متاسفانه آنهائی هم که "کار" میکردند و رسماً به اعتصابیها نپیوسته بودند، برای این بود که امیدوار بودند بعداً که آبها از آسیاب افتاد پُست و پاداشی بگیرند
تغییر بزرگ- 36
آذر ۱۳۵۷، اوایل دسامبر ۷۸، از پاریس به تهران
اتومبیل پژوی مدل ۷۹ سفارش مخصوص بود، رنگ سپید (شیری). مدلِ پژوی مخصوص "ساحل عاج" بودکه دستگاه خنککننده مجهز داشت. بهترین دستگاه صوتی موجود در آنزمان را با چهار بلندگو سفارش داده بودم. دانشآموختگان خارج در بازگشت به ایران از معافیت گمرکی بهرمند بودند. نوعی تجارت هم بود.
یوگسلاوی چند کشور بود
در یکی از سفرهایم متوجه وضع خاصِ یوگسلاوی شده بودم.
به هر کشوری که سفر میکنم سعی میکنم به احترام مردمانشان چند کلمهای از آن زبان فرا گیرم و به کار بندم. وقتی به مرز یوگسلاوی رسیدیم همانجا از مرزبانان چند کلمه چون "سلام" و "مرسی" و "خداحافظ" یاد گرفتم و در فرصتِ بعدی به کار بردم. اما واکنش منفی بود! خوششان نیامد و مرا تصحیح کردند. من که درباره تاریخ و اجتماع یوگسلاوی بیاطلاع بودم، متوجه شدم که این دولت شامل تنها یک کشور نیست. بلکه چند کشور است که هر کدام زبان خود را داشتند!
جالب اینکه، در رسالهام، با استفاده از ضوابطی در تقسیمبندی کشورهای جهان، "یوگسلاوی" طبق آن ضوابط در هیچ گروه و دستهای نمیگنجید! همانند "ا م آمریکا"، "ا ج شوروی"، اسرائیل، اسپانیا و یکی دو کشور دیگر هر کدام "موردی" جداگانه سر برآورده بود.
عقبماندگی کشورهای پشت "پرده آهنین"
این بار در یوگسلاوی با مسئلهای از نوع دیگری روبرو شدم. در پایتخت کشور، "بلگراد"، شب را در هتلی به ظاهر درجه یک گذراندم. ساختمانی بزرگ، اتاقهای بسیار. هوا سرد بود به زبانِ بیزبانی درخواست پتو کردم. اما به من فهماندند که پتوی اضافی جزو برنامههای هتل نیست! دیوانسالاریِ کمونیستیِ چنین چیزی را نمیپذیرفت و اجازه نمیداد. از تقاضای من تعجب هم میکردند!
در بلغارستانِ (پشت پرده آهنین) نیز وقتی خواستم بنزین بزنم گفتند "کوپُن"ت کو؟ نداشتم. گفتند میبایستی در مرز کوپن میگرفتی! همه این گفتگوها با علم و اشاره بود. یک داروخانه آنجا بود. اتفاقاً صاحبِ آن زبانِ فرانسوی میدانست. از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم. برایم "کوپن" فراهم آورد و من پاکت سیگارم را به او دادم . از من خواست اگر شد یکی دو کتاب از "سیمنون" Simenon نویسنده ی بلژیکیِ مورد علاقهاش که رمان پلیسی مینوشت برایش بفرستم.
وحشت از تنهائی در کوهستانها
نمیدانم از کجا بود در ترکیه، جائی پس از "ارزروم"، که ناگهان وحشت مرا فراگرفت زیرا متوجه شدم یکی دو ساعت است رانندگی میکنم اما با هیچ اتومبیل، حتا از روبرو مواجه نشده بودم. در میان کوهستانهای کردستان تک و تنها بودم! اگر اتومبیلم از کار میافتاد امکان نداشت زنده بمانم. در آنزمان تلفن بیسیم هوشمند نبود.
وقتی به مرز "بازرگان" در ایران رسیدم، نفس کشیدم. چون کس دیگری نبود، بررسی گمرکی طولی نکشید و به سوی تهران حرکت کردم.
حکومتِ نظامیِ مهربان و "فرا متمدن"!
به کرج که رسیدم همه اتومبیلها جلوی من ایستاده بودند. فکر کردم دارند رانندگانی را که بالاتر از سرعت مجاز میرفتند جریمه میکنند. منهم یکی از آنها بودم. شیشه را پائین کشیدم و از اتومبیل بغل دستی پرس و جو کردم. گفت "آقا، مگه نمیدونی حکومت نظامی است ؟" حرکت به سوی تهران و در تهران ممنوع بود و سد شده بود.
نه برای من. جاده کرج به تهران از یکسو سد شده بود، اما جادهی یکطرفه "از تهران به کرج" یعنی از سوی دیگر جاده باز بود. ماشاالله به این "حکومتِ نظامی متمدنانه" که فرض کرده بود "شورشیان" عبور ممنوع از جاده یکطرفه را رعایت میکنند!
سر اتومبیلم را کج کردم و از جادهی یکطرفه و ورود ممنوع، که کسی آن را سد نکرده بود، اتومبیل را به سوی تهران به حرکت در آوردم. آهسته، با احتیاط.
کشتار میدان ژاله برای همین بود که به دستور حکومت نظامی توجه نشده بود. اما یقین داشتم آن کشتار به تحریکِ شورشیان هم بود: میخواستند خون بیگناهان ریخته شود تا به مقصودشان که سرنگونی دولت شاهنشاهی بود برسند.
بر خلافِ تبلیغات دروغین و شایعات بیاساس، به تجربه میدانستم که حکومت و نظام شاهنشاهی ایران کمتر از "دولت سوئیس" مهربان، انساندوست و صلحجو نبود. ولی متاسفانه در ساختار داخلی ضعیف بود. ایران کشوری بود در حال توسعه، نه توسعه یافته. اشکالات در ایران از نادانی و نادرستی مردم، و از پریشانحالیهای روان جامعهشناسانهی دردناک و وخیم بود. مثلاً از "ف." که از خانواده متمول و شریف تجریش بود، چند سال قبلش شنیده بودم که وقتی شبِ جمعه با دوستان حوصلهشان سر میرفت میگفتند: "بریم پاسبان کتک بزنیم"!
دل به دریا زدم. با اینکه میترسیدم و جانم را به خطر میانداختم، حرکت کردم. به گمان قوی، دستورِ به نظامیان و ماموران انتظامی این بود که "بترسانید" اما به کسی شلیک نکنید مگر به اجبار.
پس از مدتی رانندگی، از دور یک "سدِّ نظامی" هویدا شد. سرعتم را کمتر کردم. دلهره داشتم اما اعتقاد داشتم مرا نمیکشند. آهسته به پیش رفتم تا وقتی که آدمها را میشد تشخیص داد. همه در بهت به سوی ماشینی که آهسته نزدیک میشد مینگریستند. وقتی توقف کردم، یکیشان آمد به سویم. شیشه را پائین آوردم و پاسپورتم را نشان دادم و شرح دادم که از پاریس تا اینجا آمدهام و میخواهم پیش خانوادهام بروم.
آدرس را پرسید و راهنمائیم کرد که چطور خود را به آن آدرس که یکی از کوچههای شمال جاده "شمیران" بود برسانم. گفت از فلان راه برو، میرسی به میدان ونک و آنجا یک "کنترل" دیگر است. بگو سرهنگ فلانی (نامش را یادم نیست) مرا فرستاده. در میدان ونک هم راهنمائی شدم که چگونه و از کجا بروم که آسیب نبینم.
بیش از چهل سال از آن تاریخ گذشته و بیش از سی سال است به ایران بازنگشتهام، و نام خیابانها را که هیچوقت خوب نمیدانستم به یاد ندارم. اما به یاد دارم که میبایستی برای گذر از شمال جاده "پهلوی" به شمالِ جاده قدیم "شمیران" وارد محلی میشدم که یک سراشیبی بود و خیابان نسبتاً تنگ میشد (شاید الهیه بود، نمیدانم). بسیار تاریک بود. به آهستگی و با احتیاط بسیار میراندم. صدای "ایست" شنیدم و توقف کردم. پاسبانی از تاریکی درآمد، ضعیف جثه، چراغ قوه به دست نزدیک شد. شیشه ماشین باز بود. داستانم را برایش تعریف کردم و خواستم پاسپورتم را از "داشبورد" در آورم و نشانش دهم که چراغ قوه را به سوی داشبرد گرفت و دیدم دستش به وضوح میلرزد. میترسید. دست نگهداشتم و گفتم "...اگر اجازه میدهید". خیالش راحت شد. یادم نیست که پاسپورت را خواست ببیند یا نه. با مهربانی گذاشت بروم و راهنمائی کرد.
همه این نظامیان و ماموران انتظامی خوب و شریفِ و مهربان، پرورش یافته در نظامِ شاهنشاهی پهلوی بودند که "دروغگویان" به عمد و "جاهلان" به سهو، آن را دژخیم و خونریز و دشمن بشریت معرفی میکردند.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که به نشانی منزلی که شیرین و بردیا موقتاً آنجا زندگی میکردند رسیدم. زنگ زدم و درب را شگفتزده به رویم باز کردند.
به خطر جان و برای ثبت در تاریخ، شاهدِ زنده در اثباتِ مدعای مهربانیِ نظامِ شاهنشاهیِ ایران شدم، در عصرِ محمدرضا پهلوی.
وضعیت رادیو تلویزیون ملی ایران: "اعتصابِ با حقوق و مزایا!"
برادرِ ارشدم شعاعالدین ضیائیان خانهای دو طبقه در "مجیدیه" داشت که با شیرین و بردیا در آنجا مستقر شدیم. خودش با خانواده (همسرش انگلیسی- ایرلندی است و فرزندان دو ملیتی و دو فرهنگی) به لندن، انگلستان، کوچ کرده بودند.
بیدرنگ به محل کار خود "سازمان رادیو تلویزیون ملّی ایران" مراجعه کردم تا خود را برای بازگشت به کار معرفی کنم. اما کسی نبود. اعتصاب بود. رضا قطبی نبود. از پرویز نیکخواه خبری نبود. مدیر عاملِ موقت "تورج فرازمند" شده بود.
سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران تقریباً تعطیل بود! تقریباً همه در اعتصاب بودند اما حقوقشان را سر موقع دریافت میکردند! چیزی که در هیچکجای دیگر دنیا و در هیچ قصه و افسانهای سراغ نداشتم!
مردم، حتا "تلویزیونچیها"، پای رادیو بیبیسی مینشستند تا خبرها را از بنگاه سخنپراکنی بریتانیا بشنوند و خط بگیرند! ماشاالله!
دست به کار شدم
اعتصابیها را یک گروهی همراهی میکرد به نامِ "شورای موسس"! "موسس" چی؟ خدا داند! خیابانِ جام جم، طبقهی بالای ساختمان بلند و شیک. در سالن کنفرانسِ هیئت مدیران، گرد هم آمده بودند. شعار میدادند و "خبرها" را رد و بدل میکردند! رو به همه شان سخن گفتم که اگر هم میخواهید به اعتصاب ادامه دهید که مثلاً با "ملت" همراهی کرده باشید، به جای خود، اما دستکم باید یک برنامه خبریِ حداقل برای ملت فراهم آوریم که مردم ننشینند "بیبیسی" گوش دهند. هیچ واکنشی ندیدم! از مرحله پرت بودم. از مرحله پرت بودند.
همین مطلب را طی نامهای رسمی نوشتم به جناب "تورج فرازمند"، جانشین مدیر عامل، که امیدوارم در بایگانیها باشد. به او هشدار دادم که موضع هر کس محترم، اما وظیفه داریم نگذاریم "بیبیسی" حاکم بر جامعه ارتباطی ایران شود. سپس با او دیدار کرده گفتم باید خبرنگاری را بفرستیم برود با خمینی در فرانسه مصاحبه کند و از تلویزیون پخش کنیم. کارمندان هم تشویق به بازگشت به کار میشوند. خوب یادم هست به او گفتم که از خمینی در باره مسائل ایران، مسائل "ملموس" ایران، پرس و جو شود. مثال معضل "ترافیک تهران" را آوردم. راه حل ایشان چیست؟ اگر ایشان راه حل برای این مسائل دارد، منهم خُب به ایشان رای میدهم، اگر ندارد مردم بدانند و آگاهانه تصمیم گیرند! او را از عرش اعلا بیاورید به زمینِ انسانیت. پاسخ "تورج فرازمند" را خوب به خاطر دارم که در تائید محکم از پیشنهاد من گفت: "من خودم میرم با ایشان مصاحبه میکنم". هیچکسی نرفت.
کمتر کسی برای نجات کشور تلاش میکرد
متاسفانه آنهائی هم که "کار" میکردند و رسماً به اعتصابیها نپیوسته بودند، برای این بود که امیدوار بودند بعداً که آبها از آسیاب افتاد پُست و پاداشی بگیرند.
از اینسو کمتر کسی میدیدم یا هیچ کسی را نمیدیدم که مثل خودم در تکاپوی نجات ایران باشد؛ بدون "حقالزحمه" و بدون چشمداشتِ شخصی.
همه "تلاشگران" سیاسی از چپیها و اسلامیها بودند. در تلاش برای سرنگونی رژیم. به خیالِ خود، "انقلاب" را به پیش میبردند. در واقع، "ضدِانقلابِ ارتجاعی اسلامی" را.
نهضت خمینی نهضتی بوده است ضدِ انقلاب مشروطیت، ضد انقلابِ ملیگرائی و ترقیخواهیِ، ضد "انقلابِ سفید"، ضد حقوقِ انسانیِ برابر برای زنان.
ادامه دارد:
خطابه در نشست هواداران "جبههی ملی": "دنبالِ خمینی رفتنتان غیرمنطقی است!"
پاسخ منتشره در کیهان اینترناشونال: "صعودِ خمینی شبیه صعود هیتلر است" با عواقب مشابه.
دیدار و گفتگو با دکتر علینقی عالیخانی و تفاوت نظرمان در مورد "انقلاب".
دیدار کوتاه با شاپور بختیار و پیشنهاد تعیین"محمدرضا میلانینیا" به عنوان مدیر عامل رادیو تلویزیون.
پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷.
تیمسار ریاحی (وزیر دفاع ملی) دو ساعت به سخنان من گوش داد که نهضتِ خمینی "ضدِّملّی" است.
آذر ۱۳۵۷، اوایل دسامبر ۷۸، از پاریس به تهران
اتومبیل پژوی مدل ۷۹ سفارش مخصوص بود، رنگ سپید (شیری). مدلِ پژوی مخصوص "ساحل عاج" بودکه دستگاه خنککننده مجهز داشت. بهترین دستگاه صوتی موجود در آنزمان را با چهار بلندگو سفارش داده بودم. دانشآموختگان خارج در بازگشت به ایران از معافیت گمرکی بهرمند بودند. نوعی تجارت هم بود.
یوگسلاوی چند کشور بود
در یکی از سفرهایم متوجه وضع خاصِ یوگسلاوی شده بودم.
به هر کشوری که سفر میکنم سعی میکنم به احترام مردمانشان چند کلمهای از آن زبان فرا گیرم و به کار بندم. وقتی به مرز یوگسلاوی رسیدیم همانجا از مرزبانان چند کلمه چون "سلام" و "مرسی" و "خداحافظ" یاد گرفتم و در فرصتِ بعدی به کار بردم. اما واکنش منفی بود! خوششان نیامد و مرا تصحیح کردند. من که درباره تاریخ و اجتماع یوگسلاوی بیاطلاع بودم، متوجه شدم که این دولت شامل تنها یک کشور نیست. بلکه چند کشور است که هر کدام زبان خود را داشتند!
جالب اینکه، در رسالهام، با استفاده از ضوابطی در تقسیمبندی کشورهای جهان، "یوگسلاوی" طبق آن ضوابط در هیچ گروه و دستهای نمیگنجید! همانند "ا م آمریکا"، "ا ج شوروی"، اسرائیل، اسپانیا و یکی دو کشور دیگر هر کدام "موردی" جداگانه سر برآورده بود.
عقبماندگی کشورهای پشت "پرده آهنین"
این بار در یوگسلاوی با مسئلهای از نوع دیگری روبرو شدم. در پایتخت کشور، "بلگراد"، شب را در هتلی به ظاهر درجه یک گذراندم. ساختمانی بزرگ، اتاقهای بسیار. هوا سرد بود به زبانِ بیزبانی درخواست پتو کردم. اما به من فهماندند که پتوی اضافی جزو برنامههای هتل نیست! دیوانسالاریِ کمونیستیِ چنین چیزی را نمیپذیرفت و اجازه نمیداد. از تقاضای من تعجب هم میکردند!
در بلغارستانِ (پشت پرده آهنین) نیز وقتی خواستم بنزین بزنم گفتند "کوپُن"ت کو؟ نداشتم. گفتند میبایستی در مرز کوپن میگرفتی! همه این گفتگوها با علم و اشاره بود. یک داروخانه آنجا بود. اتفاقاً صاحبِ آن زبانِ فرانسوی میدانست. از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم. برایم "کوپن" فراهم آورد و من پاکت سیگارم را به او دادم . از من خواست اگر شد یکی دو کتاب از "سیمنون" Simenon نویسنده ی بلژیکیِ مورد علاقهاش که رمان پلیسی مینوشت برایش بفرستم.
وحشت از تنهائی در کوهستانها
نمیدانم از کجا بود در ترکیه، جائی پس از "ارزروم"، که ناگهان وحشت مرا فراگرفت زیرا متوجه شدم یکی دو ساعت است رانندگی میکنم اما با هیچ اتومبیل، حتا از روبرو مواجه نشده بودم. در میان کوهستانهای کردستان تک و تنها بودم! اگر اتومبیلم از کار میافتاد امکان نداشت زنده بمانم. در آنزمان تلفن بیسیم هوشمند نبود.
وقتی به مرز "بازرگان" در ایران رسیدم، نفس کشیدم. چون کس دیگری نبود، بررسی گمرکی طولی نکشید و به سوی تهران حرکت کردم.
حکومتِ نظامیِ مهربان و "فرا متمدن"!
به کرج که رسیدم همه اتومبیلها جلوی من ایستاده بودند. فکر کردم دارند رانندگانی را که بالاتر از سرعت مجاز میرفتند جریمه میکنند. منهم یکی از آنها بودم. شیشه را پائین کشیدم و از اتومبیل بغل دستی پرس و جو کردم. گفت "آقا، مگه نمیدونی حکومت نظامی است ؟" حرکت به سوی تهران و در تهران ممنوع بود و سد شده بود.
نه برای من. جاده کرج به تهران از یکسو سد شده بود، اما جادهی یکطرفه "از تهران به کرج" یعنی از سوی دیگر جاده باز بود. ماشاالله به این "حکومتِ نظامی متمدنانه" که فرض کرده بود "شورشیان" عبور ممنوع از جاده یکطرفه را رعایت میکنند!
سر اتومبیلم را کج کردم و از جادهی یکطرفه و ورود ممنوع، که کسی آن را سد نکرده بود، اتومبیل را به سوی تهران به حرکت در آوردم. آهسته، با احتیاط.
کشتار میدان ژاله برای همین بود که به دستور حکومت نظامی توجه نشده بود. اما یقین داشتم آن کشتار به تحریکِ شورشیان هم بود: میخواستند خون بیگناهان ریخته شود تا به مقصودشان که سرنگونی دولت شاهنشاهی بود برسند.
بر خلافِ تبلیغات دروغین و شایعات بیاساس، به تجربه میدانستم که حکومت و نظام شاهنشاهی ایران کمتر از "دولت سوئیس" مهربان، انساندوست و صلحجو نبود. ولی متاسفانه در ساختار داخلی ضعیف بود. ایران کشوری بود در حال توسعه، نه توسعه یافته. اشکالات در ایران از نادانی و نادرستی مردم، و از پریشانحالیهای روان جامعهشناسانهی دردناک و وخیم بود. مثلاً از "ف." که از خانواده متمول و شریف تجریش بود، چند سال قبلش شنیده بودم که وقتی شبِ جمعه با دوستان حوصلهشان سر میرفت میگفتند: "بریم پاسبان کتک بزنیم"!
دل به دریا زدم. با اینکه میترسیدم و جانم را به خطر میانداختم، حرکت کردم. به گمان قوی، دستورِ به نظامیان و ماموران انتظامی این بود که "بترسانید" اما به کسی شلیک نکنید مگر به اجبار.
پس از مدتی رانندگی، از دور یک "سدِّ نظامی" هویدا شد. سرعتم را کمتر کردم. دلهره داشتم اما اعتقاد داشتم مرا نمیکشند. آهسته به پیش رفتم تا وقتی که آدمها را میشد تشخیص داد. همه در بهت به سوی ماشینی که آهسته نزدیک میشد مینگریستند. وقتی توقف کردم، یکیشان آمد به سویم. شیشه را پائین آوردم و پاسپورتم را نشان دادم و شرح دادم که از پاریس تا اینجا آمدهام و میخواهم پیش خانوادهام بروم.
آدرس را پرسید و راهنمائیم کرد که چطور خود را به آن آدرس که یکی از کوچههای شمال جاده "شمیران" بود برسانم. گفت از فلان راه برو، میرسی به میدان ونک و آنجا یک "کنترل" دیگر است. بگو سرهنگ فلانی (نامش را یادم نیست) مرا فرستاده. در میدان ونک هم راهنمائی شدم که چگونه و از کجا بروم که آسیب نبینم.
بیش از چهل سال از آن تاریخ گذشته و بیش از سی سال است به ایران بازنگشتهام، و نام خیابانها را که هیچوقت خوب نمیدانستم به یاد ندارم. اما به یاد دارم که میبایستی برای گذر از شمال جاده "پهلوی" به شمالِ جاده قدیم "شمیران" وارد محلی میشدم که یک سراشیبی بود و خیابان نسبتاً تنگ میشد (شاید الهیه بود، نمیدانم). بسیار تاریک بود. به آهستگی و با احتیاط بسیار میراندم. صدای "ایست" شنیدم و توقف کردم. پاسبانی از تاریکی درآمد، ضعیف جثه، چراغ قوه به دست نزدیک شد. شیشه ماشین باز بود. داستانم را برایش تعریف کردم و خواستم پاسپورتم را از "داشبورد" در آورم و نشانش دهم که چراغ قوه را به سوی داشبرد گرفت و دیدم دستش به وضوح میلرزد. میترسید. دست نگهداشتم و گفتم "...اگر اجازه میدهید". خیالش راحت شد. یادم نیست که پاسپورت را خواست ببیند یا نه. با مهربانی گذاشت بروم و راهنمائی کرد.
همه این نظامیان و ماموران انتظامی خوب و شریفِ و مهربان، پرورش یافته در نظامِ شاهنشاهی پهلوی بودند که "دروغگویان" به عمد و "جاهلان" به سهو، آن را دژخیم و خونریز و دشمن بشریت معرفی میکردند.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که به نشانی منزلی که شیرین و بردیا موقتاً آنجا زندگی میکردند رسیدم. زنگ زدم و درب را شگفتزده به رویم باز کردند.
به خطر جان و برای ثبت در تاریخ، شاهدِ زنده در اثباتِ مدعای مهربانیِ نظامِ شاهنشاهیِ ایران شدم، در عصرِ محمدرضا پهلوی.
وضعیت رادیو تلویزیون ملی ایران: "اعتصابِ با حقوق و مزایا!"
برادرِ ارشدم شعاعالدین ضیائیان خانهای دو طبقه در "مجیدیه" داشت که با شیرین و بردیا در آنجا مستقر شدیم. خودش با خانواده (همسرش انگلیسی- ایرلندی است و فرزندان دو ملیتی و دو فرهنگی) به لندن، انگلستان، کوچ کرده بودند.
بیدرنگ به محل کار خود "سازمان رادیو تلویزیون ملّی ایران" مراجعه کردم تا خود را برای بازگشت به کار معرفی کنم. اما کسی نبود. اعتصاب بود. رضا قطبی نبود. از پرویز نیکخواه خبری نبود. مدیر عاملِ موقت "تورج فرازمند" شده بود.
سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران تقریباً تعطیل بود! تقریباً همه در اعتصاب بودند اما حقوقشان را سر موقع دریافت میکردند! چیزی که در هیچکجای دیگر دنیا و در هیچ قصه و افسانهای سراغ نداشتم!
مردم، حتا "تلویزیونچیها"، پای رادیو بیبیسی مینشستند تا خبرها را از بنگاه سخنپراکنی بریتانیا بشنوند و خط بگیرند! ماشاالله!
دست به کار شدم
اعتصابیها را یک گروهی همراهی میکرد به نامِ "شورای موسس"! "موسس" چی؟ خدا داند! خیابانِ جام جم، طبقهی بالای ساختمان بلند و شیک. در سالن کنفرانسِ هیئت مدیران، گرد هم آمده بودند. شعار میدادند و "خبرها" را رد و بدل میکردند! رو به همه شان سخن گفتم که اگر هم میخواهید به اعتصاب ادامه دهید که مثلاً با "ملت" همراهی کرده باشید، به جای خود، اما دستکم باید یک برنامه خبریِ حداقل برای ملت فراهم آوریم که مردم ننشینند "بیبیسی" گوش دهند. هیچ واکنشی ندیدم! از مرحله پرت بودم. از مرحله پرت بودند.
همین مطلب را طی نامهای رسمی نوشتم به جناب "تورج فرازمند"، جانشین مدیر عامل، که امیدوارم در بایگانیها باشد. به او هشدار دادم که موضع هر کس محترم، اما وظیفه داریم نگذاریم "بیبیسی" حاکم بر جامعه ارتباطی ایران شود. سپس با او دیدار کرده گفتم باید خبرنگاری را بفرستیم برود با خمینی در فرانسه مصاحبه کند و از تلویزیون پخش کنیم. کارمندان هم تشویق به بازگشت به کار میشوند. خوب یادم هست به او گفتم که از خمینی در باره مسائل ایران، مسائل "ملموس" ایران، پرس و جو شود. مثال معضل "ترافیک تهران" را آوردم. راه حل ایشان چیست؟ اگر ایشان راه حل برای این مسائل دارد، منهم خُب به ایشان رای میدهم، اگر ندارد مردم بدانند و آگاهانه تصمیم گیرند! او را از عرش اعلا بیاورید به زمینِ انسانیت. پاسخ "تورج فرازمند" را خوب به خاطر دارم که در تائید محکم از پیشنهاد من گفت: "من خودم میرم با ایشان مصاحبه میکنم". هیچکسی نرفت.
کمتر کسی برای نجات کشور تلاش میکرد
متاسفانه آنهائی هم که "کار" میکردند و رسماً به اعتصابیها نپیوسته بودند، برای این بود که امیدوار بودند بعداً که آبها از آسیاب افتاد پُست و پاداشی بگیرند.
از اینسو کمتر کسی میدیدم یا هیچ کسی را نمیدیدم که مثل خودم در تکاپوی نجات ایران باشد؛ بدون "حقالزحمه" و بدون چشمداشتِ شخصی.
همه "تلاشگران" سیاسی از چپیها و اسلامیها بودند. در تلاش برای سرنگونی رژیم. به خیالِ خود، "انقلاب" را به پیش میبردند. در واقع، "ضدِانقلابِ ارتجاعی اسلامی" را.
نهضت خمینی نهضتی بوده است ضدِ انقلاب مشروطیت، ضد انقلابِ ملیگرائی و ترقیخواهیِ، ضد "انقلابِ سفید"، ضد حقوقِ انسانیِ برابر برای زنان.
ادامه دارد:
خطابه در نشست هواداران "جبههی ملی": "دنبالِ خمینی رفتنتان غیرمنطقی است!"
پاسخ منتشره در کیهان اینترناشونال: "صعودِ خمینی شبیه صعود هیتلر است" با عواقب مشابه.
دیدار و گفتگو با دکتر علینقی عالیخانی و تفاوت نظرمان در مورد "انقلاب".
دیدار کوتاه با شاپور بختیار و پیشنهاد تعیین"محمدرضا میلانینیا" به عنوان مدیر عامل رادیو تلویزیون.
پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷.
تیمسار ریاحی (وزیر دفاع ملی) دو ساعت به سخنان من گوش داد که نهضتِ خمینی "ضدِّملّی" است.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, July 17, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو