بیدرنگ نامهای به جناب رضا قطبی نوشتم تا ایشان را از پیشنهاد دکتر نهاوندی آگاه سازم
دیری نپائید ناگهان ترفیع مقام و مسئولیتِ مهمی یافتم و از سرپرست گروه "بررسی مطبوعات خارجی" با عنوان "سردبیرِخبرگزاری رادیو تلویزیون ملی ایران" کار خود را در "جام جم"، قلب سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، آغاز کردم. مدت زیاد در این پست نماندم زیرا شهریور نزدیک بود و تصمیم گرفته بودم برای ادامه تحصیل با بورس دولت فرانسه به آن کشور و به شهر "دیژون" بروم. آیا تصمیم خوبی بود؟ نمیدانستم که چنان دگرگونی بزرگی در ایران در شرف تکوین بود. اگر چنین خطری را حس کرده بودم، نمیرفتم؛ میماندم تا، به سهم خود، نگذارم چنان فاجعهای رخ دهد.
شایسته سالاری در تلویزیونِ قطبی - نیکخواه
برای سِمَتی که به من داده شده بود، نه داوطلب شده بودم نه هرگز اقدامی کرده بودم، نه اصلاً از وجود چنین "خبرگزاری" که ظاهراً تازه تاسیس شده بود خبر داشتم. کار خود را در "گروه تحقیق"و "بررسی مطبوعات خارجی" بسیار دوست داشتم. چه چیزی بهتر از اینکه در محیطی دلپذیر، خبرهای جهان را از مطبوعات خارجی، چپ و راست و میانه رو، بخوانیم و هر کدام از ما به اختیار خود مفیدترین و مهمترینها را دستچین کنیم تا از شبکه سراسری رادیو تلویزیون ملی ایران به آگاهی ملت برسانیم. چه افتخاری از این بالاتر و چه کاری از این دلپذیرتر. همکاران نزدیکترم را هم بسیار دوست میداشتم، به ویژه "پرویز نیکخواه" و "ایراندخت اربابی" را که ایشان نیز روی مطالب به زبان فرانسوی کار میکرد و همکاری بود متین و دوستداشتنی.
در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران "شایسته سالاری" حاکم بود. رضا قطبی که پسردائی شهبانو و با او در یک خانه بزرگ شده بود، نگران اینکه کسی جای او را بگیرد نبود و این سمت را هم برای خدمت پذیرفته بود اگر نه او نیز دوست داشت در رشته ریاضی ادامه تحصیل دهد. بنا بر این با خیال راحت "ضابطه" را به جای "رابطه" در سازمان حاکم کرده بود. او و نیکخواه بی آنکه درخواستی کرده بوده باشم، مرا شایستهی سردبیری و برای این سمت مفید دانسته بودند. دستکم تا جائی که به "نیکخواه" و "قطبی" مربوط میشد، این شایسته سالاری و نیز آزادیِکاملِ فکری و نوشتاری در سازمان حاکم بود. هیچ ایدئولوژی خاصی در سازمان حاکم نبود جز اندیشه خدمت هر چه بیشتر و بهتر به میهن.چند سال، عصر طلائی ایران.
هنرمند بزرگ و گرانقدر ما، "پرویز صیاد" نیز، در برنامهای که به سال ۲۰۱۸ در تورنتو برگزار کرد، در شرح حال خود گواهی داد که وقتی سناریوی برنامه های بسیار طنزآمیزش قرار شد زیر نظر و با تصویب پرویز نیکخواه باشد، همیشه کاملاً دست نخورده، بیدرنگ تصویب میشد. "فورمالیته" بود.
اینهم از شایعهی دروغِ وجودِ سانسور. گمان نکنم در هیچ کجای جهان، برای کارکنان یک رسانه جمعی بالاتر از چنین آزادیی وجود داشت. البته منهای خودمحوریها و تصمیمات انفرادی.
به عنوان نمونه، فرانسه را در حال تکوین دیده، مطلبی بسیار سنجیده تحت عنوان "فرانسه، فرانسه" برای دو شمارهی مجله "تماشا"، نشریه سازمان، بردم پیش "سردبیر" آن نشریه، "ایرج گرگین". وی مطلب را تحویل نگرفت و گفت باید اول به تصویب "جعفریان" (معاون سازمان) برسد! مگر حضرتعالی سردبیر و سرپرست و مسئول نیستی؟! گرگین باید میدانست که کسی کارشناستر از من در مورد فرانسه نبود،چه رسد به "جعفریان" که تخصص در امور کشورهای عربی خلیج فارس داشت. من هم که به هیچوجه حاضر نبودم بروم از آقای "جعفریان".که اطلاعی بیش از یک فرد عادی از وضعیت فرانسه نداشت، برای انتشار مطلب کارشناسی خودتایید بگیرم! عملاً گرگین مانع انتشار مطلبی مفید برای جامعه شد. ترس بیهوده از ساواک؟ تحکیمِ "رابطه"؟ حسادت؟میدانم که صعودِ "نیکخواه" موقعیت "جعفریان" را تضعیف کرده بود. ضمن اینکه نیکخواه هوادار آزادی محیط سیاسی و "جعفریان" مخالف آن بود.
عوام، متاسفانه،یکِ میهندوستِ آزادیخواه و شجاع را متهم به سانسورکردند و کشتند، ولی کسی را که صرفاً به موقعیت خود میاندیشید، مانع آگاهیرسانی و واسطه سانسور بود، پیش و پس از "انقلاب"، محترم و بزرگ داشتند؛ چرا که ژست روشنفکرانه میگرفت، خود را به آخرین مُدِ فرنگ میآراست و با صدای عسلی سخن میراند، مردی بود خوشمشرب.
آقای "بولتن محرمانه"
خاطرهای که از آن مدت کوتاه سردبیری خبرگزاری سازمان به ذهنم مانده برخوردم با "رئیس" "بولتن محرمانه" بود. سردبیری من مشترک بود با سردبیری سه تنِ دیگر از همکارانِ مطبوعاتی پیشکسوت به صورتی که چهارتا شش ساعت، ۲۴ ساعت، خبرگزاری را به نوبت سرپرست و نگهبان باشیم. من شیفت روز بودم. فرصت نشد که با سه همکار دیگر از نزدیک آشنا شوم چرا که پس از دریافت قبولی بورس تحصیلی و گذرنامه، مرخصی بدون حقوق گرفتم و رفتم. پرویز نیکخواه سعی کرده بود مرا منصرف کند َ" آقای ضیائیان نروید، تحصیلاتِ بالاتر برای این است که شغل بهتری بگیرید و شما همین الان مسئولیت مهمی بهتان محول شده است". اما من به عللی که پیشتر گفتم تصمیمم را گرفته بودم.
معذالک از همان روزهای نخست، وظیفهام را در سِمَتِ نوین جدی گرفتم. اولین کاری که کردم این بود که با ابواب جمعی خبرگزاری آشنا شوم. چه کسانی، چند نفر و چه کار میکنند. از جمله اتاقی بود تحتِ عنوانِ "بولتن محرمانه". یادم نیست دو نفر یا سه نفر بودند، هر چه بود، مسئول و "رئیس" بولتن محرمانه در اتاق نبود. به دفتر خود برگشتم که در آن دو نفر دیگر از همکاران هم کار میکردند. یک وقت دیدم جوانی خوشرو و خوش سر و وضع اما بیادب، دم درب اتاقمان ظاهر شد و با گستاخی و پرروئی از همانجا خطاب به من و به طوری که عبرت دیگران هم بشود گفت که سرزدن به اتاق "بولتن محرمانه" به من نیامده. اگر خیال میکرد که از پررويی او جا زدم یا ادای "ساواکی" درآوردنش تن مرا لرزاند کور خوانده بود! این را شاید باید گفت که یک سال پیش در جلسه مدیران، جناب آقای "فکری"، رئیس امور اداری وکارگزینی اعلام کرده بود به "ضیائیان" (من) نباید شغل مهم و حساس داد. نیکخواه و قطبی در واقع بر خلافِ نظرِ "ساواک" عمل میکردند.
من با "ساواک" یعنی با وجود یک "سازمان امنیت و اطلاعات کشور" به هیچوجه مسئلهای نداشتم و ندارم؛ هر کشوری در نظام "بینالملل" و "بینالدول" ِمدرن که اساسش بر جنگ و رقابت بین دولتها ریخته شده، چنین سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی و ضدجاسوسی به ناچار میبایستی داشته باشد؛ اما در این سازمانها و در هر سازمانی آدمهای عوضیِ، سودجو و فرصتطلب و آدمهای نادان هم هستند.
بردیا
درست خاطرم نیست که چه تاریخی بار سفر بستم.
آنچه را به یاد دارم این است که ترجمه فارسی کتاب "مارکس و مارکسیسم" نوشته "آندره پییتر" درست همان روزی منتشر شد که پدر شدم. پسرم "بردیا" بامدادِ سوم دیماه ۱۳۵۲ ، شبِ زادروز فرضیِ عیسا مسیح، ۲۴ دسامبر ۱۹۷۳ به دنیا آمد، توسط دکتر مقارهای در بیمارستان مهر. کس دیگری که پیش از من فرزندش را "بردیا" نامیده بوده باشد نمیشناسم.
"بردیا"ی هخامنشی، پیش از داریوشِ بزرگ، ظاهراً مدت کوتاهی بر ایران حکومت کرد، گویا زمینها را میان کشاورزان تقسیم کرده، حرکتهای مردمی دیگر انجام داده بود.گویا بزرگان قوم را خوش نیامد و گفتند که او "گوماتا" ست و نام "بردیا" را غصب کرده است. از همان زمان نام "بردیای غاصب" در اذهان مردم ماند و، به مدت دوهزار و چندصد سال، دیگر کسی جرئت نکرد این نام را بر فرزند خود بگذارد! ماشاءالله به "مردم" ! برای مدت ۲۵۰۰ سال که حدود چهارده قرن آن هم جزو "اسلامی شدن" ایران بوده است و نامهای ایرانی ذلیل بلکه عملاً ممنوع شده بود، این نام فراموش گشت. کسی نبود بگوید اگر شخصی نام "بردیا" را غصب کرده، پس "بردیا"ی اصل میبایستی انسانی بسیار خوب و محبوب بوده باشد. و با چنین استدلالی، پیش خود گفتم اگر روزی پسری نصیبم شود نامش را "بردیا" گذارم. خوشبختانه مادرِ او، "شیرینِ نظر"، صد در صد موافق در آمد و آرزویم برآورده شد.
پس از ولادتش، چند تن از خویشان و دوستان که مهر ما را به دل دارند و کسانی دیگر، این نام را روی فرزندان خود نهادند. اما تا جائی که میدانم "بردیا ضیائیان" نخستین بردیا پس از "بردیای هخامنشی" بوده است! نوه عمه من، "مرجان معتمدی" نیز، که بعدها با یک مرد ژاپنی ازدواج کرده در ژاپن زندگی میکند، نام نخستین پسرش را در آنجا "بردیا" گذاشت. مطمئنم که او نخستین "بردیا"ی ژاپنی است!
"بردیا" در رشته ریاضی در دانشگاه یورک کارشناس ارشد شد و در تورنتو موئسسهای راه انداخت که، جز یک سال که مقام دوم را گرفت، در بین همه بانکهای کانادا و سایر موسسات دیگرِ که به کار "بروکرِج"brokerage در بازار بورس سهام مشغولند، در رده بندی سالانهی روزنامه "گلوباندمیل" همه ساله رتبه اول را گرفت. موسسه او، "ویرچوآلبروکرز"Virtual Brokers، نزدیک به شصت کارمند داشت و دو سال پیش یک موسسه مالی بزرگ کانادائی آن را خریداری کرد.
در سر راه به زایشگاهِ بیمارستان مهر، از "انتشارات دانشگاه تهران" بیست جلد کتابی را که سهم مترجم بود گرفتم و به قوم و خویشانی که به عیادت نوزاد آمده بودند هدیه دادم. دکتر "بهرام فرهوشی"، مدیر موسسه انتشارات دانشگاه تهران که مولف "فرهنگ پهلوی به فارسی" است، ضمن تبریک، معنای نام "بردیا" را به من آموخت: "بر" به معنای "بالا" و "دیَه" به معنای "جای" و "مقام".
برای انتشار این کتاب جشنی در تهران گرفته شد که در آن شماری از استادان دانشگاه و از مسئولان فرانسوی فرهیخته حضور داشتند، از جمله خود پرفسور "آنده پییتر" مولف کتاب؛ و البته من و عیالم مورد تفقد و احترام بسیار قرار گرفتیم.
نفرین
هنگامی که پیش از رفتن به فرانسه برای وداع به دفتر رئیس دانشگاه رفتم، دکتر نهاوندی مرا دعوت کرد تا پس از گرفتن دکترا به استخدام دانشگاه تهران درآیم. بسیار خرسند و شادمان شدم و تشکر کردم. در عین حال، با توجه به زمانی که تحصیلات دکترا وقت میگرفت و با توجه به کارائی و بلندپروازی ایشان و اینکه آقای هویدا هم سالها در پست نخستوزیری بوده است، بیدرنگ و صمیمانه اضافه کردم " اما آقای نهاوندی، تا من برگردم شما نخستوزیر شدهاید". از جا پرید و بیدرنگ پاسخ داد :"آقای ضیائیان، چرا مرا نفرین میکنید؟".
مهربانیهای سازمان رادیو تلویزیون ملی ایرانِ رضا قطبی
بیدرنگ نامهای به جناب رضا قطبی نوشتم تا ایشان را از پیشنهاد دکتر نهاوندی آگاه سازم و اجازه بگیرم پس از بازگشت به تهران در دانشگاه تهران هم مشغول تدریس شوم. قطبی مرا برای وداع به حضور خواند یا پذیرفت و به نامهام اشاره کرد و گفت کلمه "هم" نظرش را جلب کرد. گفتم بله کارم را در رادیو تلویزیون بسیار دوست دارم. ایشان که با دکتر نهاوندی هم میانه بسیار خوبی داشت با کمال میل و محبت قبول کرد.
بورس دولت فرانسه مبلغ مهمی نبود، کمی بیش از هزار فرانک در ماه و فقط هم برای سه سال بود. سازمان رادیو تلویزیون ملی نیز یک کمک هزینه سیصد دلار در ماه قبول پرداخت کرد، به شرط آنکه سه برابر آن زمان را برای آن سازمان کار کنم و از من امضا گرفت. سپس از من خواسته شد که با دفتر سازمان در پاریس نیز همکاری کنم تا علاوه بر کمک هزینه تحصیلی، حقوق کارمندی خود را هم کماکان بگیرم! شاید امروز برای خواننده عجیب به نظر آید، مابه بهانه دوری"دیژون" از پاریس آن همکاری را رد کردم! و از بیش از سه هزار تومان در ماه گذشتم تا زندگی دانشجوئی و آزاد داشته باشم!
شایسته سالاری در تلویزیونِ قطبی - نیکخواه
برای سِمَتی که به من داده شده بود، نه داوطلب شده بودم نه هرگز اقدامی کرده بودم، نه اصلاً از وجود چنین "خبرگزاری" که ظاهراً تازه تاسیس شده بود خبر داشتم. کار خود را در "گروه تحقیق"و "بررسی مطبوعات خارجی" بسیار دوست داشتم. چه چیزی بهتر از اینکه در محیطی دلپذیر، خبرهای جهان را از مطبوعات خارجی، چپ و راست و میانه رو، بخوانیم و هر کدام از ما به اختیار خود مفیدترین و مهمترینها را دستچین کنیم تا از شبکه سراسری رادیو تلویزیون ملی ایران به آگاهی ملت برسانیم. چه افتخاری از این بالاتر و چه کاری از این دلپذیرتر. همکاران نزدیکترم را هم بسیار دوست میداشتم، به ویژه "پرویز نیکخواه" و "ایراندخت اربابی" را که ایشان نیز روی مطالب به زبان فرانسوی کار میکرد و همکاری بود متین و دوستداشتنی.
در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران "شایسته سالاری" حاکم بود. رضا قطبی که پسردائی شهبانو و با او در یک خانه بزرگ شده بود، نگران اینکه کسی جای او را بگیرد نبود و این سمت را هم برای خدمت پذیرفته بود اگر نه او نیز دوست داشت در رشته ریاضی ادامه تحصیل دهد. بنا بر این با خیال راحت "ضابطه" را به جای "رابطه" در سازمان حاکم کرده بود. او و نیکخواه بی آنکه درخواستی کرده بوده باشم، مرا شایستهی سردبیری و برای این سمت مفید دانسته بودند. دستکم تا جائی که به "نیکخواه" و "قطبی" مربوط میشد، این شایسته سالاری و نیز آزادیِکاملِ فکری و نوشتاری در سازمان حاکم بود. هیچ ایدئولوژی خاصی در سازمان حاکم نبود جز اندیشه خدمت هر چه بیشتر و بهتر به میهن.چند سال، عصر طلائی ایران.
هنرمند بزرگ و گرانقدر ما، "پرویز صیاد" نیز، در برنامهای که به سال ۲۰۱۸ در تورنتو برگزار کرد، در شرح حال خود گواهی داد که وقتی سناریوی برنامه های بسیار طنزآمیزش قرار شد زیر نظر و با تصویب پرویز نیکخواه باشد، همیشه کاملاً دست نخورده، بیدرنگ تصویب میشد. "فورمالیته" بود.
اینهم از شایعهی دروغِ وجودِ سانسور. گمان نکنم در هیچ کجای جهان، برای کارکنان یک رسانه جمعی بالاتر از چنین آزادیی وجود داشت. البته منهای خودمحوریها و تصمیمات انفرادی.
به عنوان نمونه، فرانسه را در حال تکوین دیده، مطلبی بسیار سنجیده تحت عنوان "فرانسه، فرانسه" برای دو شمارهی مجله "تماشا"، نشریه سازمان، بردم پیش "سردبیر" آن نشریه، "ایرج گرگین". وی مطلب را تحویل نگرفت و گفت باید اول به تصویب "جعفریان" (معاون سازمان) برسد! مگر حضرتعالی سردبیر و سرپرست و مسئول نیستی؟! گرگین باید میدانست که کسی کارشناستر از من در مورد فرانسه نبود،چه رسد به "جعفریان" که تخصص در امور کشورهای عربی خلیج فارس داشت. من هم که به هیچوجه حاضر نبودم بروم از آقای "جعفریان".که اطلاعی بیش از یک فرد عادی از وضعیت فرانسه نداشت، برای انتشار مطلب کارشناسی خودتایید بگیرم! عملاً گرگین مانع انتشار مطلبی مفید برای جامعه شد. ترس بیهوده از ساواک؟ تحکیمِ "رابطه"؟ حسادت؟میدانم که صعودِ "نیکخواه" موقعیت "جعفریان" را تضعیف کرده بود. ضمن اینکه نیکخواه هوادار آزادی محیط سیاسی و "جعفریان" مخالف آن بود.
عوام، متاسفانه،یکِ میهندوستِ آزادیخواه و شجاع را متهم به سانسورکردند و کشتند، ولی کسی را که صرفاً به موقعیت خود میاندیشید، مانع آگاهیرسانی و واسطه سانسور بود، پیش و پس از "انقلاب"، محترم و بزرگ داشتند؛ چرا که ژست روشنفکرانه میگرفت، خود را به آخرین مُدِ فرنگ میآراست و با صدای عسلی سخن میراند، مردی بود خوشمشرب.
آقای "بولتن محرمانه"
خاطرهای که از آن مدت کوتاه سردبیری خبرگزاری سازمان به ذهنم مانده برخوردم با "رئیس" "بولتن محرمانه" بود. سردبیری من مشترک بود با سردبیری سه تنِ دیگر از همکارانِ مطبوعاتی پیشکسوت به صورتی که چهارتا شش ساعت، ۲۴ ساعت، خبرگزاری را به نوبت سرپرست و نگهبان باشیم. من شیفت روز بودم. فرصت نشد که با سه همکار دیگر از نزدیک آشنا شوم چرا که پس از دریافت قبولی بورس تحصیلی و گذرنامه، مرخصی بدون حقوق گرفتم و رفتم. پرویز نیکخواه سعی کرده بود مرا منصرف کند َ" آقای ضیائیان نروید، تحصیلاتِ بالاتر برای این است که شغل بهتری بگیرید و شما همین الان مسئولیت مهمی بهتان محول شده است". اما من به عللی که پیشتر گفتم تصمیمم را گرفته بودم.
معذالک از همان روزهای نخست، وظیفهام را در سِمَتِ نوین جدی گرفتم. اولین کاری که کردم این بود که با ابواب جمعی خبرگزاری آشنا شوم. چه کسانی، چند نفر و چه کار میکنند. از جمله اتاقی بود تحتِ عنوانِ "بولتن محرمانه". یادم نیست دو نفر یا سه نفر بودند، هر چه بود، مسئول و "رئیس" بولتن محرمانه در اتاق نبود. به دفتر خود برگشتم که در آن دو نفر دیگر از همکاران هم کار میکردند. یک وقت دیدم جوانی خوشرو و خوش سر و وضع اما بیادب، دم درب اتاقمان ظاهر شد و با گستاخی و پرروئی از همانجا خطاب به من و به طوری که عبرت دیگران هم بشود گفت که سرزدن به اتاق "بولتن محرمانه" به من نیامده. اگر خیال میکرد که از پررويی او جا زدم یا ادای "ساواکی" درآوردنش تن مرا لرزاند کور خوانده بود! این را شاید باید گفت که یک سال پیش در جلسه مدیران، جناب آقای "فکری"، رئیس امور اداری وکارگزینی اعلام کرده بود به "ضیائیان" (من) نباید شغل مهم و حساس داد. نیکخواه و قطبی در واقع بر خلافِ نظرِ "ساواک" عمل میکردند.
من با "ساواک" یعنی با وجود یک "سازمان امنیت و اطلاعات کشور" به هیچوجه مسئلهای نداشتم و ندارم؛ هر کشوری در نظام "بینالملل" و "بینالدول" ِمدرن که اساسش بر جنگ و رقابت بین دولتها ریخته شده، چنین سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی و ضدجاسوسی به ناچار میبایستی داشته باشد؛ اما در این سازمانها و در هر سازمانی آدمهای عوضیِ، سودجو و فرصتطلب و آدمهای نادان هم هستند.
بردیا
درست خاطرم نیست که چه تاریخی بار سفر بستم.
آنچه را به یاد دارم این است که ترجمه فارسی کتاب "مارکس و مارکسیسم" نوشته "آندره پییتر" درست همان روزی منتشر شد که پدر شدم. پسرم "بردیا" بامدادِ سوم دیماه ۱۳۵۲ ، شبِ زادروز فرضیِ عیسا مسیح، ۲۴ دسامبر ۱۹۷۳ به دنیا آمد، توسط دکتر مقارهای در بیمارستان مهر. کس دیگری که پیش از من فرزندش را "بردیا" نامیده بوده باشد نمیشناسم.
"بردیا"ی هخامنشی، پیش از داریوشِ بزرگ، ظاهراً مدت کوتاهی بر ایران حکومت کرد، گویا زمینها را میان کشاورزان تقسیم کرده، حرکتهای مردمی دیگر انجام داده بود.گویا بزرگان قوم را خوش نیامد و گفتند که او "گوماتا" ست و نام "بردیا" را غصب کرده است. از همان زمان نام "بردیای غاصب" در اذهان مردم ماند و، به مدت دوهزار و چندصد سال، دیگر کسی جرئت نکرد این نام را بر فرزند خود بگذارد! ماشاءالله به "مردم" ! برای مدت ۲۵۰۰ سال که حدود چهارده قرن آن هم جزو "اسلامی شدن" ایران بوده است و نامهای ایرانی ذلیل بلکه عملاً ممنوع شده بود، این نام فراموش گشت. کسی نبود بگوید اگر شخصی نام "بردیا" را غصب کرده، پس "بردیا"ی اصل میبایستی انسانی بسیار خوب و محبوب بوده باشد. و با چنین استدلالی، پیش خود گفتم اگر روزی پسری نصیبم شود نامش را "بردیا" گذارم. خوشبختانه مادرِ او، "شیرینِ نظر"، صد در صد موافق در آمد و آرزویم برآورده شد.
پس از ولادتش، چند تن از خویشان و دوستان که مهر ما را به دل دارند و کسانی دیگر، این نام را روی فرزندان خود نهادند. اما تا جائی که میدانم "بردیا ضیائیان" نخستین بردیا پس از "بردیای هخامنشی" بوده است! نوه عمه من، "مرجان معتمدی" نیز، که بعدها با یک مرد ژاپنی ازدواج کرده در ژاپن زندگی میکند، نام نخستین پسرش را در آنجا "بردیا" گذاشت. مطمئنم که او نخستین "بردیا"ی ژاپنی است!
"بردیا" در رشته ریاضی در دانشگاه یورک کارشناس ارشد شد و در تورنتو موئسسهای راه انداخت که، جز یک سال که مقام دوم را گرفت، در بین همه بانکهای کانادا و سایر موسسات دیگرِ که به کار "بروکرِج"brokerage در بازار بورس سهام مشغولند، در رده بندی سالانهی روزنامه "گلوباندمیل" همه ساله رتبه اول را گرفت. موسسه او، "ویرچوآلبروکرز"Virtual Brokers، نزدیک به شصت کارمند داشت و دو سال پیش یک موسسه مالی بزرگ کانادائی آن را خریداری کرد.
در سر راه به زایشگاهِ بیمارستان مهر، از "انتشارات دانشگاه تهران" بیست جلد کتابی را که سهم مترجم بود گرفتم و به قوم و خویشانی که به عیادت نوزاد آمده بودند هدیه دادم. دکتر "بهرام فرهوشی"، مدیر موسسه انتشارات دانشگاه تهران که مولف "فرهنگ پهلوی به فارسی" است، ضمن تبریک، معنای نام "بردیا" را به من آموخت: "بر" به معنای "بالا" و "دیَه" به معنای "جای" و "مقام".
برای انتشار این کتاب جشنی در تهران گرفته شد که در آن شماری از استادان دانشگاه و از مسئولان فرانسوی فرهیخته حضور داشتند، از جمله خود پرفسور "آنده پییتر" مولف کتاب؛ و البته من و عیالم مورد تفقد و احترام بسیار قرار گرفتیم.
نفرین
هنگامی که پیش از رفتن به فرانسه برای وداع به دفتر رئیس دانشگاه رفتم، دکتر نهاوندی مرا دعوت کرد تا پس از گرفتن دکترا به استخدام دانشگاه تهران درآیم. بسیار خرسند و شادمان شدم و تشکر کردم. در عین حال، با توجه به زمانی که تحصیلات دکترا وقت میگرفت و با توجه به کارائی و بلندپروازی ایشان و اینکه آقای هویدا هم سالها در پست نخستوزیری بوده است، بیدرنگ و صمیمانه اضافه کردم " اما آقای نهاوندی، تا من برگردم شما نخستوزیر شدهاید". از جا پرید و بیدرنگ پاسخ داد :"آقای ضیائیان، چرا مرا نفرین میکنید؟".
مهربانیهای سازمان رادیو تلویزیون ملی ایرانِ رضا قطبی
بیدرنگ نامهای به جناب رضا قطبی نوشتم تا ایشان را از پیشنهاد دکتر نهاوندی آگاه سازم و اجازه بگیرم پس از بازگشت به تهران در دانشگاه تهران هم مشغول تدریس شوم. قطبی مرا برای وداع به حضور خواند یا پذیرفت و به نامهام اشاره کرد و گفت کلمه "هم" نظرش را جلب کرد. گفتم بله کارم را در رادیو تلویزیون بسیار دوست دارم. ایشان که با دکتر نهاوندی هم میانه بسیار خوبی داشت با کمال میل و محبت قبول کرد.
بورس دولت فرانسه مبلغ مهمی نبود، کمی بیش از هزار فرانک در ماه و فقط هم برای سه سال بود. سازمان رادیو تلویزیون ملی نیز یک کمک هزینه سیصد دلار در ماه قبول پرداخت کرد، به شرط آنکه سه برابر آن زمان را برای آن سازمان کار کنم و از من امضا گرفت. سپس از من خواسته شد که با دفتر سازمان در پاریس نیز همکاری کنم تا علاوه بر کمک هزینه تحصیلی، حقوق کارمندی خود را هم کماکان بگیرم! شاید امروز برای خواننده عجیب به نظر آید، مابه بهانه دوری"دیژون" از پاریس آن همکاری را رد کردم! و از بیش از سه هزار تومان در ماه گذشتم تا زندگی دانشجوئی و آزاد داشته باشم!
(ادامه دارد)
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 27, 2019 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو