خرداد ۱۳۵۸، در بحبوحه خشونتهای انقلابی به پاریس رفتم تا از تز دکترای دولتی اقتصاد خود دفاع کنم
تغییر بزرگ-17
جعفریان، معاون سازمان، نامهای تایپ شده به قطع کوچک درون پاکت سپید متناسب با آن به دست من داد که خود را به "کمیته تحقیق" به مدیریت "پرویز نیکخواه" معرفی کرده کار رسمی خود را در "سازمان رادیوتلویزیون ملی ایران" آغاز کنم. محلِ آن، خانهای بود لابد استجاری، که به نظرم قدری مرموز میآمد، در یکی از کوچههای منشعب از ضلع شرقی خیابان پهلوی، دو سه کوچه پائینتر از "جام جم" که مرکز و قلب آن سازمان بود.
پرویز نیکخواه و گروه تحقیق
از تصور اینکه تا چند دقیقه دیگر با پرویز نیکخواه دیدار میکنم احساس عجیبی به من.دست داده بود. سالها پیش برای نجات جان او از اعدام تلاش کرده بودم: اعتصاب غذا در دانشگاه بروکسل، اشغالِ محترمانهی سفارت شاهنشاهی ایران درآن شهر.
هرگز به خود اجازه ندادم این موضوع را با او در میان بگذارم.
در همان دیدار و گفتگوی نخست، دانستیم که از یک قماشیم. گفتم چرا میگوئید"کمیته" تحقیق که فرنگی است؟ نامش را بگذاریم "گروه تحقیق". فردای آن روز، نام تغییر کرد و از آن پس همه جا شد "گروه تحقیق". نیکخواه مدیری بود که وقت تلف نمیکرد. همیشه در تکاپو بود.به قول "هوشنگ گبای"، "مثل کودکی که میخواهد پستان مادرش را تسخیر کند". مثل بقیه مدیران در اندیشه ارتقاء مقام نبود. جاهطلب نبود. بلندپرواز بود. پرواز برای سربلندی میهن. برای ایرانی آزاد و آباد در تکاپو بود. کسی را از او میهندوستتر نمیدیدم. مثل خودم. مثل شاه. مثل قطبی.
همان روزهای اول، با لحن همیشگی خویش، جدی و محکم و در عین حال با ادب و وارستگی، پیشنهاد کرد مسئول "مسائل کارگری" بشوم. به او پاسخ دادم "نه آقای نیکخواه، با عقاید من جور در نمیاد". شرمم باد! واقعیت این بود که سررشتهای نداشتم و در تصورم نمیآمد که چه باید بکنم. و چون محجوب و کم حرف بودم درست توضیح ندادم و چون او هم محجوب بود توضیح نخواست؛ سرپائی صحبت میکردیم، پشت میزنشین نبود و ادای مدیر و رئیس در نمیآورد؛ راهش را کشید و رفت.
شاید جربزهاش را نداشتم که به مسائل "کارگری" ایران بپردازم. شاید هم بعد از همنشینی با عوام و رفتن به سربازی، همرنگ جماعت شده بودم و قهرمانبازی درمیآوردم: "با عقیده من جور در نمیآید"! کدام عقیده؟ که کارگران باید دست به دست هم دهند و قیام کنند و "نظام سرمایهداری" را براندازند؟ کدام عقیده؟ غیر مستقیم توهینی هم بود به "نیکخواه" که چون مثل من متوجه شده بود که شاه مانع پیشرفت کشور که نیست هیچ عامل پیشرفت و آزادی و آبادی و استقلال میهن است، و حالا به کشور خدمت میکرد، چپیهای احمق (چپیهای غیراحمق و بسیار روشنبین هم بسیارند) او را "خودفروخته"ی به "نظام" میخواندند. شرمم باد! اما به راستی و مسلماً منظورمن به هیچوجه اهانت به او نبود.
درست برعکس، شیفته نیکخواه بودم، و شیفته او ماندم. متانت، میهندوستی، تلاشگریِ مثبت و خستگیناپذیر، هوش، ادب، کاردانی و کارائی. در نیکخواه جز صفات نیک هرگز چیز دیگری نیافتم. در عین حال این مرد جوان، قدری کوتاه قد، به لحاظ فیزیکی نیز خوشتیپ و خوشرو بود، با چشمانی درشت و مهربان و محجوب که از هوش میدرخشید. در پوشش و لباس نیز تمیز و مرتب و متوازن بود، پیراسته و وارسته. یک انسانِ به تمام معنا و از هر نظر دوستداشتنی.
هر دو پس از آنکه در جوانتری، تحت تاِثیر جو حاکم، "شاه" را دیکتاتور و عاملِ عقبماندگی تصور میکردیم اکنون (من زودتر از او) متوجه شده بودیم که اتفاقاً "شاه" بود که ملت و کشور را به پیش هُل میداد.
در همان اوایل کار نیکخواه یک روز به من گفت: "آقای ضیائیان، هر ایدهای که برای پیشرفت ایران به ذهن دارید، میتوانید عملاً به اجرا گذارید. ایدهتان ازطریق "قطبی" و شهبانو و شاه به اجرا در میآید". سخن درستی بود.
سخن درستی بود اما ایران ژاپن نبود. در شطرنج سیاست داخلی ایران هر کی برای خودش "شاه" بود. پیاده و فیل و اسب و رخ حرکتهائی میکردند که انتظارش نمیرفت و جزو قواعد بازی نبود! به علاوه "اسلام عزیز" را چه میکردیم که پیشرفت نمیخواهد، بلکه میخواهد تسلیم "الله" و رسولش شویم، حتا اگر در فقر زندگی کنیم یا حتا اگر بمیریم (شهید شویم).
دیکتاتوریِ مثبت و سازنده شاه
میگویند شاه "دیکتاتور" بود. بله، معلمی بود که به شاگردانِ بیسواد "دیکته" میکرد تا سوادشان دهد. علاوه بر اقدامات بزرگی چون "انقلاب سفید" (اصلاحات ارضی، حق رای به بانوان، ملی کردن آبها و جنگلها، و ...)، از جمله "دیکتاتور"یهای کوچکتر روزمره او که شخصاً میستودم: به همه ادارههای دولت "دیکته" کرد که اسراف نشود و حتا از هر دو روی کاغذ برای نامهنگاری استفاده شود. عکسالعمل شبه روشنفکران: "اینهمه خرج ارتش میکند حالا میگوید دو روی کاغذ بنویسید که اسراف نشود! مسخره!" دستور داده بود همه جای کشور درختکاری شود. در سفر از تهران به شمال، روی کوهها، دهها یا صدها هزار جوانه درختهای تازه کاشته شده دیده میشد. شاه تنها کسی بود که مثل خودم به جای اصطلاح انگلیس ساخته و انگلیس محورِ"خاورمیانه" که در همه دنیا باب شده، اصطلاح درستِ "آسیای غربی" را به کار برد.
شبه "روشنفکران" ما این چیزها را نه میفهمیدند نه متوجه میشدند! "دیکتاتور" که ارتش و سیاست خارجی را به دست داشت، همه تلاشش را میکرد که ایران نه تنها آزاد و مستقل باشد، بلکه با تقویت قدرت اقتصادی و مجهز کردن ارتش شاهنشاهی ایران به پیشرفتهترین جنگافزارهای غیرهستهای، و در پیش گرفتن سیاست خارجی مستقل بر پایه موازنه مثبت و "ناسیونالیسم مِثبت"، بتواند ایران را به یک قدرت منطقهای بلکه جهانی تبدیل کند. اما شبه"روشنفکران" ما هنوز از تبلیغات منفی ضد محمدرضا شاهیِ دوران قهرمانبازیهای محمد مصدق و حسین فاطمی و بخش عمدهی جناح چپ خلاص نشده بودند و حتا در دشمنی با "شاه" به پانعربیسم و تبلیغات ضد ایرانی جمال عبدالناصر و احزاب بعث عراق و یا سوریه روی میآوردند و از مطالب منفی روزنامههای فرنگی دلشاد میشدند.
گروه بررسی مطبوعات خارجی
باری چند روز پس از پیشنهادِ نخست، نیکخواه از من خواست مسئول بخش "بررسی مطبوعات خارجی" شوم. با کمال میل پذیرفتم. همان موقع هم "گروه تحقیق" از آن خانه به یک ساختمان چند طبقه در کوچهای روبروی جام جم، طبقه سوم آن ساختمان، اگر یادم درست باشد، نقل مکان کرد.
کار آسان و دلچسب را انتخاب کرده بودم! همه نشریات خارجی مهم فرانسوی، انگلیسی، آمریکائی، عربی، آلمانی، و ایتالیائی برای ما میرسید و از آنها برای پخش تفسیر و پشتیبانی از خبر، عمدتاً برای رادیو، بهره برده مطلب مینوشتیم. مطالب را میدادیم تایپیستها که در اتاقی دیگر بودند در چند نسخه تایپ میکردند. و مقالههای مهم و جالب دیگر را برای بایگانی و استفادههای آتی آرشیو میکردیم. من وسط و ته اتاق مینشستم. دست چپِ من محمد علی مهتدی، برای عربی، دست راست آقای "سهرابزاده" که از همه مسنتر بود و از زبان فرانسه ترجمه میکرد. جلوی "سهرابزاده"، به ترتیب خانم "ایراندخت اربابی"، زبان فرانسوی، خانم "گیتی خرسند" انگلیسی، و "رادمنش" مسئول ترجمه مطالب زبان آلمانی بود. سمت چپ، جلوی مهتدی، خانم فاطمه ملکی مینشست و جلوی او میزِ خسرو فانیان بود که دیرتر از همه به ما پیوست و در ایتالیا تحصیلات باستانشناسی داشت. کار استخدام و ارجاع همه به گروه بررسی مطبوعات خارجی را نیکخواه انجام میداد. همه میزهایمان به یکسو و به سوی جلو نگاه میکرد.
فانیان امروز همشهری ما در تورنتوست، و گاه برای هفتهنامه شهروند هم مطلب میدهد یا میداد. خانم گیتی خرسند که فرنگرفته و شیک و پیک بود و دنیا دیده. سربه سر خانم ملکی که از ایران خارج نشده بود میگذاشت. پس از "انقلاب"، گیتی خرسند به پاریس کوچ کرد و فاطمه ملکی در نظام اسلامی اسم و رسمی بهم زد.
سرپرستی من عمدتا در حفاظت از جو دوستانه و احترام و استقلال همکاران بود و احیاناً اینکه وسایل لازم برای همه فراهم باشد. وقتی سالها پس از انقلاب در پاریس دیداری با خانم گیتی خرسند و همسرش دست داد و صحبت از آن سالها شد با تعجب و اعتراض گفت "تو سرپرست بودی؟!". دخالت من در کارِ همکاران در آن حد بود!
اولین برخورد با یک "ساواکی"
در آنجا مردی "کار" میکرد (رفت و آمد میکرد)، نامش را به یاد ندارم، که ظاهراً "ساواکی" بود و پنهان هم نمیکرد. قدی بلند و نسبتاً چهارشانه داشت و شنیده بودم که نسبت به "تایپیست"ها که همه بانوان جوان بودند رفتاری ناشایست داشت. به تازگی به وضعی صاحبکارانه (!) میآمد به محل کار ما با "رادمنش" میایستادند و گپ میزدند و میخندیدند. خوشایندم نبود. رفتم به دفتر نیکخواه گفتم که این شخص حضورش در محل کار "بررسی مطبوعات خارجی" زاید است و برای جو کاری ما مضر است. از روز بعد آن مرد دیگر پیدایش نشد. این نخستین برخورد من با یک "ساواکی" بود و نشانی از قدرت مدیریت نیکخواه و علاقهاش به من و اعتمادش به "سرپرستی" من بود. سرپرستی من هم در همین حدود بود: ایجاد جوِ مِثبت و دوستانه و کاملاً مستقل کاری. هر کسی در انتخاب مطلب و نوشتن مطلب ۱۰۰٪ آزاد بود. از جمله خودم!
ارریابی برنامه های رادیو تلویزیون
نیکخواه گاه از من میخواست که بعضی برنامههای رادیو تلویزیون را بررسی کرده نظر کارشناسی بدهم و بیدرنگ انجام میدادم. در مورد یکی از این برنامهها به نام "جُنگ" (نام کاملش را فراموش کردهام) که توسط شخصی فاضل و نامدار تهیه میشد و گویا پر شنونده هم بود، ارزیابی کردم که "مطالبِ ارزشمند شنونده را به اندیشیدن برمیانگیزد اما متاسفانه به لحاظ آهنگهای سوزناکِ برنامه او را به عدم تحرک" (نقل به مضمون).
اعدام پرویز نیکخواه
پرویز نیکخواه را بیدادگاههای انقلاب اسلامی به جوخه اعدام سپردند به همراه چند نفر دیگر از جمله "محمود جعفریان" معاون سازمان. گویا جمعی از "چپیها" به زور اسلحه او را از منزلش گرفته به دادگاه انقلاب بردند. گویا دادگاه پس از بررسی گفت ما با این شخص کاری نداریم و او را رها کردند. همان چپیها دوباره او را گرفته به "دادگاه" دیگری بردند تا او به جرم "مفسد فیالارض" محکوم و تیرباران شود. همراه با نیکخواه (و بسیاری دیگر) ایدهآل ایران آزاد و آباد و سربلند هم اعدام شد.
روز بعد از خبر اعدام نیکخواه، برای ادای احترام و بزرگداشت و در سوگ او یک روبان سیاه به یقه کتم زدم و به "گروه تحقیق" اشغالشده در آمدم. از چشم محمد علی مهتدی دور نماند. به من ایراد گرفت و کنایه زد که انگار نیکخواه مستحق اعدام بود. جوابش را با سکوت و نگاهی عمیق دادم. مهتدی که در آغاز کارش از شهرستان آمده بود نه کسی را داشت نه کسی بود. به همت پرویز نیکخواه که همه را تلاش میکرد ارتقاء دهد، به سرپرستی دفتر سارمان رادیو تلویزیون ملی ایران در بیروت رسیده بود.
اینهم از ناسپاسی و قدرنشناسی مردمان میگویم "مردمان" زیرا فقط مهتدی نبود. همه زده بود به سرشان. وقتی به یکی از دوستان نزدیکم که جزو انقلابیها شده بود نسبت به اعدامها اعتراض میکردم که "منهم لیبرال هستم پس مرا هم باید اعدام کنند؟" پرخاشگرانه گفت "بله تو را هم باید اعدام کنند!". هنوز او را که "تودهای" شده بود و حالا در پاریس زندگی میکند دوست خود میدانم. همه جوگیر شده بودند.
خرداد ۱۳۵۸، در بحبوحه خشونتهای انقلابی به پاریس رفتم تا از تز دکترای دولتی اقتصاد خود دفاع کنم. در نخستین برگ تز دکترایم نوشتم:
"تقدیم به پرویز نیکخواه،
میهندوست ایرانی، محکوم به اعدام در نظام شاهنشاهی، بخشوده شده، پس از ۵ سال از زندان آزاد، محکوم به اعدام در دادگاه انقلابی که نظام شاهنشاهی را سرنگون کرد، درجا تیرباران."
جعفریان، معاون سازمان، نامهای تایپ شده به قطع کوچک درون پاکت سپید متناسب با آن به دست من داد که خود را به "کمیته تحقیق" به مدیریت "پرویز نیکخواه" معرفی کرده کار رسمی خود را در "سازمان رادیوتلویزیون ملی ایران" آغاز کنم. محلِ آن، خانهای بود لابد استجاری، که به نظرم قدری مرموز میآمد، در یکی از کوچههای منشعب از ضلع شرقی خیابان پهلوی، دو سه کوچه پائینتر از "جام جم" که مرکز و قلب آن سازمان بود.
پرویز نیکخواه و گروه تحقیق
از تصور اینکه تا چند دقیقه دیگر با پرویز نیکخواه دیدار میکنم احساس عجیبی به من.دست داده بود. سالها پیش برای نجات جان او از اعدام تلاش کرده بودم: اعتصاب غذا در دانشگاه بروکسل، اشغالِ محترمانهی سفارت شاهنشاهی ایران درآن شهر.
هرگز به خود اجازه ندادم این موضوع را با او در میان بگذارم.
در همان دیدار و گفتگوی نخست، دانستیم که از یک قماشیم. گفتم چرا میگوئید"کمیته" تحقیق که فرنگی است؟ نامش را بگذاریم "گروه تحقیق". فردای آن روز، نام تغییر کرد و از آن پس همه جا شد "گروه تحقیق". نیکخواه مدیری بود که وقت تلف نمیکرد. همیشه در تکاپو بود.به قول "هوشنگ گبای"، "مثل کودکی که میخواهد پستان مادرش را تسخیر کند". مثل بقیه مدیران در اندیشه ارتقاء مقام نبود. جاهطلب نبود. بلندپرواز بود. پرواز برای سربلندی میهن. برای ایرانی آزاد و آباد در تکاپو بود. کسی را از او میهندوستتر نمیدیدم. مثل خودم. مثل شاه. مثل قطبی.
همان روزهای اول، با لحن همیشگی خویش، جدی و محکم و در عین حال با ادب و وارستگی، پیشنهاد کرد مسئول "مسائل کارگری" بشوم. به او پاسخ دادم "نه آقای نیکخواه، با عقاید من جور در نمیاد". شرمم باد! واقعیت این بود که سررشتهای نداشتم و در تصورم نمیآمد که چه باید بکنم. و چون محجوب و کم حرف بودم درست توضیح ندادم و چون او هم محجوب بود توضیح نخواست؛ سرپائی صحبت میکردیم، پشت میزنشین نبود و ادای مدیر و رئیس در نمیآورد؛ راهش را کشید و رفت.
شاید جربزهاش را نداشتم که به مسائل "کارگری" ایران بپردازم. شاید هم بعد از همنشینی با عوام و رفتن به سربازی، همرنگ جماعت شده بودم و قهرمانبازی درمیآوردم: "با عقیده من جور در نمیآید"! کدام عقیده؟ که کارگران باید دست به دست هم دهند و قیام کنند و "نظام سرمایهداری" را براندازند؟ کدام عقیده؟ غیر مستقیم توهینی هم بود به "نیکخواه" که چون مثل من متوجه شده بود که شاه مانع پیشرفت کشور که نیست هیچ عامل پیشرفت و آزادی و آبادی و استقلال میهن است، و حالا به کشور خدمت میکرد، چپیهای احمق (چپیهای غیراحمق و بسیار روشنبین هم بسیارند) او را "خودفروخته"ی به "نظام" میخواندند. شرمم باد! اما به راستی و مسلماً منظورمن به هیچوجه اهانت به او نبود.
درست برعکس، شیفته نیکخواه بودم، و شیفته او ماندم. متانت، میهندوستی، تلاشگریِ مثبت و خستگیناپذیر، هوش، ادب، کاردانی و کارائی. در نیکخواه جز صفات نیک هرگز چیز دیگری نیافتم. در عین حال این مرد جوان، قدری کوتاه قد، به لحاظ فیزیکی نیز خوشتیپ و خوشرو بود، با چشمانی درشت و مهربان و محجوب که از هوش میدرخشید. در پوشش و لباس نیز تمیز و مرتب و متوازن بود، پیراسته و وارسته. یک انسانِ به تمام معنا و از هر نظر دوستداشتنی.
هر دو پس از آنکه در جوانتری، تحت تاِثیر جو حاکم، "شاه" را دیکتاتور و عاملِ عقبماندگی تصور میکردیم اکنون (من زودتر از او) متوجه شده بودیم که اتفاقاً "شاه" بود که ملت و کشور را به پیش هُل میداد.
در همان اوایل کار نیکخواه یک روز به من گفت: "آقای ضیائیان، هر ایدهای که برای پیشرفت ایران به ذهن دارید، میتوانید عملاً به اجرا گذارید. ایدهتان ازطریق "قطبی" و شهبانو و شاه به اجرا در میآید". سخن درستی بود.
سخن درستی بود اما ایران ژاپن نبود. در شطرنج سیاست داخلی ایران هر کی برای خودش "شاه" بود. پیاده و فیل و اسب و رخ حرکتهائی میکردند که انتظارش نمیرفت و جزو قواعد بازی نبود! به علاوه "اسلام عزیز" را چه میکردیم که پیشرفت نمیخواهد، بلکه میخواهد تسلیم "الله" و رسولش شویم، حتا اگر در فقر زندگی کنیم یا حتا اگر بمیریم (شهید شویم).
دیکتاتوریِ مثبت و سازنده شاه
میگویند شاه "دیکتاتور" بود. بله، معلمی بود که به شاگردانِ بیسواد "دیکته" میکرد تا سوادشان دهد. علاوه بر اقدامات بزرگی چون "انقلاب سفید" (اصلاحات ارضی، حق رای به بانوان، ملی کردن آبها و جنگلها، و ...)، از جمله "دیکتاتور"یهای کوچکتر روزمره او که شخصاً میستودم: به همه ادارههای دولت "دیکته" کرد که اسراف نشود و حتا از هر دو روی کاغذ برای نامهنگاری استفاده شود. عکسالعمل شبه روشنفکران: "اینهمه خرج ارتش میکند حالا میگوید دو روی کاغذ بنویسید که اسراف نشود! مسخره!" دستور داده بود همه جای کشور درختکاری شود. در سفر از تهران به شمال، روی کوهها، دهها یا صدها هزار جوانه درختهای تازه کاشته شده دیده میشد. شاه تنها کسی بود که مثل خودم به جای اصطلاح انگلیس ساخته و انگلیس محورِ"خاورمیانه" که در همه دنیا باب شده، اصطلاح درستِ "آسیای غربی" را به کار برد.
شبه "روشنفکران" ما این چیزها را نه میفهمیدند نه متوجه میشدند! "دیکتاتور" که ارتش و سیاست خارجی را به دست داشت، همه تلاشش را میکرد که ایران نه تنها آزاد و مستقل باشد، بلکه با تقویت قدرت اقتصادی و مجهز کردن ارتش شاهنشاهی ایران به پیشرفتهترین جنگافزارهای غیرهستهای، و در پیش گرفتن سیاست خارجی مستقل بر پایه موازنه مثبت و "ناسیونالیسم مِثبت"، بتواند ایران را به یک قدرت منطقهای بلکه جهانی تبدیل کند. اما شبه"روشنفکران" ما هنوز از تبلیغات منفی ضد محمدرضا شاهیِ دوران قهرمانبازیهای محمد مصدق و حسین فاطمی و بخش عمدهی جناح چپ خلاص نشده بودند و حتا در دشمنی با "شاه" به پانعربیسم و تبلیغات ضد ایرانی جمال عبدالناصر و احزاب بعث عراق و یا سوریه روی میآوردند و از مطالب منفی روزنامههای فرنگی دلشاد میشدند.
گروه بررسی مطبوعات خارجی
باری چند روز پس از پیشنهادِ نخست، نیکخواه از من خواست مسئول بخش "بررسی مطبوعات خارجی" شوم. با کمال میل پذیرفتم. همان موقع هم "گروه تحقیق" از آن خانه به یک ساختمان چند طبقه در کوچهای روبروی جام جم، طبقه سوم آن ساختمان، اگر یادم درست باشد، نقل مکان کرد.
کار آسان و دلچسب را انتخاب کرده بودم! همه نشریات خارجی مهم فرانسوی، انگلیسی، آمریکائی، عربی، آلمانی، و ایتالیائی برای ما میرسید و از آنها برای پخش تفسیر و پشتیبانی از خبر، عمدتاً برای رادیو، بهره برده مطلب مینوشتیم. مطالب را میدادیم تایپیستها که در اتاقی دیگر بودند در چند نسخه تایپ میکردند. و مقالههای مهم و جالب دیگر را برای بایگانی و استفادههای آتی آرشیو میکردیم. من وسط و ته اتاق مینشستم. دست چپِ من محمد علی مهتدی، برای عربی، دست راست آقای "سهرابزاده" که از همه مسنتر بود و از زبان فرانسه ترجمه میکرد. جلوی "سهرابزاده"، به ترتیب خانم "ایراندخت اربابی"، زبان فرانسوی، خانم "گیتی خرسند" انگلیسی، و "رادمنش" مسئول ترجمه مطالب زبان آلمانی بود. سمت چپ، جلوی مهتدی، خانم فاطمه ملکی مینشست و جلوی او میزِ خسرو فانیان بود که دیرتر از همه به ما پیوست و در ایتالیا تحصیلات باستانشناسی داشت. کار استخدام و ارجاع همه به گروه بررسی مطبوعات خارجی را نیکخواه انجام میداد. همه میزهایمان به یکسو و به سوی جلو نگاه میکرد.
فانیان امروز همشهری ما در تورنتوست، و گاه برای هفتهنامه شهروند هم مطلب میدهد یا میداد. خانم گیتی خرسند که فرنگرفته و شیک و پیک بود و دنیا دیده. سربه سر خانم ملکی که از ایران خارج نشده بود میگذاشت. پس از "انقلاب"، گیتی خرسند به پاریس کوچ کرد و فاطمه ملکی در نظام اسلامی اسم و رسمی بهم زد.
سرپرستی من عمدتا در حفاظت از جو دوستانه و احترام و استقلال همکاران بود و احیاناً اینکه وسایل لازم برای همه فراهم باشد. وقتی سالها پس از انقلاب در پاریس دیداری با خانم گیتی خرسند و همسرش دست داد و صحبت از آن سالها شد با تعجب و اعتراض گفت "تو سرپرست بودی؟!". دخالت من در کارِ همکاران در آن حد بود!
اولین برخورد با یک "ساواکی"
در آنجا مردی "کار" میکرد (رفت و آمد میکرد)، نامش را به یاد ندارم، که ظاهراً "ساواکی" بود و پنهان هم نمیکرد. قدی بلند و نسبتاً چهارشانه داشت و شنیده بودم که نسبت به "تایپیست"ها که همه بانوان جوان بودند رفتاری ناشایست داشت. به تازگی به وضعی صاحبکارانه (!) میآمد به محل کار ما با "رادمنش" میایستادند و گپ میزدند و میخندیدند. خوشایندم نبود. رفتم به دفتر نیکخواه گفتم که این شخص حضورش در محل کار "بررسی مطبوعات خارجی" زاید است و برای جو کاری ما مضر است. از روز بعد آن مرد دیگر پیدایش نشد. این نخستین برخورد من با یک "ساواکی" بود و نشانی از قدرت مدیریت نیکخواه و علاقهاش به من و اعتمادش به "سرپرستی" من بود. سرپرستی من هم در همین حدود بود: ایجاد جوِ مِثبت و دوستانه و کاملاً مستقل کاری. هر کسی در انتخاب مطلب و نوشتن مطلب ۱۰۰٪ آزاد بود. از جمله خودم!
ارریابی برنامه های رادیو تلویزیون
نیکخواه گاه از من میخواست که بعضی برنامههای رادیو تلویزیون را بررسی کرده نظر کارشناسی بدهم و بیدرنگ انجام میدادم. در مورد یکی از این برنامهها به نام "جُنگ" (نام کاملش را فراموش کردهام) که توسط شخصی فاضل و نامدار تهیه میشد و گویا پر شنونده هم بود، ارزیابی کردم که "مطالبِ ارزشمند شنونده را به اندیشیدن برمیانگیزد اما متاسفانه به لحاظ آهنگهای سوزناکِ برنامه او را به عدم تحرک" (نقل به مضمون).
اعدام پرویز نیکخواه
پرویز نیکخواه را بیدادگاههای انقلاب اسلامی به جوخه اعدام سپردند به همراه چند نفر دیگر از جمله "محمود جعفریان" معاون سازمان. گویا جمعی از "چپیها" به زور اسلحه او را از منزلش گرفته به دادگاه انقلاب بردند. گویا دادگاه پس از بررسی گفت ما با این شخص کاری نداریم و او را رها کردند. همان چپیها دوباره او را گرفته به "دادگاه" دیگری بردند تا او به جرم "مفسد فیالارض" محکوم و تیرباران شود. همراه با نیکخواه (و بسیاری دیگر) ایدهآل ایران آزاد و آباد و سربلند هم اعدام شد.
روز بعد از خبر اعدام نیکخواه، برای ادای احترام و بزرگداشت و در سوگ او یک روبان سیاه به یقه کتم زدم و به "گروه تحقیق" اشغالشده در آمدم. از چشم محمد علی مهتدی دور نماند. به من ایراد گرفت و کنایه زد که انگار نیکخواه مستحق اعدام بود. جوابش را با سکوت و نگاهی عمیق دادم. مهتدی که در آغاز کارش از شهرستان آمده بود نه کسی را داشت نه کسی بود. به همت پرویز نیکخواه که همه را تلاش میکرد ارتقاء دهد، به سرپرستی دفتر سارمان رادیو تلویزیون ملی ایران در بیروت رسیده بود.
اینهم از ناسپاسی و قدرنشناسی مردمان میگویم "مردمان" زیرا فقط مهتدی نبود. همه زده بود به سرشان. وقتی به یکی از دوستان نزدیکم که جزو انقلابیها شده بود نسبت به اعدامها اعتراض میکردم که "منهم لیبرال هستم پس مرا هم باید اعدام کنند؟" پرخاشگرانه گفت "بله تو را هم باید اعدام کنند!". هنوز او را که "تودهای" شده بود و حالا در پاریس زندگی میکند دوست خود میدانم. همه جوگیر شده بودند.
خرداد ۱۳۵۸، در بحبوحه خشونتهای انقلابی به پاریس رفتم تا از تز دکترای دولتی اقتصاد خود دفاع کنم. در نخستین برگ تز دکترایم نوشتم:
"تقدیم به پرویز نیکخواه،
میهندوست ایرانی، محکوم به اعدام در نظام شاهنشاهی، بخشوده شده، پس از ۵ سال از زندان آزاد، محکوم به اعدام در دادگاه انقلابی که نظام شاهنشاهی را سرنگون کرد، درجا تیرباران."
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 13, 2019 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو