چشم در چشم شدیم! به من التماس کرد مرا ببر. معلوم نبود چند روز آنجا معطل مانده بود تا تکلیفش در آخرین ایستگاه معلوم شود. کمی درنگ کردم تا بقیه دوستانش را هم برانداز کنم. آنهایی که خوشم آمد هم اتفاقا جلدهایشان همه کهنه بود، و نقاشیهای داخلشان خوشرنگ و جذاب. با هم گوشه اتاق ناهارخوری معلمان، توی یک جعبه نشسته بودند و منتظر کیفی که سوارشان کند و با خود ببرد تا از خطر خمیرشدن حتمی جان سالم به در ببرند. یادداشتی روی جعبه بود: "لطفا از خود پذیرایی کنید". تا جایی که توانستم، کتابهای عزیز را برداشتم تا بتوانند دوران بازنشستگی خود را در کتابخانه فرزندم سپری کنند.
Sub-Category: Kids and Youth
Happened at: Canada
چهارشنبه, سپتامبر 26, 2018 - 20:00