ما تبعیت نکردیم و آنها هر ماه یک بار یا دو بار میآمدند و من را 5000 دلار جریمه میکردند که ظرف هفت سال من 485 هزار دلار جریمه دادم
چه شد که شهر همیلتون را به هم ریختید؟
من از روز اول که وارد کار رستوران-بار شدم، رستورانی را در سال 1991 در همیلتون باز کردم به اسم "راکسی" (Roxxy) که خیلی موفق بود. اون موقعها هم رستوران بود و هم بار، قسمتی از آن رو به خیابان بود و قسمتی از آن هم در قسمت غذایی پاساژ (Shopping Mall) بود، یعنی هم بیزینس غذای فودکورت را و هم مشتریهای خودمان را داشتیم. درآمد در آن زمان فوقالعاده خوب بود و رستوران-بار من خیلی شلوغ بود، یعنی ساعت 11 صبح همیشه پُر بود از مردم به دلیل اینکه ما قیمتهای استثنایی خیلی خوبی میدادیم مثلا ساعت 3 بعدازظهر به کسانی که مشروب میخوردند غذای مجانی میدادیم. این موجب میشد آن کارگرانی که ساعت 6 صبح رفته بودند سر کار و ساعت 2 به سمت خانه میرفتند، به آنجا آمده و غذا و مشروبشان را میخریدند و میخورند و بعد به خانه میرفتند. خلاصه کاسبی خیلی تا سال 1998 خوب بود تا اینکه ما یک کلوپ شبانه(Night club) روبروی آن به نام (A Night at the Roxbury) باز کردیم که خیلی موفق بود. علت انتخاب این اسم هم فیلمی به همین نام بود که در سینما دیدم، و بنابراین تصمیم گرفتم کلابی با همان خصوصیات بسیار شیک باز کنم. من در آنجا میلیون و هشتصد هزار دلار خرج کردم. بخاطر کلاس بالا بودن آن گفتم که نمیخواهم مردم داخل کلوپ سیگار بکشند و بوی سیگار بگیرند، پس یک اتاق مجزا برای سیگارکشیدن درست کردم (Smoking room)، اینطوری میخواستم سیگار را در عموم مردم دور کنم که خیلی هم موفق بود، مردم خیلی استقبال کردند و هر زمان میخواستند میرفتند آنجا سیگار میکشیدند چون مشتریهایمان افراد معروف بودند و بیشتر از بوفالو میآمدند مثلا هاکیبازان و فوتبالیستها و از این دست افراد. سال 1999 کانادا قانون جدیدی آوردند مبنی بر اینکه که شما نمیتوانید زیر سقف سیگار بکشید، این خیلی به ضرر کاسبیام بود، گفتم که من تبعیت نخواهم کرد؛ گفتم تا زمانی که سیگار قانونیست و شما دارید آنرا قانونی میفروشید و پولش را میگیرید چرا من باید ضرر بدهم؟ من ضرر نمیدهم. خلاصه ما تبعیت نکردیم و آنها هر ماه یک بار یا دو بار میآمدند و من را 5000 دلار جریمه میکردند که ظرف هفت سال من 485 هزار دلار جریمه دادم. ولی خب هر بار که من را جریمه میکردند من خوشحال میشدم چون برایم شهرت بود در رادیو و تلویزیون و روزنامهها، خلاصه معروف شده بودم. هر نوع معروفیت میتواند خوب باشد چه منفی و چه مثبت. تا هفت سال تمام، کاسبی فوقالعاده خوب بود و حمایتکنندگان خیلی زیادی در حدود 30 هزار نفر داشتم که هر وقت میرفتم شورای شهر یا شهرداری، اکثر نمایندهها آنقدر از من میترسیدند که اصلا آن روز را نمیآمدند، چون من خیلی راحت حرفم را میزدم بلند بلند و صریح. جریان همیلتون این بود و بعد از سال 2007 خسته شدم از کار بیزینس کلوپ و آمدم بیرون ولی دوباره برگشتم و وارد کار رستوران-بار شدم. یک رستوران توی مارکهام و یک رستوران در برمپتون باز کردم و بعد اومدم اینجا " لیلیز" که همین رستوران کناریم هست را باز کردم و خوشبختانه خیلی موفق بود و جامعه ایرانی خیلی از آن استقبال کردند. صبحانههای خیلی مشهوری داشتیم که از جمله بوفه و غذاهای سنتی ایرانی.
* سعید طرقی که اینک صاحب رستوران پارسی در نزدیکی تقاطع خیابان یانگ و بزرگراه 7 است، مرد بینظیری است، فردی که حقیقتا هر آنچه خواسته را با دانایی و جرات و مهارت بدست آورده، دستپخت خیلی خوبی هم دارد که باعث شده در طی مصاحبه ما در رستورانش مشتری پُشت مشتری وارد شوند و پیاپی مصاحبه را برای رسیدگی به مشتریها قطع کند تا سوال بعدی...
دفعه دیگه کدوم شهر را میخواهید به هم بریزید با چه برنامهای؟
من با سیستمی که دولت دارد اینجا کار میکند مخصوصاً حزب لیبرال اصلا موافق نیستم، چون حزب لیبرال فقط دنبال دزدیهای خودشان هستند و میخواهند آن را پوشش دهند و زیاد به مردم، توجه ندارند. محافظهکاران دنبال بیزینس هستند. من معتقدم تا زمانی که بیزینس نباشد هیچی نیست، وقتی کار نیست یعنی هیچی نیست. من 8 تا کارگر دارم اگر من اینجا نباشم آن 8 نفر کار نخواهند داشت. ولی لیبرالها بیشتر دنبال کارهای نمایشی خودشان هستند. مثلا جاستین ترودو بیشتر میخواهد در سازمان ملل برای کانادا صندلی بهتری بگیرد تا اینکه برای مردم کانادا کاری کند. الان این مالیات کربن را آورده که دارد 4.5 سنت مالیات میگیرد! واقعا برای چه؟ یعنی واقعا با پول گرفتن واقعا هوا عوض میشود؟ این پول را فقط برای خودشان میگیرند و برای ملت استفاده نمیشود برای همین هزینهها بالا رفته. زمانی که اومدم کانادا بعد از مدتی در مدارس با گفتن اینکه چطوری به کانادا آمدم دانشآموزان را با سخنرانیهایم ترغیب میکردم یکبار مایک هریس هم آنجا بود و شنید و بعد از دو هفته بهم پیام داد که چرا شما نمیآیی با حزب ما کار کنی؟ در اون زمان من به سیاست علاقمند نبودم و چون کاسبیمان خیلی خوب بود دنبالش نرفتم؛ من معتقدم داگ فورد خیلی خوب کار میکند. مثلا الان میگویند معلمها چهارشنبه میخواهند اعتصاب کنند که از ساعت 8 صبح میروند و ساعت 4 بعدازظهر برمیگردند و 9 ماه از سال کار میکنند و پول 12 ماه را میگیرند، کار سخت بدنی هم انجام نمیدهند. دنیای امروز آنقدر پیشرفته شده که همه چیز آنلاین هست و معلمها کارشان به نسبت زمانهای قدیم خیلی راحتتر شده. البته این نظر من هست.
الان ما داریم دقیقهای میلیونها دلار بهره پولهایی را میدهیم که قبلا قرض کردهایم و ترودود اصلا عین خیالش نیست که وضعیت نفت خرابه، بازار املاک کاملا افت کرده و همراهش دهها کار وابسته را خوابانده و مردم بیکار شدهاند. جاستین ترودو به این اهمیتی نمیدهد در عوض به مسائلی مانند برابری جنسیتی اهمیت میدهد و میگوید کابینهاش نصف مرد و نصف زن شده یعنی اصلا کاری به قابلیت و صلاحیت افراد کابینه نداره و فقط در فکر مساوی بودن تعداد جنسیت آنهاست! وزرا باید واجد شرایط {با قابلیت کار برای مردم} باشند؛ بماند موضوع فساد. مثلا از طرف دیگر پناهنده میآورد به کانادا، اجازه دهید همینجا بگویم ما با پناهنده مشکلی نداریم چون ما خودمان هم پناهنده هستیم، ولی بیشتر این پناهندههایی که اکنون میآیند اینجا مشکل خاصی نداشتهاند و بعد هم از سیستم سوء استفاده میکنند و مجبور میشوند به آقای ترودو رای بدهند، این است که ایشون انتخاب میشود. مثلا در منطقه "میلتون" در غرب تورنتو، "لیزا ریت" یکی از نمایندههای با سابقه و با تجربه حزب محافظهکار که میتوانست نخستوزیر آینده کانادا بشود انتخابات را به یک پسر که قهرمان کانادا در المپیک شده بود و هیچگونه تجربه سیاسی هم نداشت باخت. موضوع اصلا توانایی نبود فقط شهرت بود، نتیجهاش این میشود که تصمیماتی میگیرند که مردم بدهکار میشوند و مثلا مشتری میآید اینجا 11 دلار خرید میکند 4 تا کارت عوض میکند تا بالاخره یکی از کارتها کار کند؛ خودم احساس بدی دارم این جور زمانها به مشتری کارتش را میدهم میگویم برو فردا بیا؛ گاهی مشتری یک ساعت بعدش میآید و میگوید آقا شرمنده پول نرسیده بود!
یعنی ما باید منتظر باشیم شما این بار شهر را به عنوان یک سیاستمدار به هم بریزید؟
احتمالش خیلی زیاده است. من 39 سال است اینجا هستم. کانادا قبلا یک ابهت و عظمتی داشت. برای مثال دوست ندارم ببینم اسلامگری اینجا پیاده بشه، دوست ندارم ببینم عزاداری و هیات در خیابان راه بیافته. اصلا اینجور چیزها قبلا اینجا نبود، جامعه به دین اسلام در خیابان چه نیازی داره ؟ اینجا این همه دینهای دیگر هست و کسی کاری باهات نداره، یعنی که چه شما در خیابان سینه، شمشیر و زنجیر میزنی و میخواهی دینت را به همه نشان دهی، جای نمایش اینجوری در همان ایران و عربستان سعودی است. من نژادپرست نیستم بر علیه مسلمانها بگویم نه، میتوانند به اینجا بیایند، ولی وقتی من دارم سالی 30 هزار دلار مالیات میدهم و میدانم این مالیاتهای من چطوری دارد از بین میرود ناراحت میشوم؛ خیلیها هستند هیچی نمیگویند و سرشان را میاندازند پایین و میروند ولی من نمیتوانم سکوت کنم...
در واقع شما فکر میکنید هیچ دینی نباید در واقع روی زندگی معمولی مردم و روی کف خیابان نمایش داشته باشه؟
صددرصد، این برای همه ادیان است.
عامل موفقیت خودتان را در چه میبینید؟ چه شد که آنقدر این همه سال موفق بودید؟
من زمانی که به کانادا با پناهندگی آمدم، اولین کاری که شروع کردم در یک رستوران بود به نام "فیشنیگ آدمیرال" و اول به عنوان کمک آشپزخانه و ظرفشو استخدام شدم. من قبلا در آشپزخانه کار نکرده بودم دقیقا یک ربع کار کردم و بعد اخراج شدم. چرا؟ چون به من گفت برو "بیکِن" (گوشت خوک ورقه شده) را از یخچال بیاور. من نمیدانستم بیکِن چیه، در ایران میدانستم "پورک" (گوشت خوک) چیه ولی نمیدانستم بیکن، اسلایس شده است. سه بار گفت و من منتظر بودم فرد دیگری بیاورد و من ببینم چیه. ولی این اتفاق نیافتاد و سرآشپز من را صدا کرد و گفت: اخراجی! او گفت "Your fired" و من که فقط "آتش" (Fire) را فهمیده بودم فکر کردم میگوید من آتش گرفتم، دنبال آتش میگشتم! بعد متوجه شدم میگوید آقا اخراجی. از آنجا که خارج شدم رفتم نشستم و دیکشنری را کاملا خواندم و گفتم راهحل اینه. یک هفته بعد رفتم رستوران روبروی آن و شروع به کار کردم به همان کار، این بار میدانستم بیکِن چیه و "سالسا" چیه، ظرف سه ماه اونجا شدم مدیر آشپزخانه، 9 ماه بعد شدم مدیر عمومی و دقیقا دو سال بعدش همان رستوران را خریدم، چون خرج من تنها هزینه قبض شرکت تلفن بود، غذا و مشروب را در رستوران میخوردم. آنوقت آن رستوران را که در منطقه "بار" بود و ساعت 1 بارها بسته میشدند و مردم گرسنه میآمدند بیرون، تا 4 صبح باز نگه میداشتم. غذا را میگذاشتم جلوی رستوران و 2 طبقه هم داشتم. طبقه پایینش برای غذا بردن و طبقه بالایش هم رستوران بود. نگاه بیزینسیام خیلی خوب بود. وقتی مردم از جلو شیشه رد میشدند گاو را و قصابِ را هم میدیدند که دارد گوشت را چرخ میکند، همانجا هاتداگ و استیک درست میکند جذب میشدند و استقبال میکردند، در نتیجه آن هم خیلی موفق شد. سرانجام از آنجا به خاطر هوایش بعد از 4 سال خسته شدم، رستوران را فروختم و آمدم تورنتو. ابتدا 6 ماهی کار کردم تا منطقه را یاد بگیرم، بعد اول یک رستوران در خیابان "بترست" باز کردم بعد یکی دیگر در خیابان "دنفورت" که هنوز هست، بعد در همیلتون که بسیار موفق بود چون شهر همیلتون شهر کارگریست و مردم با درآمد بالا هر چه در میآورند را خرج میکنند کاسبی خوب خواهد بود؛ کارگر جماعت هر چه در میآورد را شب میخورد و آخر هفته میبینی پول ندارد. خب این برای کاسبی ما خیلی خوب است چون ما مشتری میخواهیم و خیلی موفق بودیم.
* سعید که هم خوشتیپ است و هم خوش صدا، با جنجالی که با رستورانش ایجاد کرده بود سالها سر تیتر روزنامههای انتاریویی بوده، بریدههای روزنامههایی که عکس او را منتشر کردهاند هم اکنون در رستورانش آویزان است همان رستورانی که وقتی وارد میشوید احساس میکنید ترکیبی از فرهنگ کانادایی و ایرانی به هم بافته شده. بسیاری از افراد کنجکاو عکسهای روی روزنامهها را با خود سعید تطبیق میدهند و این سعید است که با خنده میگوید: آره این عکسها از من هستند... مدتها تیتر خبر روز بودم... حکایت این روزنامهها همه را یاد فیلمهای سینمایی هالیوودی میاندازد، جایی که در آن یک ایرانی نقش اول را بعهده دارد...
رمز موفقیتهایت چه بوده؟
کیفیت. مردم قدردان کیفیت خوب هستند و برمیگردند سراغت. سر مردم را نمیتوانی کلاه بگذاری. من رستوران و بیزینس را به صورت یک دین و یک مسئولیت میبینم. در یک مورد یک خانمی آمد پیش من کار کرد، ایشان قبلا در رستورانهای ایرانی کار کرده بود، بعد از 2 ساعت کار گفت من تا حالا رستوران اینطوری ندیده بودم، گفت من هر جایی که کار میکردم میدیدم مثلا گوجه یا کاهو و فلفل را نمیشورند. اما من همه چیز را ضدعفونی میکنم و میگذارم در آب بماند چون خودم دارم همان را میخورم، چیزی که خودم میخورم را به مردم میدهم و چیزی که خودم نمیخورم را به مردم نمیدهم. اگر خودت نمیدانی چیکار میکنی اصلا در آن کار نرو لطفا.
مردم بخاطر کدام قوت شما دوباره برمیگردند؟
اگر شما اظهارات مشتریهای ما را در یوتیوب یا گوگل یا فیسبوک ببینید متوجه میشوید که همه مثبت است و خیلیهایشان در مورد مدیریت و رفتار محترمانه نظر دادهاند. مردم وقتی که وارد رستوران میشوند میخواهند که شما تحویلشان بگیری و بهشان احترام بگذاری و خوشآمد بگویی، حالا چه حال و احوال کردن باشد یا ارتباط دوستانه، و رسیدگی خوب به میز آنها. مثلا اینجا وقتی مشتری میآید و غذا سفارش میدهد ده دقیقه طول میکشد تا آماده شود چون غذا باید تازهی تازه سرو شود. من در آن ده دقیقه یک سوپ کوچک به مشتری میدهم. این خودش اثر زیادی میگذارد چون شما خودت آنجا ارتباط دوستی را با مشتری شروع کردی و او همیشه یادش میماند. و این یک رابطه دوطرفه با مشتری است، چرا که اگر مشتری نباشد شما هم نیستید. مشتری رئیس است. خیلی خیلی مهم است که وقتی مشتری میرود بیرون با یک خاطره خوب برود و راضی باشد. این اساس بیزینس است. شما جنس خوب و با کیفیت بده و با مردم منصف باش. یک شبه که نمیتوانی میلیونر بشوی. مگر اینکه بلیت بختآزمایی ببری.
* غذاهای رستوران هم نشان از طعم کانادایی و هم طعم ایرانی دارد که همین موضوع همراه با اخلاق سعید باعث میشود همه فکر کنند چه عاملی میتواند این دو را با هم ترکیب کند تا هم کاناداییها و هم ایرانیان از آن لذت ببرند...
شما اهل کجا هستید؟
پدر و مادرم در نطنز به دنیا آمدهاند ولی خودم در تهران. من عاشق ایران هستم و هیچ جایی را با ایران عوض نمیکنم. متاسفانه الان سیاست طوری شده که ما ناچار به ماندن در اینجا هستیم. اگر شرایط مهیا شود من همین فردا به ایران برمیگردم. مثلا در ایران همه فصول را داریم، دیزین هست، شمال هست، جاده چالوس، شیراز و خیلی جاهای دیگر. اینجا ما هیچ کدام را نداریم، 6 ماه از سال در سرما هستیم! البته ما بهش عادت کردیم ولی وقتی نگاه میکنی به آنهایی که در آنجا زندگی میکنند متوجه میشوی.
کی ازدواج کردید کمی در مورد خانوادهتان بگویید.
من در سال 1985 ازدواج کردم و دو تا دختر دارم که یکی از آنها در کار قضاوت هست و دیگری متخصص دهان و دندان (دنتالهایجنیست).
اگر بخواهیبه خانوادهها به عنوان کسی که سالها در آشپزی در کانادا موفق بوده توصیهای داشته باشی، چه خواهی گفت؟
غذا به ذائقه مشتری بستگی دارد ولی من همیشه معتقدم بهترین کیفیت را استفاده کن و استعدادت را در غذاهایت به نمایش بگذار تا بتوانی آشپز خوبی باشی که کار هر کسی نیست... کار هر کس نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن. آشپزی کردن صبر و حوصله میخواهد، خیلی مهم است که بدانیم نمیتوانیم غذا را یک دقیقهای آماده کنیم، همه چیز زمان میبرد. ولی در هر آشپزی که انجام میدهید پیاز، سیر، فلفل و ادویه خیلی مهم هستند.
* سعید مصاحبهاش را در حالی به پایان میبرد که ایرانی بودنش را نه تنها از طعم غذایش که از طن صدایش وقتی نام "ایران" را میبرد، به خوبی حس میکنی... آخرین کلمهاش این بود: "ایران ما".
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
درباره نویسنده/هنرمند
Arash Moghaddam آرش مقدم مدرک کارشناسی کامپیوتر و تخصص تولید رسانه دیجیتال دارد و مدیریت تولید بیش ۹ رسانه تصویری، چاپی و اینترنتی را بعهده داشته است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو