Date: سهشنبه, اوت 3, 2021 - 10:45
با سلام سونیتا کوثری هستم حدود 25 سال است در کانادا زندگی میکنم و با خانواده همگی آمدیم. اول از طریق یونان آمدم، از ایران به یونان و از یونان هم به کانادا، خیلی خیلی کانادا را دوست دارم کشور ایدهآل، کشور صلح و خوشحالی است. میخواستم بگویم که خاطره خیلی جالبی دارم و اگر بخواهم در مورد مهاجرت صحبت کنم این است که من اول که آمده بودم در یک کمپانی خیلی بزرگی به اسم national post کار میکردم، این کمپانی برای magazine بود.
یک خاطره خیلی جالبی که دارم این است زمانی که آنجا کار میکردم یک روز که موقع ناهارم بود، ناهارم دستم بود و خیلی خوشحال بودم و داشتم با اشتها غذایم را میخوردم و یک خانمی که همکارم بود بغل دستم نشسته بود، به ایشان گفتم خواهش میکنم شما هم بفرمایید، من ساندویچ ایرانی درست کردم و این غذا را بخورید و ایشان ساندویچ را از دست من گرفت و همه را خوردند، خیلی جالب بود. من فردای آن روز به این نتیجه رسیدم که پس خودم گرسنه ماندم، البته خیلی احساس خوبی بود که ساندویچم را تعارف کردم و ایشان خوردند ولی یاد گرفتم که فرهنگ آنها به این صورت است که اگر یک تعارف میکنید و مثلا میگویید این غذا را بردارید تعارف ندارند و غذایتان را از دستتان میگیرند و میخورند. خوب حالا به من خیلی احساس خوبی دست داد و فردایش دوستم آمد سر کار و گفت وای چقدر غذایتان خوشمزه بود خوب خیلی خوشحال شدم ولی یاد گرفتم که اگر بخواهم تعارف کنم یا چیزی را بگویم واقعا باید به آن اعتقاد داشته باشم.
مساله دوم اینکه در همان کمپانی که کار میکردم یک آقایی فوت کرد، خدا رحمتش کند. من رفتم مراسم funeral ایشان و در کمپانی ردیف اول نشستم، مثلا شاید این آقا را یک هفته دیده بودم. شروع کردم به گریه کردن، خیلی شدید و واقعا متاثر شده بودم. بعد همه به من گفتند مگر تو چقدر او را میشناختی؟ گفتم خوب یک هفته ولی خوب خیلی واقعا ناراحت شدم خوب یک نفر فوت کرده، نویسنده خیلی خوبی بود، برای یکی از مجلههای بزرگ نویسندگی میکرد، گفتند، خیلی برایمان جالب بود چون تو جوری گریه میکردی که انگار خدای ناکرده فامیل خودت است. آن روز من خیلی گریه کردم و واقعا دیدم همه با تعجب من را نگاه میکنند و فهمیدم این هم یک چیز فرهنگی است و این به نظرم چیز جالبی بود که به ذهنم رسیده بود. به هر صورت من هم فرهنگ خودمان و هم فرهنگ اینها را خیلی دوست دارم.
خیلی متشکر از وقت شما، مرسی.
یک خاطره خیلی جالبی که دارم این است زمانی که آنجا کار میکردم یک روز که موقع ناهارم بود، ناهارم دستم بود و خیلی خوشحال بودم و داشتم با اشتها غذایم را میخوردم و یک خانمی که همکارم بود بغل دستم نشسته بود، به ایشان گفتم خواهش میکنم شما هم بفرمایید، من ساندویچ ایرانی درست کردم و این غذا را بخورید و ایشان ساندویچ را از دست من گرفت و همه را خوردند، خیلی جالب بود. من فردای آن روز به این نتیجه رسیدم که پس خودم گرسنه ماندم، البته خیلی احساس خوبی بود که ساندویچم را تعارف کردم و ایشان خوردند ولی یاد گرفتم که فرهنگ آنها به این صورت است که اگر یک تعارف میکنید و مثلا میگویید این غذا را بردارید تعارف ندارند و غذایتان را از دستتان میگیرند و میخورند. خوب حالا به من خیلی احساس خوبی دست داد و فردایش دوستم آمد سر کار و گفت وای چقدر غذایتان خوشمزه بود خوب خیلی خوشحال شدم ولی یاد گرفتم که اگر بخواهم تعارف کنم یا چیزی را بگویم واقعا باید به آن اعتقاد داشته باشم.
مساله دوم اینکه در همان کمپانی که کار میکردم یک آقایی فوت کرد، خدا رحمتش کند. من رفتم مراسم funeral ایشان و در کمپانی ردیف اول نشستم، مثلا شاید این آقا را یک هفته دیده بودم. شروع کردم به گریه کردن، خیلی شدید و واقعا متاثر شده بودم. بعد همه به من گفتند مگر تو چقدر او را میشناختی؟ گفتم خوب یک هفته ولی خوب خیلی واقعا ناراحت شدم خوب یک نفر فوت کرده، نویسنده خیلی خوبی بود، برای یکی از مجلههای بزرگ نویسندگی میکرد، گفتند، خیلی برایمان جالب بود چون تو جوری گریه میکردی که انگار خدای ناکرده فامیل خودت است. آن روز من خیلی گریه کردم و واقعا دیدم همه با تعجب من را نگاه میکنند و فهمیدم این هم یک چیز فرهنگی است و این به نظرم چیز جالبی بود که به ذهنم رسیده بود. به هر صورت من هم فرهنگ خودمان و هم فرهنگ اینها را خیلی دوست دارم.
خیلی متشکر از وقت شما، مرسی.