دولت آبادی در ادامه بیان خاطرات ضد و نقیض دوران زندانش از نامهای که به فرح پهلوی نوشته بود، پرده برمیدارد
نقد و بررسی یک کتاب، آن هم کتابی از نویسنده مطرح معاصر چند جنبه دارد. یکی آنکه آیا آن اثر مطابق آنچه که نظریهپردازان و اساتید حوزه نقد از لحاظ علمی و آکادمیک برای نگارش یک اثر مطرح کردهاند، مطابقت دارد؟ دیگر آنکه آیا این کتاب از دیدگاه خوانندگان کاری موفق است و میتواند مورد قبول مخاطبین قرار گیرد؟ نویسندگان معاصر وقتی از موضوعاتی مینویسند که همنسلان آنها از آن رویدادها با تجربه عمر و زندگی خود گذر کردهاند، چنانچه از چهارچوب وقایع اتفاقیه یا رویدادهای جامعه عدول کنند و عنوان کتاب نیز به بیان چگونگی گذر عمر نویسنده ارتباط داشته باشد، حافظه کوتاهمدت و میانمدت خوانندگان این عدول از واقعیتها را در تعارض با تجربیات و مشاهدات خود میبینند و احساس میکنند که نوشتههای نویسنده به واقعیتهای رخداده نزدیک نیست و همین وجه افتراق است که خوانندگان حس میکنند این نویسنده برای چه کسی یا کسانی این مطالب که با واقعیتهای دوران عمر سپری شده او مطابقت ندارد را بیان میکند و همین امر موجب جدایی بین نویسنده و مخاطبان او میگردد. کتاب "عبور از خود" آخرین نوشته محمود دولتآبادی از اینگونه آثار است. کتابی در قطع رقعی، با کاغذ کاهی، در 117 صفحه که با قیمت 16 هزار تومان به تیراژ سه هزار نسخه در زمستان 97 توسط انتشارات نشر چشمه به بازار آمده است.
استاد دولتآبادی مینویسد: "این کتاب درباره اتفاقاتی است که به سر من و زندگیام آوردهاند و گویا قبول این حرفها و اجازه انتشار آن مدتها برای دوستان سخت بوده است". یعنی نویسنده از وقایعی صحبت میکند که دیگران بر سر او و زندگیش آوردهاند نه رویدادهایی که به طور عادی در زندگی تجربه کرده است. نگاهی به محتوای کتاب نشان میدهد که این نوشتهها یک مجموعهای از مقالات و مصاحبههایی است که زندگینامه یا سرنوشت تلقی نمیگردد. به عبارت دیگر این کتاب یادداشتهای متفرقهای از رویدادهای بعضی مقاطع عمر او بدون ذکر تاریخ زمان نگارش در شش قسمت است که با هم هیچ پیوستگی و سنخیتی ندارند.
استاد دولتآبادی در قسمت اول با عنوان "تا این هزار فرسنگ..." از سختی نوشتن سخن میگوید و اینکه برای نوشتن هر کلمه باید قطرهقطره خون بچکاند. در این کلنجاری که نویسنده با خود دارد، چارهای نیست مگر آن که او در این نبرد پیروز بیرون بیاید و این چیزی جز تقدیر و سرنوشت نویسنده نمیباشد که او را به اینکار واداشته است. رنج نوشتن برای نویسندهای همچون دولتآبادی که پیش خود نوشتن را آموخته و به زبان و تفکر مستقل رسیده، موضوعی بدیهی است ولی او در این سالهای متمادی این رنج را تحمل کرده و حاصل مطلوب آن را هم چیده است. دولتآبادی نوشتن را برای خود تعهد میداند، تعهدی که نسبت به اجتماع و افراد گرفتار در فقر و نادانی دارد. او در کتاب "نون نوشتن" مینویسد: "در برخوردهایی که بین بیشتر علاقمندان به ادبیات با من پیش میآید، میبینم که نسبت به گذشته من کنجکاوی نشان میدهند و اگر روشان بشود، میپرسند: «آقای دولتآبادی یک کمی از خودتان، از گذشته خودتان تعریف کنید!» به این دوستان با صراحت باید بگویم: «این که من فقیر بوده یا نبودهام، این که رنج بسیار کشیده یا نکشیدهام، این که شوخ چشمیهایی داشته یا نداشتهام به پشیزی نمیارزد مگر آن که توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهرهگیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینیم»".
حال یک چنین نویسندهای پس از چهل و اندی سال که از نویسندگیاش میگذرد به علت گرفتاریهای مالی به فکر فروش دستنوشتههای آثارش میافتد، برای مداوای بیماری فرزندش که نمیتوانسته برای آوردن او به تهران وسیلهای یا بلیطی تهیه کند. آنگاه که از تلاشهایش ثمری نمیگیرد، مینویسد: "میمانم و احساس میکنم عجب انسان تنها و بیکسی هستم، یعنی هیچکس نیست؟ تا یک بلیط طیاره برای مریض من تهیه کند؟" هنگامی هم که تهیه بلیط ممکن میشود، از سوار شدن مسافر با پای گچ گرفته در هواپیما ممانعت میگردد، حتی با گذر از این مشکل نیز پرداخت هزینههای بیمارستان امان نویسنده را میبرد. اینجاست که او تصمیم میگیرد دستنوشتههای آثارش را به یکی از مدیران فرهنگی برای فروش ارائه دهد ولی گرفتار بروکراسی پیچیده اداری میشود که در مرحله آخر به او میگویند: "ما پنجاه سال بعد از مرگ نویسنده دستنوشتههای او را میخریم!" مراجعه بعدی او برای فروش کتابهایش هم بینتیجه میماند. بنابراین نویسنده از میز کارش متنفر میشود ولی برای تداوم زندگی باز چارهای جز برگشت به پشت آن ندارد و به اینسان نویسندگی را ادامه میدهد و از آن پس گرفتار دست ناشر و نمایشگاه کتاب و بحث و جدل در اینباره میشود.
مشکلاتی که دولتآبادی از روند کار و فعالیتهای نویسندگی عنوان میکند برای بسیاری از نویسندگان که میخواهند با تعهد اجتماعی و استقلال فکری کار کنند و به جایی وابسته نباشند، در همه جای دنیا پیش میآید. شاید توقع دولتآبادی از دستگاههای فرهنگی بالا بود. در سرزمین پدری ما که هیچ، در بسیاری از نقاط دنیا کسی به نویسنده، شاعر و اهل قلم و کتاب توجه خاصی نمیکند، مگر آن که آن فرد وابسته به جایی یا جریانی باشد.
آدم متعجب میشود که چطور فردی مانند دولتآبادی به این واقعیتها وقوف نداشته و این خاطرات را از زندگیش نوشته است.
دولتآبادی در قسمت دوم این کتاب با نام "حدیث نفس" به چگونگی فضای نگارش داستانها و رمانهایش میپردازد و میگوید به جز استفاده از خلوت و سکوت اغلب شبانه، آنچه که نویسندگی او را تداوم بخشیده صبر، تأمل و بردباریاش بوده است. این فضای خاص نویسندگی که دولتآبادی از آن به نام جهان کائناتی درون خود نام میبرد، با سپری کردن شرایط عادی زندگی برای نویسنده در تضاد و تعارض قرار میگیرد و او گلهمند است که به علل مختلف نمیتواند انزوای مطلوب خود را حفظ کند و دیگران به این حریم خصوصیاش نفوذ میکنند و دنبال طرح مسائل خودشان هستند. در این رابطه او مثالی از مسائل انتخابات میزند و حمایتی که از تفکر میانهروی و تعادل فکری خود در حمایت از یک کاندیدای مطرح انجام داده است. اگر چه دولتآبادی مسئله را پیچیده و طولانی میکند ولی منظورش حمایت از کاندیدا و فضای ایجاد شده در کشور تحت عنوان جریانهای سبز است که او به شخص مربوطه رای داده است. نویسنده سعی در توجیه این حرکت خود دارد که چیزی را حل نمیکند. اصل قضیه برمیگردد به سخنان دولتآبادی در 22 اردیبهشت ماه 1388 در جمع حامیان مهندس موسوی که او از این کاندیدا حمایت کرده بود، دولتآبادی در سخنانش فراتر از مسائل انتخاباتی به موضوع انقلاب فرهنگی اشاره داشته و گفته بود: "من نویسنده مملکت ایران هستم. از نظر من انقلاب فرهنگی اقدامی غیرقانونی بوده است و به هیچ وجه مشروعیت ندارد. من به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رای دادم و تنها آن قانون را میپذیرم و آثار ادبی و فرهنگی ما باید بر اساس همین قانون مورد قضاوت قرار بگیرد. انقلاب فرهنگی که شیخ آن دکتر سروش بود تقلیدی مضحک از امری سخیف بود که در چین انجام شده بود. تقلید از آن انقلاب تقلید از یک شناعت بود".
این موضوع موجب حملههای تند لفظی و قلمی بین دولتآبادی و دکتر سروش گردید، به طوریکه در روزنامه اعتماد ملی سروش نوشت: "به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست؟ خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از سی سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو شسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت سخن رانده..."
شاید بتوان گفت که سخن گفتن دولتآبادی در حمایت از کاندیدای مورد علاقهاش هیچ اشکالی نداشت ولی جای پرداختن به مسائل انقلاب فرهنگی که در سال 59 اتفاق افتاده بود و متولیان خاص خود را داشت پس از 29 سال و آن هم توسط یک نویسنده چه اولویتی میتوانسته داشته باشد. پس اگر این موضوعها باعث شد که دولتآبادی پس از آن انتخابات دوباره به گوشه انزوای خود آرام و خاموش پناه آورد، باعثاش خود او بود. معلوم نیست که چرا دولتآبادی به عنوان یک مصلح اجتماعی در پشت این جریانهای سیاسی میایستد. چه رسالتی در اینباره در خود حس میکند؟ مگر نه آن که او با حضور در کنار بزرگان بیهوده بودن اینکارها را تجربه کرده بود؟ حال چرا این تجربهها را تکرار میکند؟ شاید جمله آخر نوشته این نویسنده درباره خودش کاملاً صادق است. دولتآبادی این خاطرات را برای چه کسی در کتابش تکرار میکند؟ برای کدام نسل؟ برای چه نتیجهگیری؟ نسلهای آن سالها از صدها دولتآبادی بهتر واقعیتها دستگیرشان شده است. برای همین است که مطلب "حدیث نفس" این نویسنده نتیجهگیری ندارد و شاید بتوان آخرین جمله این نوشته را در اینجا تکرار کرد: "آیا مشکل اصلی در بدفهمی من نیست و نبوده است و صریحاً این که آیا نادانی من از روزگاری که در آن زندگی میکنم سبب این همه گنگی که در آن دچار هستم، نیست؟"
واقعاً همینگونه است که نوشتهاید. استاد دولتآبادی شما که با هزار دلیل و برهان ضعیف و متوسط سعی میکنید به مخاطبانتان بقبولانید نویسنده سیاسی نیستید، پس چرا وارد جریانهای سیاسی میشوید و وقتی که نتیجه آن را میبینید، گله و شکایت میکنید؟ خود شما در کتاب "نون نوشتن" گفتهاید: "برای یک رماننویس، هیچ عارضهای خطرناکتر از این نیست که تمرکزش از هم گسیخته شود". خود شما این تمرکز را بههم میریزید و آنوقت نوحهسرایی میکنید. حتی اگر تصور داشتید که با انتخاب کاندیدای مورد نظرتان به آثار شما مجوز انتشار میدهند، این تصور غلط بود و ریسک این سیاسی بازیها را نداشت.
برگردیم به مطلب "نسلنگری در ادبیات"، استاد دولتآبادی نسلگرایی در ادبیات را تخملقی میداند که پس از پایان جنگ در شیراز بر زبان یک مقام رسمی فرهنگی جاری شده است. شرح و توضیح، برداشتها و اظهارنظرهای دولتآبادی درباره نسلگرایی در ادبیات ناشی از بیاطلاعی او از این اصطلاح ادبی است. استاد دکتر احمد خاتمی در کتاب "نگاهی به ادبیات معاصر ایران" در فصل دوم درباره شعر معاصر ایران و ادبیات داستانی تحت عناوین نویسندگان پیشگام (نسل اول)، نویسندگان نسل دوم، نویسندگان نسل سوم و چهارم به بررسی ادبیات داستانی پرداخته است.
نسلبندی در ادبیات موضوعی منحصر به ایران نیست، این نام اصطلاحی است که از غرب گرفته شده است. حتی موضوع ادبیات داستانی غیر از غرب در ادبیات ما هم وارد گردیده است. غربیها اعتقاد دارند و میگویند نسل اول داستاننویسی، نسل دوم داستاننویسی، حتی آنها این مقوله را ریزتر کردهاند مثلاً میگویند: نسل اول داستانهای پُست مدرن، البته این تقسیمبندی اساس و معیار خاصی ندارد و مرزهایش مشخص نیست ولی به این طبقهبندی که در ادبیات جهانی جا افتاده است نمیتوان ایراد سلیقهای گرفت. این مسئول فرهنگی که دولتآبادی از او نام میبرد نه تخملق زیر دندان کسی شکسته است و نه از خودش چیزی را ابداع کرده، استاد چون مطالعه عمیق روی ادبیات جهانی ندارد اینگونه برداشت شخصی کرده است.
دیدگاههای دولتآبادی در رابطه با مکتب رئالیسم هم یک سری نظریات شخصی است. نامگذاری و طبقهبندی مکاتب جهانی ادبیات یک موضوع جا افتاده از گذشته تاکنون در غرب است. ادبیات داستانی ما قدمتی کمتر از صدسال دارد و قلمداد کردن آن در طبقهبندی مکاتب ادبی جهان نیز جای اما و اگر دارد. چون مکتب رئالیسم مشخصهها و زمانهای تاریخی خاصی دارد که با دیدگاههای دولتآبادی در تعارض است.
این موضوع که دولتآبادی میگوید که همه ما از "تاریکخانه" هدایت بیرون آمدهایم، اولاً معلوم نیست که او چرا ضمیر ما را به کار میبرد، ثانیاً این گفته تکرار حرف داستایوفسکی است درباره داستان کوتاه "شنل" گوگول نویسنده بزرگ روس که گفته بود: "ما همه از شنل گوگول در آمدهایم". این حرف را داستایوفسکی از آن جهت گفته است که واقعاً داستان کوتاه شنل روی نویسندگان روسیه تاثیر بسزایی داشت. ولی تاریکخانه هدایت که مانیفست نیستانگاری و مرگ است آن تاثیر را روی نویسندگان ایرانی نداشت. شاید کتابهای بوف کور، علویه خانم یا مجموعه داستان سه قطره خون در روی نویسندگان هم دوره هدایت تاثیراتی داشته است ولی من فکر نمیکنم که بسیاری از نویسندگان امروز ما اطلاع داشته باشند صادق هدایت چنین داستان کوتاهی هم دارد.
نظریات نویسنده درباره چگونگی یادگیری روش داستاننویسی اگر چه از یک نظر درست است و کسی از کلاسهای فن داستاننویسی، نویسنده حرفهای نمیشود ولی از یک نظر هم قابل نقد است و آن این است که به گمان نگارنده در موفقیت یک نویسنده در خلق آثار ادبی و تسلط بر نوشتن چند چیز مهم است. اول استعداد و عشق و علاقه به کار نوشتن، دوم آموختن روش و آیین نگارش بر اساس اصول و مبانی کلاسیک کار. بنابراین اگر در کسی استعداد ذاتی برای نوشتن وجود داشته باشد و او آن را با اسلوب و روش درست علمی نوشتن آمیخته کند، بدیهی است موفقیت بهتری نصیبش میشود. از آن گذشته یکی از مسائلی که باعث شده است ادبیات داستانی ما در جهان موفقیت چندانی حتی در حد ادبیات داستانی ترکیه و مصر هم نداشته باشد تا ما بتوانیم لااقل کاندیدی در جایزه نوبل ادبیات داشته باشیم این است که ما مترجمهای خوبی نداریم تا ادبیات داستانی معاصر را به زبانها دیگر به نحو درست آن ترجمه کنند. گذشته از آن چون نویسندگان ما هر یک سبک و زبان خاص خودشان را دارند، در بعضی از ترجمههایی هم که صورت گرفته، مخاطبان خارجی نمیتوانند با آن ترجمهها ارتباط برقرار کنند. مثلاً در رابطه با آثار خود استاد دولتآبادی که زبان قدیمی و در حد مقایسه با زبان بیهقی در تاریخ دارد، زبانی برای نوشتن رمان و داستان کوتاه معاصر نیست، نسلهای جدید جامعه ما حتی نمیتوانند با این زبان ارتباط برقرار کنند، حال اگر ادبیات داستانی ما با این زبان قدیمی به زبان دیگری ترجمه شود، همینگونه مشکل تکرار میگردد.
شما به این چند جمله از کتاب عبور از خود دقت کنید: "در یکی از آن دم دمههای صبح، فرود آمدم، فرو ریختم - نه فرود آمدنی از فراز چکادی بر یک پهندشت، بلکه از درون فرو ریختم. به مثل چاه - کاریز پودهای که فرو میریزد و فرو میرمبد در خود و نفس چاه کهنه بند میآید."
شاید شما بگویید: اگر ارتباط مخاطبان با زبان نگارش استاد دولتآبادی مشکل است پس چرا کتابهای او این مقدار به فروش میرسد؟ اولاً باید مسئله فروش و تیراژ چاپ را با خوانده شدن یک اثر جدا کرد، ثانیاً دولتآبادی نویسندهای مربوط به نسل نیم قرن پیش است و با تبلیغاتی که به عنوان یک نویسنده ضد رژیم گذشته و حتی وابسته به جریانهای چپ داشته و اینگونه جوسازیها هنوز هم ادامه دارد، لذا اگر امثال این نسل از نویسندگان هرگونه کتابی را به بازار عرضه کنند، بویژه در سالهای اخیر که جامعه فرهنگی ما از چاپ و انتشار کتابهای جدید کمبودهایی دارد، معلوم است به فروش بالا میرسد.
دولتآبادی در پایان این قسمت از کتابش این مسئله را مطرح میکند که نسل بعد از کافکا کیستند و کجایند؟ استاد اگر امعان نظر داشته باشند و افق دید خود را بازتر نمایند، به آثار شگفتی از داستان نویسندگان نسل بعد از کافکا نظیر جان اشتاین بک، کارلوس فوئنتس، برتولت برشت، بورخس، چارلز بوکوفسکی، ماریو باراگاس یوسا، بولگانف، آندره ژید، ساراماگو، ژان پل سارتر، جی.دی، سالینجر، شولوخوف، ویلیام فاکز، آلبرکامو، جویس، گابریل گارسیا مارکز، کونترگراس، گراهام گرین و اخیراً اورهان پاموک، کاروکی مور آکامی، آلیس مونرو، ولادیمیر ناباکف و از همه مهمتر استاد جدید داستاننویسی امبرتواکو و خیل زیادی از نویسندگان نسل جدید، پُستمدرن و فراپُستمدرن برخورد خواهند کرد.
"گفتا نوشت" این مجموعه، گفت و شنود دولتآبادی با فرد یا افرادی از دوستداران هنر و ادبیات است که زمان این گفت و شنود و مصاحبهکننده آن مشخص نیست. بخشهایی هم از این گفتگوها خستهکننده، تکراری و خالی از مطلب جدید است. دولتآبادی ادبیات قبل از کودتای 28 مرداد 32 را ادبیات در جهت حرکتهای اجتماعی میداند و ادبیات بعد از کودتا را ادبیات واکنشی در مقابل شکست نام مینهد. نوشتههای جلال آلاحمد را هنجارشکن با واکنش آشوبگرایانه تلقی میکند. صحبتهای این نویسنده درباره جلال آلاحمد حرفهای تازهای نیست، تکرار دانستههای همگانی است و در زمانی که این کتاب دولتآبادی منتشر میشود، همه به این حرفها وقوف دارند و ارزش زمانی خاصی برای انتشار ندارد.
دولتآبادی، دکتر ساعدی را یک سوسیالیست وابسته به حزب توده مینامد که کار او به نهیلیسم و افراطگرایی در ضدیت با دیکتاتوری زمان شاه ختم شده است، بنابراین از دید این نویسنده دکتر ساعدی یک سوسیالیست آشوبگر است که چون زمینههای اجتماعی برای نشو و نمای او فراهم نبوده، به انکارگرایی روی آورده است.
دکتر ساعدی همراه با بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامهنویسان معاصر به شمار میآید. برخلاف گفتههای دولتآبادی او در زمینه شغلی همهگونه امکانات فعالیت اجتماعی داشت. در بیمارستان کار میکرد. دکتر متخصص روانپزشکی بود. مطب خصوصی داشت و اغلب اوقات بیماران خود را بدون دریافت حق ویزیت معاینه مینمود. ولی چیزی که در وجود او بود و رهایش نمیکرد، دغدغههای کار هنری و آن هم هنر متعهد بود. در این زمینه هم بسیاری از نمایشنامههایش به روی صحنه رفت. اگر چند درصد از شکنجههایی که ساواک و شهربانی زمان شاه روی ساعدی انجام دادند، روی دولتآبادی انجام میدادند، دولتآبادی میبرید ولی دکتر ساعدی مقاومت کرد و به قول احمد شاملو وقتی که او زندان شاه را ترک کرد، جنازه نیمهجانی بیش نبود. همین فشارها باعث گردید که کمکم از پای درآمد. حرفهای دولتآبادی درباره ساعدی از روی تنگنظری نسبت به او بویژه در عالم تئاتر بوده و نادرست است. او یک سوسیالیست بود ولی نهلیسم هرگز. آنقدری که دکتر ساعدی به تفکر و اندیشههای خود ثابت قدم بود، دولتآبادی یک صدم آن به تفکرات چپ خود پای بند نبوده و از این شاخه به آن شاخه پریده است.
اظهارنظر دولتآبادی درباره ابراهیم گلستان هم نادرست است. گلستان که اکنون در سن بالای 90 به زور تبلیغات داخلی و بویژه شبکه بیبیسی، گل سرسبد باقی مانده از جامعه فرهنگی گذشته نمود پیدا کرده است، از اول تعهد مبارزه با رژیم شاه را نداشت. برای آن سیستم فیلمهای تبلیغاتی میساخت و با ساخت و پاختی که با شرکت نفت داشت به او "گلستان نفتی" میگفتند. روشنفکری متظاهر و واداده تلقی میگردید. آثار نوشتاری و داستانهایش هم تقلیدهای ناموفق از ارنست همینگوی است. او برای مطرح کردن خودش چهره بزرگان برتر از خود را خدشهدار میکند. یک مقدار ارتباط با فروغ فرخزاد باعث مطرح شدن بیشتر او در جامعه فرهنگی ما گردید. دولتآبادی میگوید: "گلستان مقید به این نبود که در هنر مثلاً چیزهایی به نام الزام اجتماعی، تعهد سیاسی و اینها مطرح است و اینکه چنان الزامی به نوعی در دور و اطرافهای ما هست". اگر در نویسندهای اینگونه تعهدات و رسالتهای اجتماعی وجود نداشته باشد، اصلاً چرا قلم میزند. گلستان که خود را پیامبر متعهدان به هنر مسئولیتپذیر میداند، چرا دولتآبادی اینگونه قضاوت میکند، معلوم نیست؟
استاد دولتآبادی در بررسی روند چگونگی اهل قلم پس از 28 مرداد فقط به نویسندگان و شعرایی اشاره میکند که با آنها سنخیت ایدئولوژیک و مرامی دارد. مانند، بهرام صادقی، ابراهیم گلستان، سعید سلطانپور، علی اشرف درویشیان، ناصر رحمانینژاد، جعفر کوشآبادی، محسن یلفانی و غیره. آنگاه وضعیت حال آنها را شرح میدهد که چگونه این نسل به انقراض کشیده شدند. او از علت بوجود آمدن این وضعیت و خیانتی که حزب توده و جریانهای چپ به جوانها و اهل قلم و کتاب کردند و نسلی را به نابودی کشاندند، صحبتی نمیکند. او در این روند بررسی، هیچ اشارهای نه تنها به نویسندگان بزرگ و موفقی همچون صادق چوبک، احمد محمود، دکتر رضا براهنی، سیمین دانشور، هوشنگ گلشیری و اسماعیل فصیح ندارد بلکه جایگاه اصلی و درست اهل قلم که حضور در کانون نویسندگان ایران است را با دلایل واهی ترک میکند. دولتآبادی علت این کنارهگیری از کانون را اینگونه توجیه میکند که آنها به جای کارهای صنفی، کارهای سیاسی میکردند و این درست آن موضعی بود که نمایندگان حزب توده در کانون داشتند که منجر به اخراج آنها گردید. آیا پیگیری خواستههای بر حق آزادی قلم و گفتار و رفع سانسور و کنترل بیش از حد روی آثار نویسندگان کار صنفی نیست، پس چرا دولتآبادی این کار را سیاسی میپندارد؟ همچون سایر اعضای حزب توده در کانون که آن را اینگونه میانگاشتند.
دولتآبادی در ادامه گفتگوهایش یک گزارش نسبتاً طولانی و خستهکننده از جریانهای ادبی سالهای اول انقلاب و اختلاف نظرهای میان افراد اهل قلم میدهد که مطلب جدیدی با ارزشهای خاص همگانی نیست. موضوعی مثل مشکلات ایشان با ناشرینش ربطی به جامعه فرهنگی ندارد و یک مسئله شخصی است. این نویسنده در پایان گله میکند که به علت این شرایط، مدت ده سال در خانه او و امثال او نشسته بودند و گاهی در مراسم ختم یکی از افراد، همدیگر را میدیدند. درست در این دوران که کشور در یک جنگ ناخواسته درگیر بود، آقایان پنهان بودند. گیرم که کسی به یک نویسنده توجهی نکند، آیا آن نویسنده رسالتی در برابر جنگ نداشت؟ اصولاً جنگها موجب بوجود آمدن و خلق ادبیات داستانی بزرگ همچون جنگ و صلح تولستوی، دن آرام شولوخوف، زنگها برای که به صدا در میآیند همینگوی و امثال اینها شدهاند. مگر خلق اینگونه آثار که اغلب آنها شاهکارهای ادبیات جهان هستند را دولتهای درگیر جنگ به نویسندگان سفارش دادهاند؟ اهل قلم خود احساس کردهاند که باید از جنگ بنویسند و نوشتند. پس چرا دولتآبادی که ده سال خانهنشین شد یک شاهکار درباره جنگ و زشتیهای آن نظیر آثار بزرگ جهانی خلق نکرد؟ آنچه هم که در اینباره در کتابهای کوتاهش نوشته است، پر از مفاهیم ضد و نقیص و الغای اندیشهها و ایدئولوژیهای خود به جوانها از موضوع جنگ است. تحلیلهای دولتآبادی از مهاجرت اهل قلم به خارج از کشور تا حدودی به واقعیت نزدیک است ولی باید قبول کرد که تعدادی از این نویسندگان به علت آنکه بتوانند آزادانهتر عقاید و نظریاتشان را بنویسند، از ایران خارج شدند. ولی این گروهی که به خارج رفتند، آنچنان کار قابل توجهی از خود ارائه نکردهاند. نگاهی به ادبیات مهاجرت گویای این واقعیت است که ما در خارج از کشور کتاب چشمگیر و قابل توجهی خلق نکردهایم. اگر چه تاکنون مطالعه دقیقی درباره ادبیات و مهاجرت یا ادبیات در تبعید صورت نگرفته ولی این ادبیات تا حدودی دنبالهروی همان ادبیات داخل است و به همین دلیل نوشته خاصی به جامعه ادبی عرضه نگردیده است. البته نسلهای جدید مهاجران کارهایی را شروع کرده و حتی بعضی آثار به بازار عرضه کردهاند که مایه امیدواری است، ولی هنوز نمیتوان در اینباره به ارزیابی دقیق نشست. بنابراین نمیشود بر این گفته دولتآبادی که میگوید: "ادبیات خارج از کشور طبعاً و به لحاظ طبیعت دوری از محیط، یک جور دارد از گردونه زبان ما خارج میشود" مهر تایید گذاشت، چون با سفر چند روزه به خارج از کشور و گفتگو با تعداد محدودی از افراد نمیتوان درباره ادبیات مهاجرت قضاوت قاطعانه کرد.
نتایج حضور و بررسی نزدیک نگارنده در این مقوله گویای آن است که نسلهای اول نویسندگان مهاجر آثاری در حد ادبیات داستانی درجه دوی داخل کشورمان در خارج تولید کردهاند ولی نویسندگان نسلهای جدید اصولاً پیوستگی نزدیکی با ادبیات داخل کشور ندارند ولی کارهای مستقل ارزندهای مخصوصاً به زبان انگلیسی ارائه دادهاند که نوید آینده خوبی را میدهد.
در قسمت "مردی شبیه خود" دولتآبادی گفتگوهای خود را با فردی که مشخص نیست، درباره آیتالله طالقانی که با او در زندان بود را در کتاب آورده است. این گفتگو از این نظر مهم است که دولتآبادی دیدگاههایش را درباره آقای طالقانی و مسایل دوران او بیان میکند. دولتآبادی از آیتالله طالقانی تعریف و تمجید میکند و او را آدمی میداند که میتوانست راحت با او درد دل کند و حتی از موضوعی انتقاد نماید. حسی که در دولتآبادی از آقای طالقانی در روحیهاش باقی مانده این است که او در عین بزرگواری، انسان خیلی تنهایی بود و این تنهاییاش هم مربوط میشد به این که نمیخواست به نفع یک فکر، افکار دیگر و روحیات دیگر را ندیده بگیرد و احتمالاً پایمال کند. او در عین آن که یک شخصیت مذهبی بود، آدم ملی هم بود. دولتآبادی میگوید: "طالقانی قربانی شفقت خود نسبت به همه مردم ایران شد و فشارهایی که تحمل کرد به خاطر این بود که تفاوتها را میپذیرفت و به تمام مردم نگاه عام داشت".
این نویسنده در رابطه با مرگ ناگهانی آیتالله طالقانی اینگونه مینویسد: "آن تنهایی و رنجوری که در ایشان دیده بودم، میدانستم که در آن هیاهوی سیاسی و مطالبات و توقعات گوناگون که ایشان در معرض آنها بودند، دوام نمیآورند". دولتآبادی میگوید این حرفها را من در جهت ادای دین به این مرد عزیز که سعه صدر داشت و بزرگوار بود مینویسم. نکته قابل تعمق این است که دولتآبادی، آیتالله طالقانی را "مردی شبیه خود" میداند و این جای تعجب دارد!
آخرین بخش کتاب "عبور از خود" به "روایت زندان" پرداخته شده است که در آن دولتآبادی ماجراهای زندانی شدنش را در رژیم شاه بازگویی میکند. این نویسنده موضوع زندان رفتن به مدت دو سال را به جبر صرف و نه اختیار میداند. آن را یک اتفاق تلقی مینماید. دولتآبادی را ماموران ساواک در اسفند 1350 خورشیدی از محل کارش، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با خود میبرند. این نویسنده نوشتن داستانهای "با شبیرو" و "گاوارهبان" را باعث اینکار میداند. گاوارهبان که در سالهای 46-45 به تحریر آمده در رابطه با بردن جوانها به سربازی که "اجباری" نامیده میشد، نوشته شده است. کتاب "باشبیرو" نیز داستان یک شخصیت سیاسی است. دولتآبادی علت دستگیری خود را اینگونه میگوید که عوامل رژیم شاه به او گفته بودند به هر خانهای برای دستگیری مبارزین میرویم، کتابهای تو آنجا است. به نظر نگارنده این تصور نادرست است. کتابهای دولتآبادی مثل کتابهای "ماهی سیاه کوچولو" و "24 ساعت در خواب و بیداری" صمد بهرنگی، بر آشوبگری و برخاستن اقشار مختلف جامعه بر علیه رژیم گذشته تمرکز داشت. در سالهای دهه پنجاه که دوران رشد و توسعه گروههای چریکی و درگیریهای خیابانی بود، گروههای چپ تندرو فعالیتهای زیادی داشتند. در این زمان کسی که سخنرانی تهییج کننده در دانشگاهها و مراکز اجتماعی برگزار کند و با گروههای چپ تودهای مانند محسن یلفانی و سعید سلطانپور "انجمن تئاتر" تاسیس نماید و در نمایشنامه "در اعماق" ماکسیم گورکی نقش بازی کند و جشن هنر شیراز را هنر تزئینی بنامد، معلوم است که به چه جریانی وابسته است و چرا دستگیر میشود.
نمایشنامه "در اعماق" ماکسیم گورکی به روایت زندگی انسانهای بیخانمان اشاره دارد که تحت شرایط بیعدالتی و ظلم حکومت قرار گرفتهاند و امیدی به آینده ندارند. وضعیت در دهه 50 کشور ایران کاملاً مشابه با دیالوگها و نوشتههای این نمایشنامه بود. کارگردان این تئاتر مهین اسکویی بود. او دانشآموخته تئاتر فردوسی عبدالحسین نوشین و دانشکده هنرهای تئاتری مسکو بود و گرایشهای چپ و مارکسیستی داشت و مدیر تئاتر آناهیتا بود. در آن زمان دولتآبادی در انجمن تئاتر کار میکرد که توسط ناصر رحمانینژاد و سعید سلطانپور که وابسته به حزب توده بودند، تاسیس شده بود. محسن یلفانی نویسنده و نمایشنامهنویس تودهای به علت روی صحنه بردن نمایشنامه "آموزگاران" همراه سعید سلطانپور دستگیر شده بودند. بنابراین با توجه به این سوابق دولتآبادی را که فیروز شیروانلو اتاقی به او در کانون داده بود، دستگیری میکنند. شیروانلو تودهای معروف در آن زمان مرکز سینمایی کانون را اداره میکرد. او یکی از اعضای توطئه برای ترور شاه و از مارکسیستهای طرفدار مائو بود که بخشیده شده و به لطف فرح پهلوی که خود گرایشهای چپ داشت به یکی از مهرههای اجرایی فعالیتهای فرهنگی دوره پهلوی دوم رسیده و مشاور فرهنگی دفتر مخصوص فرح و موسس فرهنگسرای نیاوران بود.
در آن ایام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ریاست فرح پهلوی توسط لیلی امیرارجمند از دوستان نزدیک فرح و فردی با گرایشهای مارکسیستی اداره میشد و پاتوق و محل تجمع گروههای باصطلاح روشنفکری و نویسندگان، شعرا و هنرمندان وابسته به حزب توده و جریانهای چپ که ادعا میکردند از عملکرد گذشته خود پشیمان هستند، گردیده بود. حال تصور کنید شخصی مانند شیروانلو به استاد دولتآبادی که به ادعای خودش نه سیاسی بود و نه به حزبی و جریانی یا گروهی وابسته، دفتر و میزکار داده بود تا او آنجا بنشینید و کتابها و نمایشنامههایش را که همه برگرفته از ایدئولوژیهای چپ بود بر علیه رژیم شاه به نگارش درآورد. در یک چنین حالتی صبح زود برای دستگیری دولتآبادی میروند و به او اجازه میدهند که با رفقایش خداحافظی کند و همراهشان برود. جریانهایی که نویسنده از نحوه دستگیری و برخورد عوامل ساواک با خود تعریف میکند یک مقدار طنز تلقی میگردد تا واقعیت.
دولتآبادی مینویسد که چگونه مامورین ساواک برای دستگیری او عذرخواهی میکنند و میگویند: "استاد، ببخشید، این دستور اداره است". نگارنده که خود به علت نوشتن، گرفتار مامورین ساواک و شهربانی رژیم گذشته شدهام، خوب میدانم که برخورد افراد رژیم اینگونه که استاد دولتآبادی شرح میدهد، نبوده است.
حرفهایی که دولتآبادی از شخصی به نام رسولی مینویسد، باورش مشکل است. رسولی یک شکنجهگر بددهن و توهینکننده در زندانها بود. اسم اصلی او ناصر نوذری بود. قبل از اینکه در ساواک استخدام شود در اهواز مامور بود. رسولی اطلاعات زیادی درباره گروههای کمونیستی داشت و به همین دلیل مورد توجه مقامات بالا بود و در کمیته مشترک ضد خرابکاری کار میکرد. دولتآبادی مینویسد از اول تا آخر کار که او را آزاد کردند، دائماً سر و کارش با همین رسولی بود و یکبار که در فضای بیرون از سلول زندان با نظارت این شخص به دولتآبادی ملاقات با خانواده داده بودند. این آقای رسولی، سیاوش پسر کوچک دولتآبادی را سر دست بلند کرده و گفته: "تو میدانی پسر بزرگترین نویسنده ایران هستی؟" باور این حرفها سخت مشکل است. یکبار هم رسولی به جای اینکه دولتآبادی را به سلول انفرادی ببرد به بند 8 برده است که جایی عمومیتر و راحتتر از سلول انفرادی بود. بچههای اتاق هم به دولتآبادی ارادت داشتند و جای مناسبتری برای خواب به او میدادند. او از زندان بند 8 و هم اتاق شدن با مسعود رجبی و مصطفی جوان خوش دل و دیدن دکتر شریعتی و بعضی از روحانیون قصهها میگوید که با همه اینها حشر و نشر داشته است. ولی باز هم تکرار میکند به هیچ گروه و حزبی وابستگی نداشت و رسولی در حضور او دیگران را شکنجه میکرده است.
دولتآبادی پس از چندی توسط همین رسولی به زندان قصر میرود در حالیکه همراهش کتاب "هزار سال نثر پارسی" بود. مولف این کتاب کریم کشاورز از اعضای حزب کمونیست ایران بود که بعداً به عضویت حزب توده درآمد. دولتآبادی در زندان قصه یوسف را از تفسیر و تاریخ طبری برای زندانیها میخواند و یکبار هم آقای کروبی آمده و بالای سر او ایستاده بود که قرآن خواندن دولتآبادی در زندان را تصحیح کند. خلاصه آن که او را به دو سال زندان محکوم کردند. این نویسنده که این همه از ریزهکاریهای داخل زندان نوشته است از علت محکومیتش چیزی نمینویسد، اما وکیل تسخیری او که یک نظامی بود، علت محکومیت دولتآبادی را عضویت در حزب توده عنوان میکند، ولی دولتآبادی میگوید این واقعیت نداشت. عقل سلیم میگوید، مگر میشود که آدم داستانهای پرولتاریایی بنویسد؛ تمام همکاران و دوستانش عضو حزب توده باشند؛ در نمایشنامههای روسی از جمله در "در اعماق" ماکسیم گورکی نقش بازی کند؛ با خانم اسکویی که در مسکو تئاتر خوانده، کار کند؛ مورد حمایت افرادی نظیر فیروز شیروانلو قرار گیرد؛ در زندان که بچههای مسلمان به علت تعصبات مذهبی، سفره خود را از چپ و تودهایها جدا کردند، او جزو چپها به شمار آید؛ آن وقت دائماً تکرار کند که به هیچ جایی وابسته نبود و نیست.
دولتآبادی در زندان با بسیاری از روحانیون که بعداً جزو مقامات رژیم جمهوری اسلامی شدند، گفتگو میکرد. جالب است یکی از آنها آقای رفسنجانی بود که دولتآبادی با او در زندان پینگپونگ بازی میکرد. نویسنده میگوید یکبار آقای رفسنجانی به او گفته بود: "میتوانی یک کمی درباره مارکسیسم برای من صحبت کنی؟" او جواب میدهد که در اینباره چیزی نمیداند. مطلبی که در اینجا مطرح است این است که حتماً آقای رفسنجانی از سابقه فعالیت و علت زندانی شدن دولتآبادی اطلاع داشته که این سوال را از او کرده است.
دولتآبادی نتیجهگیری میکند آنچه که از موانست در زندان با روحانیون برای او قطعی شد این بود که آینده مملکت در اختیار روحانیون خواهد بود. این یک فهم و درک اشراقی و حسی او بود. این نویسنده حتی ادعا میکند که زندان برای او یک دوره دکترا بود و در زندان خلوتی برای او فراهم شد تا آن که کتابهایش از جمله رمان "کلیدر" را در ذهنش بنویسد و وقتی بیرون آمد آنها را به روی کاغذ آورد. ماجرای حضور نمایندگان صلیب سرخ جهانی در زندان هم شنیدنی است. بویژه آنجایی که یک نماینده از دولتآبادی سوال میکند: "دوستان شما در اروپا میگویند شما نویسندهای مارکسیست هستید، نظر خودتان چیست؟" اینبار او در پاسخ دادن سفسطه میکند.
دولت آبادی در ادامه بیان خاطرات ضد و نقیض دوران زندانش از نامهای که به فرح پهلوی نوشته بود، پرده برمیدارد و میگوید، نه تنها این نامه را نوشته است بلکه از طرف گروه توابین وابسته به ماجرای گلسرخی به او پیشنهاد دادند که او نامهای بنویسد و تقاضای عفو کند و بیاید بیرون و رئیس دفتر شهبانو شود. او جواب میگوید باید خود شهبانو او را بخواهد نه آن که عفونامه بنویسد، بالاخره کاری صورت نمیگیرد و دولتآبادی دو سال محکومیتش را سپری میکند. روز آزادی او را با عزت و احترام، همانطوریکه موقع ورود به زندان کمیته مشترک شخصی به نام آرش تحویل گرفت، موقع خروج نیز شخصی به نام تهرانی از زندان تحویل گرفت و برد دم در خانه پدرزنش تحویل داد. آرش که نام اصلیاش فریدون توانگری بود، یکی از خشنترین بازجویان و شکنجهگران در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. معلوم نیست چه ارتباطی بین این شکنجهگران با دولتآبادی برقرار شده بود که استاد اینگونه مورد لطف و مرحمت جلادهای ساواک قرار گرفته بود.
معلوم نیست که این دو نفر از شکنجهگران معروف ساواک چرا در طول مدت زندان، استاد را تر و خشک میکردند. هر چند که دولتآبادی کتاب خود را با کلامی از ابوالفضل بیهقی با جمله "این روزگار نیز بر یک قرار نماند" تمام کرده است، ولی نگارنده بار دیگر باز میگردد به اول این نوشتهها که گفتم: "نویسندگان معاصر وقتی از موضوعاتی صحبت میکنند که همنسلان آنها از آن موضوعات با تجربه عمر و زندگی خود گذر کردهاند، چنانچه از چهارچوب وقایع اتفاقیه یا رویدادهای جامعه عدول کنند، حافظه کوتاه مدت و میان مدت خوانندگان این عدول از واقعیتها را تعارض با تجربیات و مشاهدات خود میبینند و احساس میکنند که نوشتههای نویسنده به واقعیتهای رخدادهها نزدیک نیست."
به همین علت نگارنده معتقد است این کتاب استاد دولتآبادی "عبور یک طرفه از خود" است نه عبور از خود.
استاد دولتآبادی مینویسد: "این کتاب درباره اتفاقاتی است که به سر من و زندگیام آوردهاند و گویا قبول این حرفها و اجازه انتشار آن مدتها برای دوستان سخت بوده است". یعنی نویسنده از وقایعی صحبت میکند که دیگران بر سر او و زندگیش آوردهاند نه رویدادهایی که به طور عادی در زندگی تجربه کرده است. نگاهی به محتوای کتاب نشان میدهد که این نوشتهها یک مجموعهای از مقالات و مصاحبههایی است که زندگینامه یا سرنوشت تلقی نمیگردد. به عبارت دیگر این کتاب یادداشتهای متفرقهای از رویدادهای بعضی مقاطع عمر او بدون ذکر تاریخ زمان نگارش در شش قسمت است که با هم هیچ پیوستگی و سنخیتی ندارند.
استاد دولتآبادی در قسمت اول با عنوان "تا این هزار فرسنگ..." از سختی نوشتن سخن میگوید و اینکه برای نوشتن هر کلمه باید قطرهقطره خون بچکاند. در این کلنجاری که نویسنده با خود دارد، چارهای نیست مگر آن که او در این نبرد پیروز بیرون بیاید و این چیزی جز تقدیر و سرنوشت نویسنده نمیباشد که او را به اینکار واداشته است. رنج نوشتن برای نویسندهای همچون دولتآبادی که پیش خود نوشتن را آموخته و به زبان و تفکر مستقل رسیده، موضوعی بدیهی است ولی او در این سالهای متمادی این رنج را تحمل کرده و حاصل مطلوب آن را هم چیده است. دولتآبادی نوشتن را برای خود تعهد میداند، تعهدی که نسبت به اجتماع و افراد گرفتار در فقر و نادانی دارد. او در کتاب "نون نوشتن" مینویسد: "در برخوردهایی که بین بیشتر علاقمندان به ادبیات با من پیش میآید، میبینم که نسبت به گذشته من کنجکاوی نشان میدهند و اگر روشان بشود، میپرسند: «آقای دولتآبادی یک کمی از خودتان، از گذشته خودتان تعریف کنید!» به این دوستان با صراحت باید بگویم: «این که من فقیر بوده یا نبودهام، این که رنج بسیار کشیده یا نکشیدهام، این که شوخ چشمیهایی داشته یا نداشتهام به پشیزی نمیارزد مگر آن که توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهرهگیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینیم»".
حال یک چنین نویسندهای پس از چهل و اندی سال که از نویسندگیاش میگذرد به علت گرفتاریهای مالی به فکر فروش دستنوشتههای آثارش میافتد، برای مداوای بیماری فرزندش که نمیتوانسته برای آوردن او به تهران وسیلهای یا بلیطی تهیه کند. آنگاه که از تلاشهایش ثمری نمیگیرد، مینویسد: "میمانم و احساس میکنم عجب انسان تنها و بیکسی هستم، یعنی هیچکس نیست؟ تا یک بلیط طیاره برای مریض من تهیه کند؟" هنگامی هم که تهیه بلیط ممکن میشود، از سوار شدن مسافر با پای گچ گرفته در هواپیما ممانعت میگردد، حتی با گذر از این مشکل نیز پرداخت هزینههای بیمارستان امان نویسنده را میبرد. اینجاست که او تصمیم میگیرد دستنوشتههای آثارش را به یکی از مدیران فرهنگی برای فروش ارائه دهد ولی گرفتار بروکراسی پیچیده اداری میشود که در مرحله آخر به او میگویند: "ما پنجاه سال بعد از مرگ نویسنده دستنوشتههای او را میخریم!" مراجعه بعدی او برای فروش کتابهایش هم بینتیجه میماند. بنابراین نویسنده از میز کارش متنفر میشود ولی برای تداوم زندگی باز چارهای جز برگشت به پشت آن ندارد و به اینسان نویسندگی را ادامه میدهد و از آن پس گرفتار دست ناشر و نمایشگاه کتاب و بحث و جدل در اینباره میشود.
مشکلاتی که دولتآبادی از روند کار و فعالیتهای نویسندگی عنوان میکند برای بسیاری از نویسندگان که میخواهند با تعهد اجتماعی و استقلال فکری کار کنند و به جایی وابسته نباشند، در همه جای دنیا پیش میآید. شاید توقع دولتآبادی از دستگاههای فرهنگی بالا بود. در سرزمین پدری ما که هیچ، در بسیاری از نقاط دنیا کسی به نویسنده، شاعر و اهل قلم و کتاب توجه خاصی نمیکند، مگر آن که آن فرد وابسته به جایی یا جریانی باشد.
آدم متعجب میشود که چطور فردی مانند دولتآبادی به این واقعیتها وقوف نداشته و این خاطرات را از زندگیش نوشته است.
دولتآبادی در قسمت دوم این کتاب با نام "حدیث نفس" به چگونگی فضای نگارش داستانها و رمانهایش میپردازد و میگوید به جز استفاده از خلوت و سکوت اغلب شبانه، آنچه که نویسندگی او را تداوم بخشیده صبر، تأمل و بردباریاش بوده است. این فضای خاص نویسندگی که دولتآبادی از آن به نام جهان کائناتی درون خود نام میبرد، با سپری کردن شرایط عادی زندگی برای نویسنده در تضاد و تعارض قرار میگیرد و او گلهمند است که به علل مختلف نمیتواند انزوای مطلوب خود را حفظ کند و دیگران به این حریم خصوصیاش نفوذ میکنند و دنبال طرح مسائل خودشان هستند. در این رابطه او مثالی از مسائل انتخابات میزند و حمایتی که از تفکر میانهروی و تعادل فکری خود در حمایت از یک کاندیدای مطرح انجام داده است. اگر چه دولتآبادی مسئله را پیچیده و طولانی میکند ولی منظورش حمایت از کاندیدا و فضای ایجاد شده در کشور تحت عنوان جریانهای سبز است که او به شخص مربوطه رای داده است. نویسنده سعی در توجیه این حرکت خود دارد که چیزی را حل نمیکند. اصل قضیه برمیگردد به سخنان دولتآبادی در 22 اردیبهشت ماه 1388 در جمع حامیان مهندس موسوی که او از این کاندیدا حمایت کرده بود، دولتآبادی در سخنانش فراتر از مسائل انتخاباتی به موضوع انقلاب فرهنگی اشاره داشته و گفته بود: "من نویسنده مملکت ایران هستم. از نظر من انقلاب فرهنگی اقدامی غیرقانونی بوده است و به هیچ وجه مشروعیت ندارد. من به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رای دادم و تنها آن قانون را میپذیرم و آثار ادبی و فرهنگی ما باید بر اساس همین قانون مورد قضاوت قرار بگیرد. انقلاب فرهنگی که شیخ آن دکتر سروش بود تقلیدی مضحک از امری سخیف بود که در چین انجام شده بود. تقلید از آن انقلاب تقلید از یک شناعت بود".
این موضوع موجب حملههای تند لفظی و قلمی بین دولتآبادی و دکتر سروش گردید، به طوریکه در روزنامه اعتماد ملی سروش نوشت: "به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست؟ خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از سی سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو شسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت سخن رانده..."
شاید بتوان گفت که سخن گفتن دولتآبادی در حمایت از کاندیدای مورد علاقهاش هیچ اشکالی نداشت ولی جای پرداختن به مسائل انقلاب فرهنگی که در سال 59 اتفاق افتاده بود و متولیان خاص خود را داشت پس از 29 سال و آن هم توسط یک نویسنده چه اولویتی میتوانسته داشته باشد. پس اگر این موضوعها باعث شد که دولتآبادی پس از آن انتخابات دوباره به گوشه انزوای خود آرام و خاموش پناه آورد، باعثاش خود او بود. معلوم نیست که چرا دولتآبادی به عنوان یک مصلح اجتماعی در پشت این جریانهای سیاسی میایستد. چه رسالتی در اینباره در خود حس میکند؟ مگر نه آن که او با حضور در کنار بزرگان بیهوده بودن اینکارها را تجربه کرده بود؟ حال چرا این تجربهها را تکرار میکند؟ شاید جمله آخر نوشته این نویسنده درباره خودش کاملاً صادق است. دولتآبادی این خاطرات را برای چه کسی در کتابش تکرار میکند؟ برای کدام نسل؟ برای چه نتیجهگیری؟ نسلهای آن سالها از صدها دولتآبادی بهتر واقعیتها دستگیرشان شده است. برای همین است که مطلب "حدیث نفس" این نویسنده نتیجهگیری ندارد و شاید بتوان آخرین جمله این نوشته را در اینجا تکرار کرد: "آیا مشکل اصلی در بدفهمی من نیست و نبوده است و صریحاً این که آیا نادانی من از روزگاری که در آن زندگی میکنم سبب این همه گنگی که در آن دچار هستم، نیست؟"
واقعاً همینگونه است که نوشتهاید. استاد دولتآبادی شما که با هزار دلیل و برهان ضعیف و متوسط سعی میکنید به مخاطبانتان بقبولانید نویسنده سیاسی نیستید، پس چرا وارد جریانهای سیاسی میشوید و وقتی که نتیجه آن را میبینید، گله و شکایت میکنید؟ خود شما در کتاب "نون نوشتن" گفتهاید: "برای یک رماننویس، هیچ عارضهای خطرناکتر از این نیست که تمرکزش از هم گسیخته شود". خود شما این تمرکز را بههم میریزید و آنوقت نوحهسرایی میکنید. حتی اگر تصور داشتید که با انتخاب کاندیدای مورد نظرتان به آثار شما مجوز انتشار میدهند، این تصور غلط بود و ریسک این سیاسی بازیها را نداشت.
برگردیم به مطلب "نسلنگری در ادبیات"، استاد دولتآبادی نسلگرایی در ادبیات را تخملقی میداند که پس از پایان جنگ در شیراز بر زبان یک مقام رسمی فرهنگی جاری شده است. شرح و توضیح، برداشتها و اظهارنظرهای دولتآبادی درباره نسلگرایی در ادبیات ناشی از بیاطلاعی او از این اصطلاح ادبی است. استاد دکتر احمد خاتمی در کتاب "نگاهی به ادبیات معاصر ایران" در فصل دوم درباره شعر معاصر ایران و ادبیات داستانی تحت عناوین نویسندگان پیشگام (نسل اول)، نویسندگان نسل دوم، نویسندگان نسل سوم و چهارم به بررسی ادبیات داستانی پرداخته است.
نسلبندی در ادبیات موضوعی منحصر به ایران نیست، این نام اصطلاحی است که از غرب گرفته شده است. حتی موضوع ادبیات داستانی غیر از غرب در ادبیات ما هم وارد گردیده است. غربیها اعتقاد دارند و میگویند نسل اول داستاننویسی، نسل دوم داستاننویسی، حتی آنها این مقوله را ریزتر کردهاند مثلاً میگویند: نسل اول داستانهای پُست مدرن، البته این تقسیمبندی اساس و معیار خاصی ندارد و مرزهایش مشخص نیست ولی به این طبقهبندی که در ادبیات جهانی جا افتاده است نمیتوان ایراد سلیقهای گرفت. این مسئول فرهنگی که دولتآبادی از او نام میبرد نه تخملق زیر دندان کسی شکسته است و نه از خودش چیزی را ابداع کرده، استاد چون مطالعه عمیق روی ادبیات جهانی ندارد اینگونه برداشت شخصی کرده است.
دیدگاههای دولتآبادی در رابطه با مکتب رئالیسم هم یک سری نظریات شخصی است. نامگذاری و طبقهبندی مکاتب جهانی ادبیات یک موضوع جا افتاده از گذشته تاکنون در غرب است. ادبیات داستانی ما قدمتی کمتر از صدسال دارد و قلمداد کردن آن در طبقهبندی مکاتب ادبی جهان نیز جای اما و اگر دارد. چون مکتب رئالیسم مشخصهها و زمانهای تاریخی خاصی دارد که با دیدگاههای دولتآبادی در تعارض است.
این موضوع که دولتآبادی میگوید که همه ما از "تاریکخانه" هدایت بیرون آمدهایم، اولاً معلوم نیست که او چرا ضمیر ما را به کار میبرد، ثانیاً این گفته تکرار حرف داستایوفسکی است درباره داستان کوتاه "شنل" گوگول نویسنده بزرگ روس که گفته بود: "ما همه از شنل گوگول در آمدهایم". این حرف را داستایوفسکی از آن جهت گفته است که واقعاً داستان کوتاه شنل روی نویسندگان روسیه تاثیر بسزایی داشت. ولی تاریکخانه هدایت که مانیفست نیستانگاری و مرگ است آن تاثیر را روی نویسندگان ایرانی نداشت. شاید کتابهای بوف کور، علویه خانم یا مجموعه داستان سه قطره خون در روی نویسندگان هم دوره هدایت تاثیراتی داشته است ولی من فکر نمیکنم که بسیاری از نویسندگان امروز ما اطلاع داشته باشند صادق هدایت چنین داستان کوتاهی هم دارد.
نظریات نویسنده درباره چگونگی یادگیری روش داستاننویسی اگر چه از یک نظر درست است و کسی از کلاسهای فن داستاننویسی، نویسنده حرفهای نمیشود ولی از یک نظر هم قابل نقد است و آن این است که به گمان نگارنده در موفقیت یک نویسنده در خلق آثار ادبی و تسلط بر نوشتن چند چیز مهم است. اول استعداد و عشق و علاقه به کار نوشتن، دوم آموختن روش و آیین نگارش بر اساس اصول و مبانی کلاسیک کار. بنابراین اگر در کسی استعداد ذاتی برای نوشتن وجود داشته باشد و او آن را با اسلوب و روش درست علمی نوشتن آمیخته کند، بدیهی است موفقیت بهتری نصیبش میشود. از آن گذشته یکی از مسائلی که باعث شده است ادبیات داستانی ما در جهان موفقیت چندانی حتی در حد ادبیات داستانی ترکیه و مصر هم نداشته باشد تا ما بتوانیم لااقل کاندیدی در جایزه نوبل ادبیات داشته باشیم این است که ما مترجمهای خوبی نداریم تا ادبیات داستانی معاصر را به زبانها دیگر به نحو درست آن ترجمه کنند. گذشته از آن چون نویسندگان ما هر یک سبک و زبان خاص خودشان را دارند، در بعضی از ترجمههایی هم که صورت گرفته، مخاطبان خارجی نمیتوانند با آن ترجمهها ارتباط برقرار کنند. مثلاً در رابطه با آثار خود استاد دولتآبادی که زبان قدیمی و در حد مقایسه با زبان بیهقی در تاریخ دارد، زبانی برای نوشتن رمان و داستان کوتاه معاصر نیست، نسلهای جدید جامعه ما حتی نمیتوانند با این زبان ارتباط برقرار کنند، حال اگر ادبیات داستانی ما با این زبان قدیمی به زبان دیگری ترجمه شود، همینگونه مشکل تکرار میگردد.
شما به این چند جمله از کتاب عبور از خود دقت کنید: "در یکی از آن دم دمههای صبح، فرود آمدم، فرو ریختم - نه فرود آمدنی از فراز چکادی بر یک پهندشت، بلکه از درون فرو ریختم. به مثل چاه - کاریز پودهای که فرو میریزد و فرو میرمبد در خود و نفس چاه کهنه بند میآید."
شاید شما بگویید: اگر ارتباط مخاطبان با زبان نگارش استاد دولتآبادی مشکل است پس چرا کتابهای او این مقدار به فروش میرسد؟ اولاً باید مسئله فروش و تیراژ چاپ را با خوانده شدن یک اثر جدا کرد، ثانیاً دولتآبادی نویسندهای مربوط به نسل نیم قرن پیش است و با تبلیغاتی که به عنوان یک نویسنده ضد رژیم گذشته و حتی وابسته به جریانهای چپ داشته و اینگونه جوسازیها هنوز هم ادامه دارد، لذا اگر امثال این نسل از نویسندگان هرگونه کتابی را به بازار عرضه کنند، بویژه در سالهای اخیر که جامعه فرهنگی ما از چاپ و انتشار کتابهای جدید کمبودهایی دارد، معلوم است به فروش بالا میرسد.
دولتآبادی در پایان این قسمت از کتابش این مسئله را مطرح میکند که نسل بعد از کافکا کیستند و کجایند؟ استاد اگر امعان نظر داشته باشند و افق دید خود را بازتر نمایند، به آثار شگفتی از داستان نویسندگان نسل بعد از کافکا نظیر جان اشتاین بک، کارلوس فوئنتس، برتولت برشت، بورخس، چارلز بوکوفسکی، ماریو باراگاس یوسا، بولگانف، آندره ژید، ساراماگو، ژان پل سارتر، جی.دی، سالینجر، شولوخوف، ویلیام فاکز، آلبرکامو، جویس، گابریل گارسیا مارکز، کونترگراس، گراهام گرین و اخیراً اورهان پاموک، کاروکی مور آکامی، آلیس مونرو، ولادیمیر ناباکف و از همه مهمتر استاد جدید داستاننویسی امبرتواکو و خیل زیادی از نویسندگان نسل جدید، پُستمدرن و فراپُستمدرن برخورد خواهند کرد.
"گفتا نوشت" این مجموعه، گفت و شنود دولتآبادی با فرد یا افرادی از دوستداران هنر و ادبیات است که زمان این گفت و شنود و مصاحبهکننده آن مشخص نیست. بخشهایی هم از این گفتگوها خستهکننده، تکراری و خالی از مطلب جدید است. دولتآبادی ادبیات قبل از کودتای 28 مرداد 32 را ادبیات در جهت حرکتهای اجتماعی میداند و ادبیات بعد از کودتا را ادبیات واکنشی در مقابل شکست نام مینهد. نوشتههای جلال آلاحمد را هنجارشکن با واکنش آشوبگرایانه تلقی میکند. صحبتهای این نویسنده درباره جلال آلاحمد حرفهای تازهای نیست، تکرار دانستههای همگانی است و در زمانی که این کتاب دولتآبادی منتشر میشود، همه به این حرفها وقوف دارند و ارزش زمانی خاصی برای انتشار ندارد.
دولتآبادی، دکتر ساعدی را یک سوسیالیست وابسته به حزب توده مینامد که کار او به نهیلیسم و افراطگرایی در ضدیت با دیکتاتوری زمان شاه ختم شده است، بنابراین از دید این نویسنده دکتر ساعدی یک سوسیالیست آشوبگر است که چون زمینههای اجتماعی برای نشو و نمای او فراهم نبوده، به انکارگرایی روی آورده است.
دکتر ساعدی همراه با بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامهنویسان معاصر به شمار میآید. برخلاف گفتههای دولتآبادی او در زمینه شغلی همهگونه امکانات فعالیت اجتماعی داشت. در بیمارستان کار میکرد. دکتر متخصص روانپزشکی بود. مطب خصوصی داشت و اغلب اوقات بیماران خود را بدون دریافت حق ویزیت معاینه مینمود. ولی چیزی که در وجود او بود و رهایش نمیکرد، دغدغههای کار هنری و آن هم هنر متعهد بود. در این زمینه هم بسیاری از نمایشنامههایش به روی صحنه رفت. اگر چند درصد از شکنجههایی که ساواک و شهربانی زمان شاه روی ساعدی انجام دادند، روی دولتآبادی انجام میدادند، دولتآبادی میبرید ولی دکتر ساعدی مقاومت کرد و به قول احمد شاملو وقتی که او زندان شاه را ترک کرد، جنازه نیمهجانی بیش نبود. همین فشارها باعث گردید که کمکم از پای درآمد. حرفهای دولتآبادی درباره ساعدی از روی تنگنظری نسبت به او بویژه در عالم تئاتر بوده و نادرست است. او یک سوسیالیست بود ولی نهلیسم هرگز. آنقدری که دکتر ساعدی به تفکر و اندیشههای خود ثابت قدم بود، دولتآبادی یک صدم آن به تفکرات چپ خود پای بند نبوده و از این شاخه به آن شاخه پریده است.
اظهارنظر دولتآبادی درباره ابراهیم گلستان هم نادرست است. گلستان که اکنون در سن بالای 90 به زور تبلیغات داخلی و بویژه شبکه بیبیسی، گل سرسبد باقی مانده از جامعه فرهنگی گذشته نمود پیدا کرده است، از اول تعهد مبارزه با رژیم شاه را نداشت. برای آن سیستم فیلمهای تبلیغاتی میساخت و با ساخت و پاختی که با شرکت نفت داشت به او "گلستان نفتی" میگفتند. روشنفکری متظاهر و واداده تلقی میگردید. آثار نوشتاری و داستانهایش هم تقلیدهای ناموفق از ارنست همینگوی است. او برای مطرح کردن خودش چهره بزرگان برتر از خود را خدشهدار میکند. یک مقدار ارتباط با فروغ فرخزاد باعث مطرح شدن بیشتر او در جامعه فرهنگی ما گردید. دولتآبادی میگوید: "گلستان مقید به این نبود که در هنر مثلاً چیزهایی به نام الزام اجتماعی، تعهد سیاسی و اینها مطرح است و اینکه چنان الزامی به نوعی در دور و اطرافهای ما هست". اگر در نویسندهای اینگونه تعهدات و رسالتهای اجتماعی وجود نداشته باشد، اصلاً چرا قلم میزند. گلستان که خود را پیامبر متعهدان به هنر مسئولیتپذیر میداند، چرا دولتآبادی اینگونه قضاوت میکند، معلوم نیست؟
استاد دولتآبادی در بررسی روند چگونگی اهل قلم پس از 28 مرداد فقط به نویسندگان و شعرایی اشاره میکند که با آنها سنخیت ایدئولوژیک و مرامی دارد. مانند، بهرام صادقی، ابراهیم گلستان، سعید سلطانپور، علی اشرف درویشیان، ناصر رحمانینژاد، جعفر کوشآبادی، محسن یلفانی و غیره. آنگاه وضعیت حال آنها را شرح میدهد که چگونه این نسل به انقراض کشیده شدند. او از علت بوجود آمدن این وضعیت و خیانتی که حزب توده و جریانهای چپ به جوانها و اهل قلم و کتاب کردند و نسلی را به نابودی کشاندند، صحبتی نمیکند. او در این روند بررسی، هیچ اشارهای نه تنها به نویسندگان بزرگ و موفقی همچون صادق چوبک، احمد محمود، دکتر رضا براهنی، سیمین دانشور، هوشنگ گلشیری و اسماعیل فصیح ندارد بلکه جایگاه اصلی و درست اهل قلم که حضور در کانون نویسندگان ایران است را با دلایل واهی ترک میکند. دولتآبادی علت این کنارهگیری از کانون را اینگونه توجیه میکند که آنها به جای کارهای صنفی، کارهای سیاسی میکردند و این درست آن موضعی بود که نمایندگان حزب توده در کانون داشتند که منجر به اخراج آنها گردید. آیا پیگیری خواستههای بر حق آزادی قلم و گفتار و رفع سانسور و کنترل بیش از حد روی آثار نویسندگان کار صنفی نیست، پس چرا دولتآبادی این کار را سیاسی میپندارد؟ همچون سایر اعضای حزب توده در کانون که آن را اینگونه میانگاشتند.
دولتآبادی در ادامه گفتگوهایش یک گزارش نسبتاً طولانی و خستهکننده از جریانهای ادبی سالهای اول انقلاب و اختلاف نظرهای میان افراد اهل قلم میدهد که مطلب جدیدی با ارزشهای خاص همگانی نیست. موضوعی مثل مشکلات ایشان با ناشرینش ربطی به جامعه فرهنگی ندارد و یک مسئله شخصی است. این نویسنده در پایان گله میکند که به علت این شرایط، مدت ده سال در خانه او و امثال او نشسته بودند و گاهی در مراسم ختم یکی از افراد، همدیگر را میدیدند. درست در این دوران که کشور در یک جنگ ناخواسته درگیر بود، آقایان پنهان بودند. گیرم که کسی به یک نویسنده توجهی نکند، آیا آن نویسنده رسالتی در برابر جنگ نداشت؟ اصولاً جنگها موجب بوجود آمدن و خلق ادبیات داستانی بزرگ همچون جنگ و صلح تولستوی، دن آرام شولوخوف، زنگها برای که به صدا در میآیند همینگوی و امثال اینها شدهاند. مگر خلق اینگونه آثار که اغلب آنها شاهکارهای ادبیات جهان هستند را دولتهای درگیر جنگ به نویسندگان سفارش دادهاند؟ اهل قلم خود احساس کردهاند که باید از جنگ بنویسند و نوشتند. پس چرا دولتآبادی که ده سال خانهنشین شد یک شاهکار درباره جنگ و زشتیهای آن نظیر آثار بزرگ جهانی خلق نکرد؟ آنچه هم که در اینباره در کتابهای کوتاهش نوشته است، پر از مفاهیم ضد و نقیص و الغای اندیشهها و ایدئولوژیهای خود به جوانها از موضوع جنگ است. تحلیلهای دولتآبادی از مهاجرت اهل قلم به خارج از کشور تا حدودی به واقعیت نزدیک است ولی باید قبول کرد که تعدادی از این نویسندگان به علت آنکه بتوانند آزادانهتر عقاید و نظریاتشان را بنویسند، از ایران خارج شدند. ولی این گروهی که به خارج رفتند، آنچنان کار قابل توجهی از خود ارائه نکردهاند. نگاهی به ادبیات مهاجرت گویای این واقعیت است که ما در خارج از کشور کتاب چشمگیر و قابل توجهی خلق نکردهایم. اگر چه تاکنون مطالعه دقیقی درباره ادبیات و مهاجرت یا ادبیات در تبعید صورت نگرفته ولی این ادبیات تا حدودی دنبالهروی همان ادبیات داخل است و به همین دلیل نوشته خاصی به جامعه ادبی عرضه نگردیده است. البته نسلهای جدید مهاجران کارهایی را شروع کرده و حتی بعضی آثار به بازار عرضه کردهاند که مایه امیدواری است، ولی هنوز نمیتوان در اینباره به ارزیابی دقیق نشست. بنابراین نمیشود بر این گفته دولتآبادی که میگوید: "ادبیات خارج از کشور طبعاً و به لحاظ طبیعت دوری از محیط، یک جور دارد از گردونه زبان ما خارج میشود" مهر تایید گذاشت، چون با سفر چند روزه به خارج از کشور و گفتگو با تعداد محدودی از افراد نمیتوان درباره ادبیات مهاجرت قضاوت قاطعانه کرد.
نتایج حضور و بررسی نزدیک نگارنده در این مقوله گویای آن است که نسلهای اول نویسندگان مهاجر آثاری در حد ادبیات داستانی درجه دوی داخل کشورمان در خارج تولید کردهاند ولی نویسندگان نسلهای جدید اصولاً پیوستگی نزدیکی با ادبیات داخل کشور ندارند ولی کارهای مستقل ارزندهای مخصوصاً به زبان انگلیسی ارائه دادهاند که نوید آینده خوبی را میدهد.
در قسمت "مردی شبیه خود" دولتآبادی گفتگوهای خود را با فردی که مشخص نیست، درباره آیتالله طالقانی که با او در زندان بود را در کتاب آورده است. این گفتگو از این نظر مهم است که دولتآبادی دیدگاههایش را درباره آقای طالقانی و مسایل دوران او بیان میکند. دولتآبادی از آیتالله طالقانی تعریف و تمجید میکند و او را آدمی میداند که میتوانست راحت با او درد دل کند و حتی از موضوعی انتقاد نماید. حسی که در دولتآبادی از آقای طالقانی در روحیهاش باقی مانده این است که او در عین بزرگواری، انسان خیلی تنهایی بود و این تنهاییاش هم مربوط میشد به این که نمیخواست به نفع یک فکر، افکار دیگر و روحیات دیگر را ندیده بگیرد و احتمالاً پایمال کند. او در عین آن که یک شخصیت مذهبی بود، آدم ملی هم بود. دولتآبادی میگوید: "طالقانی قربانی شفقت خود نسبت به همه مردم ایران شد و فشارهایی که تحمل کرد به خاطر این بود که تفاوتها را میپذیرفت و به تمام مردم نگاه عام داشت".
این نویسنده در رابطه با مرگ ناگهانی آیتالله طالقانی اینگونه مینویسد: "آن تنهایی و رنجوری که در ایشان دیده بودم، میدانستم که در آن هیاهوی سیاسی و مطالبات و توقعات گوناگون که ایشان در معرض آنها بودند، دوام نمیآورند". دولتآبادی میگوید این حرفها را من در جهت ادای دین به این مرد عزیز که سعه صدر داشت و بزرگوار بود مینویسم. نکته قابل تعمق این است که دولتآبادی، آیتالله طالقانی را "مردی شبیه خود" میداند و این جای تعجب دارد!
آخرین بخش کتاب "عبور از خود" به "روایت زندان" پرداخته شده است که در آن دولتآبادی ماجراهای زندانی شدنش را در رژیم شاه بازگویی میکند. این نویسنده موضوع زندان رفتن به مدت دو سال را به جبر صرف و نه اختیار میداند. آن را یک اتفاق تلقی مینماید. دولتآبادی را ماموران ساواک در اسفند 1350 خورشیدی از محل کارش، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با خود میبرند. این نویسنده نوشتن داستانهای "با شبیرو" و "گاوارهبان" را باعث اینکار میداند. گاوارهبان که در سالهای 46-45 به تحریر آمده در رابطه با بردن جوانها به سربازی که "اجباری" نامیده میشد، نوشته شده است. کتاب "باشبیرو" نیز داستان یک شخصیت سیاسی است. دولتآبادی علت دستگیری خود را اینگونه میگوید که عوامل رژیم شاه به او گفته بودند به هر خانهای برای دستگیری مبارزین میرویم، کتابهای تو آنجا است. به نظر نگارنده این تصور نادرست است. کتابهای دولتآبادی مثل کتابهای "ماهی سیاه کوچولو" و "24 ساعت در خواب و بیداری" صمد بهرنگی، بر آشوبگری و برخاستن اقشار مختلف جامعه بر علیه رژیم گذشته تمرکز داشت. در سالهای دهه پنجاه که دوران رشد و توسعه گروههای چریکی و درگیریهای خیابانی بود، گروههای چپ تندرو فعالیتهای زیادی داشتند. در این زمان کسی که سخنرانی تهییج کننده در دانشگاهها و مراکز اجتماعی برگزار کند و با گروههای چپ تودهای مانند محسن یلفانی و سعید سلطانپور "انجمن تئاتر" تاسیس نماید و در نمایشنامه "در اعماق" ماکسیم گورکی نقش بازی کند و جشن هنر شیراز را هنر تزئینی بنامد، معلوم است که به چه جریانی وابسته است و چرا دستگیر میشود.
نمایشنامه "در اعماق" ماکسیم گورکی به روایت زندگی انسانهای بیخانمان اشاره دارد که تحت شرایط بیعدالتی و ظلم حکومت قرار گرفتهاند و امیدی به آینده ندارند. وضعیت در دهه 50 کشور ایران کاملاً مشابه با دیالوگها و نوشتههای این نمایشنامه بود. کارگردان این تئاتر مهین اسکویی بود. او دانشآموخته تئاتر فردوسی عبدالحسین نوشین و دانشکده هنرهای تئاتری مسکو بود و گرایشهای چپ و مارکسیستی داشت و مدیر تئاتر آناهیتا بود. در آن زمان دولتآبادی در انجمن تئاتر کار میکرد که توسط ناصر رحمانینژاد و سعید سلطانپور که وابسته به حزب توده بودند، تاسیس شده بود. محسن یلفانی نویسنده و نمایشنامهنویس تودهای به علت روی صحنه بردن نمایشنامه "آموزگاران" همراه سعید سلطانپور دستگیر شده بودند. بنابراین با توجه به این سوابق دولتآبادی را که فیروز شیروانلو اتاقی به او در کانون داده بود، دستگیری میکنند. شیروانلو تودهای معروف در آن زمان مرکز سینمایی کانون را اداره میکرد. او یکی از اعضای توطئه برای ترور شاه و از مارکسیستهای طرفدار مائو بود که بخشیده شده و به لطف فرح پهلوی که خود گرایشهای چپ داشت به یکی از مهرههای اجرایی فعالیتهای فرهنگی دوره پهلوی دوم رسیده و مشاور فرهنگی دفتر مخصوص فرح و موسس فرهنگسرای نیاوران بود.
در آن ایام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ریاست فرح پهلوی توسط لیلی امیرارجمند از دوستان نزدیک فرح و فردی با گرایشهای مارکسیستی اداره میشد و پاتوق و محل تجمع گروههای باصطلاح روشنفکری و نویسندگان، شعرا و هنرمندان وابسته به حزب توده و جریانهای چپ که ادعا میکردند از عملکرد گذشته خود پشیمان هستند، گردیده بود. حال تصور کنید شخصی مانند شیروانلو به استاد دولتآبادی که به ادعای خودش نه سیاسی بود و نه به حزبی و جریانی یا گروهی وابسته، دفتر و میزکار داده بود تا او آنجا بنشینید و کتابها و نمایشنامههایش را که همه برگرفته از ایدئولوژیهای چپ بود بر علیه رژیم شاه به نگارش درآورد. در یک چنین حالتی صبح زود برای دستگیری دولتآبادی میروند و به او اجازه میدهند که با رفقایش خداحافظی کند و همراهشان برود. جریانهایی که نویسنده از نحوه دستگیری و برخورد عوامل ساواک با خود تعریف میکند یک مقدار طنز تلقی میگردد تا واقعیت.
دولتآبادی مینویسد که چگونه مامورین ساواک برای دستگیری او عذرخواهی میکنند و میگویند: "استاد، ببخشید، این دستور اداره است". نگارنده که خود به علت نوشتن، گرفتار مامورین ساواک و شهربانی رژیم گذشته شدهام، خوب میدانم که برخورد افراد رژیم اینگونه که استاد دولتآبادی شرح میدهد، نبوده است.
حرفهایی که دولتآبادی از شخصی به نام رسولی مینویسد، باورش مشکل است. رسولی یک شکنجهگر بددهن و توهینکننده در زندانها بود. اسم اصلی او ناصر نوذری بود. قبل از اینکه در ساواک استخدام شود در اهواز مامور بود. رسولی اطلاعات زیادی درباره گروههای کمونیستی داشت و به همین دلیل مورد توجه مقامات بالا بود و در کمیته مشترک ضد خرابکاری کار میکرد. دولتآبادی مینویسد از اول تا آخر کار که او را آزاد کردند، دائماً سر و کارش با همین رسولی بود و یکبار که در فضای بیرون از سلول زندان با نظارت این شخص به دولتآبادی ملاقات با خانواده داده بودند. این آقای رسولی، سیاوش پسر کوچک دولتآبادی را سر دست بلند کرده و گفته: "تو میدانی پسر بزرگترین نویسنده ایران هستی؟" باور این حرفها سخت مشکل است. یکبار هم رسولی به جای اینکه دولتآبادی را به سلول انفرادی ببرد به بند 8 برده است که جایی عمومیتر و راحتتر از سلول انفرادی بود. بچههای اتاق هم به دولتآبادی ارادت داشتند و جای مناسبتری برای خواب به او میدادند. او از زندان بند 8 و هم اتاق شدن با مسعود رجبی و مصطفی جوان خوش دل و دیدن دکتر شریعتی و بعضی از روحانیون قصهها میگوید که با همه اینها حشر و نشر داشته است. ولی باز هم تکرار میکند به هیچ گروه و حزبی وابستگی نداشت و رسولی در حضور او دیگران را شکنجه میکرده است.
دولتآبادی پس از چندی توسط همین رسولی به زندان قصر میرود در حالیکه همراهش کتاب "هزار سال نثر پارسی" بود. مولف این کتاب کریم کشاورز از اعضای حزب کمونیست ایران بود که بعداً به عضویت حزب توده درآمد. دولتآبادی در زندان قصه یوسف را از تفسیر و تاریخ طبری برای زندانیها میخواند و یکبار هم آقای کروبی آمده و بالای سر او ایستاده بود که قرآن خواندن دولتآبادی در زندان را تصحیح کند. خلاصه آن که او را به دو سال زندان محکوم کردند. این نویسنده که این همه از ریزهکاریهای داخل زندان نوشته است از علت محکومیتش چیزی نمینویسد، اما وکیل تسخیری او که یک نظامی بود، علت محکومیت دولتآبادی را عضویت در حزب توده عنوان میکند، ولی دولتآبادی میگوید این واقعیت نداشت. عقل سلیم میگوید، مگر میشود که آدم داستانهای پرولتاریایی بنویسد؛ تمام همکاران و دوستانش عضو حزب توده باشند؛ در نمایشنامههای روسی از جمله در "در اعماق" ماکسیم گورکی نقش بازی کند؛ با خانم اسکویی که در مسکو تئاتر خوانده، کار کند؛ مورد حمایت افرادی نظیر فیروز شیروانلو قرار گیرد؛ در زندان که بچههای مسلمان به علت تعصبات مذهبی، سفره خود را از چپ و تودهایها جدا کردند، او جزو چپها به شمار آید؛ آن وقت دائماً تکرار کند که به هیچ جایی وابسته نبود و نیست.
دولتآبادی در زندان با بسیاری از روحانیون که بعداً جزو مقامات رژیم جمهوری اسلامی شدند، گفتگو میکرد. جالب است یکی از آنها آقای رفسنجانی بود که دولتآبادی با او در زندان پینگپونگ بازی میکرد. نویسنده میگوید یکبار آقای رفسنجانی به او گفته بود: "میتوانی یک کمی درباره مارکسیسم برای من صحبت کنی؟" او جواب میدهد که در اینباره چیزی نمیداند. مطلبی که در اینجا مطرح است این است که حتماً آقای رفسنجانی از سابقه فعالیت و علت زندانی شدن دولتآبادی اطلاع داشته که این سوال را از او کرده است.
دولتآبادی نتیجهگیری میکند آنچه که از موانست در زندان با روحانیون برای او قطعی شد این بود که آینده مملکت در اختیار روحانیون خواهد بود. این یک فهم و درک اشراقی و حسی او بود. این نویسنده حتی ادعا میکند که زندان برای او یک دوره دکترا بود و در زندان خلوتی برای او فراهم شد تا آن که کتابهایش از جمله رمان "کلیدر" را در ذهنش بنویسد و وقتی بیرون آمد آنها را به روی کاغذ آورد. ماجرای حضور نمایندگان صلیب سرخ جهانی در زندان هم شنیدنی است. بویژه آنجایی که یک نماینده از دولتآبادی سوال میکند: "دوستان شما در اروپا میگویند شما نویسندهای مارکسیست هستید، نظر خودتان چیست؟" اینبار او در پاسخ دادن سفسطه میکند.
دولت آبادی در ادامه بیان خاطرات ضد و نقیض دوران زندانش از نامهای که به فرح پهلوی نوشته بود، پرده برمیدارد و میگوید، نه تنها این نامه را نوشته است بلکه از طرف گروه توابین وابسته به ماجرای گلسرخی به او پیشنهاد دادند که او نامهای بنویسد و تقاضای عفو کند و بیاید بیرون و رئیس دفتر شهبانو شود. او جواب میگوید باید خود شهبانو او را بخواهد نه آن که عفونامه بنویسد، بالاخره کاری صورت نمیگیرد و دولتآبادی دو سال محکومیتش را سپری میکند. روز آزادی او را با عزت و احترام، همانطوریکه موقع ورود به زندان کمیته مشترک شخصی به نام آرش تحویل گرفت، موقع خروج نیز شخصی به نام تهرانی از زندان تحویل گرفت و برد دم در خانه پدرزنش تحویل داد. آرش که نام اصلیاش فریدون توانگری بود، یکی از خشنترین بازجویان و شکنجهگران در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. معلوم نیست چه ارتباطی بین این شکنجهگران با دولتآبادی برقرار شده بود که استاد اینگونه مورد لطف و مرحمت جلادهای ساواک قرار گرفته بود.
معلوم نیست که این دو نفر از شکنجهگران معروف ساواک چرا در طول مدت زندان، استاد را تر و خشک میکردند. هر چند که دولتآبادی کتاب خود را با کلامی از ابوالفضل بیهقی با جمله "این روزگار نیز بر یک قرار نماند" تمام کرده است، ولی نگارنده بار دیگر باز میگردد به اول این نوشتهها که گفتم: "نویسندگان معاصر وقتی از موضوعاتی صحبت میکنند که همنسلان آنها از آن موضوعات با تجربه عمر و زندگی خود گذر کردهاند، چنانچه از چهارچوب وقایع اتفاقیه یا رویدادهای جامعه عدول کنند، حافظه کوتاه مدت و میان مدت خوانندگان این عدول از واقعیتها را تعارض با تجربیات و مشاهدات خود میبینند و احساس میکنند که نوشتههای نویسنده به واقعیتهای رخدادهها نزدیک نیست."
به همین علت نگارنده معتقد است این کتاب استاد دولتآبادی "عبور یک طرفه از خود" است نه عبور از خود.
اگر شما همکاری گرامی ما هستی، مرسی که این مطلب را خواندی، اما کپی نکن و با تغییر به نام خودت نزن، خودت زحمت بکش!
پروتکل علمی - پزشکی جهانی برای مقابله کلیه ویروسهایی مانند کرونا که انتقالشان از طریق بسته هوایی است:
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
۱- ماسک ان-۹۵ بزنید، کرونا از ماسکهای معمولی رد میشود. ۲- فیلتر هوای قوی هپا بگذارید. ۳- تا جایی که میتوانید از مردم حذر کنید. ۴- تغذیه خوب و سالم داشته باشید، مقادیر زیاد ویتامین C و D مصرف کنید. ۵- بسیار ورزش کنید. ۶- اگر توانستید حتما واکسن بزنید.
Date: چهارشنبه, می 15, 2019 - 20:00
درباره نویسنده/هنرمند
Hassan Golmohammadi حسن گلمحمدی نویسنده، شاعر و روزنامه نگار ساکن تورنتو است. او عضو هیئت علمی در دانشگاه تهران بوده و دهها جلد کتاب و صدها مقاله از او در ایران و کانادا منتشر شده است. |
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو
ویراستار اول: آرش مقدم؛ ویراستار نهایی: پر ابراهیمی - ویراستاری موقت: عباس حسنلو