبال مدرسه و محبوب دانشآموزان معرفی کرده بودم، آقای شهیدی که لابد از "مقامات" تشویق گرفته بود، به من گفت که به فلان مسابقه بسکتبال بروم و گزارشی برای روزنامه بنویسم! که البته نرفتم و محلش نگذاشتم. ماشاالله به آن "سردبیر"!
در عوض، سرخود، رفتم به دانشگاه تهران برای تهیه یک گزارش، زیرا شاهنشاه قرار بود در آنجا نطقی ایراد کند. وقتی به آنجا رسیدم، تصادفاً در کنار عکاس روزنامه اطلاعات سر درآوردم. با تعجبِ بسیار پرسید "چطور اینجا آمدی؟".چون میدانست نه تنها مجوز ساواک ندارم اصلاً کارت خبرنگاری هم نداشتم! خندهام گرفته بود! سرم را انداخته بودم و راحت آنجا حضور یافته بودم! گزارشم، طبق معمول، صفحه اول روزنامه را پر میکرد. به "مسئولیت" من و جناب "ویراستارِ" بلژیکی که شیفتهی مقالههای من هم بود. چون اصیل بودند نه دستوری و تشریفاتی، نه روی غرض و مرض!
روزی دیگر، در جریانِ افتتاح یک نمایشگاه به آنجا رفتم. یک وقت دیدم در میان ازدحام شرکتکنندگان کسی که روبری من قرار گرفته "هویدا" نخستوزیر است! من که بر خلاف همه، او را به عنوان یکی از بانیانِ اصلی و موفق "ایران نوین" میستودم و میستایم، پرسیدم "آقای هویدا، امروز چند جای دیگر را افتتاح کردید؟"، به سادگی گفت "دو جا". چنان جا خورده بودم که پرسش دیگری به ذهنم نیامد! .او به همان سادگی که با من مواجه شده بود در میان مردم به راه خود ادامه داد. دیدن نخستوزیر کشور به همین سادگی بود، نه به اجازه کسی احتیاج بود نه به مجوز سازمانی!
"علینقی عالیخانی" وزیر اقتصاد که دکترایش از فرانسه بود، را نیز بسیار دوست میداشتم و میستودم و، به واسطه رهبری پویا و دینامیکش در سیاست رشد و توسعه اقتصادی میهنمان، سپاسگزار و قدرشناس او بودم. میدانستم که به کشور رومانی رفته، آن روز صبح قرار بود به ایران برگردد. پس از سالها وابستگی اجباری، بر خلاف ادعای "مصدقیها" که ایران و شاه را نوکر آمریکا قلمداد میکردند، ایران، در پیروی از سیاست "ناسیونالیسم مثبت" شاه، موفق شده بود یک سیاست مستقل ملی در پیش گیرد. هم با آمریکا و "بلوک غرب" هم با روسیه شوروی و بلوک "شرق" روابط دوستانه داشت، و بر پایه احترام متقابل. میانجی میان مصر و اسرائیل و میان پاکستان و هند هم بود.
تصمیم گرفتم در باره نتایج ماموریتش، بروم با او در همان فرودگاه مصاحبه کنم و شخصاً هم با او آشنا شوم. متاسفانه موقعی رسیدم که فرودگاه را ترک کرده بود یا از راه سوای مسافران عادی خارج شده بود. عازم بازگشت به منزل شدم و به جائی که قرار بود به زودی میدان "شهیاد" بشود رسیده بودم. نزدیک ظهر بود. ناگهان با شگفتی و خوشحالی متوجه شدم که در اتومبیل پیکان بغل دستی، امیر عباس هویدا نخستوزیر، ضمن رانندگی به گزارش سفر وزیر اقتصاد خود به دقت گوش میدهد. نه محافظی، نه موتور سواری، روز روشن، در میان مردم، مثل دو شهروند عادی.
در کجای دنیا نخستوزیر کشوری اینچنین راحت و خاکی، بیتشریفات و بیمحافظ، در میان مردم رفت و آمد میکرد؟
[1] Tout un peuple, c’est plus fort qu’une armée, mon vieux!
[2] میدان "آزادی" که بعد از انقلاب شد "میدان انقلاب".
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, December 19, 2018 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو