شجاعت در راستگویي و درستکاری و شفافیت است حتا و مخصوصاً اگر برخلاف باورها و توهمات عامه باشد. روشنفکری یعنی گفتار و نوشتار آزادانه و مسئولانه و شفاف
تغییر بزرگ-16
یکی از سربازان وظیفه آکوردئون آورده بود. یک روز، همان اوايل کار، آکوردئونش را قرض گرفتم و در حالی که هر شخص کمابیش مشغول کار خودش بود این ترانه را به ساز و آواز برای جمع اجرا کردم (حروف ایتالیک برای ابیاتی است که فراموش کرده، "شبیه سازی" نمودهام):
دارم امید چون که فردا
پاک و زیبا
سر زند خورشید زندگیها
روشنی بخشد این سرزمین را.
در این دورهی زندگانی
کز برای دل ما شرنگ است
چون که دل شیشه و غصه سنگ است،
به پا خیزید ای جوانان
پر زنیرو
از برای یک فردای بهتر
تا شود زندگی نو سراسر
به نیروی علم و دانش
سعی و کوشش
متحد در صفوف ستمکش
برکنیم بنیاد بندگی را
به یاری خلق ایران،
ای رفیقان
بر کنیم بنیاد کاخ دیوان
پاک و زیبا کنیم خاک ایران
نُتِ آخر که افتاد، دیدم کسی جُنب نمیخورد. همه مرا مینگریستند و بهتشان زده بود. زمان متوقف شده بود. خوابگاهِی که همیشه پرجنب و جوش بود خشکش زده بود.
آیا پس از آن برایم کف زدند؟ یادم نیست. فقط آن بهت و سکوت را به یاد دارم. بعدها یکی از لیسانسیههای وظیفه از آن سوی خوابگاه جلوی همه، با حجب، با ترس، خطاب به من گفت "آن آهنگ را دوباره میزنی؟". آکوردئون را قرض گرفتم و دوباره برای همه زدم و خواندم.
نظام مبتنی بر ترس
نظم و امنیت کشور، پس از ماجراهای دوران مصدق و ایجاد "ساواک" بر بنیانِ "ترس" ریخته شده بود. خواندن سرود انقلابی در ملاء عام، بدون هیچ نوع واهمه و ترس، آنهم در بطن یک پادگان نظامی که فرماندهاش لرزه بر اندام میانداخت، پایههای نظام مبتنی بر ترس را زیر سوال میبرد. گرچه بدبینی و منفینگری و افکار پارانوئیدی در مردم به قدری قوی بود که برای بعضیها بلکه برای بسیاری، خواندن این سرود انقلابی لابد نقشهی "ساواک" بود برای به تله انداختن مخالفان. اگر نه چطور طرف جرئت کرده بود و بازداشت و تنبیه هم نشده بود؟ بعضی هم شاید فکر میکردند حتماً تیمسار شفقت پشت اوست.... از این حرفها، از این توهمات. برای اثباتِ وجود اختناق (اختناق و ترس و وحشتی که خودشان ناآگاهانه عامل یا واسطهاش بودند) "دلیل تراشی" میکردند. شاید این فکر هم به اذهان بعضی آمد که آزادیم.
آزادیِ بی پشتیبان در نظام شاهنشاهی
همه تجربه گفتاری نوشتاری و کرداری من ثابت میکرد که در نظام شاهنشاهی ایران، بر خلاف شایعات داخلی و تبلیغاتِ خارجی و بر خلاف تصور عامه، آزادی نسبتاً کامل وجود داشته است. طبیعی است که هر نظام، کسانی را که طرح "براندازی" داشته باشند یا به رئیس دولت اهانت کنند یا با دولت بیگانه تبانی کنند بازداشت و زندانی کند.
بعدها که با "پرویز نیکخواه" در رادیو تلویزیون همکار شدم، روزی به من گفت: "آقای ضیائیان، وقتی خبر تظاهراتی در پاریس از رادیو تلویزیون آن کشور پخش شود، مردم فرانسه میگویند تظاهراتی صورت گرفته، اما اگر تظاهراتی در تهران صورت گیرد و از رادیو تلویزیون ملی ایران پخش شود مردم ایران میگویند انقلاب شد! "
پس آیا با خواندن آن سرود در ملاء عام آنهم در سربازخانه من نیز مسبب "انقلاب" شدم؟ شاید.
تصادفاً از همان دهه ۷۰ میلادی و ۵۰ هجری جریان "آزادسازی محیط سیاسی" در ایران شعار روز و از سوی بخشی از هیئت حاکمه مصراً دنبال شد، ضمن آنکه بخشی دیگر از حکومت نسبت به نتایج منفی آزادیهای لجامگسیخته هشدار میداد. نتیجهی این آزادسازی محیط سیاسی و فراخواندن مردم به "مشارکت در امور کشور" (شعار دیگر حکومت) را دیدیم که چه شد. چرا اینطور شد؟ به علتها و دلیلهای بسیاری که شمار اندکی از آنان را در این سلسله مقالهها برشمردم.
مسلماً کمبود "روشنفکر"ِ واقعی که راهنما باشد و کمبود دولتمردان و دولتزنانی که نظام را پاسدار باشند جزو علتهای ساختاریِ دگرگونیِ واپسگرایانهی ۱۳۵۷ بود. "شبه روشنفکران" فراوان بوده اما روشنفکر راستین نادر بود. اعم از شاعر و نویسنده و خواننده و فیلمساز و طنزپرداز و روزنامهنگار، کارشان غالباً، طعنه زدن به حکومت و دولت و رئیس آن بود. به استعاره طعنه به "شاه" و به "نظام" حاکم. به این طعنه زدنهای استعاری خود افتخار و مباهات میکردند. و مردم آنان را چون قهرمانان خود گرامی میداشتند. "دیدی چی گفت، دیدی چی نوشت؟ عجب شجاعتی!". در حالی که شجاعت در راستگویي و درستکاری و شفافیت است حتا و مخصوصاً اگر برخلاف باورها و توهمات عامه باشد. روشنفکری یعنی گفتار و نوشتار آزادانه و مسئولانه و شفاف. بخش دیگری از شبه روشنفکران ایران (تهران) نیز از اروپا و آمریکا کپی برداری میکردند، که لزوماً به کار ایران نمیآمد. اصطلاح "روشنفکر اسلامی" هم که تناقض در کلام، به قول فرنگیها oxymoron، بوده است. ارزشها و معیارهای اجتماعی گُم بود. اشکال بزرگ ما اشکال هویتی بوده است که با تغییرات تند و سریع آن روزها وخیمتر میشد.
شمارِ مسئولان کشوری در رده های گوناگون حکومت که آزادیها را متوجه شوند، قدرشناس باشند و پاس دارند نیز کم بود. نادانی، خودمحوری، سطحینگری و اشکالات روانجامعه شناسانهی دیگر بسیار بود، بعضی به عمقِ تاریخِ دردناک ایران.
نظام "الله سالار" اسلامی
در ابتدای "انقلاب"، سخن از بر پائی نظام "مردم سالار" بود. اما آقای خمینی جمهوری "اسلامی" را با معیارهای واپسگرایانهاش به ملت ایران تحمیل کرد. نهضت خمینی آشکارا نهضتی ضدانقلابی به معنای ضد ترقیخواهی، ضد تجدد (مدرنیته)، ضد آزاداندیشی و ضدانقلابِ روشنفکرانهی مشروطه بود. ضد اقتصادی و ضد صلح و آرامش هم بود.
مشکلِ نظام کنونی به وضوح صفتِ "اسلامی" آن است که از "امام خمینی" به ارث رسیده است. به جای یک نظام مردمسالار، یک نظام خدا سالار بلکه "الله[i] سالار"[ii] حاکم شد. و چون یقه "خدا" و "الله" را کسی نمیتواند بگیرد، میشود نظام بیمسئولیت. یا میشود حکومت کسانی که خود را به مثابه "آیت"های الله و "حُجت"های اسلام معرفی میکنند که از طرف "خدا" یا "الله" مأموریت شکنجه و راهنمائی زورکی ما را دارند (امر به معروف و نهی از منکر).
ماموریت در مرکز زرهی شیراز
پس از شش ماه (اگر اشتباه نکنم) خدمت مقدماتی در پادگان فرح آباد تهران و دریافت درجه "ستوان دوم" همه ما را به اینطرف و آنطرف فرستادند. نصیب من "مرکز زرهی شیراز" شد، به فرماندهی تیمسار سرلشگر جهانبانی. در آنجا با دو هموندِ وظیفه دوست شدم که گرچه چهره پر مهرِ هر دو را به خوبی به یاد دارم اما نامشان را فراموش کردهام.
عراق یا اراک جزو ایران است
یکی از ایشان فارسی را با لهجه ویژهای صحبت میکرد. معلوم شد "عراقی" است. در "عراق" به دنیا آمده همه عمرش را آنجا گذرانیده بود. به ایران برای "ویزیت" آمده بود، اما موقع برگشتن به زادگاه خود به او گفته بودند که نخیر شما "ایرانی" هستید و باید اول دو سال نظام وظیفه را انجام بدهی تا بتوانی برگردی! جوانی خوش مشرب، همیشه لبخند به لب.
باید دانست که پس از جدائی "اراک" از ایران و "عثمانی"، پس از جنگ جهانگیر دوم، و ایجاد دولت عربی و دستنشانده "العراق" توسط دولت بریتانیای کبیر، به سال ۱۹۱۹-۱۹۲۰، تا ۸ یا ۹ سال، دولت ایران به رهبری رضاشاه از به رسمیت شناختن این دولت استعمارساخته خودداری میورزید. امروز هم دولت جمهوری اسلامی در عراق با حضور دولتهای استعمارگر انگلیس و آمریکا در آنجا در تعارض است.
خواننده شاید بداند که بسیاری از ایرانیان طبق وصیتشان در کربلا دفن میشدند. "امیر کبیر" نیز در خاک ایرانی اراک که یکهزار سال پایتخت ایران، تیسفون، در آنجا بود آرمیده است.
خود سالاریِ فرمانده مرکز زرهی شیراز
نظام خودسالاری در ایران به هیچوجه مختص و منحصر به "شاه" نبوده در همه ردههای کشور مشاهده میشد، از مقام سلطنت گرفته تا "مقامات"ِ دفاتر اسناد رسمی تا مأمور پستخانه تا سوپور محله. ایران از لحاظ فرهنگی ژاپن نبود. اکثر مردم "خود سالار" بودند. شاید "شاه" سرمشق مردم بود، شاید هم شاه "گوسفندِ قربانی"ِ مردم. احتمالاً هر دو. اما در سال ۱۳۵۷، شاه مسلماً"گوسفند قربانی" شد.
آقای جهانبانی هم استثنا نبود. من تلاش کرده بودم که پس از این دومین دوره شش ماهه سربازی، به تهران برگردم و بقیه خدمت سربازی را در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران انجام دهم. قانون در آنزمان چنین بود که اگر یک سازمان دولتی اعلام میکرد به خدمت شما نیاز دارد، پس از طی دوره یکساله میشد بقیه خدمت سربازی را در آن سازمان انجام داد.
موقعی که دورهی شش ماهه نظامی مرکز زرهی شیراز تمام شد و اسامی را میخواندند که چه کسی به کجا مامور میشود (خیلیها را به مرز میفرستادند). منتظر بودم به نام من که برسد بگویند "تهران"، اما با تعجب شنیدم که ادامهی ماموریتم در همین مرکز زرهی شیراز است. به طور دقیقتر در "کتابخانه" مرکز زرهی. باید گفت که پیشاپیش مدتی بود در آنجا "مامور" شده بودم و کسی هم با من کاری نداشت. حضور و غیاب من بسیار دلبخواهی به تشخیص خودم بود و از مراسم صبحگاهی هم معذور بودم. حتا بدون داشتن مرخصی سری هم به تهران زدم و مدتی ماندم و برگشتم. به من "خانه سازمانی" هم داده بودند. زندگی بدی نبود! شهر شیراز شهر ضیائیان هم بود، زادگاه پدر و پدر بزرگ[iii]. شهری زیبا و دوست داشتنی با شهروندانی با مهر و معرفت، شهر بزرگانِ ادب ما، سعدی و حافظ.
جناب فرمانده مرکز زرهی یک دوست در یک کشور امریکای جنوبی داشت که با هم به زبان فرانسوی گهگاه نامهنگاری داشتند. مرا نگه داشته بود که نامههای او را در پاسخ نامههای آن خانم برایش بنویسم!
شرح اینکه چطور شد بالاخره ایشان رضایت داد و اجازه داد که به سر کار خود به تهران بروم بماند.
سال ۱۹۷۱ / ۱۳۵۰ بود که کارم را در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران آغاز کرده رسماً به استخدام آن سازمان در آمدم.
آیا من هم مسبب انقلاب شدم؟
یکم دسامبر ۱۹۷۰ / ۱۳۴۹ رسماً ازدواج کردم و چندی بعد به عنوان سرباز لیسانسیه (لیسانسیه وظیفه) به خدمت نظام وظیفه اجباری درآمدم. باید در پادگان فرحآباد تهران لباس سربازی میپوشیدم و ادای نظامیان را درمیآوردم. انضباط، همشکلی(یونیفورم)، راه رفتن دستهجمعی مثل آدم کوکی، فراگیری استفاده از جنگافزار و تیراندازی و اینجور چیزها. خدمت در "سپاه دانش" را اگر میشد ترجیح میدادم، اما گمان کنم برای سربازان وظیفهی دیپلمه بود، و ما "لیسانسیه" بودیم. گرچه هنوز "رساله" پایان لیسانسم را هم ننوشته بودم.
یکی از سربازان وظیفه آکوردئون آورده بود. یک روز، همان اوايل کار، آکوردئونش را قرض گرفتم و در حالی که هر شخص کمابیش مشغول کار خودش بود این ترانه را به ساز و آواز برای جمع اجرا کردم (حروف ایتالیک برای ابیاتی است که فراموش کرده، "شبیه سازی" نمودهام):
دارم امید چون که فردا
پاک و زیبا
سر زند خورشید زندگیها
روشنی بخشد این سرزمین را.
در این دورهی زندگانی
کز برای دل ما شرنگ است
چون که دل شیشه و غصه سنگ است،
به پا خیزید ای جوانان
پر زنیرو
از برای یک فردای بهتر
تا شود زندگی نو سراسر
به نیروی علم و دانش
سعی و کوشش
متحد در صفوف ستمکش
برکنیم بنیاد بندگی را
به یاری خلق ایران،
ای رفیقان
بر کنیم بنیاد کاخ دیوان
پاک و زیبا کنیم خاک ایران
نُتِ آخر که افتاد، دیدم کسی جُنب نمیخورد. همه مرا مینگریستند و بهتشان زده بود. زمان متوقف شده بود. خوابگاهِی که همیشه پرجنب و جوش بود خشکش زده بود.
آیا پس از آن برایم کف زدند؟ یادم نیست. فقط آن بهت و سکوت را به یاد دارم. بعدها یکی از لیسانسیههای وظیفه از آن سوی خوابگاه جلوی همه، با حجب، با ترس، خطاب به من گفت "آن آهنگ را دوباره میزنی؟". آکوردئون را قرض گرفتم و دوباره برای همه زدم و خواندم.
نظام مبتنی بر ترس
نظم و امنیت کشور، پس از ماجراهای دوران مصدق و ایجاد "ساواک" بر بنیانِ "ترس" ریخته شده بود. خواندن سرود انقلابی در ملاء عام، بدون هیچ نوع واهمه و ترس، آنهم در بطن یک پادگان نظامی که فرماندهاش لرزه بر اندام میانداخت، پایههای نظام مبتنی بر ترس را زیر سوال میبرد. گرچه بدبینی و منفینگری و افکار پارانوئیدی در مردم به قدری قوی بود که برای بعضیها بلکه برای بسیاری، خواندن این سرود انقلابی لابد نقشهی "ساواک" بود برای به تله انداختن مخالفان. اگر نه چطور طرف جرئت کرده بود و بازداشت و تنبیه هم نشده بود؟ بعضی هم شاید فکر میکردند حتماً تیمسار شفقت پشت اوست.... از این حرفها، از این توهمات. برای اثباتِ وجود اختناق (اختناق و ترس و وحشتی که خودشان ناآگاهانه عامل یا واسطهاش بودند) "دلیل تراشی" میکردند. شاید این فکر هم به اذهان بعضی آمد که آزادیم.
آزادیِ بی پشتیبان در نظام شاهنشاهی
همه تجربه گفتاری نوشتاری و کرداری من ثابت میکرد که در نظام شاهنشاهی ایران، بر خلاف شایعات داخلی و تبلیغاتِ خارجی و بر خلاف تصور عامه، آزادی نسبتاً کامل وجود داشته است. طبیعی است که هر نظام، کسانی را که طرح "براندازی" داشته باشند یا به رئیس دولت اهانت کنند یا با دولت بیگانه تبانی کنند بازداشت و زندانی کند.
بعدها که با "پرویز نیکخواه" در رادیو تلویزیون همکار شدم، روزی به من گفت: "آقای ضیائیان، وقتی خبر تظاهراتی در پاریس از رادیو تلویزیون آن کشور پخش شود، مردم فرانسه میگویند تظاهراتی صورت گرفته، اما اگر تظاهراتی در تهران صورت گیرد و از رادیو تلویزیون ملی ایران پخش شود مردم ایران میگویند انقلاب شد! "
پس آیا با خواندن آن سرود در ملاء عام آنهم در سربازخانه من نیز مسبب "انقلاب" شدم؟ شاید.
تصادفاً از همان دهه ۷۰ میلادی و ۵۰ هجری جریان "آزادسازی محیط سیاسی" در ایران شعار روز و از سوی بخشی از هیئت حاکمه مصراً دنبال شد، ضمن آنکه بخشی دیگر از حکومت نسبت به نتایج منفی آزادیهای لجامگسیخته هشدار میداد. نتیجهی این آزادسازی محیط سیاسی و فراخواندن مردم به "مشارکت در امور کشور" (شعار دیگر حکومت) را دیدیم که چه شد. چرا اینطور شد؟ به علتها و دلیلهای بسیاری که شمار اندکی از آنان را در این سلسله مقالهها برشمردم.
مسلماً کمبود "روشنفکر"ِ واقعی که راهنما باشد و کمبود دولتمردان و دولتزنانی که نظام را پاسدار باشند جزو علتهای ساختاریِ دگرگونیِ واپسگرایانهی ۱۳۵۷ بود. "شبه روشنفکران" فراوان بوده اما روشنفکر راستین نادر بود. اعم از شاعر و نویسنده و خواننده و فیلمساز و طنزپرداز و روزنامهنگار، کارشان غالباً، طعنه زدن به حکومت و دولت و رئیس آن بود. به استعاره طعنه به "شاه" و به "نظام" حاکم. به این طعنه زدنهای استعاری خود افتخار و مباهات میکردند. و مردم آنان را چون قهرمانان خود گرامی میداشتند. "دیدی چی گفت، دیدی چی نوشت؟ عجب شجاعتی!". در حالی که شجاعت در راستگویي و درستکاری و شفافیت است حتا و مخصوصاً اگر برخلاف باورها و توهمات عامه باشد. روشنفکری یعنی گفتار و نوشتار آزادانه و مسئولانه و شفاف. بخش دیگری از شبه روشنفکران ایران (تهران) نیز از اروپا و آمریکا کپی برداری میکردند، که لزوماً به کار ایران نمیآمد. اصطلاح "روشنفکر اسلامی" هم که تناقض در کلام، به قول فرنگیها oxymoron، بوده است. ارزشها و معیارهای اجتماعی گُم بود. اشکال بزرگ ما اشکال هویتی بوده است که با تغییرات تند و سریع آن روزها وخیمتر میشد.
شمارِ مسئولان کشوری در رده های گوناگون حکومت که آزادیها را متوجه شوند، قدرشناس باشند و پاس دارند نیز کم بود. نادانی، خودمحوری، سطحینگری و اشکالات روانجامعه شناسانهی دیگر بسیار بود، بعضی به عمقِ تاریخِ دردناک ایران.
نظام "الله سالار" اسلامی
در ابتدای "انقلاب"، سخن از بر پائی نظام "مردم سالار" بود. اما آقای خمینی جمهوری "اسلامی" را با معیارهای واپسگرایانهاش به ملت ایران تحمیل کرد. نهضت خمینی آشکارا نهضتی ضدانقلابی به معنای ضد ترقیخواهی، ضد تجدد (مدرنیته)، ضد آزاداندیشی و ضدانقلابِ روشنفکرانهی مشروطه بود. ضد اقتصادی و ضد صلح و آرامش هم بود.
مشکلِ نظام کنونی به وضوح صفتِ "اسلامی" آن است که از "امام خمینی" به ارث رسیده است. به جای یک نظام مردمسالار، یک نظام خدا سالار بلکه "الله[i] سالار"[ii] حاکم شد. و چون یقه "خدا" و "الله" را کسی نمیتواند بگیرد، میشود نظام بیمسئولیت. یا میشود حکومت کسانی که خود را به مثابه "آیت"های الله و "حُجت"های اسلام معرفی میکنند که از طرف "خدا" یا "الله" مأموریت شکنجه و راهنمائی زورکی ما را دارند (امر به معروف و نهی از منکر).
ماموریت در مرکز زرهی شیراز
پس از شش ماه (اگر اشتباه نکنم) خدمت مقدماتی در پادگان فرح آباد تهران و دریافت درجه "ستوان دوم" همه ما را به اینطرف و آنطرف فرستادند. نصیب من "مرکز زرهی شیراز" شد، به فرماندهی تیمسار سرلشگر جهانبانی. در آنجا با دو هموندِ وظیفه دوست شدم که گرچه چهره پر مهرِ هر دو را به خوبی به یاد دارم اما نامشان را فراموش کردهام.
عراق یا اراک جزو ایران است
یکی از ایشان فارسی را با لهجه ویژهای صحبت میکرد. معلوم شد "عراقی" است. در "عراق" به دنیا آمده همه عمرش را آنجا گذرانیده بود. به ایران برای "ویزیت" آمده بود، اما موقع برگشتن به زادگاه خود به او گفته بودند که نخیر شما "ایرانی" هستید و باید اول دو سال نظام وظیفه را انجام بدهی تا بتوانی برگردی! جوانی خوش مشرب، همیشه لبخند به لب.
باید دانست که پس از جدائی "اراک" از ایران و "عثمانی"، پس از جنگ جهانگیر دوم، و ایجاد دولت عربی و دستنشانده "العراق" توسط دولت بریتانیای کبیر، به سال ۱۹۱۹-۱۹۲۰، تا ۸ یا ۹ سال، دولت ایران به رهبری رضاشاه از به رسمیت شناختن این دولت استعمارساخته خودداری میورزید. امروز هم دولت جمهوری اسلامی در عراق با حضور دولتهای استعمارگر انگلیس و آمریکا در آنجا در تعارض است.
خواننده شاید بداند که بسیاری از ایرانیان طبق وصیتشان در کربلا دفن میشدند. "امیر کبیر" نیز در خاک ایرانی اراک که یکهزار سال پایتخت ایران، تیسفون، در آنجا بود آرمیده است.
خود سالاریِ فرمانده مرکز زرهی شیراز
نظام خودسالاری در ایران به هیچوجه مختص و منحصر به "شاه" نبوده در همه ردههای کشور مشاهده میشد، از مقام سلطنت گرفته تا "مقامات"ِ دفاتر اسناد رسمی تا مأمور پستخانه تا سوپور محله. ایران از لحاظ فرهنگی ژاپن نبود. اکثر مردم "خود سالار" بودند. شاید "شاه" سرمشق مردم بود، شاید هم شاه "گوسفندِ قربانی"ِ مردم. احتمالاً هر دو. اما در سال ۱۳۵۷، شاه مسلماً"گوسفند قربانی" شد.
آقای جهانبانی هم استثنا نبود. من تلاش کرده بودم که پس از این دومین دوره شش ماهه سربازی، به تهران برگردم و بقیه خدمت سربازی را در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران انجام دهم. قانون در آنزمان چنین بود که اگر یک سازمان دولتی اعلام میکرد به خدمت شما نیاز دارد، پس از طی دوره یکساله میشد بقیه خدمت سربازی را در آن سازمان انجام داد.
موقعی که دورهی شش ماهه نظامی مرکز زرهی شیراز تمام شد و اسامی را میخواندند که چه کسی به کجا مامور میشود (خیلیها را به مرز میفرستادند). منتظر بودم به نام من که برسد بگویند "تهران"، اما با تعجب شنیدم که ادامهی ماموریتم در همین مرکز زرهی شیراز است. به طور دقیقتر در "کتابخانه" مرکز زرهی. باید گفت که پیشاپیش مدتی بود در آنجا "مامور" شده بودم و کسی هم با من کاری نداشت. حضور و غیاب من بسیار دلبخواهی به تشخیص خودم بود و از مراسم صبحگاهی هم معذور بودم. حتا بدون داشتن مرخصی سری هم به تهران زدم و مدتی ماندم و برگشتم. به من "خانه سازمانی" هم داده بودند. زندگی بدی نبود! شهر شیراز شهر ضیائیان هم بود، زادگاه پدر و پدر بزرگ[iii]. شهری زیبا و دوست داشتنی با شهروندانی با مهر و معرفت، شهر بزرگانِ ادب ما، سعدی و حافظ.
جناب فرمانده مرکز زرهی یک دوست در یک کشور امریکای جنوبی داشت که با هم به زبان فرانسوی گهگاه نامهنگاری داشتند. مرا نگه داشته بود که نامههای او را در پاسخ نامههای آن خانم برایش بنویسم!
شرح اینکه چطور شد بالاخره ایشان رضایت داد و اجازه داد که به سر کار خود به تهران بروم بماند.
سال ۱۹۷۱ / ۱۳۵۰ بود که کارم را در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران آغاز کرده رسماً به استخدام آن سازمان در آمدم.
1- گویا "الله" یکی از بتهای طوایف عرب و بُتِ طایفهی قریش در "کعبه" بود، طایفهای که مقام نگهبانی کعبه را هم بر عهده داشت. "حضرت" محمدِ بتشکن همه بتهای دیگر (خدایان طوایف دیگر) را میشکند و شعار میدهد که (بت) وخدائی نیست جز "الله" (لا اله الالله)، و بدین ترتیب "وحدت" اعراب را ایجاد میکند و دین توحیدی "اسلام" عزیز را که از یهودیان و مسیحیان فرا گرفته، همراه با اندکی آوردهی "سلمان فارسی" از آئین زرتشت، به بشریت، به ویژه ایرانیان به "ارمغان" میآورد. من که تخصص ندارم، در مورد "الله "، ن. ک. به کتاب استاد دانشگاه بروکسل:
Armand Abel (professeur à l’Université Libre de Bruxelles), Le Coran, 1951.
Armand Abel (professeur à l’Université Libre de Bruxelles), Le Coran, 1951.
2- وسط پرچم "جمهوری اسلامی ایران کلمهی "الله" نقش بسته است. دورتا دور پرچم سه رنگ سبزِ (سبز کاهوئی که سبزِ مورد پسند اسلامیهاست - سبزِ مورد علاقه من پررنگتر است) و سپید و سرخ را نیز نقشها و نقاشیهای "اللهاکبر" احاطه کرده است. پس واقعاً نمادِ جمهوری اسلامی ایران، معلوم نیست به ابتکار چه کسی، "الله" است.
3- "خانه ضیائیان"، میراث پدربزرگ نیز در شیراز جزو "آثار ملی ایران" ثبت شده است
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: Wednesday, February 6, 2019 - 19:00
درباره نویسنده/هنرمند
Dr. Shodja Eddin Ziaian دکتر شجاعالدین ضیائیان دکترای اقتصاد صلح از دانشگاه پاریس، فوق دکترای صلحشناسی از دانشگاه پنسیلوانیا، و استاد بازنشسته دانشگاههای تورنتو و یورک میباشد |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو