بسیاری از دانشجویانِ انجمن ما، بلکه اکثریتشان، با سیاست کاری نداشتند
جشن بزرگ نوروز و کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی
شجاع الدین ضیائیان
shodjaeddin@gmail.com
در شماره پیش ابتدا ازخاطرات دانشآموزی و عقبماندگی ایران در سالهای ۵۰ میلادی و اینکه کمکم در سالهای ۶۰ میخواستیم سری توی سرها درآوریم، نوشتم و اینک ادامه خاطرات آن سالها.
«اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک»[1]
یک سال از آمدنم به بروکسل نگذشته بود، که یکی از دانشجویان، "رستم نصرتآبادی"، گفت میخواهد با من صحبت کند. دعوت کرد روی نیمکتی نشستیم و گفت میخواهد انجمن دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک را راه بیندازد و پیشنهاد کرد خزانهدار انجمن باشم. با کمالمیل پذیرفتم و از اینکه به سراغ من آمده خیلی خشنود شدم. دانشجوی رشته اقتصاد بودم و بیمعنا نبود که پُست خزانهداری را عهدهدار شوم. رستم نصرتآبادی جوانی بود نستبا کوتاهقد، قدری مسنتر از من، با سبیل و ریشِ نسبتاً نازکِ گردنبندیِ پرفسوری و لبخندی مهربان، که در رشته پزشکی درس میخواند، ضمن انیکه فعالیتهای غیردانشجوئیاش بر فعالیتهای دانشجوئیاش میچربید. ظاهراً به بیزنس بیشتر گرایش و علاقه داشت تا به پزشکی.
وقتی که "کمیته" خود را تشکیل دادیم - که ضمناً ما به جای "هیات مدیره" اصطلاح خاکیتر "گروه کارداران" را به کار میبردیم و اصولا سعی میکردیم واژگان پارسی بیشتر به کار بریم تا عربی، مثلا به جای "جلسه عمومی ساعت ۲ بعدازظهر"، مینوشتیم "نشست همگانی، ساعت ۲ پسازنیمروز"، که آنموقع مرسوم نبود.
این ابتکارات و ابداعات زبانی و فرهنگی را بیشتر "محمد زاهدی" مبتکرش بود. او که تودهای بود با نوشین ناهور که شاهدوست بود و شده بود منشی اتحادیه، و یوسف طبیبیان که نایب رئیس شده بود و همانند رستم هر دو از "سیاست" پرهیز داشتند، و من که آزادیخواه بودم و تلاشگر و علاقمند به دخالت در کشورداری (سیاست)، و همه دوستان دیگر با فکر و اندیشه و گرایشات متفاوت، همکاری بسیار دوستانه و همزیستی مسالمتآمیز داشتیم.
همان نخستین سالِ این انجمن کوچکِ "اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک"، با آنکه در تمام بلژیک شاید ۳۰ دانشجوی ایرانی بیشتر وجود نداشت، مثل حالا که نبود، دست به یک کار بزرگ زدیم. تصمیم گرفتیم جشن نوروز خودمان را در بزرگترین و مجللترین مرکز اجتماعات بروکسل برگزار کنیم! و خودی نشان دهیم.
به عنوان خزانهدار توانستم وام کوچکی از بانک بگیرم تا مخارج اولیه جشن را تامین کند. ابتدا پوسترهایی تهیه کردیم، دراز و افقی به رنگ نارنجی برای جلب توجه، که روی آن به زبان فرانسوی فقط نوشته شده بود "هفتس چیست؟"[2] و به دیوارهای کوی دانشگاه زدیم. کنجکاوی را برانگیختیم. پس از مدتی شروع کردیم به معرفی نوروز و فروش بلیط جشن. در آن مرکزِ بروکسل یک سالن دوپلکس اجاره کردیم و بیش از یکصد تن به این جشن ما آمدند، جشنی که چند دانشجو با انجمن نوپایشان برگزار کرده بودند. دو ارکستر در این جشن دعوت شده بود که یکی را هنوز به یاد دارم "بابز و بابِت" نام داشت. از همه مهمتر و شگفتانگیزتر، خواننده بزرگ فرانسوی «ژیلبر بکو» را که شهرت جهانی داشت و صفحات ۴۵ دورش در تهران دستبهدست جوانان میگشت، توانسته بودیم به جشن خود بیاویم. وی در این جشنِ دانشجویانِ ایرانی در بروکسل بود که برای نخستینبار آهنگِ معروف "ناتالی" خود را ارائه نمود، که هنوز هم پس از پنجاه سال اخیرا روی "سوشالمدیا" دیدم خاطرهبرانگیز مانده است. افتخار این جشن بزرگ و موفقیت آن را باید مدیون رستم نصرتآبادی باشیم. او بود که این ابتکارات برای دعوت از ارکسترها و دعوت از ژیلبر بکو را انجام میداد. جوانی بود در عین حال محجوب و افتاده اما بسیار میهندوست و از نظر بیزینسی "آتنرپرنور" و نترس. وی حتی در آن موقع یک هواپیمای چارتر اجاره کرد و از بروکسل به تهران، مسافرِ رفت و برگشت گرفت که برای من شگفتآمیز و تحسینبرانگیز بود. بعد از انقلاب اسلامی، رستم نصرتآبادی، ایرانی میهندوست بزرگ، از آنجا که یهودی بود و در نظام اسلامی شهروند درجه دو محسوب میشد، دیگر به ایران نرفت، و چند سال پیش در یک سفر به اسرائیل درگذشت.
الگوئی از مدارا و مروت و همزیستی مسالمتآمیز
بسیاری از دانشجویانِ انجمن ما، بلکه اکثریتشان، با سیاست کاری نداشتند؛ بسیاری دیگر هم قدری سیاسی بودند و بعضیها هم قدری بیشتر. مثلا محمد زاهدی، چنانکه اشاره شد، عضو حزب توده بود. او بود که مرا به جلسههای آشنائی با ماتریالسم دیالکتیک و گروههای مارکسیست لنینیستی بلژیکی میبرد و از من یک مارکسیست یا نیمچه مارکسیست ساخت[3]. وی مرا به عضویت حزب توده هم دعوت کرد - که نپذیرفتم. دوست دیگرمان "علی جانزاده" تمایلات کمونیست چینی داشت. دوست دیگر، "ناصر نراقی"، پانایرانیست بود. بسیاری از دوستان دیگر تمایلات جبهه ملی و مصدقی داشتند اعم از اینکه عضو جبهه ملی بوده باشند یا نه. دوستان عزیزم کامیاب منافی، کامران بهنیا و بعضی دیگر که چون مطمئن نیستم اسمشان را نمیآورم شاید در این شمار بودند. بعضیها هم شاهدوست بودند مثل دوست عزیزم "جمشید نبوی" که چندی پیش درگذشت، و بعضی هم شاهدوستِ دو آتشه مثل نوشین ناهور و علی دباج. بعضی مثل برادران نصیر و منوچهر پیروزیان، یا علی مولوی، جمشید بهادری، یا سیما و ارسلان که نام خانوادگی هر دو را فراموش کرده ام، یا فریده اسدی، و... اینها اصلاً با سیاست کاری نداشتند و از آن دوری و پرهیز میکردند و اکثریت را همینها تشکیل میدادند. بعضی دوستان دیگر را نمیدانم یا یادم نیست چه جهتگیری داشتند، چون هوشنگ گبای و خلیل حمیدیان (که او نیز درگذشت). شمار دختران ایرانی نسبت به پسران اندک بود. اما از گلی امین بگویم که بعداً آمد و بسیاری دلباختهاش شدند. او نیز با اینکه فرهیخته بود، ظاهراً با سیاست کاری نداشت. در آن زمان، سیاسی بودن تقریباً به معنای مخالفت با شاه و حکومت بود. مردم از "ساواک" و دردسرهای سیاسی میترسیدند.
امروز هم، به رغم سیاسی شدنِ جامعه پس از دگرگونی بزرگ ۱۳۵۶-۱۳۵۷، متاسفانه برداشت عموم از "سیاست" چندان فرقی نکرده، دوباره همان حالت ومعنای منفی را پیدا کرده. شاید خوب باشد به جای کلمه "سیاست" که اساساً از لحاظ لغوی معنایش «تنبیه کردن» است، اصطلاح «کشورداری» را به کار گیریم.
موفقیت دوستان دانشجو
بیشتر این دوستانِ دانشجو در بازگشت به کشور و زندگی حرفهای خود موفق و از نخبگان شدند. بیژن جلیلی که دانشجوی علوم سیاسی در سالهای بالاتر بود و به زبان فرانسوی هم مثل من مسلط بود و مورد احترام خاص من و دیگر دوستان بود، در انجمن شرکت میکرد اما محتاط و دیپلمات بود و نام خود را به جهتگیریهای سیاسی آلوده نمیکرد. او پس از کسب دکترا، به استخدام دانشگاه تهران درآمد و سرپرست فصلنامه "روابط بینالملل" دانشگاه تهران شد و مدتی هم رئیس دفتر دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس دانشگاه تهران بود (که جایش را دوست دیگرمان، نادرمالک، گرفت که به هنگام "انقلاب" باعث دردسرش شد)[4]. بیژن که نام شناسنامهاش محمدرضا جلیلی است، پس از "انقلاب اسلامی" و "اسلامی شدنِ" دانشگاهها، از ایران کوچ کرد و در "موسسه روابط بینالملل ژنو" به تدریس پرداخت و یکی از کارشناسان معتبرِ بینالمللی در مسائل ایران و خلیج فارس و آسیای میانی شد و کتابهای متعدد معتبری از او به زبان فرانسوی به چاپ رسیده است. دوست عزیزم کامیاب منافی که چند سال پیش درگذشت و همدوره من بود و او نیز علوم سیاسی خوانده و دیپلمات شده بود، به هنگام دگرگونیِ بزرگ ۱۳۵۷، سمتِ کاردار (نفر اول) سفارت شاهنشاهی ایران در گابن را داشت. جمشید نبوی که او نیز تا پیش از "انقلاب" استاد دانشگاه تهران بود، پس از "پاکسازیهای انقلابی اسلامی" با همسر بلژیکی خود، ژینت، به بروکسل برگشت. علی مولوی نیز که با سیاست کاری نداشت و در مدرسه معتبر مدیریت "سولوِه"[5] دانشگاه بروکسل دانشآموخته بود، از مدیران موفق شرکتهای بزرگ در ایران شد، اما به ناچار پس از "انقلاب کبیر" به بلژیک هجرت کرد. همسر بلژیکی حقوقدان و وکیلش، "رنه"[6]، ایرانیان بسیاری را کمک کرد تا ویزای مهاجرت به اروپا و آمریکا بگیرند. گلی (گلناز) امین که بهائی بود و پدرش را به این "جرم" در "انقلاب شکوهمند اسلامی" کشتند، در شهر بوستونِ ایالات متحد آمریکا، "بنیاد پژوهشهای زنان ایران" را بنا نهاد که بیش از سی سال است هر تابستان کنفرانسهای سالانهاش را در یکی از شهرهای عمده دنیا برگزار میکند. در سال ۱۹۹۵، این کنفرانس در دانشگاه تورنتو با همکاری من که در آنجا تدریس میکردم برگزار شد.
اگر بخواهم همه را نام ببرم سخن به درازا میکشد. اما شاید جالب باشد گفته شود که علی جانزاده در ایران نشر "پیشگام" را (با کمک مالی من که پساندازی در بانک داشتم) تاسیس کرد که به هنگام انقلاب به "نشر همگام" مبدل شد و خودش هم همگام با "انقلاب اسلامی"، از "مائوئیست" بودن درگذشت، "بازگشت به خویشِ" اسلامی کرد، نمازخوان شد و همسر اسلامی اختیار کرد. محمد زاهدی هم به شادمانی پیروزیِ "انقلاب مردمی"، به ایران بازگشت، اما شادمانیاش دیری نپائید و مثل بقیه کمونیستها به زندان افتاد! او نیز "بازگشت به خویش"ِ محمدی نمود و پس از آزادی از زندان، از یارِ بلژیکی نازنینش جدا شد، همسری محجبه اختیار کرد و امروز با یکدیگر در جایی در مرز فرانسه و بلژیک زندگی میکنند. وی یکی از با استعدادترین دوستان من بود. شطرنجباز خوبی بود، و در رقابت با تیم شطرنج دانشگاه برلین، در سفربه آلمان، او و من و تورج ابراهیمی، سه تن ایرانی از تیم ۵ نفری شطرنج دانشگاه بروکسل را تشکیل میدادیم. تورج ابراهیمی قهرمان شطرنج ایران بود و به راحتی قهرمان شطرنج بلژیک هم شد.
جالب بود که همه ما در این "اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک" با همه تفاوتهای مواضع سیاسی و غیرسیاسی، به طور دوستانه با هم زندگی مسالمتآمیز داشتیم و دشمنی یا پرخاشگری بین هیچکدام از ما وجود نداشت و پدید نیامد. این وضعیت البته در بین جامعه ایرانی آنزمان (و حتا امروز) تا جائی که میدانم کمنظیر و استثنائی بود.
تجربه "کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی"
انجمن ما، به تشویق من، بهرغم اینکه اکثرِ دوستان از "سیاسی شدن" اکراه داشتند و بیمناک بودند، به "کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی" که فوقالعاده "سیاسی" بود و علناً علیه شاه و حکومت و بعضاً نظام شاهنشاهی تلاش میکرد، پیوست، و مرا هم به عنوان نماینده خود به کنگره سالانه کنفدراسیون، ابتدا در "کلن"، آلمان، و سال بعد، پس از استماع گزارش شفاهی و کتبی و انتقادی من ازکنگره کلن، به کنگره "لندن" فرستاد. استدلال من در تشویق به پیوستن به کنفدراسیون و شرکت در کنگره کنفدراسیون این بود که اثرگذار باشیم. گرچه کنفدراسیون سیاسی است اما دلیلی ندارد که ما همرنگ جماعت بشویم. در هیچ کجا نوشته نشده که "کنفدراسیون" دانشجوئی "باید" سیاسی باشد و "باید" ضد حکومت و ضد شاه باشد.
در کنگره کلن (۱۹۶۴؟) با اشخاصی که بعدها در زمره شخصیتهای انقلاب اسلامی درآمدند و نقشهای مهمی ایفا کردند مواجه و آشنا شدم: ابوالحسن بنیصدر که به نمایندگی از دانشجویان ایرانی مقیم ایران آمده بود (چگونه «نماینده» شده بود، بر من معلوم نبود!). بر کسی پوشیده نیست که وی اولین رئیس جمهور اسلامی ایران شد. صادق قطبزاده با کت و شلوار و کراوات شیک و کیف جیمزباندی و تاکسی به کنگره وارد شده بود که مشخص بود پول دارد و از آمریکا میآید و با همه تفاوت داشت، به لحاظِ جیمز باندی! و او نیز کاندیدای ریاست جمهوری اسلامی شد اما موفق نشد و از لحاظ شمار آرای به دست آورده در میان همه کاندیداها در ردیفهای آخر قرار گرفت. در عوض، نخستین مسئول "صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد" و رئيس بنده! وی به جرم توطئه برای کودتا و کُشتن رهبر انقلاب اعدام شد. حسن حبیبی (از فرانسه) نیز کاندیدای اولین انتخابات ریاست جمهوری شد و مورد پشتیبانی هاشمی رفسنجانی بود.[7] گویا پیشنویش قانون اساسی جمهوری اسلامی را او تهیه کرد: مخلوط آشفتهای از قانون اساسی جمهوری فرانسه و اصول ولایت فقیه جناب روحالله خمینی.
نقش من در آن دو کنگرهی مشهورِ کنفدراسیون بیشتر نقش اعتدال و تشویق به "جناحی سیاسی موضع نگرفتن" بلکه "دانشجوئی" موضع گرفتن بود. نمایندگانی که از اتحادیههای کشورهای دیگر میآمدند هر کدام از جناح سیاسی بخصوصی بودند و رقابتها طبعاً "سیاسی" و جناحی بود و بعضا غیر قابل آشتی. عمدتا رقابتها میان چپ مارکسیستی و "جبهه ملی" بود. جناح شاهی به کنگره راه نمییافت به این جهت که اصلا شاهدوستان حاضر به شرکت در یک چنین کنگرهای نبودند و اصولا با فعالیتهای "سیاسی" مخالف بودند. قیمتهای نفت هم هنوز شعلهور نشده بود که از جناح «اسلامی» خبری باشد. من، به دور از شکسته نفسیِ دروغین، و به عنوانِ دانشجو و "دانشجو" هوادار راستی و درستی بودم؛ دوستانم در بروکسل، با عقاید مختلفشان و شناختشان از من نیز به همین علت مرا به نمایندگی خود برگزیده بودند و اصولاً قبول کرده بودند که در کنفدراسیون عضو شویم و شرکت کنیم. من خود را نه فقط شجاعالدین ضیائیان بلکه نمایندهی دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک میدانستم، و میدانستم که در بروکسل دانشجویانی که دوستانم باشند، با عقاید مختلف با هم زندگی مسالمتآمیز دارند و این همبستگی ایرانی را میبایستی حفظ کنم، پاس بدارم و امین باشم. در واقع ما خود را یک انجمن صنفی میدانستیم نه یک انجمن سیاسی. در نتیجه وضع من در کنگره کنفدراسیون با دیگر نمایندگان متفاوت بود. در مواقع رایگیری در موضوعات سیاسیِ مختلف، چون بحثها و مواضع کاملاً جناحی میشد، رای ممتنع میدادم. بهطوری که هرگاه یک رای ممتنع خوانده میشد، حتا اگر از من نبود، به خنده میگفتند "بلژیک"! در میان دعواها و زد و بندهای سیاسی و جناحی، موجب پدیداری لبخندی و جوی دوستانهتر شده بودم!
یادم هست وقتی در موردی به من مکرراً اجازه صحبت داده نشد، (لابد چون نمیدانستند موضع من چیست و جناح من کدام است، و نمیخواستند ریسک کنند!)، جلسه را ترک کردم. اما پیش از آنکه از جلسه خارج شوم، "حسن ماسالی" جلوی مرا گرفت و مرا دلداری داد و خواهشا به جای خودم برگرداند. چند سال پیش، او در واکنش مثبت به فراخوان گستردهام که برای تشکیل "جبهه آزادی و آبادی ایران" بود با هدفِ برگزاری رفراندمی آرام و مهربان برای گزینش یک نظام عرفی (لائیک - سکولار) به جای نظام اسلامی کنونی، از آلمان به دیدنم در تورنتو آمد و یکی دو شبانه روز میهمان من بود. او که "مصدقی" دبش است و در میان مردم شمال ایران محبوبیتی دارد، در "انقلاب اسلامی" شرکت کرد اما خیلی زود به جرگه مخالفان پیوست. همان سالی که به دیدن من آمد، به نظرم رسید با "واشنگتن"، بخش سیاسی مربوط به ایران، رفت و آمدهائی دارد.
تجربه من از شرکت در کنگره کنفدراسیون، هم در کلن و هم در لندن، تغییری در من به وجود آورد. پیش از آن، در سن ۱۸، ۱۹ یا ۲۰ سالگی، "مخالف شاهِ دیکتاتور" بودم و مثلاً برای آزادی و دمکراسی میجنگیدم. اما در کنگره کنفدراسیون دیدم که "دمکراسی" کار آسانی نیست، و دوستانِ کنفدراسیون، که جملگی مخالف "شاه خائن و دیکتاتور" هستند، خود در اجرای اصول "دمکراسی" آنطور که ایدهآل من بود، چندان تبحر و علاقه و اصراری ندارند، بلکه در پی کسب قدرت و تسلیم کردن حریفند!
نخستین تلاش کشورداری (سیاسی) و اجتماعی
اولین تجربه سیاسی خیلی ساده و ابتدائی من در کلاس دوازدهم بود و سالی بود که "انقلاب سفید شاه و مردم" (۱۳۴۱) برگزار شد و "جبهه ملی" موضعی نسبتاً مخالف شاه گرفت بیآنکه با اصل اصلاحات پیشنهادی مخالفت کند. شعارشان که روی یک پارچه سفید بسیار بزرگ نوشته شده بود این بود: "اصلاحات ارضی، آری، دیکتاتوری شاه، نه". شعار جالب و جذابی به نظرم میرسید. اما امروز میفهمم شعاری سادهلوحانه بوده است. اگر با اصلاحات ارضی موافقی چه راه دیگری جز همهپُرسی و رفراندم پیشنهاد میکنی؟ قهر و جنگ؟ من دانشآموز دبیرستان "رخشان" شده بودم که شماری از بهترین و سرشناسترین آموزگاران ریاضی و علمی تهران تحت عنوان "گروه فرهنگی خوارزمی" آن را ایجاد کرده بودند. نخستین سالِ تاسیس آن بود و من از دبیرستان "فیروز بهرام" که والدین نامم را در آنجا ثبت کرده بودند، خودم را به این مدرسه جدید منتقل کرده بودم. این دبیرستان در نزدیکی دانشگاه تهران واقع بود و چون دانشجویان در دانشگاه تهران در حال تظاهرات بودند، اولین فعالیت سیاسی من این بود که از کلاس جیم بشوم و یکی دو پاکت سیگار بخرم و از لای نردههای دانشگاه که درمحاصره نیروهای نظامی و انتظامی بود، بین دانشجویان اعتصابی که رژه میرفتند منباب کمک و همیاری، سیگار پخش کنم. و از آنان لبخندِ تحسین تحویل بگیرم! تظاهرات دانشجویان در داخل صحن دانشگاه بود و در نزدیکی میلهها تا مردم در خیابان "شاهرضا" شاهد تظاهرات آنها و شعارهای عموماً ضد دیکتاتوری شاهِ آنها باشند. در چنین جوی هم بود که ابوالحسن بنیصدر، یکی یا دو سال بعد، به عنوان نماینده دانشجویانِ دانشگاهِ تهران به کنگره کنفدراسیون آمد.
تلاشگری من طبعاً سیاسی محض نبود بلکه بیشتر در جهت اجتماعی و سازندگی بود. در این مدرسهی جدیدالتاسیسِ "رخشان" نیز، با همکاری مدیریت مدرسه، یک کلوب یا باشگاه پینگپنگ و نیز یک باشگاه شطرنج ایجاد کردم و چنانکه در «فیروز بهرام» هم کرده بودم مسابقاتی سازمان دادم، که نتایج را به "کیهان ورزشی" میدادم و منتشر میشد.
ادامه «تغییر بزرگ» در شماره بعد
(همه حقوق و مسئولیتها متعلق و متوجه نویسنده است)
شجاع الدین ضیائیان
shodjaeddin@gmail.com
در شماره پیش ابتدا ازخاطرات دانشآموزی و عقبماندگی ایران در سالهای ۵۰ میلادی و اینکه کمکم در سالهای ۶۰ میخواستیم سری توی سرها درآوریم، نوشتم و اینک ادامه خاطرات آن سالها.
«اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک»[1]
یک سال از آمدنم به بروکسل نگذشته بود، که یکی از دانشجویان، "رستم نصرتآبادی"، گفت میخواهد با من صحبت کند. دعوت کرد روی نیمکتی نشستیم و گفت میخواهد انجمن دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک را راه بیندازد و پیشنهاد کرد خزانهدار انجمن باشم. با کمالمیل پذیرفتم و از اینکه به سراغ من آمده خیلی خشنود شدم. دانشجوی رشته اقتصاد بودم و بیمعنا نبود که پُست خزانهداری را عهدهدار شوم. رستم نصرتآبادی جوانی بود نستبا کوتاهقد، قدری مسنتر از من، با سبیل و ریشِ نسبتاً نازکِ گردنبندیِ پرفسوری و لبخندی مهربان، که در رشته پزشکی درس میخواند، ضمن انیکه فعالیتهای غیردانشجوئیاش بر فعالیتهای دانشجوئیاش میچربید. ظاهراً به بیزنس بیشتر گرایش و علاقه داشت تا به پزشکی.
وقتی که "کمیته" خود را تشکیل دادیم - که ضمناً ما به جای "هیات مدیره" اصطلاح خاکیتر "گروه کارداران" را به کار میبردیم و اصولا سعی میکردیم واژگان پارسی بیشتر به کار بریم تا عربی، مثلا به جای "جلسه عمومی ساعت ۲ بعدازظهر"، مینوشتیم "نشست همگانی، ساعت ۲ پسازنیمروز"، که آنموقع مرسوم نبود.
این ابتکارات و ابداعات زبانی و فرهنگی را بیشتر "محمد زاهدی" مبتکرش بود. او که تودهای بود با نوشین ناهور که شاهدوست بود و شده بود منشی اتحادیه، و یوسف طبیبیان که نایب رئیس شده بود و همانند رستم هر دو از "سیاست" پرهیز داشتند، و من که آزادیخواه بودم و تلاشگر و علاقمند به دخالت در کشورداری (سیاست)، و همه دوستان دیگر با فکر و اندیشه و گرایشات متفاوت، همکاری بسیار دوستانه و همزیستی مسالمتآمیز داشتیم.
همان نخستین سالِ این انجمن کوچکِ "اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک"، با آنکه در تمام بلژیک شاید ۳۰ دانشجوی ایرانی بیشتر وجود نداشت، مثل حالا که نبود، دست به یک کار بزرگ زدیم. تصمیم گرفتیم جشن نوروز خودمان را در بزرگترین و مجللترین مرکز اجتماعات بروکسل برگزار کنیم! و خودی نشان دهیم.
به عنوان خزانهدار توانستم وام کوچکی از بانک بگیرم تا مخارج اولیه جشن را تامین کند. ابتدا پوسترهایی تهیه کردیم، دراز و افقی به رنگ نارنجی برای جلب توجه، که روی آن به زبان فرانسوی فقط نوشته شده بود "هفتس چیست؟"[2] و به دیوارهای کوی دانشگاه زدیم. کنجکاوی را برانگیختیم. پس از مدتی شروع کردیم به معرفی نوروز و فروش بلیط جشن. در آن مرکزِ بروکسل یک سالن دوپلکس اجاره کردیم و بیش از یکصد تن به این جشن ما آمدند، جشنی که چند دانشجو با انجمن نوپایشان برگزار کرده بودند. دو ارکستر در این جشن دعوت شده بود که یکی را هنوز به یاد دارم "بابز و بابِت" نام داشت. از همه مهمتر و شگفتانگیزتر، خواننده بزرگ فرانسوی «ژیلبر بکو» را که شهرت جهانی داشت و صفحات ۴۵ دورش در تهران دستبهدست جوانان میگشت، توانسته بودیم به جشن خود بیاویم. وی در این جشنِ دانشجویانِ ایرانی در بروکسل بود که برای نخستینبار آهنگِ معروف "ناتالی" خود را ارائه نمود، که هنوز هم پس از پنجاه سال اخیرا روی "سوشالمدیا" دیدم خاطرهبرانگیز مانده است. افتخار این جشن بزرگ و موفقیت آن را باید مدیون رستم نصرتآبادی باشیم. او بود که این ابتکارات برای دعوت از ارکسترها و دعوت از ژیلبر بکو را انجام میداد. جوانی بود در عین حال محجوب و افتاده اما بسیار میهندوست و از نظر بیزینسی "آتنرپرنور" و نترس. وی حتی در آن موقع یک هواپیمای چارتر اجاره کرد و از بروکسل به تهران، مسافرِ رفت و برگشت گرفت که برای من شگفتآمیز و تحسینبرانگیز بود. بعد از انقلاب اسلامی، رستم نصرتآبادی، ایرانی میهندوست بزرگ، از آنجا که یهودی بود و در نظام اسلامی شهروند درجه دو محسوب میشد، دیگر به ایران نرفت، و چند سال پیش در یک سفر به اسرائیل درگذشت.
الگوئی از مدارا و مروت و همزیستی مسالمتآمیز
بسیاری از دانشجویانِ انجمن ما، بلکه اکثریتشان، با سیاست کاری نداشتند؛ بسیاری دیگر هم قدری سیاسی بودند و بعضیها هم قدری بیشتر. مثلا محمد زاهدی، چنانکه اشاره شد، عضو حزب توده بود. او بود که مرا به جلسههای آشنائی با ماتریالسم دیالکتیک و گروههای مارکسیست لنینیستی بلژیکی میبرد و از من یک مارکسیست یا نیمچه مارکسیست ساخت[3]. وی مرا به عضویت حزب توده هم دعوت کرد - که نپذیرفتم. دوست دیگرمان "علی جانزاده" تمایلات کمونیست چینی داشت. دوست دیگر، "ناصر نراقی"، پانایرانیست بود. بسیاری از دوستان دیگر تمایلات جبهه ملی و مصدقی داشتند اعم از اینکه عضو جبهه ملی بوده باشند یا نه. دوستان عزیزم کامیاب منافی، کامران بهنیا و بعضی دیگر که چون مطمئن نیستم اسمشان را نمیآورم شاید در این شمار بودند. بعضیها هم شاهدوست بودند مثل دوست عزیزم "جمشید نبوی" که چندی پیش درگذشت، و بعضی هم شاهدوستِ دو آتشه مثل نوشین ناهور و علی دباج. بعضی مثل برادران نصیر و منوچهر پیروزیان، یا علی مولوی، جمشید بهادری، یا سیما و ارسلان که نام خانوادگی هر دو را فراموش کرده ام، یا فریده اسدی، و... اینها اصلاً با سیاست کاری نداشتند و از آن دوری و پرهیز میکردند و اکثریت را همینها تشکیل میدادند. بعضی دوستان دیگر را نمیدانم یا یادم نیست چه جهتگیری داشتند، چون هوشنگ گبای و خلیل حمیدیان (که او نیز درگذشت). شمار دختران ایرانی نسبت به پسران اندک بود. اما از گلی امین بگویم که بعداً آمد و بسیاری دلباختهاش شدند. او نیز با اینکه فرهیخته بود، ظاهراً با سیاست کاری نداشت. در آن زمان، سیاسی بودن تقریباً به معنای مخالفت با شاه و حکومت بود. مردم از "ساواک" و دردسرهای سیاسی میترسیدند.
امروز هم، به رغم سیاسی شدنِ جامعه پس از دگرگونی بزرگ ۱۳۵۶-۱۳۵۷، متاسفانه برداشت عموم از "سیاست" چندان فرقی نکرده، دوباره همان حالت ومعنای منفی را پیدا کرده. شاید خوب باشد به جای کلمه "سیاست" که اساساً از لحاظ لغوی معنایش «تنبیه کردن» است، اصطلاح «کشورداری» را به کار گیریم.
موفقیت دوستان دانشجو
بیشتر این دوستانِ دانشجو در بازگشت به کشور و زندگی حرفهای خود موفق و از نخبگان شدند. بیژن جلیلی که دانشجوی علوم سیاسی در سالهای بالاتر بود و به زبان فرانسوی هم مثل من مسلط بود و مورد احترام خاص من و دیگر دوستان بود، در انجمن شرکت میکرد اما محتاط و دیپلمات بود و نام خود را به جهتگیریهای سیاسی آلوده نمیکرد. او پس از کسب دکترا، به استخدام دانشگاه تهران درآمد و سرپرست فصلنامه "روابط بینالملل" دانشگاه تهران شد و مدتی هم رئیس دفتر دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس دانشگاه تهران بود (که جایش را دوست دیگرمان، نادرمالک، گرفت که به هنگام "انقلاب" باعث دردسرش شد)[4]. بیژن که نام شناسنامهاش محمدرضا جلیلی است، پس از "انقلاب اسلامی" و "اسلامی شدنِ" دانشگاهها، از ایران کوچ کرد و در "موسسه روابط بینالملل ژنو" به تدریس پرداخت و یکی از کارشناسان معتبرِ بینالمللی در مسائل ایران و خلیج فارس و آسیای میانی شد و کتابهای متعدد معتبری از او به زبان فرانسوی به چاپ رسیده است. دوست عزیزم کامیاب منافی که چند سال پیش درگذشت و همدوره من بود و او نیز علوم سیاسی خوانده و دیپلمات شده بود، به هنگام دگرگونیِ بزرگ ۱۳۵۷، سمتِ کاردار (نفر اول) سفارت شاهنشاهی ایران در گابن را داشت. جمشید نبوی که او نیز تا پیش از "انقلاب" استاد دانشگاه تهران بود، پس از "پاکسازیهای انقلابی اسلامی" با همسر بلژیکی خود، ژینت، به بروکسل برگشت. علی مولوی نیز که با سیاست کاری نداشت و در مدرسه معتبر مدیریت "سولوِه"[5] دانشگاه بروکسل دانشآموخته بود، از مدیران موفق شرکتهای بزرگ در ایران شد، اما به ناچار پس از "انقلاب کبیر" به بلژیک هجرت کرد. همسر بلژیکی حقوقدان و وکیلش، "رنه"[6]، ایرانیان بسیاری را کمک کرد تا ویزای مهاجرت به اروپا و آمریکا بگیرند. گلی (گلناز) امین که بهائی بود و پدرش را به این "جرم" در "انقلاب شکوهمند اسلامی" کشتند، در شهر بوستونِ ایالات متحد آمریکا، "بنیاد پژوهشهای زنان ایران" را بنا نهاد که بیش از سی سال است هر تابستان کنفرانسهای سالانهاش را در یکی از شهرهای عمده دنیا برگزار میکند. در سال ۱۹۹۵، این کنفرانس در دانشگاه تورنتو با همکاری من که در آنجا تدریس میکردم برگزار شد.
اگر بخواهم همه را نام ببرم سخن به درازا میکشد. اما شاید جالب باشد گفته شود که علی جانزاده در ایران نشر "پیشگام" را (با کمک مالی من که پساندازی در بانک داشتم) تاسیس کرد که به هنگام انقلاب به "نشر همگام" مبدل شد و خودش هم همگام با "انقلاب اسلامی"، از "مائوئیست" بودن درگذشت، "بازگشت به خویشِ" اسلامی کرد، نمازخوان شد و همسر اسلامی اختیار کرد. محمد زاهدی هم به شادمانی پیروزیِ "انقلاب مردمی"، به ایران بازگشت، اما شادمانیاش دیری نپائید و مثل بقیه کمونیستها به زندان افتاد! او نیز "بازگشت به خویش"ِ محمدی نمود و پس از آزادی از زندان، از یارِ بلژیکی نازنینش جدا شد، همسری محجبه اختیار کرد و امروز با یکدیگر در جایی در مرز فرانسه و بلژیک زندگی میکنند. وی یکی از با استعدادترین دوستان من بود. شطرنجباز خوبی بود، و در رقابت با تیم شطرنج دانشگاه برلین، در سفربه آلمان، او و من و تورج ابراهیمی، سه تن ایرانی از تیم ۵ نفری شطرنج دانشگاه بروکسل را تشکیل میدادیم. تورج ابراهیمی قهرمان شطرنج ایران بود و به راحتی قهرمان شطرنج بلژیک هم شد.
جالب بود که همه ما در این "اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک" با همه تفاوتهای مواضع سیاسی و غیرسیاسی، به طور دوستانه با هم زندگی مسالمتآمیز داشتیم و دشمنی یا پرخاشگری بین هیچکدام از ما وجود نداشت و پدید نیامد. این وضعیت البته در بین جامعه ایرانی آنزمان (و حتا امروز) تا جائی که میدانم کمنظیر و استثنائی بود.
تجربه "کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی"
انجمن ما، به تشویق من، بهرغم اینکه اکثرِ دوستان از "سیاسی شدن" اکراه داشتند و بیمناک بودند، به "کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی" که فوقالعاده "سیاسی" بود و علناً علیه شاه و حکومت و بعضاً نظام شاهنشاهی تلاش میکرد، پیوست، و مرا هم به عنوان نماینده خود به کنگره سالانه کنفدراسیون، ابتدا در "کلن"، آلمان، و سال بعد، پس از استماع گزارش شفاهی و کتبی و انتقادی من ازکنگره کلن، به کنگره "لندن" فرستاد. استدلال من در تشویق به پیوستن به کنفدراسیون و شرکت در کنگره کنفدراسیون این بود که اثرگذار باشیم. گرچه کنفدراسیون سیاسی است اما دلیلی ندارد که ما همرنگ جماعت بشویم. در هیچ کجا نوشته نشده که "کنفدراسیون" دانشجوئی "باید" سیاسی باشد و "باید" ضد حکومت و ضد شاه باشد.
در کنگره کلن (۱۹۶۴؟) با اشخاصی که بعدها در زمره شخصیتهای انقلاب اسلامی درآمدند و نقشهای مهمی ایفا کردند مواجه و آشنا شدم: ابوالحسن بنیصدر که به نمایندگی از دانشجویان ایرانی مقیم ایران آمده بود (چگونه «نماینده» شده بود، بر من معلوم نبود!). بر کسی پوشیده نیست که وی اولین رئیس جمهور اسلامی ایران شد. صادق قطبزاده با کت و شلوار و کراوات شیک و کیف جیمزباندی و تاکسی به کنگره وارد شده بود که مشخص بود پول دارد و از آمریکا میآید و با همه تفاوت داشت، به لحاظِ جیمز باندی! و او نیز کاندیدای ریاست جمهوری اسلامی شد اما موفق نشد و از لحاظ شمار آرای به دست آورده در میان همه کاندیداها در ردیفهای آخر قرار گرفت. در عوض، نخستین مسئول "صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد" و رئيس بنده! وی به جرم توطئه برای کودتا و کُشتن رهبر انقلاب اعدام شد. حسن حبیبی (از فرانسه) نیز کاندیدای اولین انتخابات ریاست جمهوری شد و مورد پشتیبانی هاشمی رفسنجانی بود.[7] گویا پیشنویش قانون اساسی جمهوری اسلامی را او تهیه کرد: مخلوط آشفتهای از قانون اساسی جمهوری فرانسه و اصول ولایت فقیه جناب روحالله خمینی.
نقش من در آن دو کنگرهی مشهورِ کنفدراسیون بیشتر نقش اعتدال و تشویق به "جناحی سیاسی موضع نگرفتن" بلکه "دانشجوئی" موضع گرفتن بود. نمایندگانی که از اتحادیههای کشورهای دیگر میآمدند هر کدام از جناح سیاسی بخصوصی بودند و رقابتها طبعاً "سیاسی" و جناحی بود و بعضا غیر قابل آشتی. عمدتا رقابتها میان چپ مارکسیستی و "جبهه ملی" بود. جناح شاهی به کنگره راه نمییافت به این جهت که اصلا شاهدوستان حاضر به شرکت در یک چنین کنگرهای نبودند و اصولا با فعالیتهای "سیاسی" مخالف بودند. قیمتهای نفت هم هنوز شعلهور نشده بود که از جناح «اسلامی» خبری باشد. من، به دور از شکسته نفسیِ دروغین، و به عنوانِ دانشجو و "دانشجو" هوادار راستی و درستی بودم؛ دوستانم در بروکسل، با عقاید مختلفشان و شناختشان از من نیز به همین علت مرا به نمایندگی خود برگزیده بودند و اصولاً قبول کرده بودند که در کنفدراسیون عضو شویم و شرکت کنیم. من خود را نه فقط شجاعالدین ضیائیان بلکه نمایندهی دانشجویان ایرانی مقیم بلژیک میدانستم، و میدانستم که در بروکسل دانشجویانی که دوستانم باشند، با عقاید مختلف با هم زندگی مسالمتآمیز دارند و این همبستگی ایرانی را میبایستی حفظ کنم، پاس بدارم و امین باشم. در واقع ما خود را یک انجمن صنفی میدانستیم نه یک انجمن سیاسی. در نتیجه وضع من در کنگره کنفدراسیون با دیگر نمایندگان متفاوت بود. در مواقع رایگیری در موضوعات سیاسیِ مختلف، چون بحثها و مواضع کاملاً جناحی میشد، رای ممتنع میدادم. بهطوری که هرگاه یک رای ممتنع خوانده میشد، حتا اگر از من نبود، به خنده میگفتند "بلژیک"! در میان دعواها و زد و بندهای سیاسی و جناحی، موجب پدیداری لبخندی و جوی دوستانهتر شده بودم!
یادم هست وقتی در موردی به من مکرراً اجازه صحبت داده نشد، (لابد چون نمیدانستند موضع من چیست و جناح من کدام است، و نمیخواستند ریسک کنند!)، جلسه را ترک کردم. اما پیش از آنکه از جلسه خارج شوم، "حسن ماسالی" جلوی مرا گرفت و مرا دلداری داد و خواهشا به جای خودم برگرداند. چند سال پیش، او در واکنش مثبت به فراخوان گستردهام که برای تشکیل "جبهه آزادی و آبادی ایران" بود با هدفِ برگزاری رفراندمی آرام و مهربان برای گزینش یک نظام عرفی (لائیک - سکولار) به جای نظام اسلامی کنونی، از آلمان به دیدنم در تورنتو آمد و یکی دو شبانه روز میهمان من بود. او که "مصدقی" دبش است و در میان مردم شمال ایران محبوبیتی دارد، در "انقلاب اسلامی" شرکت کرد اما خیلی زود به جرگه مخالفان پیوست. همان سالی که به دیدن من آمد، به نظرم رسید با "واشنگتن"، بخش سیاسی مربوط به ایران، رفت و آمدهائی دارد.
تجربه من از شرکت در کنگره کنفدراسیون، هم در کلن و هم در لندن، تغییری در من به وجود آورد. پیش از آن، در سن ۱۸، ۱۹ یا ۲۰ سالگی، "مخالف شاهِ دیکتاتور" بودم و مثلاً برای آزادی و دمکراسی میجنگیدم. اما در کنگره کنفدراسیون دیدم که "دمکراسی" کار آسانی نیست، و دوستانِ کنفدراسیون، که جملگی مخالف "شاه خائن و دیکتاتور" هستند، خود در اجرای اصول "دمکراسی" آنطور که ایدهآل من بود، چندان تبحر و علاقه و اصراری ندارند، بلکه در پی کسب قدرت و تسلیم کردن حریفند!
نخستین تلاش کشورداری (سیاسی) و اجتماعی
اولین تجربه سیاسی خیلی ساده و ابتدائی من در کلاس دوازدهم بود و سالی بود که "انقلاب سفید شاه و مردم" (۱۳۴۱) برگزار شد و "جبهه ملی" موضعی نسبتاً مخالف شاه گرفت بیآنکه با اصل اصلاحات پیشنهادی مخالفت کند. شعارشان که روی یک پارچه سفید بسیار بزرگ نوشته شده بود این بود: "اصلاحات ارضی، آری، دیکتاتوری شاه، نه". شعار جالب و جذابی به نظرم میرسید. اما امروز میفهمم شعاری سادهلوحانه بوده است. اگر با اصلاحات ارضی موافقی چه راه دیگری جز همهپُرسی و رفراندم پیشنهاد میکنی؟ قهر و جنگ؟ من دانشآموز دبیرستان "رخشان" شده بودم که شماری از بهترین و سرشناسترین آموزگاران ریاضی و علمی تهران تحت عنوان "گروه فرهنگی خوارزمی" آن را ایجاد کرده بودند. نخستین سالِ تاسیس آن بود و من از دبیرستان "فیروز بهرام" که والدین نامم را در آنجا ثبت کرده بودند، خودم را به این مدرسه جدید منتقل کرده بودم. این دبیرستان در نزدیکی دانشگاه تهران واقع بود و چون دانشجویان در دانشگاه تهران در حال تظاهرات بودند، اولین فعالیت سیاسی من این بود که از کلاس جیم بشوم و یکی دو پاکت سیگار بخرم و از لای نردههای دانشگاه که درمحاصره نیروهای نظامی و انتظامی بود، بین دانشجویان اعتصابی که رژه میرفتند منباب کمک و همیاری، سیگار پخش کنم. و از آنان لبخندِ تحسین تحویل بگیرم! تظاهرات دانشجویان در داخل صحن دانشگاه بود و در نزدیکی میلهها تا مردم در خیابان "شاهرضا" شاهد تظاهرات آنها و شعارهای عموماً ضد دیکتاتوری شاهِ آنها باشند. در چنین جوی هم بود که ابوالحسن بنیصدر، یکی یا دو سال بعد، به عنوان نماینده دانشجویانِ دانشگاهِ تهران به کنگره کنفدراسیون آمد.
تلاشگری من طبعاً سیاسی محض نبود بلکه بیشتر در جهت اجتماعی و سازندگی بود. در این مدرسهی جدیدالتاسیسِ "رخشان" نیز، با همکاری مدیریت مدرسه، یک کلوب یا باشگاه پینگپنگ و نیز یک باشگاه شطرنج ایجاد کردم و چنانکه در «فیروز بهرام» هم کرده بودم مسابقاتی سازمان دادم، که نتایج را به "کیهان ورزشی" میدادم و منتشر میشد.
ادامه «تغییر بزرگ» در شماره بعد
(همه حقوق و مسئولیتها متعلق و متوجه نویسنده است)
[1] Union des étudiants iraniens de Belgique
[2] Qu’est-ce que les 7 S?
[3] همین دوستی من با محمد زاهدی و شرکت با او در کلاسهای درسی مارکسی لنینی زیربنای توانائی من در ترجمه کتاب "مارکس و مارکسیسم" شد که سالها بعد به واسطهگری پرویز نیکخواه، رئیس گروه تحقیق سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، و به درخواست دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس دانشگاه تهران، عهدهدارش شدم و در سوم دیماه ۱۳۵۲ نخستین چاپ آن توسط انتشارات دانشگاه تهران به ریاست دکتر بهرام فرهوشی منتشر شد. کتابی که به طور عمده مورد استفاده بسیاری از زعمای انقلابِ اسلامی نیز قرار گرفت، از جمله و شاید بیش از همه، آیتالله مرتضی مطهری (درسهایی از مارکسیسم) که رئیس "شورای انقلاب" شد و مهندس مهدی بازرگان، که نخستین نخستوزیرِ (موقتِ) جمهوری اسلامی شد. دکتر عبدالکریم سروش نیز که برای پخش "عطر اسلام" حاکم بر دانشگاهها شده بود، با تائیدِ من، از سوی انتشارات دانشگاه تهران، پنچمین چاپ این کتاب را به سال ۱۳۵۸ منتشر ساخت.
[4] نادر مالک و همسر نازنینش ویدا، علاون بر خویشاوندی، از همشهریان نامدار و خوشنام ما در تورنتو هستند و بنیانگذار «شیرینیسرا» که بیش از یک ربع قرن ادارهاش کردند و از موفقترین و بهترین بیزینسهای ایرانیان بوده است.
[5] Solvay
[6] Renée
[7] من از آن زمان است که برای هاشمی رفسنجانی احترام خاصی قائل شدم، زیرا در مقام وزیر کشور یکی از بهترین - درستترین انتخابات را برگزار کرد، نه به نفع کاندیدا(ها)ی مورد نظر خود، حبیبی (و شاید هم «فارسی») کاری کرد نه بهضرر رقیب بلکه دشمن سیاسی خود که بنیصدر باشد (البته علل دیگری هم بعداً به آن افزوده شد). ضمناً، من به دریادار مدنی رای دادم که از لحاظ شمار آرای اکتسابی دوم شد.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, اکتبر 17, 2018 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو