داستان ایران، داستان یک روانپارگی هزار و سیصد - چهارصد ساله است
تغییر بزرگ- ۳۵ ؛ شهریور، ۱۳۵۷:
جائی نمیشناسیم جز صحرای کربلا
تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم، صدای "شیرین" بود از تهران، فوقالعاده شاد و خوشحال. با هیجان، به سرعت و بیمقدمه، تقریباً فریاد زد:
- میدونی اینجا چی میگن؟! "نفتُ کی بُرد آمریکا، گازُ کی بُرد شوروی، مرگ بر این سلطنت پهلوی!"
خشکم زد. ملت، آزادی خود را اینطور "جشن" گرفته بودند و مرگ و میر هم جزو این "جشن" بود. تغییری عظیم در ایران رخ داده بود. نتیجهی "آزادسازی محیط سیاسی" و پیگیری سیاستِ "مشارکت مردم در سرنوشت کشور" از سوی دولت شاهنشاهی!
تا آن لحظه هرگز از سوی شیرین یا اعضای خانواده اش یا اطرافیان کمتر از "اعلیحضرت" و "علیاحضرت" نشنیده بودم. حتا به کار بردن اصطلاح "شاهنشاه" از سوی من، جسارت محسوب میشد و به دیده مشکوک به من نگاه میشد. اگر میگفتم "شاه" که دیگر هیچ، از نظر خیلیها جایم در زندان بود! عضو فعالِ سابقِ "کنفدراسیون دانشجویان" ، "انقلابی" محسوب میشدم!
مقاله ی "سروناز پهلوی" در هفته نامه "تماشا"، ارگان "سازمان رادیو تلویزیون ملّی ایران" به مدیریت رضا قطبی، پسر دائی شهبانو، یکسال قبل، به تاریخ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ در تاکید بر ادامه آزادسازی کامل محیط سیاسی: مردی که عاشق پرنده بود و آب و دانهاش را تامین میکرد باید درب قفس طلائی را برای پرنده باز گذارد، هر چه باداباد.
اکنون "پرنده" (ملت) آزادانه پرواز میکرد. اما نمیدانست با این آزادی چکار کند، کجا پرواز کند! تنها چیزی که در "ژن"ش بود و قرنها نسل اندر نسل با آن آشنا شده بود: بزند به صحرای کربلا! و آخوند جماعت متخصص این کار بود و راهنمای ملت شد که همه "بزنند به صحرای کربلا" و خواستار "جمهوری اسلامی" شوند، و رهبرشان آیتالله العظمی روحالله الموسوی الخمینی از عراق پا شد آمد بیخ گوش من، نزدیکی پاریس، در شهرک "نوفل لوشاتو" (۱۵ مهر ۱۳۵۷، ۷ اکتبر ۱۹۷۸) مستقر شد و تبلیغات اسلامی او جهانگیر شد.
پایانِ پایاننامه دکتری
"شیرین"، و "بردیا" زودتر از من به تهران برگشته بودند تا منهم پس از ۵ سال، کارها را فیصله داده به آنان ملحق شوم. نگارش رساله دکترا تقریباً به پایان رسیده بود. فقط باید نتیجهگیری میکردم و به نظر استاد، پرفسور "آندره پییتر" میرساندم تا در صورت تائید او برای دفاع از تزم تاریخ تعیین شود.
عاقبت تصمیم گرفتم نتیجهگیری رسالهام را با ارائهی "نظریه بازی (یا بازیها)" که در اقتصاد و در رقابتهای تسلیحاتی "معضل خلع سلاح" را مطرح میکند و با انتقاد از پیشفرضهای این نظریه ، پیشنهاد "بازیِ نوینی" با پیشفرضهای نوین و منطقیتر ارائه دادم که هم "معضل خلع سلاح" را راهگشا میشد و حل میکرد، هم "گذر" از "انسان اقتصادگرا" به "انسان صلحگرا" را تداعی میکرد. بسیار مورد پسند و استقبال "پرفسور پییتر" قرار گرفت.
غرٌش جهانی انقلاب
در عین حال هر روز همه نشریات عمدهی پاریس را میخریدم و به منزل میآوردم و مطالبشان را میبلعیدم. حوادث ایران در صدر اخبار بود و تقریباً همه رسانهها از چپ و میانهرو و راست با هیجان و سمپاتی نسبت به قیام ملت ایران علیه "شاه" مطلب مینوشتند. یکی از عنوانهای درشت و نیمصفحهای در صفحه اول روزنامه "لیبراسیون" Liberation را کماکان به یادم مانده است؛ روزنامهای که "ژان پل سارتر" فیلسوفِ شهیرِ و سرکرده ی مکتب "اگزیستانسیالیسم" از بنیانگزارانش بود:
جائی نمیشناسیم جز صحرای کربلا
تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم، صدای "شیرین" بود از تهران، فوقالعاده شاد و خوشحال. با هیجان، به سرعت و بیمقدمه، تقریباً فریاد زد:
- میدونی اینجا چی میگن؟! "نفتُ کی بُرد آمریکا، گازُ کی بُرد شوروی، مرگ بر این سلطنت پهلوی!"
خشکم زد. ملت، آزادی خود را اینطور "جشن" گرفته بودند و مرگ و میر هم جزو این "جشن" بود. تغییری عظیم در ایران رخ داده بود. نتیجهی "آزادسازی محیط سیاسی" و پیگیری سیاستِ "مشارکت مردم در سرنوشت کشور" از سوی دولت شاهنشاهی!
تا آن لحظه هرگز از سوی شیرین یا اعضای خانواده اش یا اطرافیان کمتر از "اعلیحضرت" و "علیاحضرت" نشنیده بودم. حتا به کار بردن اصطلاح "شاهنشاه" از سوی من، جسارت محسوب میشد و به دیده مشکوک به من نگاه میشد. اگر میگفتم "شاه" که دیگر هیچ، از نظر خیلیها جایم در زندان بود! عضو فعالِ سابقِ "کنفدراسیون دانشجویان" ، "انقلابی" محسوب میشدم!
مقاله ی "سروناز پهلوی" در هفته نامه "تماشا"، ارگان "سازمان رادیو تلویزیون ملّی ایران" به مدیریت رضا قطبی، پسر دائی شهبانو، یکسال قبل، به تاریخ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ در تاکید بر ادامه آزادسازی کامل محیط سیاسی: مردی که عاشق پرنده بود و آب و دانهاش را تامین میکرد باید درب قفس طلائی را برای پرنده باز گذارد، هر چه باداباد.
اکنون "پرنده" (ملت) آزادانه پرواز میکرد. اما نمیدانست با این آزادی چکار کند، کجا پرواز کند! تنها چیزی که در "ژن"ش بود و قرنها نسل اندر نسل با آن آشنا شده بود: بزند به صحرای کربلا! و آخوند جماعت متخصص این کار بود و راهنمای ملت شد که همه "بزنند به صحرای کربلا" و خواستار "جمهوری اسلامی" شوند، و رهبرشان آیتالله العظمی روحالله الموسوی الخمینی از عراق پا شد آمد بیخ گوش من، نزدیکی پاریس، در شهرک "نوفل لوشاتو" (۱۵ مهر ۱۳۵۷، ۷ اکتبر ۱۹۷۸) مستقر شد و تبلیغات اسلامی او جهانگیر شد.
پایانِ پایاننامه دکتری
"شیرین"، و "بردیا" زودتر از من به تهران برگشته بودند تا منهم پس از ۵ سال، کارها را فیصله داده به آنان ملحق شوم. نگارش رساله دکترا تقریباً به پایان رسیده بود. فقط باید نتیجهگیری میکردم و به نظر استاد، پرفسور "آندره پییتر" میرساندم تا در صورت تائید او برای دفاع از تزم تاریخ تعیین شود.
عاقبت تصمیم گرفتم نتیجهگیری رسالهام را با ارائهی "نظریه بازی (یا بازیها)" که در اقتصاد و در رقابتهای تسلیحاتی "معضل خلع سلاح" را مطرح میکند و با انتقاد از پیشفرضهای این نظریه ، پیشنهاد "بازیِ نوینی" با پیشفرضهای نوین و منطقیتر ارائه دادم که هم "معضل خلع سلاح" را راهگشا میشد و حل میکرد، هم "گذر" از "انسان اقتصادگرا" به "انسان صلحگرا" را تداعی میکرد. بسیار مورد پسند و استقبال "پرفسور پییتر" قرار گرفت.
غرٌش جهانی انقلاب
در عین حال هر روز همه نشریات عمدهی پاریس را میخریدم و به منزل میآوردم و مطالبشان را میبلعیدم. حوادث ایران در صدر اخبار بود و تقریباً همه رسانهها از چپ و میانهرو و راست با هیجان و سمپاتی نسبت به قیام ملت ایران علیه "شاه" مطلب مینوشتند. یکی از عنوانهای درشت و نیمصفحهای در صفحه اول روزنامه "لیبراسیون" Liberation را کماکان به یادم مانده است؛ روزنامهای که "ژان پل سارتر" فیلسوفِ شهیرِ و سرکرده ی مکتب "اگزیستانسیالیسم" از بنیانگزارانش بود:
" Est-ce une revolte?
Non Sire, c’est une revolution- "
"پس شورش شده؟
- نخیر عالیجناب، انقلاب شده"
گفتگوی منتسب به "لوئی شانزدهم" و یکی از درباریان را پیش از سقوط نظام سلطنتی در فرانسه را اکنون به وضعیت شاه ایران نسبت میداد. یادم نیست اما احتمالاً پس از رخدادِ دردناک میدان ژاله بود.
شاید بتوان گفت که، از استثناها که بگذریم، جمعاً همه جهانیان از "انقلاب" در ایران به هیجان آمده بودند و با روی گشاده به قیام یک ملتِ آزادیخواه علیه شاه خودشان که "دیکتاتور" معرفی شده بود مینگریستند و به وجد آمده بودند. بسیاری هم در کشورهای صنعتی شاه را عامل اصلی چند برابر شدن بهای نفت و دشواریهای ناشی از آن میدانستند و دلشان خنک میشد. اما شاید فرانسویان از همه بیشتر. نه فقط برای اینکه فرانسه، بر خلاف آمریکا و انگلیس، "نفت" نداشته است، بلکه اصولا فرانسویان به "انقلاب کبیر" ۱۷۸۹ خودشان که موجب سرنگونی نظام پادشاهی و برقراری جمهوری شد افتخار میکنند و سرود ملیشان هم هنوز از همان زمان مانده، سرود انقلابی "برپا خیز" و "اسلحه به دست گیر" (که چند سال پیش کتباً به کنسول فرانسه در تورنتو پیشنهاد دادم تغییر دهند!). مجسمه آزادی آمریکا را هم آنان به آمریکائیان هدیه دادند به پاس پایان دادن به بردهداری و قیامشان علیه حاکمیت انگلستان بر آن مستعمره آمریکائی! فرانسویان بر خلاف انگلیسیهای مرتب و منظم و پیرو قانون، دایماً در حالت شورش و اعتصاب و تظاهرات هستند! به قول برادرم، "سناء الدین"، که از نوجوانی در انگلستان پرورش یافته بود، "فرانسویان همه شان آنارشیست" (حکومت ناگرا)یند!
در معرفی "شاه" به عنوان "دیکتاتور خشن و فاسد و دزد و نوکر آمریکا"، "تحصیلکردگان" و "روشنفکران" ایرانی با سوداگران سلطه جوی "غرب" همدست و همصدا بودند. از جمله آقایانی که در نوفل لوشاتو آیتاللهالعظمی خمینی را احاطه کرده بودند و زبان "خارجی" میدانستند که با رسانهها و نمایندگان "خارجی" صحبت کنند: رفقای سابق کنفدراسیون، جنابان ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده، حسن حبیبی، و از آنان گذشته و شاید در درجه اول، "ابراهیم یزدی"ِ آمریکائی. ابراهیم یزدی تابعیت امریکائی داشت و آن را مخفیانه نگه داشت. او خودش با افتخار میگوید که پاسپورت مصری هم گرفته بود در زمان جمال عبدالناصر که دشمن شماره یک شاه ایران بود و خوزستان را عربستان میخواست و کسی بود که تخم لق "خلیج عربی" را به جای "خلیج فارس" به دهانها انداخت. به این لحاظ و به علل دیگر، ابراهیم یزدی را خائن به ایران میدانم و حسابش را از شخصیت ایراندوست و متعادلی چون مهدی بازرگان جدا میکنم. (ر. ک. به مطلب بسیار مفصل، مستند و ارزشمند "خبرگزاری فارس"، ۲۳/۷/۱۳۹۶ از وبسایت آن خبرگزاری). "یزدی" خودش هم اغلب خود را تاثیرگذار اصلی در پیروزی "انقلاب اسلامی" معرفی میکرد.
باری، افکار عمومی جهان، به ویژه فرانسه، به "انقلاب اسلامی"ی در حال تکوین در ایران لبخند میزد و برایش کف میزد و شادی میکرد. به ویژه رسانههای "چپ" یا نیمه چب و روشنفکرانه مثل "لوموند" و روزنامهنگار متخصص مسائل ایران آن روزنامه "اِریک رولو"ِ Eric Rouleau که خصومت خاصی با "شاه" داشت. فیلسوف شهیر فرانسه، "میشل فوکو" Michel Foucault نیز، سرمست از خیالات خود در "روحانی" و "معنوی" بودن این انقلابِ شگفت و استثنائی، مطلب مینوشت و تبلیغش را میکرد.
"شجاع، نمیدانستم تو ارتجاعی هستی!"
من که بر خلاف جوٌ حاکم نگران وضعیت دردناک ایران بودم و تحول خشن و واپسگرای روند آزادسازی محیط سیاسی زادگاهم را که تبدیل به رشد یک نهضت اسلامی شده بود به هیچوجه نمیپسندیدم، و برای صلح و إصلاحات مثبت در ایران و جهان مضر و خطرناک میدانستم، سعی میکردم در دیدار با دوستان، آنان را متوجه وضعیت پیچیدهی ایران و جهان کنم. کار آسانی نبود و. یکی از دوستان فرانسوی که از این "انقلاب" به شوق آمده بود برگشت به من گفت:"شجاع، نمیدانستم که تو ارتجاعی هستی!"
در واقع نمیدانست که این نخستین انقلاب ارتجاعی در تاریخ جدید بوده است.
ریش
ریش هم مسئلهای برایم شده بود. چرا که "سمبل" و "نماد"ی "سیاسی" شده بود. من از وقتی که دانشجوی دانشگاه بروکسل شدم گهگاه ریشکی را میگذاشتم بلند شود. هم به خاطر ژست فیلسوفی و حال و هوای روشنفکرانه، هم درویشانه، قدری به خاطر "مردانهتر" نشان دادن، چه میدانم، بسته به حال روزم بود. گاهی هم به خاطر تنبلی و به بهانه اینکه پوست صورت را استراحتی بدهم، و بالاخره نخریدن ریش تراش، مقابله با نظام سوداگر و جلوگیری از فرسودگی منابع طبیعی. صرفهجوئی هم بود. خلاصه اگر برای هاملت "بودن" یا "نبودن" مسئله بود، برای من ریش تراشیدن با نتراشیدن. البته نه همیشه.
اما حالا ریش تراشیدن یا نتراشیدن شده بود سمبلِ موضعگیری "سیاسی" و "کشورداری". آخوندها که همه میبایستی ریش داشته باشند اگر نه نمیشد. جز آنان که کوسه بودند. انقلابیان اسلامی به همچنین. معهذا بعضی انقلابیها هم که لباس آخوند تنشان نبود ریششان را میتراشیدند. اینها "ریشوهای" بیریش بودهاند. شمارشان در ایران هیچوقت کم نبوده است.
سالها بعد که در صدا و سیما مشغول کار شدم، در یک جلسه عمومی، آقای لاریجانی، معاونِ سازمان و مدیر برنامههای برونمرزی که یک سر میز مستطیل یا بیضی نشسته بود خطاب به همه و با اشاره به من که روبروی او سر دیگر میز نشسته بودم گفت "البته ریش آقای ضیائیان ریش از نوع داستایفسکی (یا یکی دیگر از نویسندگان روس را نام برد) است". میخواست بگوید ریش "اسلامی" نیست. که از این روشنگری او بسیار خرسند و مفتخر شدم. چون بعضی آشنایان دیگر، با لبخندی زبل و لحنی مملو از پرسش و کنایه به من اعلام میکردند: "ریش گذاشتی"! انگار خودم خبر نداشتم.
ریش و Adamo
اینکه بعضی دوستان مرا "پیامبر" صدا میزدند علت داشت. این بار هم انگارهمه ذرات کهکشان طوری به هم وصل شد و در حالی که من تو این فکرها بودم خواننده مشهور و محبوب بلژیکی "اَدَمو" را واداشت ترانهی "ریشوی بدون ریش" را بسازد و به آواز بخواند. موضوع ترانه این بود که یک ریشوی فلک زده و گرسنه را او و زنش "لیز" غذا دادند و کمک کردند و جای خواب دادند. اما فردایش، آن مردک که با وسایل ریشتراشی صاحبخانه ریشش را هم تراشیده بود، هم لباسهای صاحبخانه هم همسر صاحبخانه را با خود دزدیده و برده بود. و "ادمو" به گریه میخواند که "یک ریشوی بدون ریش و یک پشمالوی بدون پشم ندیدهاید؟ که تو یک دستش چمدان مرا و در دست دیگرش زن مرا با خود برده است؟" قدری شبیه حکایت محمدرضا شاه هم بود که برای ملتی مفلوک وفقیر، به حد عقل و توان خود، تلاش کرد رونق مادی و سربلندی معنوی فراهم آورد؛ و در عوض ملت حقنشناس هم آرزوها و سربلندی و حتا عمر هستی او را از او گرفت و مرگش را خواست. "صادق خلخالی"، حاکم و جلاد "شرع"ِ "انقلاب شکوهمند اسلامی" خواست زنش را هم بدزدد و پیام داد که اگر شوهرت را بکشی با تو کاری نداریم.
ریش و جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی
و اما این ریش را جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی هم که به سال۱۳۵۰ ، سال ۷۱ تقویم جهانی، برگزار شد ندانسته تبلیغ کرد. چرا که برای رزمندگان و سوارکاران سلسلههای گوناگون دوران شاهنشاهی ایران که رژه روند، به تعداد آنان ریش مصنوعی از خارج وارد شد. ملت هم که از این جشن خوششان نیامده بود، چون بیشتر برای روسای دولتهای جهان بود تا برای شادمانی ملتِ هنوز نیمی در فقرِ ایران، بعداً که "جشن" و نمایش تمام شد لابد گفتند "شهبانوی عزیز، اگر ریش اینقدر مهم بوده است، والله ما خودمان ریش داشتیم و داریم، لازم نبود از خارج وارد کنید..." و برای نمایش شروع کردند به ریش گذاشتن.
خانواده هاشمی رفسنجانی و تلاش در همبستگی ملی
انقلاب اسلامیِ پُرریش و پشم اینطوری هم در جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی شکل گرفت. فقط یکی دو یا ده دوازده دلیل و علت نداشت. هزار و یک علت دست به دست هم داد تا ۱۳۵۷ سال پس از هجرت محمد ص از مکه به مدینه، ناگهان یک "انقلاب شکوهمند اسلامی"، در ایران رخ داد، و مردم شهرنشِینِ تهران را تا مدتها (هنوز هم؟) و تا حدی، به دو طبقه تقسیم کرد: مردانِ با ریش و مردان بدون ریش، زنانِ با چادر و زنانِ بدون چادر.
خانواده هاشمی رفسنجانی، مخصوصاً پدر و دختر، اکبر و فائزه، در این نبردِ طبقاتی قدری استثناء بودند.
محمد هاشمی، مدیر عامل صدا و سیما و رئیس کل بنده با من خوب بود و پسر دائی ایشان هم که دکتر علوم سیاسی از فرانسه داشت مدتی در "برنامههای فرانسوی زبان" به سرپرستی من با من همکار شد، و از طریق او به "یار امام" خط میدادم (دستکم به خیال خود). پس از فراخوان من (از تورنتو) به سال ۱۹۹۳ جهت همبستگی دولت و ملت، در درخواست رفراندمی متمدنانه برای تغییر نظام در ایران، "سردار سازندگی"، که نه با ریش بود نه بدون ریش، و دخترِ ایشان فائزه، سعی کردند این دو طبقه را بهم وصل کنند. نشد و خودشان آن وسط گیر کردند و از هر دو طرف خوردند.
گیتی
یکی از همکاران گروه تحقیق سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، در همان دایره بررسی مطبوعات خارجی که سرپرستش بودم نیز در پاریس در مرخصی تحصیلی بود و زیر نظر پرفسور "بلاندیه" به گرفتن دکترای جامعهشناسی مشغول بود، با تخصص در کشورهای افریقا. گهگاه همدیگر را میدیدیم یا تلفنی صحبت میکردیم و نظراتم را به او میگفتم. شرح میدادم که این حرکتی که الان در ایران به وجود آمده، بیگمان به "جنگ" میماند و به جنگ و کشتاری بزرگ منتهی میشود.
"گیتی" یک بانوی "متجدد" دنیادیده از هر نظر آزاده. بود؛ بسیار هم زیبا و خوشاندام، آخرین مدل شیک و پیک که قبلاً هم با یکی از "تیمسار"های ثروتمند و متنفذ و ثروتمند ازدواج کرده و طلاق گرفته بود.
سر به سرِ همکارِ مشترک دیگرمان در همان گروه تحقیق، خانم "فاطمه ملکی" میگذاشت؛ دختر جوانی که، برعکس، ساده و محجوب بود و از نظرِ "گیتی"، اُمُل و فناتیک! گیتی خانم در رکاب یکی از "والاحضرت"ها هم (اگر اشتباه نکنم "والاحضرت شمس")، به آفریقا سفر کرده بود، و تخصصش هم در جامعهشناسی "افریقا" بود
زیر لعابِ نازک تجدد
یادم نیست کِی و کجا بود که این دوستِ متجدد به من گفت که، چادر سیاه بر سر، در تظاهرات (ضد شاه) شرکت کرده بود و وقتی خانم بغل دستیش به او اعتراض کرد که فلانی چرا چادر سرت کردی، با افتخار پاسخ داده بود، "خانم، این چادر "سیاسی" است". خانم "جامعه شناس" متوجه عمق سخن خودش نبود و نمیدانست چقدر درست گفته بود که "این چادر سیاسی است" (یعنی "حاکم" بر کشور میشود). منظور او البته فقط این بود که استفاده از چادرسیاه صرفاً و موقتاً برای سقوط شاه بود؛ وی، مثل خیلی از این "تحصیلکردگان"، فکر میکرد شعار "جمهوری اسلامی" هم فقط برای کشاندن "مردم" به صحنه و ساقط کردنِ "شاه" بوده است و پس از سقوط شاه، ایران میشود اروپای غربی و آمریکای شمالی یا یک کشور "سوسیالیستی" بسا پیشرفتهتر از "روسیه شوروی!".
عجب دانشمندانی داشتیم در "علوم اجتماعی" یا به قول دوستم "بهمن همایونفر" که خودش هم جامعهشناسی خوانده بود: "علوم اشتباهی"! بیچاره شاه که همه تلاشش این بود که ایران "سوئیس" شود و، به سوی "تمدن بزرگ"، از "سوئیس" هم جلو زند... و اینها به آخوند چسبیده بودند تا "شاه" سرنگون شود و پس از سرنگونی او ایران عیناً مثل لندن و پاریس و رُم و نیویورک شود! ماشاالله!
بعدها دانستم که گیتی خانم نام شناسنامهایش "فاطمه" بوده است! نام دوستان دیگر هم، بیژن و بهمن در شناسنامه "محمد رضا" و "محمد حسین"! نامهای دیگر برخی نزدیکان، "خدیجه"، "کبرا"، "عذرا"، "محمد"... آنکه "منوچهر" صدایش میزدند، در شناسنامه "محمود" بود.
روی لعابِ نازک و ظریفِ قشر متجدد تهران را که اندکی میخراشیدی، زیرش "اسلام" هویدا میشد. حتا دختر متجدد شاه، "شهناز" نیز أواخر به اسلام روی آورده بود.
این لعاب را "روشنفکران" اسلامی غربرفته و قدری غربزده (شمارشان بسیار بوده است) خراشیدند. سرکرده و نابغهترینشان، "علی شریعتی" همه را به "بازگشت به خویش" فرا خواند، نه به "خویشِ ایرانی"، بلکه به "خویش اسلامی". ایران ذلیل شد. و چنین شد که ملتِ اسلامزده ایران به دنبال رهبرِ "اسلامی" خویش، آیتالله، روحالله امام خمینی به راه افتاد، رهبری که پس از پیروزی در تاسیس جمهوری اسلامی، آثارِ "علی شریعتی" التقاطیِ کراواتی را که قبول نداشت کنار گذاشت.
دیدار با خمینی؛"به هیچوچه! "
جالب است: شاه و مخصوصاً شهبانو، به گمانِ من، "شریعتی" را دوست داشتند و راهش را گشودند تا مردم را با نبوغ سخنوری خود وسخنانِ با محتوا به مشارکت در سرنوشت کشور دعوت کند. به این صورت در آمد که وی مردم را علیه شاه و سلطنت بشوراند و نهضت خمینی را به شور جوانان سرکار آورد . و سپس آن نهضت سری کتابهای سخنانِ شریعتی را ممنوع کرد!
داستان ایران، داستان یک روانپارگی هزار و سیصد - چهارصد ساله است که با ورود به عصر مدرن و ظهور استعمار و ضد استعمار بسا پیچیدهتر و بیمارگونهتر هم شد.
آنروز صبح، گیتی به من زنگ زد و با هیجان و شادی گفت که فردا با بچههای تلویزیون وقت گرفتهایم برویم به دیدن خمینی، تو هم میتونی بیائی! بی درنگ، با لحنی خشمگین و معترض گفتم "به هیچوجه!".
خبر نداشتم که گیتی (و أمثال او) میبایستی از ایران "فرار" کند و من دست " خمینی" را در جماران ببوسم.
بازگشت با اتومبیل به تهران
آذر ۱۳۵۷ ، اوایل دسامبر ۱۹۷۸، محتوای آپارتمان پاریس و پنج سال زندگی دانشجوئی را مثل "هودینی" شعبدهباز، توی صندوق عقب اتومبیل خود جا دادم، از جمله فرمایشات خرید "شیرین" خانم را. سحرگاهان روز بعد با دلی پر شور که چطور جلوی این روند سیل آسای ویرانگر را بگیرم یا تغییر جهت دهم به سوی تهران حرکت کردم.
خیابانها خلوت بود و سرعت ماشین حد اکثر. هوا گرگ و میش. سر یک پیچِ تند، ناگهان چند کبوتر جلوی ماشین به پرواز درآمدند، یکیشان دیر شد و به گمانم خورد به ماشین.
پیش خود گفتم کبوتر صلح قربانی من شد تا در کارزارِ نجاتبخشی ایران و صلح زنده بمانم.
ادامه دارد
در شماره بعد میخوانید:
عبور از حکومت نظامیِ/ پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷
- نخیر عالیجناب، انقلاب شده"
گفتگوی منتسب به "لوئی شانزدهم" و یکی از درباریان را پیش از سقوط نظام سلطنتی در فرانسه را اکنون به وضعیت شاه ایران نسبت میداد. یادم نیست اما احتمالاً پس از رخدادِ دردناک میدان ژاله بود.
شاید بتوان گفت که، از استثناها که بگذریم، جمعاً همه جهانیان از "انقلاب" در ایران به هیجان آمده بودند و با روی گشاده به قیام یک ملتِ آزادیخواه علیه شاه خودشان که "دیکتاتور" معرفی شده بود مینگریستند و به وجد آمده بودند. بسیاری هم در کشورهای صنعتی شاه را عامل اصلی چند برابر شدن بهای نفت و دشواریهای ناشی از آن میدانستند و دلشان خنک میشد. اما شاید فرانسویان از همه بیشتر. نه فقط برای اینکه فرانسه، بر خلاف آمریکا و انگلیس، "نفت" نداشته است، بلکه اصولا فرانسویان به "انقلاب کبیر" ۱۷۸۹ خودشان که موجب سرنگونی نظام پادشاهی و برقراری جمهوری شد افتخار میکنند و سرود ملیشان هم هنوز از همان زمان مانده، سرود انقلابی "برپا خیز" و "اسلحه به دست گیر" (که چند سال پیش کتباً به کنسول فرانسه در تورنتو پیشنهاد دادم تغییر دهند!). مجسمه آزادی آمریکا را هم آنان به آمریکائیان هدیه دادند به پاس پایان دادن به بردهداری و قیامشان علیه حاکمیت انگلستان بر آن مستعمره آمریکائی! فرانسویان بر خلاف انگلیسیهای مرتب و منظم و پیرو قانون، دایماً در حالت شورش و اعتصاب و تظاهرات هستند! به قول برادرم، "سناء الدین"، که از نوجوانی در انگلستان پرورش یافته بود، "فرانسویان همه شان آنارشیست" (حکومت ناگرا)یند!
در معرفی "شاه" به عنوان "دیکتاتور خشن و فاسد و دزد و نوکر آمریکا"، "تحصیلکردگان" و "روشنفکران" ایرانی با سوداگران سلطه جوی "غرب" همدست و همصدا بودند. از جمله آقایانی که در نوفل لوشاتو آیتاللهالعظمی خمینی را احاطه کرده بودند و زبان "خارجی" میدانستند که با رسانهها و نمایندگان "خارجی" صحبت کنند: رفقای سابق کنفدراسیون، جنابان ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده، حسن حبیبی، و از آنان گذشته و شاید در درجه اول، "ابراهیم یزدی"ِ آمریکائی. ابراهیم یزدی تابعیت امریکائی داشت و آن را مخفیانه نگه داشت. او خودش با افتخار میگوید که پاسپورت مصری هم گرفته بود در زمان جمال عبدالناصر که دشمن شماره یک شاه ایران بود و خوزستان را عربستان میخواست و کسی بود که تخم لق "خلیج عربی" را به جای "خلیج فارس" به دهانها انداخت. به این لحاظ و به علل دیگر، ابراهیم یزدی را خائن به ایران میدانم و حسابش را از شخصیت ایراندوست و متعادلی چون مهدی بازرگان جدا میکنم. (ر. ک. به مطلب بسیار مفصل، مستند و ارزشمند "خبرگزاری فارس"، ۲۳/۷/۱۳۹۶ از وبسایت آن خبرگزاری). "یزدی" خودش هم اغلب خود را تاثیرگذار اصلی در پیروزی "انقلاب اسلامی" معرفی میکرد.
باری، افکار عمومی جهان، به ویژه فرانسه، به "انقلاب اسلامی"ی در حال تکوین در ایران لبخند میزد و برایش کف میزد و شادی میکرد. به ویژه رسانههای "چپ" یا نیمه چب و روشنفکرانه مثل "لوموند" و روزنامهنگار متخصص مسائل ایران آن روزنامه "اِریک رولو"ِ Eric Rouleau که خصومت خاصی با "شاه" داشت. فیلسوف شهیر فرانسه، "میشل فوکو" Michel Foucault نیز، سرمست از خیالات خود در "روحانی" و "معنوی" بودن این انقلابِ شگفت و استثنائی، مطلب مینوشت و تبلیغش را میکرد.
"شجاع، نمیدانستم تو ارتجاعی هستی!"
من که بر خلاف جوٌ حاکم نگران وضعیت دردناک ایران بودم و تحول خشن و واپسگرای روند آزادسازی محیط سیاسی زادگاهم را که تبدیل به رشد یک نهضت اسلامی شده بود به هیچوجه نمیپسندیدم، و برای صلح و إصلاحات مثبت در ایران و جهان مضر و خطرناک میدانستم، سعی میکردم در دیدار با دوستان، آنان را متوجه وضعیت پیچیدهی ایران و جهان کنم. کار آسانی نبود و. یکی از دوستان فرانسوی که از این "انقلاب" به شوق آمده بود برگشت به من گفت:"شجاع، نمیدانستم که تو ارتجاعی هستی!"
در واقع نمیدانست که این نخستین انقلاب ارتجاعی در تاریخ جدید بوده است.
ریش
ریش هم مسئلهای برایم شده بود. چرا که "سمبل" و "نماد"ی "سیاسی" شده بود. من از وقتی که دانشجوی دانشگاه بروکسل شدم گهگاه ریشکی را میگذاشتم بلند شود. هم به خاطر ژست فیلسوفی و حال و هوای روشنفکرانه، هم درویشانه، قدری به خاطر "مردانهتر" نشان دادن، چه میدانم، بسته به حال روزم بود. گاهی هم به خاطر تنبلی و به بهانه اینکه پوست صورت را استراحتی بدهم، و بالاخره نخریدن ریش تراش، مقابله با نظام سوداگر و جلوگیری از فرسودگی منابع طبیعی. صرفهجوئی هم بود. خلاصه اگر برای هاملت "بودن" یا "نبودن" مسئله بود، برای من ریش تراشیدن با نتراشیدن. البته نه همیشه.
اما حالا ریش تراشیدن یا نتراشیدن شده بود سمبلِ موضعگیری "سیاسی" و "کشورداری". آخوندها که همه میبایستی ریش داشته باشند اگر نه نمیشد. جز آنان که کوسه بودند. انقلابیان اسلامی به همچنین. معهذا بعضی انقلابیها هم که لباس آخوند تنشان نبود ریششان را میتراشیدند. اینها "ریشوهای" بیریش بودهاند. شمارشان در ایران هیچوقت کم نبوده است.
سالها بعد که در صدا و سیما مشغول کار شدم، در یک جلسه عمومی، آقای لاریجانی، معاونِ سازمان و مدیر برنامههای برونمرزی که یک سر میز مستطیل یا بیضی نشسته بود خطاب به همه و با اشاره به من که روبروی او سر دیگر میز نشسته بودم گفت "البته ریش آقای ضیائیان ریش از نوع داستایفسکی (یا یکی دیگر از نویسندگان روس را نام برد) است". میخواست بگوید ریش "اسلامی" نیست. که از این روشنگری او بسیار خرسند و مفتخر شدم. چون بعضی آشنایان دیگر، با لبخندی زبل و لحنی مملو از پرسش و کنایه به من اعلام میکردند: "ریش گذاشتی"! انگار خودم خبر نداشتم.
ریش و Adamo
اینکه بعضی دوستان مرا "پیامبر" صدا میزدند علت داشت. این بار هم انگارهمه ذرات کهکشان طوری به هم وصل شد و در حالی که من تو این فکرها بودم خواننده مشهور و محبوب بلژیکی "اَدَمو" را واداشت ترانهی "ریشوی بدون ریش" را بسازد و به آواز بخواند. موضوع ترانه این بود که یک ریشوی فلک زده و گرسنه را او و زنش "لیز" غذا دادند و کمک کردند و جای خواب دادند. اما فردایش، آن مردک که با وسایل ریشتراشی صاحبخانه ریشش را هم تراشیده بود، هم لباسهای صاحبخانه هم همسر صاحبخانه را با خود دزدیده و برده بود. و "ادمو" به گریه میخواند که "یک ریشوی بدون ریش و یک پشمالوی بدون پشم ندیدهاید؟ که تو یک دستش چمدان مرا و در دست دیگرش زن مرا با خود برده است؟" قدری شبیه حکایت محمدرضا شاه هم بود که برای ملتی مفلوک وفقیر، به حد عقل و توان خود، تلاش کرد رونق مادی و سربلندی معنوی فراهم آورد؛ و در عوض ملت حقنشناس هم آرزوها و سربلندی و حتا عمر هستی او را از او گرفت و مرگش را خواست. "صادق خلخالی"، حاکم و جلاد "شرع"ِ "انقلاب شکوهمند اسلامی" خواست زنش را هم بدزدد و پیام داد که اگر شوهرت را بکشی با تو کاری نداریم.
ریش و جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی
و اما این ریش را جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی هم که به سال۱۳۵۰ ، سال ۷۱ تقویم جهانی، برگزار شد ندانسته تبلیغ کرد. چرا که برای رزمندگان و سوارکاران سلسلههای گوناگون دوران شاهنشاهی ایران که رژه روند، به تعداد آنان ریش مصنوعی از خارج وارد شد. ملت هم که از این جشن خوششان نیامده بود، چون بیشتر برای روسای دولتهای جهان بود تا برای شادمانی ملتِ هنوز نیمی در فقرِ ایران، بعداً که "جشن" و نمایش تمام شد لابد گفتند "شهبانوی عزیز، اگر ریش اینقدر مهم بوده است، والله ما خودمان ریش داشتیم و داریم، لازم نبود از خارج وارد کنید..." و برای نمایش شروع کردند به ریش گذاشتن.
خانواده هاشمی رفسنجانی و تلاش در همبستگی ملی
انقلاب اسلامیِ پُرریش و پشم اینطوری هم در جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی شکل گرفت. فقط یکی دو یا ده دوازده دلیل و علت نداشت. هزار و یک علت دست به دست هم داد تا ۱۳۵۷ سال پس از هجرت محمد ص از مکه به مدینه، ناگهان یک "انقلاب شکوهمند اسلامی"، در ایران رخ داد، و مردم شهرنشِینِ تهران را تا مدتها (هنوز هم؟) و تا حدی، به دو طبقه تقسیم کرد: مردانِ با ریش و مردان بدون ریش، زنانِ با چادر و زنانِ بدون چادر.
خانواده هاشمی رفسنجانی، مخصوصاً پدر و دختر، اکبر و فائزه، در این نبردِ طبقاتی قدری استثناء بودند.
محمد هاشمی، مدیر عامل صدا و سیما و رئیس کل بنده با من خوب بود و پسر دائی ایشان هم که دکتر علوم سیاسی از فرانسه داشت مدتی در "برنامههای فرانسوی زبان" به سرپرستی من با من همکار شد، و از طریق او به "یار امام" خط میدادم (دستکم به خیال خود). پس از فراخوان من (از تورنتو) به سال ۱۹۹۳ جهت همبستگی دولت و ملت، در درخواست رفراندمی متمدنانه برای تغییر نظام در ایران، "سردار سازندگی"، که نه با ریش بود نه بدون ریش، و دخترِ ایشان فائزه، سعی کردند این دو طبقه را بهم وصل کنند. نشد و خودشان آن وسط گیر کردند و از هر دو طرف خوردند.
گیتی
یکی از همکاران گروه تحقیق سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، در همان دایره بررسی مطبوعات خارجی که سرپرستش بودم نیز در پاریس در مرخصی تحصیلی بود و زیر نظر پرفسور "بلاندیه" به گرفتن دکترای جامعهشناسی مشغول بود، با تخصص در کشورهای افریقا. گهگاه همدیگر را میدیدیم یا تلفنی صحبت میکردیم و نظراتم را به او میگفتم. شرح میدادم که این حرکتی که الان در ایران به وجود آمده، بیگمان به "جنگ" میماند و به جنگ و کشتاری بزرگ منتهی میشود.
"گیتی" یک بانوی "متجدد" دنیادیده از هر نظر آزاده. بود؛ بسیار هم زیبا و خوشاندام، آخرین مدل شیک و پیک که قبلاً هم با یکی از "تیمسار"های ثروتمند و متنفذ و ثروتمند ازدواج کرده و طلاق گرفته بود.
سر به سرِ همکارِ مشترک دیگرمان در همان گروه تحقیق، خانم "فاطمه ملکی" میگذاشت؛ دختر جوانی که، برعکس، ساده و محجوب بود و از نظرِ "گیتی"، اُمُل و فناتیک! گیتی خانم در رکاب یکی از "والاحضرت"ها هم (اگر اشتباه نکنم "والاحضرت شمس")، به آفریقا سفر کرده بود، و تخصصش هم در جامعهشناسی "افریقا" بود
زیر لعابِ نازک تجدد
یادم نیست کِی و کجا بود که این دوستِ متجدد به من گفت که، چادر سیاه بر سر، در تظاهرات (ضد شاه) شرکت کرده بود و وقتی خانم بغل دستیش به او اعتراض کرد که فلانی چرا چادر سرت کردی، با افتخار پاسخ داده بود، "خانم، این چادر "سیاسی" است". خانم "جامعه شناس" متوجه عمق سخن خودش نبود و نمیدانست چقدر درست گفته بود که "این چادر سیاسی است" (یعنی "حاکم" بر کشور میشود). منظور او البته فقط این بود که استفاده از چادرسیاه صرفاً و موقتاً برای سقوط شاه بود؛ وی، مثل خیلی از این "تحصیلکردگان"، فکر میکرد شعار "جمهوری اسلامی" هم فقط برای کشاندن "مردم" به صحنه و ساقط کردنِ "شاه" بوده است و پس از سقوط شاه، ایران میشود اروپای غربی و آمریکای شمالی یا یک کشور "سوسیالیستی" بسا پیشرفتهتر از "روسیه شوروی!".
عجب دانشمندانی داشتیم در "علوم اجتماعی" یا به قول دوستم "بهمن همایونفر" که خودش هم جامعهشناسی خوانده بود: "علوم اشتباهی"! بیچاره شاه که همه تلاشش این بود که ایران "سوئیس" شود و، به سوی "تمدن بزرگ"، از "سوئیس" هم جلو زند... و اینها به آخوند چسبیده بودند تا "شاه" سرنگون شود و پس از سرنگونی او ایران عیناً مثل لندن و پاریس و رُم و نیویورک شود! ماشاالله!
بعدها دانستم که گیتی خانم نام شناسنامهایش "فاطمه" بوده است! نام دوستان دیگر هم، بیژن و بهمن در شناسنامه "محمد رضا" و "محمد حسین"! نامهای دیگر برخی نزدیکان، "خدیجه"، "کبرا"، "عذرا"، "محمد"... آنکه "منوچهر" صدایش میزدند، در شناسنامه "محمود" بود.
روی لعابِ نازک و ظریفِ قشر متجدد تهران را که اندکی میخراشیدی، زیرش "اسلام" هویدا میشد. حتا دختر متجدد شاه، "شهناز" نیز أواخر به اسلام روی آورده بود.
این لعاب را "روشنفکران" اسلامی غربرفته و قدری غربزده (شمارشان بسیار بوده است) خراشیدند. سرکرده و نابغهترینشان، "علی شریعتی" همه را به "بازگشت به خویش" فرا خواند، نه به "خویشِ ایرانی"، بلکه به "خویش اسلامی". ایران ذلیل شد. و چنین شد که ملتِ اسلامزده ایران به دنبال رهبرِ "اسلامی" خویش، آیتالله، روحالله امام خمینی به راه افتاد، رهبری که پس از پیروزی در تاسیس جمهوری اسلامی، آثارِ "علی شریعتی" التقاطیِ کراواتی را که قبول نداشت کنار گذاشت.
دیدار با خمینی؛"به هیچوچه! "
جالب است: شاه و مخصوصاً شهبانو، به گمانِ من، "شریعتی" را دوست داشتند و راهش را گشودند تا مردم را با نبوغ سخنوری خود وسخنانِ با محتوا به مشارکت در سرنوشت کشور دعوت کند. به این صورت در آمد که وی مردم را علیه شاه و سلطنت بشوراند و نهضت خمینی را به شور جوانان سرکار آورد . و سپس آن نهضت سری کتابهای سخنانِ شریعتی را ممنوع کرد!
داستان ایران، داستان یک روانپارگی هزار و سیصد - چهارصد ساله است که با ورود به عصر مدرن و ظهور استعمار و ضد استعمار بسا پیچیدهتر و بیمارگونهتر هم شد.
آنروز صبح، گیتی به من زنگ زد و با هیجان و شادی گفت که فردا با بچههای تلویزیون وقت گرفتهایم برویم به دیدن خمینی، تو هم میتونی بیائی! بی درنگ، با لحنی خشمگین و معترض گفتم "به هیچوجه!".
خبر نداشتم که گیتی (و أمثال او) میبایستی از ایران "فرار" کند و من دست " خمینی" را در جماران ببوسم.
بازگشت با اتومبیل به تهران
آذر ۱۳۵۷ ، اوایل دسامبر ۱۹۷۸، محتوای آپارتمان پاریس و پنج سال زندگی دانشجوئی را مثل "هودینی" شعبدهباز، توی صندوق عقب اتومبیل خود جا دادم، از جمله فرمایشات خرید "شیرین" خانم را. سحرگاهان روز بعد با دلی پر شور که چطور جلوی این روند سیل آسای ویرانگر را بگیرم یا تغییر جهت دهم به سوی تهران حرکت کردم.
خیابانها خلوت بود و سرعت ماشین حد اکثر. هوا گرگ و میش. سر یک پیچِ تند، ناگهان چند کبوتر جلوی ماشین به پرواز درآمدند، یکیشان دیر شد و به گمانم خورد به ماشین.
پیش خود گفتم کبوتر صلح قربانی من شد تا در کارزارِ نجاتبخشی ایران و صلح زنده بمانم.
ادامه دارد
در شماره بعد میخوانید:
عبور از حکومت نظامیِ/ پیام به ملت ایران از رادیو سراسری، ۱۹ و ۲۰ بهمن ۱۳۵۷
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, July 10, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
![]() | Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو