تغییر بزرگ - ۲ سالهای ۵۰ و آغاز ۶۰ میلادی: تغییر چهره تهران
درپی انتشار مطلب پیشین که بروکسل سالهای ۶۰ را با امروز مقایسه کردم (بخش نخستِ "تغییر بزرگ") بانوی ارجمندی که آن مطلب را خوانده بود (گ. م.) برایم نوشتند که: "خوب است پیرامون آن سالها (...) در بروکسل (و البته در جهان) کمی بیشتر بگویید". به خواسته ایشان و از خدا خواسته، اگر دوستان هفتهنامه ایران استار هم بپذیرند، پرانتزی باز کنم و از خاطراتی بگویم که خود در آن زمان شاهد بودم؛ برای نسل کنونی و آیندگان و دوستان و ثبت در تاریخ شاید مفید آید.
***
عقبماندگی ایران
در سالهای ۵۰ میلادی، ۳۰ هجری، جرقههایی از رشد و پیشرفت در ایران هویدا بود اما ایران هنوز یک کشور عقبافتاده بود. برای من که از ۴-۵ سالگی تا ۸ یا ۹ سالگی در سوئیس زندگی میکردم، در بازگشت به ایران، به زادگاهم، این عقبافتادگی کاملا مشهود بود. در مقایسه با "لوزان"، تهران جایی بود کثیف، خاکی، قدری وحشی و پرخاشگر و نابردبار و خشن. غمگرفته.
پدربزرگم، حسن ضیائیان (ضیاء التجار)، پنج قطعه زمین بزرگ نزدیک به یکدیگر در قلهک برای فرزندانش تهیه دیده بود، دو دختر و سه پسر. پدر من در آن قطعهی آخر خانهای نسبتا بزرگ با یک استخر کوچک به معماری مهندس "داودی" ساخت تا ما در آنجا زندگی خود را در تهران آغاز کنیم. پیش از آن، در خیابان "حقوقی" بالای پیچ شمیران منزل داشتیم که در آنجا به دنیا آمده بودم، شماره ۱۵۷. در قلهک، خانههای دو عمه، محترم و مزین، و یک عمو، بهاالدین، و بعد زمینی نساخته متعلق به عموی بزرگتر، ضیاءالدین، و بعد خانه ما بود. آن زمین نساخته را بهش میگفتیم "خرابه". در آن خرابه بود که دو تن از همسایگان و دوستان پسرعمهام، علیرضا، به نامهای مصطفی و رضا، یادم هست عروسکی به نماد عمر آتش میزدند که برای من عجیب و ناخوشایند بود.
مدرسههای فرانسوی سنلوئی، ژاندارک و رازی در تهران
مرا به مدرسه فرانسوی سَنلویی فرستاده بودند که در نزدیک "توپخانه" کوچه "خندان" قرار داشت، و از آنجا هلکهلک با اتوبوسهای قراضه و نسبتا کثیف تقریبا به مدت یک ساعت سفر میکردم تا به منزل، خیابان "دولت"، کوچه "حکیمزاده"1 برگردم. مدرسه "سنلوئی" را کشیشان مسیحی (گویا "لازاریت"2) بر پا کرده و مدیریت میکردند. انسانهائی بسیار متین و منظم. بخش فرانسوی صبحها و بخش فارسی بعدازظهرها. درسهایی چون جبر و هندسه و فیزیک و شیمی و علوم طبیعی فقط در بخش فرانسوی بوده، کتابهایش از فرانسه میآمد و دیگر به فارسی تکرار نمیشد و لازم هم نبود که تکرار شود. اما فارسی و ادبیات و عربی و تعلیمات دینی و تاریخ و جغرافیا طبق برنامهی "وزارت فرهنگ" ایران بعدازظهرها تدریس میشد و طبق برنامه وزارت آموزش و پرورش فرانسه صبحها تدریس میشد. بخش فرانسوی تعلیمات دینی نداشت و هر گز در آن مدرسه نکتهای در مورد دین مسیح یا دین دیگری جز اسلام تدریس یا تبلیغ نمیشد و نشد. بسیاری از نخبگان ایران از آن مدرسه و از دبیرستان "رازی" که ادامه طبیعی سنلوئی و "ژاندارک" (دخترانه) بود و فقط تا کلاس نهم داشت، دیپلم گرفتند. دبیرستان رازی اما "لائیک" (عرفی/سکولار) بود و مختلط، پسرانه دخترانه بود، و از طرف دولت فرانسه هزینه و سرپرستی میشد. این مدرسه که در جنوب شهر تهران قرار داشت، در سالهای ۶۰ میلادی به شمال شهر و بالای میدان "ونک" در یک ساختمان نسبتا مجلل و زمین وسیع، مجهز به کتابخانه و یک سالن آمفی تئاتر بزرگ منتقل شد، و اهمیت آن به قدری بود که رئیس جمهور فرانسه، ژنرال شارل دوگل، برای افتتاح آن به تهران آمد. پس از "انقلاب" (یا به زعم من "ضد انقلاب ارتجاعی اسلامی") ۱۳۵۷، نامش به مدرسه "شهدا" تغییر یافت و البته همه آموزگارن و نظام درسی آن بهم ریخت. من که رفته بودم پسر۷ یا ۸ سالهام، بردیا، را در پایان کلاس درس به خانه برگردانم، در همان اوایل "دگرگونی بزرگ" شاهد آن شدم که چند نفری کتابهای ارزشمند کتابخانه را مثل خربزه و طالبی دسته دسته توی یک وانت میریختند که خدا میداند به کجا ببرند یا چه کارشان کنند.
"با خون خود نوشتم: یا مرگ یا مصدق"
سال ۱۹۵۳ بود و زمان آن کشمکش تاریخی و افسانهای میان شاه و مصدق. من ۹ سالم بود و از این داستانهای سیاست چیزی سرم نمیشد برای اینکه، خوشبختانه در منزل کسی راجع به سیاست صحبتی نمیکرد یا من نمیشنیدم. در سر راه از مدرسه به خانه یکی دوبار در حوالی "میدان فردوسی" دیدم جماعتی جمع شده بودند شعار میدادند، بعد ماموران انتظامی و نظامی میآمدند و آنها میگریختند و خلاصه جنگ و گریزهای کوچکی را در خیابان مشاهده کردم. جالب بود.
چه در مدرسه چه در رادیو، شعارها یا خبرهائی میشنیدم، گاهی انگار شاه گاهی انگار مصدق پیروز شده بود. من هم در استخر کوچک منزل، به تناوب، گاه خود را به جای "شاه" و گاه به جای "مصدق" میگذاشتم که در مسابقه شنا از دیگری جلو زده است. توی مدرسه هم بعضی بچه ها آواز و شعارهائی میخواندند از قبیل "شاه فراری شده، سوار گاری شده"، یا چیزهای مزخرفی از این قبیل. یکی از شعارهائی که به یادم مانده، نمیدانم کجا خواندم، چیزی شبیه این بود: "از جان خود گذشتم، با خون خود نوشتم: یا مرگ یا مصدق". تابستان ۱۹۵۳ بود، ۱۳۳۲.
تغییر چهره تهران
وقتی حدود ده سال بعد از واقعهی مصدق، از تهران به بروکسل رفتم، وضعیت قدری فرق کرده بود. از بین چیزهای متفاوتی که به ذهنم میآید شاید برجستهترین آنها وجود و حضور آزادانهتر و برجستهتر و بیشترِ دختران و بانوان در خیابان و مجامع بود، زیرا در ابتدای بازگشت واقامتِ دوبارهام در ایران در کودکی، عمدتاً فقط مردان در خیابانها دیده میشدند.
وجود سینماهای جدید مثل سینما رادیوسیتی که سینمای بزرگی بود در خیابان پهلوی؛ آمدن تلویزیون به بازار و به خانهها، برنامههای رادیویی قدری متنوعتر؛ مثلاً داستانهای هزارویکشب از رادیو که ما همه خانواده با هم گوش میدادیم و به انتظارِ برنامهی بعد، شبِ بعد، و ادامه داستان بودیم، و تحولات دیگری از این دست… به طور کلی در تهران رنگ و زیبایی کمکم جای سیاهی عزا و دین را میگرفت. بعدها دانستم که قلهک بالاخص از محلههای متدینتر شمال تهران بود.
کمکم فیلمهای سینماییِ ساخت ایران نسبتاً جالب روی اکران سینماها آمده بود، مثلِ فیلم "شب نشینی در جهنم" به کارگردانی ساموئل خاچیکیان. موسیقی یا موزیک پاپ اروپایی که بیشتر رمانتیک بود و عاشقانه در صفحهها - دیسکهای ۴۵ دور در بازار و میان جوانان روز به روز محبوبیتِ بیشتر مییافت. بخصوص خوانندگان فرانسوی و ایتالیایی خیلی محبوب بودند. همچنین فیلمهای ایتالیایی "ویتوریو دسیکا" و بازیگریهای "جینالولو بریجیدا" و "سوفیا لورن" و "مارچلوماسترویانی"، "آلبرتو سوردی" و "توتو"، و دوبلاژهای معرکهی فیلمها به فارسی، همچنین فیلمهای فرانسوی علاوه بر فیلمهای وسترن هالیوود در جامعهی تهران رونق داشت و سینماهای جدید افتتاح میشد و همه پر میشد. فیلمهای هندی به همچنین. راج کاپور با خواندن آهنگ "آوارهام" آنهم در تهران و در امجدیه و به زبان پارسی شهرت و محبوبیت خاصی کسب کرده بود.
همچنین خوانندگان پاپ ایرانی ظاهر شده بودند مثل ویگن، منوچهر، عارف، دلکش، مرضیه و پوران شاپوری که از میانِ بانوانِ خواننده، پوران را بیشتر دوست داشتم، پیش از آنکه گوگوش پیدایش شود و گوی محبوبیت را از همه برباید. البته دلکش و مرضیه و ترانههای آنها را واقعا نمیشد گفت پاپ، اما به هر حال موزیکی بود که قدری شادتر از موسیقی عزای اسلامی بود.
برای من شاید از همه جالبتر رفتن با خانواده به نمایشنامههای کمدی در خیابان لاله زار و به کنسرت "رشید بهبودف" خواننده آذربایجانی در تهران بود، که ترانههائی به آذری و فارسی و گاه مخلوط خواند، که از دیدگاه من، وی و ترانههایش مظهرِ مهر وهمبستگیِ ایرانی - تورانی بوده است. به ویژه .وقتی میخواند:
"بیا بریم اصفهان، شیراز،
"تبریز و زنجان،
"آذربایجان…»
رفتن به بروکسل
فرودگاه مهرآباد ما هم کمکم شکل مدرنی به خود گرفته بود، و ما با این احساس که کمکم ایران داشت مدرنتر، پیشرفتهتر و البته از منظر بعضیها غربزدهتر میشد، آن فرودگاه را به قصد بروکسل ترک کردیم. در بروکسل با گروه دیگری از ایرانیان و دوستان ایرانی دیگراحساس نمیکردیم که چیزی کمتر از بلژیکیها داریم، گرچه باطناً میدانستیم که اروپائیان از ما بسیار جلوترند. با خواندن روزنامه "لوموند" و با پوشیدن لباسهای شیک - و حتی بعضی از دوستان من با کت و شلوار و کراوات به کلاس دانشگاه میرفتند در حالیکه بقیه دانشجویان بلژیکی اهل کراوات و این چیزها نبودند - احساس نه برتری ولی شاید نخبگی میکردند. در خارج، هنوز ایران برای مردم عامی آنطور شناخته شده نبود، زیرا از ما پرسشهایی میکردند مانند اینکه آیا در ایران با شتر رفت و آمد میکنیم؟ که البته به ما قدری برمیخورد و برایشان توضیح میدادیم که چنین نیست و ما خیلی هم جلو و مدرن هستیم. به عبارت دیگر نه تنها اسلامیهای ایران ما را غربزده به حساب میآوردند بلکه اروپاییها هم استنباطشان این بود که مردم ایران سوار شتر میشوند ولی ما فقط یک گروه کوچک غربزده هستیم که کت و شلوار میپوشیم و کراوات میزنیم... باید خودمان را به آنها نشان میدادیم.
در سالهای ۵۰ میلادی، ۳۰ هجری، جرقههایی از رشد و پیشرفت در ایران هویدا بود اما ایران هنوز یک کشور عقبافتاده بود. برای من که از ۴-۵ سالگی تا ۸ یا ۹ سالگی در سوئیس زندگی میکردم، در بازگشت به ایران، به زادگاهم، این عقبافتادگی کاملا مشهود بود. در مقایسه با "لوزان"، تهران جایی بود کثیف، خاکی، قدری وحشی و پرخاشگر و نابردبار و خشن. غمگرفته.
پدربزرگم، حسن ضیائیان (ضیاء التجار)، پنج قطعه زمین بزرگ نزدیک به یکدیگر در قلهک برای فرزندانش تهیه دیده بود، دو دختر و سه پسر. پدر من در آن قطعهی آخر خانهای نسبتا بزرگ با یک استخر کوچک به معماری مهندس "داودی" ساخت تا ما در آنجا زندگی خود را در تهران آغاز کنیم. پیش از آن، در خیابان "حقوقی" بالای پیچ شمیران منزل داشتیم که در آنجا به دنیا آمده بودم، شماره ۱۵۷. در قلهک، خانههای دو عمه، محترم و مزین، و یک عمو، بهاالدین، و بعد زمینی نساخته متعلق به عموی بزرگتر، ضیاءالدین، و بعد خانه ما بود. آن زمین نساخته را بهش میگفتیم "خرابه". در آن خرابه بود که دو تن از همسایگان و دوستان پسرعمهام، علیرضا، به نامهای مصطفی و رضا، یادم هست عروسکی به نماد عمر آتش میزدند که برای من عجیب و ناخوشایند بود.
مدرسههای فرانسوی سنلوئی، ژاندارک و رازی در تهران
مرا به مدرسه فرانسوی سَنلویی فرستاده بودند که در نزدیک "توپخانه" کوچه "خندان" قرار داشت، و از آنجا هلکهلک با اتوبوسهای قراضه و نسبتا کثیف تقریبا به مدت یک ساعت سفر میکردم تا به منزل، خیابان "دولت"، کوچه "حکیمزاده"1 برگردم. مدرسه "سنلوئی" را کشیشان مسیحی (گویا "لازاریت"2) بر پا کرده و مدیریت میکردند. انسانهائی بسیار متین و منظم. بخش فرانسوی صبحها و بخش فارسی بعدازظهرها. درسهایی چون جبر و هندسه و فیزیک و شیمی و علوم طبیعی فقط در بخش فرانسوی بوده، کتابهایش از فرانسه میآمد و دیگر به فارسی تکرار نمیشد و لازم هم نبود که تکرار شود. اما فارسی و ادبیات و عربی و تعلیمات دینی و تاریخ و جغرافیا طبق برنامهی "وزارت فرهنگ" ایران بعدازظهرها تدریس میشد و طبق برنامه وزارت آموزش و پرورش فرانسه صبحها تدریس میشد. بخش فرانسوی تعلیمات دینی نداشت و هر گز در آن مدرسه نکتهای در مورد دین مسیح یا دین دیگری جز اسلام تدریس یا تبلیغ نمیشد و نشد. بسیاری از نخبگان ایران از آن مدرسه و از دبیرستان "رازی" که ادامه طبیعی سنلوئی و "ژاندارک" (دخترانه) بود و فقط تا کلاس نهم داشت، دیپلم گرفتند. دبیرستان رازی اما "لائیک" (عرفی/سکولار) بود و مختلط، پسرانه دخترانه بود، و از طرف دولت فرانسه هزینه و سرپرستی میشد. این مدرسه که در جنوب شهر تهران قرار داشت، در سالهای ۶۰ میلادی به شمال شهر و بالای میدان "ونک" در یک ساختمان نسبتا مجلل و زمین وسیع، مجهز به کتابخانه و یک سالن آمفی تئاتر بزرگ منتقل شد، و اهمیت آن به قدری بود که رئیس جمهور فرانسه، ژنرال شارل دوگل، برای افتتاح آن به تهران آمد. پس از "انقلاب" (یا به زعم من "ضد انقلاب ارتجاعی اسلامی") ۱۳۵۷، نامش به مدرسه "شهدا" تغییر یافت و البته همه آموزگارن و نظام درسی آن بهم ریخت. من که رفته بودم پسر۷ یا ۸ سالهام، بردیا، را در پایان کلاس درس به خانه برگردانم، در همان اوایل "دگرگونی بزرگ" شاهد آن شدم که چند نفری کتابهای ارزشمند کتابخانه را مثل خربزه و طالبی دسته دسته توی یک وانت میریختند که خدا میداند به کجا ببرند یا چه کارشان کنند.
"با خون خود نوشتم: یا مرگ یا مصدق"
سال ۱۹۵۳ بود و زمان آن کشمکش تاریخی و افسانهای میان شاه و مصدق. من ۹ سالم بود و از این داستانهای سیاست چیزی سرم نمیشد برای اینکه، خوشبختانه در منزل کسی راجع به سیاست صحبتی نمیکرد یا من نمیشنیدم. در سر راه از مدرسه به خانه یکی دوبار در حوالی "میدان فردوسی" دیدم جماعتی جمع شده بودند شعار میدادند، بعد ماموران انتظامی و نظامی میآمدند و آنها میگریختند و خلاصه جنگ و گریزهای کوچکی را در خیابان مشاهده کردم. جالب بود.
چه در مدرسه چه در رادیو، شعارها یا خبرهائی میشنیدم، گاهی انگار شاه گاهی انگار مصدق پیروز شده بود. من هم در استخر کوچک منزل، به تناوب، گاه خود را به جای "شاه" و گاه به جای "مصدق" میگذاشتم که در مسابقه شنا از دیگری جلو زده است. توی مدرسه هم بعضی بچه ها آواز و شعارهائی میخواندند از قبیل "شاه فراری شده، سوار گاری شده"، یا چیزهای مزخرفی از این قبیل. یکی از شعارهائی که به یادم مانده، نمیدانم کجا خواندم، چیزی شبیه این بود: "از جان خود گذشتم، با خون خود نوشتم: یا مرگ یا مصدق". تابستان ۱۹۵۳ بود، ۱۳۳۲.
تغییر چهره تهران
وقتی حدود ده سال بعد از واقعهی مصدق، از تهران به بروکسل رفتم، وضعیت قدری فرق کرده بود. از بین چیزهای متفاوتی که به ذهنم میآید شاید برجستهترین آنها وجود و حضور آزادانهتر و برجستهتر و بیشترِ دختران و بانوان در خیابان و مجامع بود، زیرا در ابتدای بازگشت واقامتِ دوبارهام در ایران در کودکی، عمدتاً فقط مردان در خیابانها دیده میشدند.
وجود سینماهای جدید مثل سینما رادیوسیتی که سینمای بزرگی بود در خیابان پهلوی؛ آمدن تلویزیون به بازار و به خانهها، برنامههای رادیویی قدری متنوعتر؛ مثلاً داستانهای هزارویکشب از رادیو که ما همه خانواده با هم گوش میدادیم و به انتظارِ برنامهی بعد، شبِ بعد، و ادامه داستان بودیم، و تحولات دیگری از این دست… به طور کلی در تهران رنگ و زیبایی کمکم جای سیاهی عزا و دین را میگرفت. بعدها دانستم که قلهک بالاخص از محلههای متدینتر شمال تهران بود.
کمکم فیلمهای سینماییِ ساخت ایران نسبتاً جالب روی اکران سینماها آمده بود، مثلِ فیلم "شب نشینی در جهنم" به کارگردانی ساموئل خاچیکیان. موسیقی یا موزیک پاپ اروپایی که بیشتر رمانتیک بود و عاشقانه در صفحهها - دیسکهای ۴۵ دور در بازار و میان جوانان روز به روز محبوبیتِ بیشتر مییافت. بخصوص خوانندگان فرانسوی و ایتالیایی خیلی محبوب بودند. همچنین فیلمهای ایتالیایی "ویتوریو دسیکا" و بازیگریهای "جینالولو بریجیدا" و "سوفیا لورن" و "مارچلوماسترویانی"، "آلبرتو سوردی" و "توتو"، و دوبلاژهای معرکهی فیلمها به فارسی، همچنین فیلمهای فرانسوی علاوه بر فیلمهای وسترن هالیوود در جامعهی تهران رونق داشت و سینماهای جدید افتتاح میشد و همه پر میشد. فیلمهای هندی به همچنین. راج کاپور با خواندن آهنگ "آوارهام" آنهم در تهران و در امجدیه و به زبان پارسی شهرت و محبوبیت خاصی کسب کرده بود.
همچنین خوانندگان پاپ ایرانی ظاهر شده بودند مثل ویگن، منوچهر، عارف، دلکش، مرضیه و پوران شاپوری که از میانِ بانوانِ خواننده، پوران را بیشتر دوست داشتم، پیش از آنکه گوگوش پیدایش شود و گوی محبوبیت را از همه برباید. البته دلکش و مرضیه و ترانههای آنها را واقعا نمیشد گفت پاپ، اما به هر حال موزیکی بود که قدری شادتر از موسیقی عزای اسلامی بود.
برای من شاید از همه جالبتر رفتن با خانواده به نمایشنامههای کمدی در خیابان لاله زار و به کنسرت "رشید بهبودف" خواننده آذربایجانی در تهران بود، که ترانههائی به آذری و فارسی و گاه مخلوط خواند، که از دیدگاه من، وی و ترانههایش مظهرِ مهر وهمبستگیِ ایرانی - تورانی بوده است. به ویژه .وقتی میخواند:
"بیا بریم اصفهان، شیراز،
"تبریز و زنجان،
"آذربایجان…»
رفتن به بروکسل
فرودگاه مهرآباد ما هم کمکم شکل مدرنی به خود گرفته بود، و ما با این احساس که کمکم ایران داشت مدرنتر، پیشرفتهتر و البته از منظر بعضیها غربزدهتر میشد، آن فرودگاه را به قصد بروکسل ترک کردیم. در بروکسل با گروه دیگری از ایرانیان و دوستان ایرانی دیگراحساس نمیکردیم که چیزی کمتر از بلژیکیها داریم، گرچه باطناً میدانستیم که اروپائیان از ما بسیار جلوترند. با خواندن روزنامه "لوموند" و با پوشیدن لباسهای شیک - و حتی بعضی از دوستان من با کت و شلوار و کراوات به کلاس دانشگاه میرفتند در حالیکه بقیه دانشجویان بلژیکی اهل کراوات و این چیزها نبودند - احساس نه برتری ولی شاید نخبگی میکردند. در خارج، هنوز ایران برای مردم عامی آنطور شناخته شده نبود، زیرا از ما پرسشهایی میکردند مانند اینکه آیا در ایران با شتر رفت و آمد میکنیم؟ که البته به ما قدری برمیخورد و برایشان توضیح میدادیم که چنین نیست و ما خیلی هم جلو و مدرن هستیم. به عبارت دیگر نه تنها اسلامیهای ایران ما را غربزده به حساب میآوردند بلکه اروپاییها هم استنباطشان این بود که مردم ایران سوار شتر میشوند ولی ما فقط یک گروه کوچک غربزده هستیم که کت و شلوار میپوشیم و کراوات میزنیم... باید خودمان را به آنها نشان میدادیم.
ادامه در شماره آینده
1 نام کوچه "حکیمزاده" پس از دگرکونی بزرگ ۱۳۵۷ هجری محمدی به "شهید عراقی" تبدیل شد.
2 خواننده ممکن است فوری، و به درستی، مظاهر"استعمار" به ذهنش خطور کند. اما باید به یاد آورد که "استعمار" چه در معنا چه در عمل، آنطور که امروز به تصور عموم میرود، همیشه حرکتی منفی نبوده بلکه عامل توسعه هم بوده است. "ژزوئیتها" les Jésuites/the Jesuits (که من ایشان را "عیساگرایان" ترجمه میکنم زیرا مرامشان پیروی مستقیم از آموزههای عیسا مسیح است نه از دستورات پاپ و کلیسا) و هممسلکانشان "لازاریتها" les Lazarites ، بر خلاف بعضی میسیونرهای مسیحی دیگر، با سوداگران وحشی و سودجو و حتا جنایتکار که همراه با استعمار، بومیان را تارومار و منابعشان را غارت میکردند، و حتا آفریقائیان را به بردگی میگرفتند همراه و همدست نبودند. بر عکس. آنها در خود فرانسه نیز با دولتهای سوداگر خود در تعارض و کشمکش جدی و حتا خونبار بودند. حرکت لازاریتها از آنجا شروع شد که در دوران رشد سرمایهداری و سوداگری در فرانسه، ابتدا در محله های بسیار فقیرنشین پاریس و سپس به تدریج در جاهای دیگر به کودکان بیبضاعت کمک کنند و به ویژه مدارس کوچکی با امکانات محدودشان برای آموزش و پرورش آنان فراهم آورند. "پدران روحانی" که در مدرسه "سنلوئی" تدریس میکردند و آن را اداره میکردند نیز در ادامه همان ایدهآل کار میکردند و صرفاً به ترویج آموزش و پرورش، و در احترام کامل به ایرانیتِ ما، مشغول بودند. همه دانش آموزان ایرانی این مدرسه گواه و هم رایِ سخنان من هستند و به این آموزگاران و مدیران فرانسوی خود عشق میورزند (همانند دانشآموختگان دبیرستان البرر که به مدیر آن مدرسه، آقای "مجتهدی" عشق واحترام میورزند) و متقابلاً آن مردان روحانی هم به فرهنگ پر مهر و غنی ایران عشق میورزیدند، همهشان فارسی یاد گرفته بودند، و ویدئوی "پدر تولموند" را که آخرین مدیر مدرسه پیش از تعطیل شدنش بود میتوان در "یوتیوب" مشاهده کرد که چطور در سن ۹۴ سالگی، و پیش از درگذشتش در همان سال، به زبان فارسی سخن میگوید و تاسف میخورد از اینکه شرایط ایران اجازه نمیدهد به آرزویش برسد که در خاک پاک ایران مدفون گردد.
2 خواننده ممکن است فوری، و به درستی، مظاهر"استعمار" به ذهنش خطور کند. اما باید به یاد آورد که "استعمار" چه در معنا چه در عمل، آنطور که امروز به تصور عموم میرود، همیشه حرکتی منفی نبوده بلکه عامل توسعه هم بوده است. "ژزوئیتها" les Jésuites/the Jesuits (که من ایشان را "عیساگرایان" ترجمه میکنم زیرا مرامشان پیروی مستقیم از آموزههای عیسا مسیح است نه از دستورات پاپ و کلیسا) و هممسلکانشان "لازاریتها" les Lazarites ، بر خلاف بعضی میسیونرهای مسیحی دیگر، با سوداگران وحشی و سودجو و حتا جنایتکار که همراه با استعمار، بومیان را تارومار و منابعشان را غارت میکردند، و حتا آفریقائیان را به بردگی میگرفتند همراه و همدست نبودند. بر عکس. آنها در خود فرانسه نیز با دولتهای سوداگر خود در تعارض و کشمکش جدی و حتا خونبار بودند. حرکت لازاریتها از آنجا شروع شد که در دوران رشد سرمایهداری و سوداگری در فرانسه، ابتدا در محله های بسیار فقیرنشین پاریس و سپس به تدریج در جاهای دیگر به کودکان بیبضاعت کمک کنند و به ویژه مدارس کوچکی با امکانات محدودشان برای آموزش و پرورش آنان فراهم آورند. "پدران روحانی" که در مدرسه "سنلوئی" تدریس میکردند و آن را اداره میکردند نیز در ادامه همان ایدهآل کار میکردند و صرفاً به ترویج آموزش و پرورش، و در احترام کامل به ایرانیتِ ما، مشغول بودند. همه دانش آموزان ایرانی این مدرسه گواه و هم رایِ سخنان من هستند و به این آموزگاران و مدیران فرانسوی خود عشق میورزند (همانند دانشآموختگان دبیرستان البرر که به مدیر آن مدرسه، آقای "مجتهدی" عشق واحترام میورزند) و متقابلاً آن مردان روحانی هم به فرهنگ پر مهر و غنی ایران عشق میورزیدند، همهشان فارسی یاد گرفته بودند، و ویدئوی "پدر تولموند" را که آخرین مدیر مدرسه پیش از تعطیل شدنش بود میتوان در "یوتیوب" مشاهده کرد که چطور در سن ۹۴ سالگی، و پیش از درگذشتش در همان سال، به زبان فارسی سخن میگوید و تاسف میخورد از اینکه شرایط ایران اجازه نمیدهد به آرزویش برسد که در خاک پاک ایران مدفون گردد.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, اکتبر 3, 2018 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو