گفتنی است که پدر بزرگم، "ضیاء التجار"، چنان که از لقبش پیداست، یک تاجر بسیار موفق بود که ابتدا در زادگاهش شیراز در زمینه پخش دارو در سراسر کشور آغاز به کار کرده
ضرورت مدارا، پیش و پس از ۱۳۵۷
دانشکدهی کمرمقِ "اقتصاد و علوم سیاسی" دانشگاه ملی ایران
چنانکه نوشتم، یکی از نخستین تجربههای "کشورداری" (تجربه سیاسی) من، پس از بازگشت به ایران از بلژیک به سال ۱۹۶۷ - ۱۳۴۶، در دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی ایران اتفاق افتاد، که جدیداً در تپههای اوین در بناهائی نوین و مدرن و "لندسکیپینگ" (محوطهسازیِ) سرسبز و مفرح و زیبا مستقر شده بود. در پی سخنان شاهنشاه، (اگر حافظهام اشتباه نکند) که مردم را به مشارکتِ بیشتر در سرنوشت کشور دعوت میکرد، فرصت را غنیمت دانسته، همساز با چنین فراخوانِ مثبتی، طی اعلامیههائی که به دیوارهای دانشکده زدم، دانشجویان را دعوت به تشکیل انجمن دانشجوئی کردم. رئیس دانشکده، دکتر "امین عالیمرد"، مرا احضار کرده از ادامه این فعالیت بر حذر داشت. و تهدید به حوالهام به "ساواک" کرد!
مقایسه دانشگاه ملی ایران با دانشگاه بروکسل
برای این اقدامِ مثبت و سازنده و شفافِ خود کمترین ترسی از "ساواک" یا غیر ساواک نداشتم. قصد "براندازی" که نداشتم! ضرورتِ تمرینِ مشارکت در امور اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برای دانشجویانی که رشتهشان علوم اقتصادی و سیاسی بود و فردا میبایستی جامعه را بگردانند از دیدگاه من جزو بدیهیات بود، و وضعیت موجود بسیار غیرعادی و غیرقابل قبول! الگوی خوب من طبیعتاً دانشگاه آزاد بروکسل بود. در آنجا، من فقط در اتحادیه دانشجویان ایرانی و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی تلاش نمیکردم، بلکه در انجمن دانشجوئی دانشگاهِ آزاد بروکسل که نامِ Cercle du Libre Examen را داشت ("حلقه ی کنکاش آزادانه") نیز شرکت جسته، اگر اشتباه نکنم، در آن هنگام تنها عضو غیر بلژیکی هیئت مدیرهاش هم بودم.
در همان "حلقه کنکاش آزاد"، میان دانشجویان چپ (بعضاً مارکسیست) و دانشجویان آزادیخواه (لیبرال) در تسخیر هیئت مدیره رقابتها شدید و بحثهای ایدئولوژیک داغ بود. موضع من، نیمچه مارکسیست و تماماً آزادیخواه، چه بود؟ این بود که میبایستی ساختار این "حلقه" را تغییر داد و باید آن را از حالت "دموکراتیک" درآورد، تا در پی انتخابات یک طیف و جناح بر طیف دیگر غلبه نکند! باید ترتیبی داد که هر دو جناح در هیئت مدیره حضور یابند. برایشان نوشتم:"نور، (نورِ حقیقت ) از مجموع همه رنگها حاصل آید نه از تفوق یک رنگ بر دیگری".
باری، میخواستم همان جوِ و شورِ گفتگوی دانشجوئی و دانشگاهی را در دانشکدهی زادگاهم نیز پیاده کنم،. و از واکنش منفی و دور از فرهیختگیِ "عالیمرد" خوشم نیامد. اما به احترامِ مقامِ ریاستِ او و قدری هم به علتِ حجبِ خود، سخنی نگفتم و از ادامه آن حرکت صرفنظر کردم: هدف من "شورش" نبود، بلکه، برعکس، ابتکار برای همکاری مثبت با مسئولان و دست اندرکاران در اعتلای جو فکریِ کمرمقِ دانشکده و در غایت برای پیشرفت کشور بود. پیشرفتِ خیره کنندهی کشور تحت نخستوزیری امیر عباس هویدا و تیم تکنوکراتش، به ویژه فرانسه و بلژیک دانشآموختگانش، دکتر عالیخانی و دکتر نهاوندی و خودِ نخستوزیر. و میخواستم در منصب دانشجوئی و شهروندی، به سهم خود در به پیش بردن و سرافرازی ایران کاری کرده بوده باشم.
واکنشِ رئیس دانشکده و انگیزههای چنین واکنشی هر چه بود، از دیدگاه من مسلماً نشانهای از عقبماندگی اجتماعی- سیاسی و نشانهای از یک ضعف و ناخوشی "سیاسی" بود که مختص "عالیمرد" هم نبود[1] و در فرصتی دیگر باز به این "بیماریِ سیاسی" بپردازم.
مدرسه "ضیائیان" یا "شهید کچوئی"؟
"اوین" برای من محلی آشنا بود. در سوی جنوب غربی و پائین همان تپههای اوین و دانشگاه ملی ایران، باغ خانوادگی ضیائیان قرار داشت که از حسن ضیائیان (ملقب به ضیاءالتجار) به ارث رسیده بود؛ باغی پهناور با انواع درختهای میوه تنومند، از هر نوع میوهای که به تصور آید، و عجب میوههائی، از خوشمزگی به راستی در جهان بینظیر! به علاوه، در همان سالهائی که به تهران بازگشته بودم، عموی بزرگتر، ضیاءالدین ضیائیان، که بزرگ خانواده بود و بیش از همه به امور مالی میرسید و تجارت پدر بزرگ را نیز وارث عمده شده دنبال و مدیریت میکرد، گوشهای از آن باغ بزرگ را در ضلع جنوب شرقی آن، وقف ساختن مدرسهای کرد که نامِ بانی خانواده "حسن ضیائیان" را بر آن گذاشتند.
پس از"انقلاب" که نام آن مدرسه به "شهید کچوئی" تغییریافت و پس از آنکه در گفتگوئی در رسانههای اجتماعی نوشتم که: "جمهوری اسلامیِ "بیمعرفت" نام مدرسهی وقفی "حسن ضیائیان" را به "شهید کچوئی" تغییر داد". دیری نپائید که نام این مدرسه دوباره به نام اصلی آن، "حسن ضیائیان"، بازگردانده شد؛ که نشان میداد همه هم "بیمعرفت" نیستند! این نه نخستین بار نه آخرین باری بود که مطلبی را مطرح کرده پژواک مثبت آن را در ایران مشاهده و دریافت میکردم. بیان همه مواردِ اینچنینی در این مقال نمیگنجد ولی در فرصتی دیگر آنها را برخواهم شمرد تا خواننده بداند که، چه در زمان شاه چه در جمهوری اسلامی، در میان مقامات کشور اشخاصی هستند که حرف حساب و منطقی سرشان میشود و، تا جائی که در توانشان هست، ترتیب اثر میدهند تا حق و عدالت را پاس دارند و ایرانمان سربلند بماند.
گفتنی است که پدر بزرگم، "ضیاء التجار"، چنان که از لقبش پیداست، یک تاجر بسیار موفق بود که ابتدا در زادگاهش شیراز در زمینه پخش دارو در سراسر کشور آغاز به کار کرده، سپس مرکز فعالیت خود، "تجارتخانه ضیائیان و پسران"، را در تهران، خیابان ناصر خسرو روبروی "شمسالعماره" قرار داد. وی همزمان در چارچوب "حزب دمکرات" ایران علیه دخالتهای استعماری انگلستان در فارس و جنوب مبارزه میکرد[2] و، همسانِ با پدرِ مادرم، "محمد علی مغازهای" که او در رشت "مغازه" و وکالت داشت و عضو "کمیته ستار" بود[3]، آزادیخواه و ترقیخواه و جزو تلاشگران "مشروطه" نیز بود.
ضرورت مدارا با مخالفان و ضرورت تصویب یک نظام عرفی
من ضمن مخالفت با اساس سیاستهای زمامدارانِ اسلامی، پس از ۱۳۵۷، قدر بسیاری از ایشان را میدانم. مثلاً، به رغم حملهها و توهینها و بعضاً فحاشیهائی که برخی دوستان و دیگر مخالفانِ حکومت و مخالفانِ نظام اسلامی نثارِ مرحوم هاشمی رفسنجانی میکنند (به ویژه در مورد "کشتار ۸۸")، برای او و جناب محمد هاشمی مدیر عامل صدا و سیما و برای خانم فائزه هاشمی به خاطر تلاشهای دلسوزانه آنان در کشورداری و باز بودنشان در گفتگو با آزادیخواهان و مشروطه خواهان و ایراندوستان و حتا حمایت از آنان و امثال من، احترام قائلم (شرح جزئیات و ماجراها بماند برای گفتاری دیگر). این بازگشتِ "مدرسه ضیائیان" به نام اصلیِ خودش نیز در زمانِ ریاست جمهوریِ جناب هاشمی رفسنجانی روی داد.
گرچه مخالفِ فعال و محکم و آشکارِ نظام جمهوری اسلامی هستم و به آن نظام رای "نه" دادهام؛ و میان "شاه" یا "خمینی"، بیتردید شاه را انتخاب کردهام و میکنم. گرچه برای یک نظامِ عرفی (سکولار-لائیک) تبلیغ و تلاش کردهام و میکنم، و خواهان تغییر قانون اساسی کشور هستم، اما همه تلاشم در جهت حفظ امنیت کشور است که بر اثر وجود نظام اسلامی به مخاطره افتاده است و کشور را از بسیاری جهات به عقب برده و فقیر کرده است. احترامِ زمامداران کشور را هم، مثل یک ژاپنیِ خوب(!)، نگه میدارم. مخالفت من از روی "عناد" یا انتقام و به شکل پرخاش یا دعوت به سرنگونی نیست. بر عکس، خواهان یک رفراندوم متمدنانهام تا ایرانیان بتوانند آزادانه نظام دلخواه خود را انتخاب کنند[4] که امیدوارم سامانهای عرفی (سکولار) را برگزینند، و همه را، به ویژه سردمداران نظام اسلامی را، به همبستگی در این راه که منافع ایران را بهتر حفظ کند و سعادت ایرانیان و سربلندی ایران را تامین کند دعوت میکنم، سعادت و سربلندیی که حصول آن در نظام اسلامی غیر ممکن است. مخالفت من با جمهوری اسلامی از روی منطق است، نه کینه، نه "نوستالژی". و زمامدارانِ فهمیدهی نظام اسلامی ایران مرا دوست خود بدانند و اگر هم بعضی از ایشان مرا "دشمن" فرض یا تلقی کنند، که امیدوارم چنین نباشد، متوجه باشند که:
"دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود"
(ادامه دارد)
دانشکدهی کمرمقِ "اقتصاد و علوم سیاسی" دانشگاه ملی ایران
چنانکه نوشتم، یکی از نخستین تجربههای "کشورداری" (تجربه سیاسی) من، پس از بازگشت به ایران از بلژیک به سال ۱۹۶۷ - ۱۳۴۶، در دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی ایران اتفاق افتاد، که جدیداً در تپههای اوین در بناهائی نوین و مدرن و "لندسکیپینگ" (محوطهسازیِ) سرسبز و مفرح و زیبا مستقر شده بود. در پی سخنان شاهنشاه، (اگر حافظهام اشتباه نکند) که مردم را به مشارکتِ بیشتر در سرنوشت کشور دعوت میکرد، فرصت را غنیمت دانسته، همساز با چنین فراخوانِ مثبتی، طی اعلامیههائی که به دیوارهای دانشکده زدم، دانشجویان را دعوت به تشکیل انجمن دانشجوئی کردم. رئیس دانشکده، دکتر "امین عالیمرد"، مرا احضار کرده از ادامه این فعالیت بر حذر داشت. و تهدید به حوالهام به "ساواک" کرد!
مقایسه دانشگاه ملی ایران با دانشگاه بروکسل
برای این اقدامِ مثبت و سازنده و شفافِ خود کمترین ترسی از "ساواک" یا غیر ساواک نداشتم. قصد "براندازی" که نداشتم! ضرورتِ تمرینِ مشارکت در امور اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برای دانشجویانی که رشتهشان علوم اقتصادی و سیاسی بود و فردا میبایستی جامعه را بگردانند از دیدگاه من جزو بدیهیات بود، و وضعیت موجود بسیار غیرعادی و غیرقابل قبول! الگوی خوب من طبیعتاً دانشگاه آزاد بروکسل بود. در آنجا، من فقط در اتحادیه دانشجویان ایرانی و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی تلاش نمیکردم، بلکه در انجمن دانشجوئی دانشگاهِ آزاد بروکسل که نامِ Cercle du Libre Examen را داشت ("حلقه ی کنکاش آزادانه") نیز شرکت جسته، اگر اشتباه نکنم، در آن هنگام تنها عضو غیر بلژیکی هیئت مدیرهاش هم بودم.
در همان "حلقه کنکاش آزاد"، میان دانشجویان چپ (بعضاً مارکسیست) و دانشجویان آزادیخواه (لیبرال) در تسخیر هیئت مدیره رقابتها شدید و بحثهای ایدئولوژیک داغ بود. موضع من، نیمچه مارکسیست و تماماً آزادیخواه، چه بود؟ این بود که میبایستی ساختار این "حلقه" را تغییر داد و باید آن را از حالت "دموکراتیک" درآورد، تا در پی انتخابات یک طیف و جناح بر طیف دیگر غلبه نکند! باید ترتیبی داد که هر دو جناح در هیئت مدیره حضور یابند. برایشان نوشتم:"نور، (نورِ حقیقت ) از مجموع همه رنگها حاصل آید نه از تفوق یک رنگ بر دیگری".
باری، میخواستم همان جوِ و شورِ گفتگوی دانشجوئی و دانشگاهی را در دانشکدهی زادگاهم نیز پیاده کنم،. و از واکنش منفی و دور از فرهیختگیِ "عالیمرد" خوشم نیامد. اما به احترامِ مقامِ ریاستِ او و قدری هم به علتِ حجبِ خود، سخنی نگفتم و از ادامه آن حرکت صرفنظر کردم: هدف من "شورش" نبود، بلکه، برعکس، ابتکار برای همکاری مثبت با مسئولان و دست اندرکاران در اعتلای جو فکریِ کمرمقِ دانشکده و در غایت برای پیشرفت کشور بود. پیشرفتِ خیره کنندهی کشور تحت نخستوزیری امیر عباس هویدا و تیم تکنوکراتش، به ویژه فرانسه و بلژیک دانشآموختگانش، دکتر عالیخانی و دکتر نهاوندی و خودِ نخستوزیر. و میخواستم در منصب دانشجوئی و شهروندی، به سهم خود در به پیش بردن و سرافرازی ایران کاری کرده بوده باشم.
واکنشِ رئیس دانشکده و انگیزههای چنین واکنشی هر چه بود، از دیدگاه من مسلماً نشانهای از عقبماندگی اجتماعی- سیاسی و نشانهای از یک ضعف و ناخوشی "سیاسی" بود که مختص "عالیمرد" هم نبود[1] و در فرصتی دیگر باز به این "بیماریِ سیاسی" بپردازم.
مدرسه "ضیائیان" یا "شهید کچوئی"؟
"اوین" برای من محلی آشنا بود. در سوی جنوب غربی و پائین همان تپههای اوین و دانشگاه ملی ایران، باغ خانوادگی ضیائیان قرار داشت که از حسن ضیائیان (ملقب به ضیاءالتجار) به ارث رسیده بود؛ باغی پهناور با انواع درختهای میوه تنومند، از هر نوع میوهای که به تصور آید، و عجب میوههائی، از خوشمزگی به راستی در جهان بینظیر! به علاوه، در همان سالهائی که به تهران بازگشته بودم، عموی بزرگتر، ضیاءالدین ضیائیان، که بزرگ خانواده بود و بیش از همه به امور مالی میرسید و تجارت پدر بزرگ را نیز وارث عمده شده دنبال و مدیریت میکرد، گوشهای از آن باغ بزرگ را در ضلع جنوب شرقی آن، وقف ساختن مدرسهای کرد که نامِ بانی خانواده "حسن ضیائیان" را بر آن گذاشتند.
پس از"انقلاب" که نام آن مدرسه به "شهید کچوئی" تغییریافت و پس از آنکه در گفتگوئی در رسانههای اجتماعی نوشتم که: "جمهوری اسلامیِ "بیمعرفت" نام مدرسهی وقفی "حسن ضیائیان" را به "شهید کچوئی" تغییر داد". دیری نپائید که نام این مدرسه دوباره به نام اصلی آن، "حسن ضیائیان"، بازگردانده شد؛ که نشان میداد همه هم "بیمعرفت" نیستند! این نه نخستین بار نه آخرین باری بود که مطلبی را مطرح کرده پژواک مثبت آن را در ایران مشاهده و دریافت میکردم. بیان همه مواردِ اینچنینی در این مقال نمیگنجد ولی در فرصتی دیگر آنها را برخواهم شمرد تا خواننده بداند که، چه در زمان شاه چه در جمهوری اسلامی، در میان مقامات کشور اشخاصی هستند که حرف حساب و منطقی سرشان میشود و، تا جائی که در توانشان هست، ترتیب اثر میدهند تا حق و عدالت را پاس دارند و ایرانمان سربلند بماند.
گفتنی است که پدر بزرگم، "ضیاء التجار"، چنان که از لقبش پیداست، یک تاجر بسیار موفق بود که ابتدا در زادگاهش شیراز در زمینه پخش دارو در سراسر کشور آغاز به کار کرده، سپس مرکز فعالیت خود، "تجارتخانه ضیائیان و پسران"، را در تهران، خیابان ناصر خسرو روبروی "شمسالعماره" قرار داد. وی همزمان در چارچوب "حزب دمکرات" ایران علیه دخالتهای استعماری انگلستان در فارس و جنوب مبارزه میکرد[2] و، همسانِ با پدرِ مادرم، "محمد علی مغازهای" که او در رشت "مغازه" و وکالت داشت و عضو "کمیته ستار" بود[3]، آزادیخواه و ترقیخواه و جزو تلاشگران "مشروطه" نیز بود.
ضرورت مدارا با مخالفان و ضرورت تصویب یک نظام عرفی
من ضمن مخالفت با اساس سیاستهای زمامدارانِ اسلامی، پس از ۱۳۵۷، قدر بسیاری از ایشان را میدانم. مثلاً، به رغم حملهها و توهینها و بعضاً فحاشیهائی که برخی دوستان و دیگر مخالفانِ حکومت و مخالفانِ نظام اسلامی نثارِ مرحوم هاشمی رفسنجانی میکنند (به ویژه در مورد "کشتار ۸۸")، برای او و جناب محمد هاشمی مدیر عامل صدا و سیما و برای خانم فائزه هاشمی به خاطر تلاشهای دلسوزانه آنان در کشورداری و باز بودنشان در گفتگو با آزادیخواهان و مشروطه خواهان و ایراندوستان و حتا حمایت از آنان و امثال من، احترام قائلم (شرح جزئیات و ماجراها بماند برای گفتاری دیگر). این بازگشتِ "مدرسه ضیائیان" به نام اصلیِ خودش نیز در زمانِ ریاست جمهوریِ جناب هاشمی رفسنجانی روی داد.
گرچه مخالفِ فعال و محکم و آشکارِ نظام جمهوری اسلامی هستم و به آن نظام رای "نه" دادهام؛ و میان "شاه" یا "خمینی"، بیتردید شاه را انتخاب کردهام و میکنم. گرچه برای یک نظامِ عرفی (سکولار-لائیک) تبلیغ و تلاش کردهام و میکنم، و خواهان تغییر قانون اساسی کشور هستم، اما همه تلاشم در جهت حفظ امنیت کشور است که بر اثر وجود نظام اسلامی به مخاطره افتاده است و کشور را از بسیاری جهات به عقب برده و فقیر کرده است. احترامِ زمامداران کشور را هم، مثل یک ژاپنیِ خوب(!)، نگه میدارم. مخالفت من از روی "عناد" یا انتقام و به شکل پرخاش یا دعوت به سرنگونی نیست. بر عکس، خواهان یک رفراندوم متمدنانهام تا ایرانیان بتوانند آزادانه نظام دلخواه خود را انتخاب کنند[4] که امیدوارم سامانهای عرفی (سکولار) را برگزینند، و همه را، به ویژه سردمداران نظام اسلامی را، به همبستگی در این راه که منافع ایران را بهتر حفظ کند و سعادت ایرانیان و سربلندی ایران را تامین کند دعوت میکنم، سعادت و سربلندیی که حصول آن در نظام اسلامی غیر ممکن است. مخالفت من با جمهوری اسلامی از روی منطق است، نه کینه، نه "نوستالژی". و زمامدارانِ فهمیدهی نظام اسلامی ایران مرا دوست خود بدانند و اگر هم بعضی از ایشان مرا "دشمن" فرض یا تلقی کنند، که امیدوارم چنین نباشد، متوجه باشند که:
"دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود"
(ادامه دارد)
1- استاد و رئیس دانشکده علوم اقتصاد و سیاسی دانشگاه ملی ایران ( ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۳) امین عالیمرد از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۷ (سالِ چیرگیِ "انقلاب اسلامی") سردبیر نشریۀ "جهان نو"، نشریه ای شبه روشنفکرانه، شبه دانشمندانه بود. در بحبوحهی رشدِ جناحِ آزادیخواهِ دولتِ شاهنشاهی (که خواستارِ"آزاد سازی محیط سیاسی" و "مشارکت مردم در حیات سیاسی بود) و تفوق آن بر جناح ساواکی، محافظه کار و هوادارِ ادامه "سانسور"، عالیمرد به معاونت وزارت کشور گمارده شد ( ۱۳۵۳ – ۱۳۵۴) و سپس دبیر کل سازمان کار و امور اجتماعی شد، تا زمان انقلاب (۱۳۵۴- ۱۳۵۷)، که این هر دو سمت را میتوان سمتهای امنیتی شمرد.
2- دوست پدر، که ما او را "عمو گنجی" مینامیدیم، مرحوم دکتر محمد حسن گنجی، استاد ممتاز دانشگاه تهران و بنیانگزار اداره هواشناسی در ایران، به سال ۱۹۸۷ یا ۸۸ ، در تهران، کتابی را، حاوی این مطلب، به من نشان داد که نه مولف نه عنوان کتاب، هیچکدام را به یاد نمیآورم.
3- ابراهیم فخرائی، "گیلان در جنبش مشروطیت، ص ۱۱۳، ۱۳۶"
4- در رفراندوم ۱۲ فروردین ۱۳۵۸، که مردم به جمهوری اسلامی رای دادند، انتخاب آزاد نبود زیرا هر کسی که به نظام شاهنشاهی میخواست رای دهد جان و مالش در خطر بود! پرسش رفراندم هم درست طرح نشده بود، بلکه از سوی جناب خمینی تحمیل شده بود، به علاوه مردم نمیدانستند که جمهوری اسلامی چیست، حالا میدانند! و بالاخره رای هم، چنانکه خود تجربه کردم، مخفی نبود! بنیانگزاری جمهوری اسلامی ایران از ابتدا باطل بود.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, November 28, 2018 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو